eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.2هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱نمے دانم شاید لبخندهایتان ... تسبیح خداوند بود...✨ ڪہ اینگونہ دلنشین مانده است... 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت همسر شهید تصمیم گرفته بودم به اهواز نروم . این را به هاشم هم گفته بودم هر چقدر هم که حاج محمد و بچه‌هایش به ما محبت داشتند خودم معذب بودم و دیگر رویم نمیشد مزاحم آنها باشم. آمدم در شیراز و ماندم. اما یک روزی هاشم آقا پیدایش در همان لحظه اول گفت: زهره خانوم خبر خوش برات دارم. گفت: خانه گرفتم فردا میریم اهواز و دیگه میشینیم توی خونه خودمون. ۰۰ خیلی خوشحال شدم و گفتم :کجا هست؟! گفت: توی همون کوی سازمانی لشکر نزدیک خونه حاج محمد .غروب راه می‌افتیم. سر بلند شدم که وسایل را آماده کنم گفت :وسایل بزار بگم بچه ها برامون بیارن .فقط یک مشت لباس و چیزهای اینجوری با خودت داشته باش. غروب با اتوبوس رفتیم .نزدیک صبح بود که ورودی پادگان شهید دستغیب اهواز از تاکسی پیاده شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دیدم دستم را گرفت و گفت: « زار من یک دروغ به تو گفتم می خوام همین جا منو ببخشی» گفتم چه دروغی؟! گفت : راستش من خونه نگرفتم اما چون میدونستم تو همراهم نمی آیی... پریدم وسط حرفش _خانه نگرفتی؟؟!! پس چرا به من دروغ گفتی؟! _چیکار میکردم ؟!آخر اگه این رو نمی گفتم که تو همراهم نمیومدی! _معلومه که نمی اومدم !! آخه من با چه رویی بیام منزل حاج محمد؟! _منم تحمل دوری تو رو نداشتم !!چطور می تونستم تو شیراز باشی و من اهواز؟! با هر ترفندی بودم مجابم کرد . ولی بد جوری از دستش ناراحت بودم . قول داد که در اولین فرصت جایی را دست و پا کند. با هم رفتیم منزل حاج محمد .عمه خیلی خوشحال شد اما من واقعاً خجالت میکشیدم. رمضان سال ۶۵ بود که با هم آمدیم شیراز . معمولا برای سحر مادرش زودتر از من بیدار میشد.اما یکبار با صدای گریه از خواب پریدم خوب که گوش کردم دیدم صدای گریه هاشم است. رفتم دیدم سر سجاده گریه میکند. گفتم :هاشم چی شده؟! گفت: زهره من از خدا شهادت می خوام .همه دوستان رفتن... دمغ نگاهش می کردم دستم را گرفت. کنارش نشستم گفتم: می دونم که مقصر تویی ! چون تو هستی که با دعا کردنهات میذاری من شهید بشم!» دوباره زد زیر گریه و اشک من هم جاری شده بود. دنبال حرفش را گرفت. _آره زهره !! توروخدا رضایت بده تا شهید بشم!! آخه مگه من از دوستام چی کم دارم؟! و باز گریه کرد . چطور می توانستم برای شهادت کسی که از ته دل دوستش میداشتم و به زنده بودنش عشق می ورزیدم دعا کنم؟! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷مــحله ما هــنوز جاده کشــی نشده و رفــت و آمد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصـلی حدود دوکیلـومتر راه بود. روزها همـسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هــیچ... آن شـب از ســردرد در خانه افتاده بودم که علی آمد. سـریع مرا روے دوش کشـید تا خیابان اصلے آورد تا به یڪ ماشیـن رسد و مرا برد دکتـر. وقتے برگشتیـم, چشمم افـتاد به یڪ ماشیــن سـپاه ڪه جلو در بود.گفــتم این مال کیـه؟ گفت من با این امـدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم. گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟ گفــت: اگر شمــا را سوار این می کــردم,آن دنیــا باید جواب پـس می دادم چون این بیــت المــاله! 🌷🌷 شهادت:ﻭاﻟﻔـﺠﺮ 8 معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجـر 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷اوایل تشکیل سپاه بود، محمد هم جزء اولین پاسدار های شیراز. چند روز بود می دیدم آقای اسلام نسب، صبح های زود یک گونی کوچک سنگری، که ظاهر سنگینی هم داشت، روی شانه اش می گذارد و از محل آموزش سپاه، خارج می شود. یک روز با خودم گفتم: محمد را تعقیب می کنم ببینم این چیست و آن را کجا می برد. دیدم آرام، آرام این گونی سنگین را با خود تا میدان شهدا که مسافت نسبتاً طولانی هم بود برد. دور میدان چرخی زد و دوباره به سمت مجتمع شلمچه برگشت. من هم دنبالش تا مجتمع آمدم. گونی را سرجایش گذاشت رفت. به سمت گونی سنگر رفتم و در آن را باز کردم، با تعجب دیدم پر از خاک است! دلم را به دریا زدم و رفتم پیش آقای اسلام نسب و گفتم: راز این گونی خاک چیه! گفت: برادر، امروز ما انقلابی هستیم، به اسم دفاع از انقلاب لباس سپاه به تن کرده ایم. عامه مردم به خاطر همین لباس به ما احترام می گذارند. من با این کار به خودم می گویم، اسلام نسب تو از خاکی و به خاک بر می گردی، پس مبادا مغرورشوی و به خاطر این لباس به دیگران تکبر کنی! راوی سید حشمت الله حسینی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهید همیشه روی آمادگے جسمانے خودشون ڪار میکردن✅ هر روز به پیاده روی و ورزش مے پرداختند از ایشون پرسیدیم ڪه حاج آقا شما چرا انقدر ورزش مے کنید ڪه شهید فرزانه در پاسخ به ما گفتند: ما اگر اعتقادمون اینه امام زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش ڪنیم و از آمادگے جسمانے برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمے خواهند.☝️ 🌹 ❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 🚨 🎊🌱🎊🌱🎊 طرح آزادی در ایام میلاد امام کاظم ع و عید مباهله 👇👇👇 (عج) و شهدا 🌺🌱🌺🌱🌺 زندانی: زندانی مورد کارگر ساده در یکی از شهرستان های استان فارس می باشد .او جهت امرار معاش اقدام به خرید و فروش محصولات کشاورزی می نماید که به علت نبود تجربه کافی ، دچار ضرر و زیان می شود و با شکایت طلبکاران به زندان می افتد ایشان داری 2فرزند می باشد ایشان : ۲۰میلیون می باشد 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 شماره کارت جهت مشارڪت: 6037997950252222 بانک ملی. بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز 🌸🌷🌸🌷🌸 ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻭاﺭﻳﺰ ﻭﺟــﻮﻩ ﺑﻴﺶ اﺯ ﻣﺒﻠﻎ اﻋﻼﻣﻲ, ﻣﺒﺎﻟﻎ اﺿﺎﻓــﻲ ﺻﺮﻑ ﺁﺯاﺩﻱ ﺯﻧﺪاﻧــﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻴــﺸﻮﺩ 🌺☘🌺☘🌺 شیراز شیراز 🎊🎊 ضمنا گزارش ازادی و ستاد دیه استان از طریق کانال رسمی هییت اطلاع رسانی می شود http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ... در ثواب شریک شوید
🌱پر کن از باده ی چشمت قدح صبح مرا... خود بگو... من ز تـــــو سرمست شوم یا خورشید ؟!🌞 بهنام _محمدی راد🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
دکتر مسیحی علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود، می‌گفت: من از نگاه به چهره او لذت می‌برم و به یاد حضرت مسیح می‌افتم. روزی برای ملاقات باقر آمدم دیدم دکتر با 10، 15 همراه پشت در ایستاده است. جلو که رفتم جریان را جویا شدم، گفتند: برای معاینه آمده ایم اما ایشان در حال عبادت هستند، به احترام ایشان وارد نشدیم. این در حالی بود که ایشان در انگلستان متخصص مطرحی بودند و وقتش ارزشمند بود و به همه کس وقت نمیداد. تا نماز باقر تمام بشود، دکتر از باقر و اخلاقیات او برای آنها توضیح میداد. وقتی وارد شدند، یک لحظه دیدم دکتر دستش را به آسمان بلند کرد. نگاهم به لب هایش قفل شده بود. می گفت: ما باید از بندگانی مثل ایشان درس بگیریم! دو نفر از همراهان دکتر، خانمهایی بودند که لباس مناسبی نداشتند. دکتر به آنها گفت: بهتر است شما بیرون باشید که ایشان از حضور شما معذب نباشند. برادر دیگرم که در آخرین سفر همراه ایشان بود نقل میکرد در هنگام شهادت، همین پرفوسور دست باقر را بلند کرده بود و با اشک و آه میگفت: خدایا ما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم دیگر باید خودت کمک کنی! باقر رشیدی 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت ااکبر توانا شور وافری برای یادگیری داشت.  من چیزی در حدود دو ماه یا بیشتر به اتفاق محمدرضا الهی روی قایق کانو کار کرده بودیم. این وصف در واقع برای شناسایی اسکله الامیه عراق دنبال می‌کردیم . تنها وسیله ای که آنجا جواب می دهد همان قایق کانو بود . من و الهی پشت سد دز آموزش این کار را دیده بودیم . بعد از حمام یک مدت در دریا کار کردیم. در نهایت هم که رفتیم برای شناسایی اسکله و آنجا لو رفتیم . یعنی عراقی‌ها قایق ما را با رادار دیده بودند . چمن هم گذاشته بودند که ما را بگیرند . این خودش بحث مفصلی دارد که باید در جای خودش گفته شود. خدا کمک کرد که من با بازوی تیر خورده و الهی هم با تیری که به فکش  خورده بود توانستیم از محل که بگریزیم و توی جنگ عراقی ها نیافتیم. آن قایق کانو در آن شب خیلی به درد ما خورد و بعد از همان ماجرا بنا شد که برویم در اسکله آذرپاد کار تمرینی داشته باشیم و بعد مجدداً برگردیم به کار شناسایی روی الامیه. یک تیم هشت نفره بودیم هاشم هم بود . یکی از کارهایی که باید انجام می دادیم طریقه کار کردن با قایق کانو بود . کانادا از ۱۷ تکه چوب ساخته شده بود که تکه ها از هم جدا می شدند و قابل حمل و جابجایی بودند . بعد یک فرزند داشت که رویش کشیده می‌شد دو تا تیوب در دو طرفش بود که در واقع برای حفظ تعادل قایق بود . جیب خوراک و مهمات داشته ۷۵ سانت عرض و هفت متر طولش بود . من خودم ظرف ۲۵ دقیقه باز و بسته اش می کردم . الهی همچون زیاد کار کرده بود خیلی مسلط بود . اما بقیه و از جمله هاشم هنوز مسلط نبودند . هاشم با چنان شور این بحث را دنبال می کرد که خیلی زود توانست بهتر از ما کانو را باز و بسته کند . اصلاً قبول نداشت که نفر دوم باشد همیشه میخواست نفر اول باشد . 🎤به روایت محمدعلی شیخی یک بار پایش از انگشت تا بالای ران توی گچ بود . رمان مهمان باری بود که توی بدر تیر خورده بود . در یکی از روزهای تعطیل همراه خانواده و مادر برای هواخوری و گردش به حاشیه شهر و در دامان کوه رفته بودند . مادرم تعریف می‌کرد که هاشم با همان وضع افتاده بود دنبال یک کلاغی که به خیال خودش الاغ سواری کند . یک آدم سمجی بود. تصمیمی میگرفت ردخور نداشت . هرچه مادرم داد و فریاد کرده بود که بچه تو مگه پایت زخم نیست و از  این حرفا... هاشم گوش نکرده بود . با همان وضع آن  الاغ چموش را گرفته و سوار شده بود .مادرم میگفت من با چشم خودم دیدم که از اینکه پایش خون می آمد ولی باز قبول نمی کرد . سمج شده بود که این الاغ چموش بازی در آورده و باید بهش نشان بدهم که با هاشم نمی‌تواند لجبازی کند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷قبل از انقلاب بود. محمد با پیکان جوانانش با یک ماشین که گوشه خیابان پارک شده بود تصادف کرد. با اینکه نه صاحب ماشین آنجا بود، نه شاهدی، محمد آدرس منزلش را همراه با توضیحی که من با ماشین شما تصادف کرده ام، برای دریافت خسارت به منزل من مراجعه کنید، نوشت و زیر برف پاک کن ماشین خسارت دیده گذاشت. مدتی بعد، صاحب ماشین به خانه محمد آمده بود. روی محمد را بوسیده و گفته بود: من برای گرفتن خسارت نیامده ام، آمده ام تو را ببینم که در این زمانه دیدن مرد هایی چون تو غنیمت است! راوی محمد میرزائی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠همسرشهید: هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نشد یکبار درحین رانندگی کنار اتوبان ایستاد ونماز اول وقت رابجا آورد 💐سالگردشهادت شهیدمدافع حرم رضاکارگر برزی گرامی باد. 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
گلزار شهدا 🇮🇷
🚨 #آزادےازجــنس_شهدایے🚨 🎊🌱🎊🌱🎊 طرح آزادی #زندانیان_جرایم_غیرعـمد در ایام میلاد امام کاظم ع و عید مبا
🚨توجه🚨 مبالغ جمع آوری شده تا این تاریخ جهت آزادی زندانی اعلام‌ شده: مبلغ ۵۲۵۲۰۰۰ تومان ... تبلیغات گسترده در گروه‌های مختلف و بخصوص اطلاع رسانی به خیرین فراموش نشود 👆👆 انشاالله فردا خبر خوبی از آزادی ایشان بتوانیم بدهیم ✅ 🔹⬆️🔹⬆️🔹⬆️ 🔹🔹🔹🔹🔹