eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🔴راه سی وششم خدایا تو شاهدی ، پنج روز مانده به عملیات والفجر هشت، صورت های بسیجی ها از اشک 😭 خشک نشد! گریه مُدام ، گردن کج ، فریاد و ناله که ما را شرمنده و روسیاه نکن. پیش از آن که به دل اروند🌊 بزنند اروندی که هرگز نتوانسته بودیم در یک نقطه مشخصی که می خواستیم نیرو بفرستیم ، بس جزر و مدش شدید بود اما؛ بچه ها پیش از حرکت توسل خوانده و بی بی زهرا (س) را صدا زدند. فریاد در میان آب ، در میان طوفان🌪، موج های خروشان🌊 بلند بود. اشک ها ، عصای موسی(ع) شد و نیل را شکافت . اروند را شکافت و بسیجی های مظلوم را عبور داد. وضعیت آن شب تغییر کرد. دریا طوفان و آب خروشان شد. ما حالت ساکن می خواستیم ، اما آسمان و دریا به هم خورد. وحشت وجود همه را فراگرفته بود. خدا شاهد بود که کنار اروند می لرزیدیم و نجوا می کردیم "یازهرا" می گفتیم. اشک و فریاد... خدایا تو خودت موسی(ع) را از نیل عبور دادی ، ما را هم عبور بده . خدایا تو خودت گفتی(( وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدینّهُم سُبلَنا )) خودت گفتی حرکت کنید ، من هدایت می کنم. تو کمکمان کن. و خدا در آن شب عملیات ، کمکمان کرد . و اروند شکافت .... 🔺ادامه دارد..... 📚منبع: کتاب "حاج قاسم" http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آغــاز چهله ولایـــت با شهـــدا
🌹اشتیاق به مدافع حرم شدن ✍️سردار قاسم سلیمانی :با یک صحنه‌ای مواجه شدم، پدر خانم شهید به من التماس می‌کرد به عنوان مدافع حرم پذیرفته شود و عجیب تر از این دیدم این دختر جوان که یک بچه شیش ماهه‌ی شهید را با خود حمل می‌کند، او هم به من التماس می‌کند پدر من را به عنوان مدافع حرم بپذیرید. جوان هایی که زن های خود را واسطه قرار دادند، با امضای همسران جوان‌شان، مادران‌شان و پدران‌شان آمدند پیش من و پیش کسان دیگری غیر از من و واسطه کردند، واسطه شدند که آنها را به عنوان مدافع حرم بپذیرید یک نمونه‌ای دیدم از یک جوانی که مفقود شد، خانم‌اش را واسطه قرار داد و پشت چادر خانم‌اش خجولانه پنهان شد، از خانم‌اش خواهش می‌کرد در مقابل اصرار مخالفت من اصرار کند برای پذیرفتن او. 🌷 🌷🌷🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
دنیای ما دو فصل دارد ... دنیای قبل از شما ... و دنیای بعد از شما ... 🌹 ✅کانال ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا : 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨﷽✨ 🥀🍃 🔰📌‌يکبار به گفتم: داداش، اينهمــه پول 💶از کجا مياري⁉️ از و پــرورش ماهي هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي ديگران خرج ميکني❗️ 🔰📍نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رسان . در اين برنامه ها فقط وسيله‌ام. من از خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند.🥀🍃 هم از جایی که فکرش را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند.💞 🥀🍃 🌹🍃🌹🍃 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
یادت بخیر نازنینم خوبی⁉️ خبری نیست ز دل من میخواهد که بدانی دل منـ♥️ اندازه ی دنیا تنگ است ای دوست یادگار دیروز دل من سیر برایت است💔 🌷 🌹🍃🌹🍃 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
....: در حال خودم هستم که همان پسر جوان دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:« تسلیت می گم برنابی.» نگاهش می کنم. دقیق تر از قبل !چشمهای درشت مشکی اش را می‌شناسم. آن نگاه را بارها دیده ام . دارم فکر می کنم کجا ،که دنباله حرفش را میگیرد.:«ان شاالله که خدا بهت عافیت عطا کنه. یه وقت مناسبتر میرسم برای عرض تسلیت» شانه ام را میفشارد و دور می‌شود. بلند می‌شوم تا بیشتر بشناسمش و نشانی اش را بپرسم و اینکه او کیست و مرا از کجا می شناسد.سیل تسلیت ها از مردها و زن هایی که نمیشناسمشان به سمتم می آید و او از تیررس نگاهم دور می شود. به تسلیت ها پاسخ می گویم، در حالی که دارم به او فکر می‌کنم و به آن چشم هایی که بارها دیده ام ولی نمیدانم کجا!! دستم را دوباره به صلیب می‌برم و رد راهی را که رفته دنبال می‌کنم. 🌙🌙🌙🌙🌙🌙 ماه در میان غبار ،مانند عروسی که صورتش را با توری نازک پوشانده باشد، زیباتر به نظر می رسد. توی بالکن طبقه دوم خانه عمو مهران ایستاده ام .بوی درختهای نارنج مستم می کند. این بو را هیچ وقت از یاد نبردم.خانه ما پر بود از درختهای نارنج .وسط خانه مان یک حوض بود .تابستان وقتی آفتاب تیز و تند می‌شد ،لباسهایم را می کندم و توی حوض میپریدم. آب تا سر نافم بیشتر بالا نمی آمد، اما پهن می‌شدم توی حوض و تمام بدنم توی آب بود و سرم بیرون.بیشتر وقتها می رفتم خانه خسرو! وقتی که کسی خانه شان نبود .حوض ،خانه شان خیلی بزرگ بود هم ارتفاعش بیشتر بود و هم طولش ! می‌شد پاهایت را راحت دراز کنی و تا هر وقت دلت میخواست روی آب شناور بمانی. بچه که بودم از تاریکی میترسیدم. وقتی به خونه باغی عمو می آمدم ،شب ها از ترس جرات نمی کردم به دستشویی داخل حیاط بروم. الان هم میترسم! به خوابیدن در نور عادت کردم. _اما هنوز برای داخل خانه دستشویی نساختی؟! _اگر دلت هوا کرده بری دستشویی داخل حیاط باید بگم که شده انباری ،دستشویی داخل هست. بی اختیار میخندم !یادم به آخرین خاطره ام می‌افتد که توی آن دستشویی داشتم. ۱۱ ساله بودم .داخل کوچه میرفتم تا برای عمو شیر بخرم، که دیدم خسرو از سر کوچه می دود و نفس نفس می‌زند. آن قدر عجله داشت، که متوجه من نشد. صدایش زدم: «خسرو ! خسرو !چیه چرا میدویی ؟مگه خونه نرفتی؟!» هنوز موهایش از شنایی که توی حوض بزرگ خانه عمو کرده بودیم، خیس بود .تا مرا دید بدون اینکه جوابم را بدهد، دستم را کشید و گفت:« بدو بدو بریم خونه عموت» _چرا؟!! _فقط بدو... الان میرسن! دویدیم تا خانه عمو .خسرو هول کرده بود و اطراف را می پایید. _فقط یه جایی بگو من قایم شم !شاید دیده باشند من اومدم تو خونه! یادم به دستشویی بزرگ و جادار عمو افتاد. با آن سنگ دستشویی بزرگ و عمیق، که یک بار توپ داخلش افتاد و به دست آب رفت. _برو تو دستشویی! پشتش یه پنجره باز داره. اگر دیدنت از پنجره در رو و برو ته باغ! خسرو معطل نکرد و رفت. در را باز کرد. آنقدر هول بود که پایش رفت توی گودی که توپ من را بلعیده بود و هیکل لاغر و استخوانی اش را به زمین زد. خسرو از وضعیت چندش آورش ناراحت بود و من می خندیدم. غافل از اینکه بیرون چه خبر است. وقتی صدای مامور ها بلند شد ، به ناچار در را بست .به من هم رفتم توی باغچه و پشت درخت ها پنهان شدم .عمو هم رفت جلوی در و با سربازها حرف زد. نمیدانم چه گفت که رفتند. بیچاره خسرو با همان وضعیت اسفبار رفت خانه‌شان !وقتی تشکر می کرد، ازش پرسیدم چه شده بود ؟!گفت:« داشتم از خانه عمویت میرفتم سمت خانه ،که دیدم در و دیوار های اینجا خیلی تر و تمیز هست و کسی شعاری ننوشته و اعلامیه ای نچسبانده .از فرصت استفاده کردم و با ذغال شروع کردم به نوشتن شعار و چند تا اعلامیه‌ای که همراه داشتم توی خانه‌ها پخش کردم .که یک دفعه چند مامور شهربانی سر راهم ظاهر شدند. احتمالاً یکی از همسایه‌ها مرا دیده و خبر داده..» من بعدها فهمیدم که خسرو مدت ها تحت تعقیب است. وقتی که عکس خودش و برادرانش مهدی و فرهاد را توی روزنامه کیهان دیدم، تازه فهمیدم مأموران شهربانی و ساواک چقدر برایشان مهم است تا خسرو را پیدا کنند. 🌙🌙🌙🌙🌙🌙 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بعد از آن ،مدتی خسرو غیبش زد و دیگر توی محله ندیدمش! روزهای سختی بود برایم روزهای بدون خسرو . آن روزها سر من با خسرو ،گرم بازی های کودکانه بود و شیطنت های نوجوانی. از خیلی کارهای خسرو سر در نمی آوردم. من با او در عالم خودم خوش بودم و دوست نداشتم این خوشی را چیزی به هم بزند حتی مذهب و آیین ما. صدای ناله عمو بلند می شود .نگاهش می کنم .بدن استخوانی اش را مچاله کرده. پنجره را میبندم. ساعت شماطه دار قدیمی ساعت ۹ شب را اعلام می کند. هر شب همین ساعت می رسیدم آزمایشگاهم و تا نیمه های شب روی پروژه تحقیقاتی ام کار می کردم .موقع آمدنم کار را سپردم به دست دکتر جیسون! امیدوارم سر وقت خودش را به آزمایشگاه برساند، چون لوله های آزمایشگاهی باید به موقع چک شوند. میترسم سرش را دوباره گرم نامزدش کند و یادش برود که آن محلولی را که ساختم، باید هر نیم ساعت به نیم ساعت به لوله آزمایش تزریق کند و گرنه ممکن است تمام زحماتم به باد برود. تلفن را برمیدارم و شماره آزمایشگاه را میگیرم .بعد از چند بوق صدایش را میشنوم. چندان شاداب نیست .حتما دوباره نامزدش با او قهرکرده و رفته توی کافه با خوردن یک ویسکی غم غصه هایش را فراموش کند. برای چند لحظه به خودم لعنت میفرستم ،که چرا جیسون را برای این کار مامور کردم اما چاره ای نداشتم. تنها کسی که می فهمد باید چه کند، اوست. _تورو خدا جیسون! ما روی این پروژه خیلی وقت گذاشتیم .تا وقتی که برمیگردم وقت را صرف این کار کن. _برنابی !تو که خودت میدونی من چقدر ویندا رو دوست دارم .نمیتونم..... _میدونم جیسون! تو حواست به کار باشه. من قول میدم وقتی برگشتم با ویندا صحبت کنم. باشه؟! _باشه کی برمیگردی؟ _تمام سعی ام رو می کنم که زود برگردم. _آخه الان وقت سفر بود؟!! این پروژه توی مرحله بحرانیه! _چاره ای نداشتم .به زودی برمیگردم. لطفاً مراقبت کن از اوضاع. دل نگران پروژه می‌شوم. الان نزدیک دو سال است که دارم روی آن کار می کنم. این پروژه و تز پزشکی اگر با موفقیت همراه شود دنیا را تکان میدهد. این جور وقت ها تنها چیزی که می تواند اعصابم را آرام کند، خوردن یک لیوان قهوه تلخ بدون شکر است. می روم سمت آشپزخانه سرد است و انگار مدت زیادی رنگ هیچ بویی و غذایی به خودش ندیده.آن موقع ها از توی آشپزخانه عمو بوی غذا بلند بود. زن عمو زن وسواسی بود و به دست به سیاه و سفید نمی‌زد. ولی کلفت خانه اقدس خانوم ، با آن چهره مهربان و صمیمی، همیشه توی آشپزخانه پای اجاق بود و غذا می پخت. به خصوص وقتی که من می آمدم برایم کیک فنجانی درست میکرد.چندتا را میداد می خوردم و بقیه را هم توی پاکت می کرد و می داد دستم و می‌گفت :ببر توی مدرسه زنگ تفریح بخور. چندتایی را هم مخصوص و جداگانه درست می کرد و می گذاشت توی پاکت و می گفت: این راهم بده خسرو !روی پاکت خسرو را با خودکار قرمز علامت می زد و می گفت:« ببین این پاکت مال خسرو هست حتماً هم این پاکت را بهش بده!» هر وقت می پرسیدم :مگه چه فرقی میکنه؟ می‌گفت: فرق میکنه . می دانستم او خسرو را خیلی دوست داشت. حتی بیشتر از من و شاید هم در اصل مرا به خاطر خسرو دوست داشت. خیلی دوست داشتم بدانم آن پاکت قرمز چه فرقی با مال من داشت .بعدها همین سوال را از خسرو پرسیدم .خسرو گفت:« واسه خاطر اینکه آدم باید مراقب چیزی که می خوره باشه. چون روی رفتار و کردار آدم ها تاثیر میذاره!» مال شبهه ناک واژه غریب بود که هضمش برایم سنگین بود ! بعدها فهمیدم که های پاکت علامت خورده را اقدس در خانه خودشان درست می‌کرد و به خسرو می‌داد. نمی فهمیدم این همه مراقبت از چیزهایی که می‌خوریم چه چیز را همراه دارد. !!؟خسرو از هر جای خرید نمی‌کرد. از دست هر کسی چیزی نمی گرفت. حتی خانه عمو که می آمد ،لب به چیزی نمی زد .هرچه اصرار می کردیم فایده ای نداشت. اما ناراحت می‌شد. اما خسرو با مهربانی رد می کرد و فقط گاهی چیزهایی را که به او می داد، می خورد. ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
سید: سید: 😅🍯 ❇️ خدایا مارو بکش !!😁 آن شب یكی از آن شب‌ها بود؛ 🌚 بنا شد از سمت راست یكی یكی دعا كنند، 🤲🏻 اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه‌ها مانده بودند كه شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟😳 كه اضافه كرد: «آتش جهنم» 😎🔥 و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😂 نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالب‌شان بكر و نو باشد،👌🏻 تأملی كرد🤔 و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤲🏻 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بكش…»😇 دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند 🙄 و او اضافه كرد: «پدر و مادر مار و هم بكش!»😇 بچه‌ها بیش تر به فكر فرو رفتند،🤔 خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد،😎 بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سركار بگذارد،😈 گفت: «تا ما را نیش نزند!»🐍😂😬 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ارادت خاص به امام رضا(ع)🦋 محمد ارادت ویژه‌ای به امام رضا(ع) داشت🌷 هرسال ۶ تا ۷ بار برای زیارت راهی مشهد می‌شد؛ او برای زیارت به حرم می‌رفت و شب به خانه بازمی‌گشت چون می‌دانستﻳﻢ مدت زمان زیارت محمدمهدی طول می‌کشد طوری که ظهر هم به خانه نمی‌آید صبحانه‌ مفصلی را به او می‌داد که گرسنگی در حین زیارت آزارش ندهد❤️. محمد در وصیت نامه‌اش آورده‌است: «مرا پس از شهادت در اطراف ضریح امام رضا(ع) طواف دهید زیرا ایشان بسیاری از مشکلات مرا حل کرده‌است»🌸 ﻭﻟﻲ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ اﻳﻦ اﻣﺮ ﻣﺤﻘﻖ ﻧﺸﺪ ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺷﺎﻫﭽﺮاﻍ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﺣﺮﻡ ﺑﺮاﺩﺭ ﻃﻮاﻑ ﺩاﺩﻩ ﺷﺪ, , ﺣﺮﻡ 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍂 آیت الله جوادی آملی: 🔰کسی که برای خاک می جنگد هم به اندازه می ارزد❤️ 💠ولی اگر جنگید خونش "ثارالله" است✊ 🌷 🍃🌹🍃🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
از قدیم گفته اند: "خاک سرد است؛ وقتی آن‌هایی را که خیلی دوستشان دارید♥️ از دست بدهید، کم کم می‌شوید" ماه‌ها از می‌گذرد از آن سحرگاهی که با شنیدن خبر شهادتت🌷 بغضی سنگین بر دیواره گلویمان چنگ انداخت و حس تلخ پیکر لرزانمان را در آغوش فشرد😭 داغ رفتنت هنوز تازه است ! این داغ، روی سینه‌مان سنگینی می‌کند. خاکِ تو سرد نیست❌ گرم است.. 🌷 🌹🍃🌹🍃 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🔻 در آخرین شب فروزندگی اش در حالی که در تب می سوخت همسرش را راضی می کند تا او را به مجلس دعای توسل برساند به گواه دوستانش، آن شب مثل همیشه بشدت منقلب بود. پس از مراسم دعا، همه سوار اتومبیل میشوند. ماشین حرکت می کند که در مسیر با حمله ضد انقلاب و با اصابت گلوله به سر مبارکش به میرسد. 🌹 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔻قسمتی از وصیت نامه‌ی نسرین افضل 🔅 «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...» شهادت بالاترین درجه‌ای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش. «یا ایتها النفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدخلی فی عبادی وادخلی جنتّی. 🔹 خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار. بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان. بار ایزدا، به رهبر کبیرمان، عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند. 👈 الها! به‌ ما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم. ﻧﺴﺮﻳﻦ اﻓﻀﻞ 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺗﻮﺟﻪ 👇👇 ﻫﻤﺴﻨﮕﺮا و ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ﺟﻬﺖ اﺣﺘﺮاﻡ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻋﺰﻳﺰاﻥ و ﺑﺴﺒﺐ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ اﻓﺰاﻳﺶ ﺣﺠﻢ ﻣﻂﺎﻟﺐ و ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭا ﺑﻪ ﺣﺪاﻗﻞ ﺭﺳﺎﻧﺪﻳﻢ ⭕️ﻋﻠﻴﺮﻏﻢ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻲ ﺩاﻧﻴﻢ ﺟﻬﺖ اﻓﺰاﻳﺶ اﻋﻀﺎ و ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﻣﻮاﺭﺩ اﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ✅ 👌ﭘﺲ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﻮاﻫﺶ : 1️⃣ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ اﺯ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺧﺎﺭﺝ ﻧﺸﻮﻧﺪ. ﺣﻀﻮﺭ و ﻫﻤﺮاﻫﻲ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺳﺒﺐ ﺩﻟﮕﺮﻣﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ 2️⃣ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ, ﺳﺒﺐ ﻣﻌﺮﻓﻲ و ﺟﺬﺏ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻮﻳﺪ ⏏️⏏️⏏️✅✅ اﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ 🌹ﺷﺒﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺷﻬﺪا ﺁﺭاﻡ ﺑﺎﺩ🌹
گمنامے چھ زیباست‌|🍃| چون فقط خدا|☝️| را مےشناسد... چقدر پرمعناستـ😌چون همھ نمےدانند کجاست ... اما خدا مےداند و شهیـ🕊ـد گمنام هم همین را مےخواهد👌 { خدا خدا خدا } ﻣﺜﻞ 🌹🌹🌹 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❣ 🥀همین که هر صبـ🌞ــح خیالـــم از پُر است..، شـکـــ🤲ـر میکنم که خــــدا مــــرا آفرید😍 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🔴راه سی وهفتم قوم وخویش ها ، دوستان و سربازهایش ، جوان ها و ... با ایشان خیلی خیلی راحت بودند مثل برادر برایشان . آدمی بود که وقتی میدیدیش، "خدایی" می شدی .... کلا دنیا رو فراموش می کردی ! نسبت به حضرت زهرا (ع) ارادت خیلی خاص و ویژه داشتند؛ همیشه می گفتند: _من هرچی دارم از بی بی زهرا دارم ! مراسمات ایشان در کرمان بسیار پر شور بود! سال آخر مراسم فاطمیه سال۹۷ شب آخر ، حاجی به ما گفت : _نرید من با شما کار دارم. پیش خودمان گفتیم حاجی با ما چه کار دارد شب آخر؟ گفت: ‌_بیایید همه باهم یک عکس📸 بگیریم یادگاری ! چون سال دیگه فاطمیه من نیستم ، شما باید مراسم را تنها برگزار کنید ! خندیدیم: _حاجی چرا نیستی؟ خندید: _حالا می بینید من نیستم! عکس گرفتیم . خندید و رفت. 🔺ادامه دارد.... 📚منبع: کتاب "حاج قاسم" http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بخـند! لبخنـد تــو تمام منحنی هــای جهان را بـی اعتبــار می کند... 🌷 📎 ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺗﻨﮓ ﺳﺮﺩاﺭ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ ... ว໐iภ ↬ @golzarshohadashiraz
𖢇: 😁 دو تا از بچه‌هاے گردان، غولـے را همراه خودشان آورده بودند و ‌هاے هاے مـے‌خندیدند. گفتم: «این ڪیـھ؟» ↭😳 گفتنـد: «عـراقـے» ↫ گفتـم: «چطورے اسیرش ڪردید؟» ⇤😎 مـے‌خندیدنـد ⇜ 😂 . گفتنـد: «از شبــ عملیاتــ پنهـان شـده بـود. تشنگـےفشار آورده بـا لبـاس بسیجـے‌هـا آمـده ایستگـاه صلواتـے شربتــ گرفتـھ بـود.╉😎😂╉ پـول داده بـود!» اینطورے لـو رفتـه بـود. بچـھ هـا هنـوز مـے‌خندیدند.😁😁 @golzarshohadashiraz
•☁️💙• °•○تمام‌شہرراگشتمـ کہ‌پیدایتـــــ‌ڪنم‌اما.. نہ‌خودبودےنھ‌چشمي کہ‌شودهمتاےچشمانتـــــــ♡○•° .... 🌷🌹🌷🌹 @golzarshohadashiraz
. اقدس خانم زن ساده ای بود.خسرو زیاد دم پرش یود.یکبار وقتی توی اتاق داشتند باهم حرف می زدند ،صدایشان را شنیدم.نمیدانم اقدس چش بود که گریه می کرد و خسرو دلداری اش می داد و می گفت:«غصه نخور اقدس خانم.من درستش می کنم» خسرو تو دار بود.برای آن که بفهمم چه سری با هم دارند ،مدام می پاییدمشان.فکرهای عجیب و غریب به ذهنم می آمد.بعد از کلی دوندگی ،خسرو را در خانه اقدس وقتی داشت ،رخت های تلنبار شده توی حیاط را می شست دیدم.خسرو داشت توی یک لگن رویی بزرگ رخت می شست.از لای در نیمه باز نگاهش کردم .او مرا ندید.داخل نرفتم .نمی خواستم بفهمد او را می پاییدم.از ترس اینکه از دوستی با من پشیمان شود.چند روزی تعقیبش کردم.کار هر روزه اش شده بود ،بعد از مدرسه ،راه کج می کرد سمت محله گودعربان و در خانه اجاره ای اقدس خانم رخت بشوید. بعدها فهمیدم اقدس خانم با شستن رخت کثیف اعیان های شهر ،خرج بچه مریضش را در می آورد و چون روماتیسم داشت و نمی توانست دست در آب بکند ،خسرو به جایش این کار را می کرد. خسرو در این مورد به من حرفی نزد و من هم چیزی نپرسیدم. میروم داخل اتاق کنار آشپزخانه.خیلی شبها که پیش عمو.می ماندم توی همین اتاق می خوابیدم.قاب عکس زن عمو روی دیوار است .پدر توی نامه برایم نوشت که زن عمو زمانی که میخواسته از مرز ترکیه به آمریکا بیاید ،می میرد.عمو به مرگ زنش مشکوک بود اما نتوانست کاری بکند.مدتی در سردخانه ترکیه بود اما چون کسی دنبال جنازه نرفت ،همانجا خاکش کردند. عمو این ها را چند ماه بعد وقتی می بیند خبری از زن عمو نیست ،از طریق یکی از دوستانش که پلیس ترکیه بود ،می فهمد. زن عمو لاییک بود و به چیزی اعتقاد نداشت.وقتی پاپا ،پای درد دل عمو می نشست،عمو می گفت:«حیف که دوستش دارم .وگرنه پوران زن کله شق و بداخلاقی است.من از او بچه می خواهم.ولی او تن به مادر شدن نمی دهد.زن عمو اهل مهمانی بود .بایکی از زن ها ، که به میهمانی های درباری می رفت.زمان هایی که شاه به شیراز می آمد.دوست بود. یکبار شب را در خانه عمو ماندم.قرار بود فردایش برای اولین بار با خسرو و تعدادی از بچه ها به کوه برویم.خسرو از من خواست شب را خانه عمو بمانم که نزدیک کوه است ،تا صبح بیاید دنبالم.نیمه شب از صدای جیغ و فریاد زن عمو و عمو بیدار شدم .زن عمو خونین روی کاناپه افتاده بود .نمیدانستم چه شده فقط به دست های بی جان زن عمو نگاه می کردم که خون تازه از آن می جوشید. اقدس خانم در حیاط پشتی اتاقک کوچکی داشت.شبهایی که مهمانی بود همان جا می ماند.او مرا در آغوش گرفت و به اتاق خودش برد .همانجا از بس ترسیده و گریه کرده بودم ،خوابم برد.صبح که بیدار شدم اقدس بالای سرم بود.تب کرده بودم و دستمال خیسی روی صورتم گذاشته بود.اقدس گفت:« به بابات زنگ زدم داره میاد دنبالت ،ببرتت دکتر.خسرو هم اومد دنبالت ،گفتم مریضی .اومد بالای سرت .دید خوابیدی ،رفت.گفت به بچه های دیگه قول دادم ببرمشون .وگرنه می ماندم پیشش.گفت بعدا بهت سر میزنه» بعدها فهمیدم زن عمو آن شب وقتی می فهمد معشوقه اش که در یکی از مهمانی ها با او آشنا شده ،با زن دیگری است ،از شدت ناراحتی دست به خودکشی زده.عمو بعد از فهمیدن ماجرا با زن عمو سرسنگین شد.اما هیچوقت اسم طلاق را نیاورد.زن عمو هم دیگر به مهمانی نرفت و مهمانی شبانه ای نگرفت.از آن روز خانه عمو.سرد بود .مثل الان که سرد است. در افکارم غرقم که صدای عمو می آید. _پنجره را ببند سرما میخوری. _بیدار شدین؟ _شبا کمی میخوابم دوباره بیدار می شوم باید کمی راه بروم تا دوباره پلکم سنگین بشه. دلم میخواهد با عمو حرف بزنم. _عمو چرا پاپا نیامد آمریکا پیش ما؟! _چرا از خودش نپرسیدی؟ _پرسیدم اما هیچوقت جواب درستی نداد.مام تا آخرین لحظه عمرش یه یاد پاپا بود. _تو چرا نیامدی پیش پدرت؟ _چندبار خواستم بیام ،پاپا اجازه نداد.وقتی دیدم علاقه ای به دیدن ما ندارد دیگه....غیر از این آخری که اصرار داشت زودتر برگردم. میروم کنارش می نشینم _شما میدونی چرا پاپا نیامد آمریکا؟! 💜💜💜💜💜💜💜 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
. عمو در خودش فرو می رود، ولی خیلی زود خودش را جمع میکند. می زند به پایم و می گوید: «از خودت بگو پسر زن داری؟ بچه چطور؟! رابرت میگفت تو آمریکا واسه خودت برو بیایی داری. دکتر شدی ،جز هیئت علمی دانشگاه هاروارد هستی.. _نه عمو زن ندارم !یعنی یک بار با یکی از همکارانم که پزشک عمومی بود نامزد کردم ،ولی ازش جدا شدم. در واقع او از من جدا شد و رفت با یکی دیگه! خانواده اش مخالف بودند و می‌گفتند ما دخترمون را به کسی که رگه ایرانی داره نمیدیم. میترسیدن بلایی سرش بیارم اونجا خیلی از ما ایرانی ها می ترسند.» _تو که مسیحی هستی پسر نه مسلمان! _خب خیلی از مسلمانها ایرانی ان! جو بدی اونجا نسبت به ایرانی ها درست شده! _با این حساب چرا تورا در سمت های مهمشان راه دادند!؟ _عمو اونها با مغزم کار دارند نه با ملیتم، و به علاوه اونجا کسی نمیدونه من ایرانی الاصل هستم. به نامزدم هم گفتم چون نمیخواستم بهش دروغ گفته باشم! _کی برمیگردی آمریکا؟! _نمیدونم شاید به زودی! _تا هفت پاپات بمونی خوبه! _راستش دلیل اینکه می خوام ایران بمونم چیز دیگری هست! _نکنه میخوای اینجا بمونی و زن ایرانی بگیری!؟ فکر نرگس توی ذهنم می پیچد و سریع فرار می کند. _میدونی عمو! پاپام قبل از مرگش واسم یه نامه فرستاد. خیلی منظور حرفش را نمیفهمم. ازم خواسته واسش یه کاری انجام بدم. نامه را از جیب بغل لباس هم در می آورم و به سمت عمو میگیرم. _از دم غروب تا حالا چند بار نامه پدر را خواندم. ولی باز هم نفهمیدم باید چه کار کنم. امان نامه را از دستم می گیرد و بازش می کند و می خواند. «سلام پسرم برنابی! شاید زمانی به ایران بیاید که من دیگر نباشم هرچند امیدوار بودم قبل از مرگم تو را ببینم.لطفاً کاری را که از تو می خواهم انجام بده. هر طور شده خسرو را پیدا کن و بسته را که همراه نام است به او بده.پسرم هر طور شده خسرو را پیدا کن .متاسفانه من زمانی چیزهایی را که باید فهمیدم، که دیگر به بیماری قدرت برایم باقی نگذاشته و سرطان مرا از پا انداخته است.پسرم برنابی!به وصیت عمل کن تا لااقل در آن دنیا رو هم هرچند اندک در آرامش باشد بعد از پیدا کردن خسرو ،دوستیت را با ادامه بده که او دوست شایسته‌ای برای تو خواهد بود. دوباره تاکید می کنم برنابی لطفاً خسرو را پیدا کن. باز به خاطر اینکه تو را و خودم را از دیدار تو محروم کردم ببخش. ممنون پدرت رابرت» عمو نامه را تا کرد و گفت :«چه چیز این نامه برات عجیبه؟!» _اینکه خواسته خسرو را پیدا کنم .چرا خسرو؟! عمو دوباره نامه را باز کرده عینک نزدیک بینش را از بغل جیبش در آورد و نگاهی به نامه کرد. _دقیق نمیدونم. ولی شاید برمیگرده به گذشته پدرت.. من زیاد نمیدونم _چطور نمیدونید ؟!شما با هم دوست بودین. _آره ولی تا یه جایی با هم بودیم و بعدش پدرت تنها ادامه داد. _از حرف هاتون سر در نمیارم !چی را ادامه داد؟! عمو نخ سیگاری را از توی جعبه بیرون آورد و گذاشت کنار لبش. _ اولین بار که پدر را دیدم توی دانشگاه افسری بود.وقتی توی صف صبحگاه ازش به عنوان دانشجوی نمونه تجلیل شد. ازش خوشم اومد و سعی کردم با پدرت دوست بشم و شدم. ما دوستان خوبی برای هم بودیم هر چند دین و مذهب ما فرق می‌کرد. درسته رابرت مسیحی بود اما خیلی به عبادتش اهمیت می داد، اما من توی یک خانواده ایرانی بزرگ شده بودم با پدر و مادری مسلمان. اما در واقع دینی نداشتم. خیلی از فرمانده ها و افسر های عالی رتبه از پدرت راضی بودند و رابرت هم عاشق کارش بود. _خوب این چه ربطی به این ماجرا داره؟! _رفتش همین‌جاست برنابی وقتی یک افسر جوان و ممتاز باشی خیلی به چشم می آیی! به ویژه بین آنهایی که توی راس بودند. اونهایی که مستقیم با شاه در رفت و آمد بودند .پدرت بهترین بود و همین بهترین بودن کار دستش داد. _«مسخره است به دلیل بهتر بودن توی شهرداری گذاشته بودند دفترداری کنه؟!! بعدشم که مغازه لباس فروشی راه انداخت!!» _رابرت یک دفتر دار ساده نبود .در نقش یک دفتر دار بود. حتی بیشتر از یک مغازه دار. _ عمو از حرفاتون سردرنمیارم! شما چی میدونین؟! _من و رابرت مدتی با هم کار می‌کردیم. بعد از دو سال من خسته شدم و استعفا دادم و یه مغازه نقره کاری را انداختم. اوایل پدرت خیلی اصرار بر گردم. هیچ وقت از خودت پرسیدی چرا پدرت نمی خواست ببیندت؟!! صدای آژیر بلند میشود یک دفعه از جا کنده می شوم خانه تاریک می شود. _نترس آژیر خطره.نامردها هرجا روشنایی باشه میزنن.باید بریم پناهگاه! 💜💜💜💜💜💜💜 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb