#حلاوت_خدمت
حلاوت خدمت
✏️۵
وارد اتوبوس شدم .دختر خانم خوش صورت و زیبایی که شالش روی شانه هایش افتاده بود ، توجهم را جلب کرد . جلو رفتم و کنارش نشستم. بعد از چند دقیقه با خوشرویی گفتم :《دختر خوشگلم ،شالت افتاده ها!!!》
دختر با برخورد سردی گفت :《 میدونم 》
گفتم :《 نمیخوای درستش کنی؟ 》
فوراً گفت :《 نه 》
گفتم :《عزیزم ، موها و گردنتو داره نامحرم میبینه، نگاه کن اون پسرای جوون چشماشونو ازتو برنمیدارن ، هم تو ، هم اونا دارین گناه میکنین ، فدات شم! هنوز نزدیک حرم امام رضاییم (ع) ها!!!》
دختر برگشت و به من نگاه کرد، هر لحظه منتظر بودم شروع به فحاشی و دعوا کند، اما یک دفعه ، سرش را روی شانه ام گذاشت و شروع به گریه کرد و گفت :《 آخه شما چی میدونید از زندگی من ؟ صبح تا شب دو شیفت کار می کنم .،پدر و مادرم هر دو مریضن، خرج خونه و درمان اونا افتاده گردن منه بدبخت! نه خواهر دارم نه برادر، دیگه نمیتونم ، بریدم. ۲۱ سالمه ولی مثل ۵۰ ساله ها شدم! 》
خیلی ناراحت شدم به چشمانش نگاه کردم و گفتم :《عزیز دلم ، تو سختی های زندگی به خدا توکل کن..برو پیش امام رضا (ع) بگو به خاطر شما حجابمو درست می کنم، شما هم این خواسته ی منو برآورده کن. 》
دختر با صدای لرزان گفت :《 به خدا روم نمیشه ، چند ساله حرم نرفتم ، همون اطراف حرم دو جا فروشندگی میکنم ، ولی آخرماه کلاً پنج ،شش میلیون بیشتر دستمو نمی گیره ، واقعاً خسته شدم. 》
گفتم :《 با امام رضا(ع) معامله میکنی یا نه؟ 》
بعداز کمی مکث ، با چشمای پر از اشک گفت ؛《 آره. همینجا جلوی شما به امام رضا (ع ) قول میدم حجابمو درست کنم ،تا حضرتم به زندگیم سر و سامون بدن ، الانم میشه شالمو ببندین؟》
در حال بستن شال بودیم که یک دختر خانم جلو آمد و یک گیره ی قشنگ بهش داد و با لبخند گفت :《 اینم هدیه ی من به شما ... 》
خانمی که به نظر تحصیل کرده می آمد و روبروی ما نشسته بود گفت :《دختر گلم اسمت چیه؟ 》
_《 عاطفه 》
_《عاطفه جان من پزشکم و منشی مطبم حامله است و دیگه نمیخواد بیاد سرکار. دنبال یک منشی خوبی مثل خودت میگردم ، بامن کارمیکنی؟ 》
عاطفه با حالتی بهت زده و شگفت زده به چهره آن زن خیره شد و به آرامی گفت :《 ولی من که بلد نیستم .》
_《 اشکال نداره یاد میگیری .حقوقتم از ۸ تومان شروع میشه ، کار که یاد گرفتی تا ۱۰ تومان هم زیاد میشه. قبول؟ 》
چشمان عاطفه پر از ذوق و شادی شد و با تمام وجود خندید و با صدای بلند گفت :《 قبول 》
برگشت سمت من و محکم بغلم کرد و با صدای بلندتر گفت :《 خدایا شکرت. امام رضا( ع ) دمت گرم. 》
در همین حین کیسه پلاستیکی که دستم بود را بهش دادم و گفتم :《.من خادمم و اینم غذای حضرته ، این هفته روزی شما است.》تشکر کرد و اشک شوق دیگر امانش نداد ....
✏️خاطره ای از خادمیار بخش انتظامات صحن ها و حریم خواهران
🔻 #گمنام_313🔻 ادامه مطالب 👇
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌷 @gomnam313
╚═ ⚘════⚘ ═╝
#حلاوت_خدمت
حلاوت خدمت
✏️۶
در دفتر امانت چادر مشغول خدمت بودم که دو خانم میانسال و یک دختر جوان با صورتهای آرایش کرده وارد شدند و تقاضای سه چادر کردند.
لاک اکلیلی خانمی که مسن تر بود و به نظر مادر بزرگ می آمد، توجهم را جلب کرد.ابتدا به او پد لاک پاک کن و بعد به هرسه پدآرایشی دادم و از ایشان خواستم که برای ورود به حرم ابتدا آرایش و لاکشان را پاک کنند ، بعد مشرف بشوند.
خانم مسن تر در حال گرفتن پد، با لحن اعتراض آمیزی گفت :《 خیلی سخت می گیرید.》
همکارم که بیان خوبی در ارتباط با زائر و امر به معروف داشت ، به آرامی گفت : 《 به هرحال باید احکام رو رعایت کنیم.》
خانم با همان لحن معترض گفت:《 این احکام رو آدم های عادی و معمولی در آوردن و جزء دین نیست. 》
همکارم با آرامش ادامه داد:《 خداوند احکام رو در قرآن آورده و پیامبر(ص) برای مردم تبیین نموده و از طریق امامان معصوم (ع) به ما رسیده. یکی از اون احکام اینه که نبایدروی اعضا وضو مانع ایجاد کرد و باید آب به همه اعضا برسه و دیگه اینکه زن نباید زیباییهاشو در معرض دید نامحرم قرار بده ...و البته بسیاری از قوانین رو هم انسانهای عادی وضع کردند که به نفع همه است مثل قوانین راهنمایی و رانندگی 》
خانم جوانتر گفت :《 الآن دستشویی رفتن با پای چپ چه معنی داره ؟ 》
همکارم گفت:《 بسیاری از چیزها هست که از نظر علوم بشری حل نشده چون این علوم نسبت به زمان نقص نسبی یا مطلق دارن. مثلا فلج اطفال و سرخک وآبله حدودا ۴۰ یا ۵۰ ساله که واکسنش کشف شده و تقریبا ریشه کن شده، ولی امروزه امراضی وجود دارندکه هنوز علم بشری براش درمان قطعی پیدا نکرده مانند: سرطان وام اس و...این احکام رو هم خداوند حکیم قرار داده و ما هنوز به علم و حکمت اونها دست پیدا نکردیم ؛ ولی از اونجایی که معتقدیم خداوند حکیمه و این احکام از جانب اوست و هرگونه امر ونهی او به نفع انسانها و دفع ضرر از اونهاست ، پس می پذیریم و بهشون عمل می کنیم و این رو هم می دونیم که عمل نکردن به احکام الهی به زیان خود ما و جامعه ماست.》
با شنیدن حرفهای ما ، خانم مسن تر سری به نشانه تایید تکان داد و در حال پاک کردن آرایشش گفت :《 کاش همه مثل شما با ما اینطوری حرف می زدن مطمئناً دیندارتر می شدیم و دین زدگی بوجود نمیومد.》
✏️خاطره ای از خادمیار بخش انتظامات صحن ها و حریم خواهران
🔻 #گمنام_313🔻 ادامه مطالب 👇
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌷 @gomnam313
╚═ ⚘════⚘ ═╝
#حلاوت_خدمت
حلاوت خدمت
✏️۳
زمانی درحرم مطهر امام رضا علیه السلام وظیفه داشتیم غذاهای باقیمانده مهمانسرا را آخر وقت به مناطق ضعیف و حاشیه شهر مشهد برده و بین فقرا توزیع کنیم.
شبی با خادم یکی از مساجد پایین شهر مشهد ، تماس گرفته و به او گفتم :
《 امشب قرار است که فلان مقدار غذای مشخص ، به منطقه شما آورده و توزیع کنیم . آماده همکاری با ما باش . 》
نیمه های شب به آن مسجد که رسیدیم ؛
با جمعیت فراوانی که درب مسجد منتظر بودند؛ مواجه شدیم ؛
به طوری که امکان توزیع غذا را بخاطر ازدحام شدید و ترس از تلف شدن تعدادی از مردم ، نداشتیم .
خادم مسجد را صدا کردیم که چرا اینقدر شلوغ است ؟!
گفت :
《حواسم نبود در بلندگو اعلام کردم ؛ امشب قرار است غذای متبرک از حرم امام رضا علیه السلام بیاورند و اینگونه شلوغ شد کاری از دستم بر نمی آید.》
تصمیم به برگشت داشتیم ؛
که ناگاه در گوشه ای کنار دیوار ، دختر بچه ای کوچک با کفش های پلاستیکی ، نظرم را جلب کرد ؛
از وضعیت حال و روزش ترحمی به دلم افتاد و همانجا در دلم ، از خود امام رضا علیه السلام مدد خواستم و گفتم :
《آقا جان خودت راه حلی ارائه بده که بتوانیم غذاها را بدون مشکل تقسیم کنیم ؛
و این مردم که با امید و احتیاج به اینجا آمدند ؛ دست خالی برنگردند ؛
همان لحظه ناگهان انگار هزار نفر درونم فریاد زدند ، از خادم محله بپرسم لات این محله چه کسی است؟
از خادم مسجد پرسیدم :
《 لات این محله چه کسی است ؟》
او با تعجب پرسید :
《 برای چی؟! 》
گفتم :
《 کارش دارم.》
گفت:
《اسمش جعفر پلنگه》
گفتم
《 بگو بیاد 》به او تلفن زد .
قرار شد تا نیم ساعت دیگر خودش را برساند . منتظرش ماندیم.
جعفر با ظاهری خالکوبی شده و پیراهن یقه باز ، با موتور آمد .
سلام کرد و گفت :
《 فرمایش ؟ 》
گفتم :
《 ما از حرم مطهر امام رضا علیه السلام آمدیم و غذای متبرک آوردیم ؛ حال نمی دانیم چطور تقسیم کنیم که مردم اذیت نشوند؛
از شما می خواهیم در این کار کمکمان کنی . جعفر گفت :
《 با کمال میل ، نوکر خادمهای امام رضا علیه السلام هستم ؛ چشم .》
به بقیه خدام گفتم :
《ماشین غذا رو تحویل جعفر بدهید و به او کمک کنید تا غذاها را تقسیم کند.》 جعفر مردم را کنار دیوار به صف کرد و به هر خانواده ای بنا به مصلحت و شناختی که خودش از آنها داشت ، غذاها را تقسیم کرد .
گفتم :
《چهار تا غذاهم به خودش و خانواده اش بدهید .》
بعد از اتمام کار ، به من گفت :
《 شماره تلفنت را به من میدهی؟》
همکاران با اشاره گفتند:
《 این کار را نکن ، برایت دردسر درست می کند》.
با کمال میل شماره را به او دادم و رفتیم .
ابتدای هفته بود که با من تماس گرفت و گفت :《جعفر پلنگ هستم و کاری با شما دارم .》
به دفتر کاری ام در حرم آمد .
آنجا به من گفت:
《من هم خادم زوار امام رضا علیه السلام هستم 》
. با تعجب گفتم :
《 بله؟ 》
گفت :
《من هم روزهای پنج شنبه می آیم حرم امام رضا علیه السلام و در صحن ها می چرخم و مهرهای اطراف دیوارها را جمع آوری کرده و سرجاهایشان می گذارم و برمی گردم و به همین مقدار خودم را خادم حضرت می دانم و اتفاقا همان روز در راه برگشت ، به درب مهمانسرا که رسیدم ؛
به امام رضا علیه السلام در دلم گفتم :
می شود امروز غذای متبرکی از حرمتان برای خواهر بیمارم ببرم؟
وقتی به خادم درب مهمانسرا گفتم با تندی به من گفت :
آقا برو کنار بایست و مزاحم نشو ! نا امید شدم و خواستم به خانه برگردم ؛
پشت سرم ، آن خادم به همکارش گفت:
مواظبش باشید جیب مردم را نزند .
هنگامی که این را شنیدم به او گفتم :
خدایا توبه ، من جیب بُر نیستم ؛
دلم شکست و تا بست نواب گریه کردم ؛
به امام رضا علیه السلام گفتم دیگه سرکشیکم نمی آیم و خداحافظ .
ناگهان گوشیم زنگ زد که خادمهای حرم امام رضا علیه السلام در مسجد محله منتظرت هستند ؛
با ترس و لرز که من جیب بُری نکردم ؛
چه زود گزارش دادند و احضارم کردند !
پیش شما آمدم .
حالا آمده ام بگویم :
امام رضا علیه السلام چقدر مهربانند ؛
یک غذا می خواستم ؛
ولی به من یک ماشین غذا دادند ؛ و به جای یکی ، چهارتا غذا برای خانواده ام بردم .》
♦️ #عضو_شوید 👈 گمنام_313
#حلاوت_خدمت
حلاوت خدمت
✏️۱۵
یکی از همکاران برای شادی روح پدر بزرگوارشان تعدادی عروسک برای هدیه به زائر کوچولوها به حرم آورده بودند.من هم چند تا از عروسکها را با اجازه ایشان برای چند تا دختر بچه نیازمند برداشتم.آن روز من ۸ ساعته بودم.ساعت ۳ از حرم بیرون آمدم.داخل پارکینگ منزلمان آقا و خانمی مشغول نظافت و شستن بودند ، دختر چهار ساله ای هم روی پله ها نشسته بود و آرام گریه می کرد.به آنها سلام کردم.دختر هم جوابم را با صدای آهسته داد.از مادرش پرسیدم :《 چرا گریه می کند؟》گفت:《 یک قولی بهش دادم ، عمل نکردم ، ناراحته 》
دختر در حال گریه صدایش را بلند کرد و گفت :《 گفته بریم حرم زیارت ، برات عروسک می خرم ؛ منو برده حرم عروسک نخریده .》
مادرش ادامه داد:《 وقت نکردیم ، کار باباش دیر می شد .》و آهسته رو به من گفت :《 چون پول خرید عروسک رو نداشتم ، به بهانه دیر شدن ، زود اومدیم اینجا .》
از داخل پلاستیک زیر چادرم ، یک عروسک بیرون آوردم و به او دادم و گفتم :《گریه نکن ، امام رضا(ع) خودشون برات عروسک فرستادند.》
مادرش گفت :《 ببین ، گفتی با امام رضا (ع) قهرم ، آقا چقدر مهربونند.》
دختر با خوشحالی به من گفت :《 من به امام رضا(ع) گفتم عروسک می خوام ، تازه چیزای دیگه هم خواستم . ممنونم امام رضا(ع).》
مادرش هم با گریه ، خدا را شکر می کرد.
از مادرش اجازه گرفتم که دختر را به خانه ام در طبقه بالا ببرم تا کمی گرم شود. آنقدر از دیدن عروسک ذوق زده شده بود که مدام می گفت :《 ممنونم امام رضا(ع)》
با اینکه ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود ، به گفته مادرش صبحانه و نهار هم نخورده بود.برایش غذا آوردم. چون لباسش گرم نبود یک دست لباس گرم دخترانه به رنگ قرمز ، که در خانه داشتم را به عنوان هدیه آوردم و تنش کردم.
یکدفعه دوباره شروع به گریه کرد.گفتم :《چی شده ؟》
گفت :《 امروز به امام رضا(ع) گفتم لباس خوشگل قرمز می خوام با عروسک 》
با شنیدن اين حرف من هم اشکم سرازیر شد و هر دو گریه کردیم .به او گفتم :《آقا صدای همه رو می شنوند، مخصوصا بچه هارو》
اشک می ریخت و می گفت :《با امام رضا(ع) قهر نمی کنم، دوستش دارم .》
♦️ #عضو_شوید 👈 گمنام_313
#حلاوت_خدمت
حلاوت خدمت
✏️۱۹
وقتی به باب السلام رسیدم، از امام مهربانم به خاطر توفیق خدمت دوباره که به من دادند تشکر کردم .در حال صحبت با آقا بودم که خانمی تقریبا شصت ساله سمت من آمدند و گفتند : 《 برایم دعاکن خانم جان ، امروز برای یک حاجت بزرگ آمدم ، تا حاجتم را نگیرم ازاینجا نمی روم .》 با لبخند به ایشان گفتم :《 عزیزم ، الاهی حاجت روا بشوید ، اگر برایتان خیر باشد مطمئن باشید که با دست پر بر می گردید .》 اشک از گونه هایش جاری شد و گفت : 《 دلم روشن است ، آمدم از آقا خونه بگیرم ، برای تنها پسرم ، همیشه نمازهایش اول وقت است ، خیلی خوب است . یک پسر دارم ، ولی اجاره خانه و خرج زندگی برایش سخت است .》
یک دفعه یاد جلسه هفتگی قرآن محله مان افتادم ، یکی از هم جلسه ای ها ، حاج خانمی تنها بودند که طبقه بالای خانه شان بزرگ و دو خواب با امکانات کامل بود و گفته بودند اگر یک خانم و آقا و اهل نماز باشند و بچه داشته باشند ، طبقه بالای خانه ام را رایگان می دهم ، زندگی کنند ، تا وقتی خودم زنده ام . بعدش هم وصیت می کنم تا خانه نخریده اند کسی کارشان نگیرد ، همینجا باشند.
به آن خانم چیزی نگفتم ولی با چشمم مواظب بودم گمش نکنم . شماره حاج خانم جلسه مان را گرفتم و قضیه را برایشان تلفنی گفتم . حاج خانم از پشت گوشی گریه می کرد و می گفت : 《عزیزم منتظر زنگ بودم . دیشب همسر مرحومم به خوابم آمد و گفت که امام رضا (ع) خودش برایت مستاجر می فرستد ، زود برو پیش آن خانم که با پسرش تماس بگیرد .کسی که امام رضا (ع) شفاعتش را بکند ، دعای مادر پشتش است و تحقیق نمی خواهد . بلافاصله رفتم پیش آن مادر و برایش همه چیز را تعربف کردم . هر دو گریه می کردیم و مادر با پسرش تماس گرفت و گفت : 《 پسرم ، امام رضا (ع) برایت خانه فراهم کرد .اول ، بیا حرم و از آقا تشکر کن ، بعد با هم پیش حاج خانم برویم .》من آن روز یک ساعت زودتر رفته بودم ، که حکمتش همین کار خیر بود .
امروز با صدای زنگ خانه ، در آیفون ، تصویر آشنا دیدم ، همان حاج خانم بود .با عجله پایین رفتم . بغلم کرد و روبوسی کردیم . گفت : 《 پسرم همسایه تان شده است .》
یا امام رضا (ع) ممنون لطف و کرمتان .
♦️ #عضو_شوید 👈 گمنام_313
#حلاوت_خدمت
حلاوت خدمت
✏️۲۱
دخترم ده سال بود که ازدواج کرده ولی بچه دار نمی شد.
برای درمان به هر دکتری ، حتی سنتی و دارو گیاهی ، در شهرهای مختلف مراجعه کرده بود ، اما فایده ای نداشت.
دامادم تصمیم به تجدیدفراش داشت .دل شکسته ی دخترم و اشکهایش آزارم می داد و روزگار بدی داشتیم،
شیفت برداشتم و از کرمان به مشهد آمدم . از باب الجواد (ع) وارد حرم شدم ، گریه امانم نمی داد .از حضرت خواستم این گره را باز کند . چون همه دکترها گفته بودند که غیرممکن است و درمان نمی شود. دامادم وضع مالی خوبی داشت و خیلی هزینه دوا و درمان داده بود و مشخص شده بود که دختر من مشکل دارد.
شب شده و شیفت به پایان رسیده بود . در حال خارج شدن از حرم و حرکت به سمت مهمانپذیر بودم که به ذهنم رسید به دخترم زنگ بزنم . زنگ زدم و گفتم :《 عزیزم باب الجوادم . 》 دخترم گریه می کرد و می گفت الان شوهرم به جلسه خواستگاری رفته است . دلداریش دادم و گوشی را سمت حرم گرفتم .
برای یک مادر خیلی سخت است که گریه های جگر گوشه اش را بشنود و نتواند کاری بکند.
تا تلفن را قطع کردم ، زانوهایم سست شد و روی زمین نشستم .گفتم :《 آقا دیگر طاقت ندارم ، از مشهد نمی روم اگر قرار است خانه ی دخترم خراب شود ، بمیرم و پایم به کرمان نرسد.》
فقط توی هق هق هایم آقا را به جان جوادش قسم دادم . در حال و هوای خودم بودم که دیدم خانمی سراسیمه و با اشک پیش من می آید.
گفت :《 پسرم گم شده است .》 سعی کردم آرامش کنم و تا دفتر پیداشدگان همراهیش کردم . در داخل دفتر ، پسرش را دید که روی صندلی نشسته بود و گریه می کرد.او را بغل گرفت و خدا را شکر کرد و از خادمین دفتر هم تشکر کرد. صورت من را بوسید و گفت : 《 من این پسر را از امام رضا(ع) گرفتم.》
می دانستم آقا عنایت خاص به من دارند .
یک دفعه دستانش را بالا برد و گفت :《 الهی به حق جواد آقا (ع) همه بی بچه ها فرزنددار شوند .》
دلم لرزید و آمین گفتم .
آن خانم از حاجت من خبر نداشت . با خودم گفتم اقا جوابم را امشب دادند.
خیلی آرام شدم و از حرم بیرون رفتم . توی راه بودم که گوشیم زنگ خورد ، عروسم بود.
گفت :《 مادر ، زهره حالش بدشده است ، او را به بیمارستان بردیم . 》منم گفتم :《 سپردمش به امام رضا جانم 》 . همان شب در بیمارستان پرستار ها به دخترم می گویند که باردار است .
درصورتی که از آخرین آزمایشش و قطع امیدکردن کامل دکترها فقط یک هفته می گذشت ، ولی دختر من یک ماهه حامله بود ...
الانم دو پسر دو قلو دارد و می دانم که این فقط عنایت و معجزه آقا است.
♦️ #عضو_شوید 👈 گمنام_313
#حلاوت_خدمت
دریکی ازشبهای قدر ، کنیزی زائران آقا را می کردم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. بعد از صرف افطار در آسایشگاه باید به گشت می رفتم. شب بسیار شلوغ و با صفایی بود.
در صحن غدیر در حال گشت بودم و حواسم به نیروها و نظمشان بود که چشمم به دختر خانمی افتاد که در گوشه ای نشسته و تکیه به دیوار داده بود و پوشش نامناسبی داشت. جلو رفتم و با لبخند سلام کردم و کنارش نشستم . دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : 《 عزیزم ، شب قدره ؛ خیلی با ارزشی که اینجایی ، پس خودت هم به این ارزشت بها بده ... 》با شنیدن حرف من، در حاليکه خودش را جمع و جور می کرد و اشکهايش هم روی گونه هایش می ریخت گفت : 《 شب قبل با اتوبوسهای بی آرتی به حرم آمدم . تمام مدارک و گوشیم تو کیفم بوده ، گم کردم ؛ به پلیس و حتی راننده های اتوبوس هم گفتم . شماره همسفرم رو دادم بهشون ، ولی هنوز خبری نشده ، دار و ندارم تو اون کیف بود.》
دستش را در دستم گرفتم و گفتم : 《 عزیزم امشب ، شب بزرگیه ؛ کیفت را بسپار دست خود آقا ، ان شاءالله پیدامیشه ، امکان نداره آقا حواسشون به زائرانشون نباشه ، چیزهای بزرگتر بخواه ، عاقبت بخیری بخواه کیفت باعث نشه امشب رو از دست بدی.》
در میان اشکها، لبخندی به من زد و گفت : 《 امام رضا(ع) شاهد باشید آقا ، خادمتون خیلی بهتون اعتمادداره ؛ آبروشو پیش من بخرید تا باورم بشه شما ارباب هستید و حواستون به خادما و زائراتون هست .》 یک دفعه گفتم :《 معلومه که آقا به ما عنایت دارند ، مطمئن باشید ، اگر به آقا اعتماد کنید جوابتون رو می گیرید.》
نشانیهای کیف و آدرس مهمان پذیر و شماره ی همسفرش را گرفتم . می خواستم خداحافظی کنم که گفت : 《 شما رو آقا فرستاده ، چقدر حالم خوب شد . 》
تشکر و خداحافظی کردم . همانطور که به سمت بست طوسی می رفنم ، با خودم می گفتم : 《 اگه گمشده ی اون خانم پیدا نشه ...وای چی گفتی ...》
بعد از انجام وظیفه ، یک لحظه ، رو به روی حضرت ایستادم و گفتم : 《 آقا امشب آبروی همه خادماتون رو بخرین ، من که مطمئنم شما حواستون به همه هست و،،،،》
داخل آسایشگاه ، از فکر آن دختر و حرفهایی که به او زده بودم ، بیرون نمی آمدم که گوشیم زنگ زد . دخترم بود ( قرار بود پسرم با موتورش ، او را به حرم بیاورد ، که موتور روشن نمی شود ، تاکسی اینترنتی هم پیدا نمی کند ، به خواهرم زنگ می زند، با آنها بیاید، اما ماشینشان روشن نمی شود ، بالاخره مجبور می شود با بی آرتی بیاید .)
گفت :《 الو ، مامان ، سلام ؛ من اومدم حرم ، الان روی فرشای جلوی اسایشگاه نشستم کیفم رو گم کردم ، ولی جالبه مامان ؛ اگه وقت دارین بیان تا بهتون بگم . 》
با عجله ،بیرون رفتم دخترم را دیدم ، تا خواستم دعوایش کنم ، شروع کرد به خندیدن و گفت : 《 نگران نباش مامان ، چیز مهمی تو کیفم نبود ، فقط من کارتم ، گوشیمم تو جیبم بوده ، ولی مامان ، تو اتوبوس گفتم کیفم گم شده ، همون لحظه که میخواستم پیاده شم یه خانمه این کیف رو بهم داد و گفت : همینه ؟ منم چون رنگ کیف خودم بود ، زود گرفتم و گفتم :آره ، کجا بود؟ خانمه گفت : گوشه صندلی زیر پاهام . تشکرکردم ، گرفتم و پیاده شدم ، حالاکه پیاده شدم دیدم سنگینتر شده ، وای مامان ، تازه فهمیدم کیف خودم نیست .توش گوشی داره ، ولی خاموشه ، پول داره و،،،،،چه حماقتی کردم ، بیا صاحبش رو پیدا کنیم . 》
باتعجب نگاهش می کردم . همان مشخصات کیف آن دختر خانم بود، نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم دستهایم می لرزید و دخترم مبهوت به صورتم نگاه می کرد و می گفت: 《 مامان به خدا چیز مهمی تو کیفم نبود 》گفتم : 《 عزیزم ، صاحب کیف الان تو حرمه 》 برای اینکه مطمئن شوم ، داخل کیف را نگاه کردم ، خودش بود .
با تمام وجودم گفتم: 《 یا امام رضا (ع) ممنونم آقا 》
( در ضمن وقتی دخترم به حرم می رسد ، پسرم به او زنگ می زند که موتورش و ماشین خاله شان روشن شده است. )
به دخترم آدرس صحن غدیر را دادم تا زودتر برود و گفتم من هم می آیم . باعجله راه افتادم جمعیت زیاد بود و به راحتی نمی شد راه رفت ، ولی بالاخره رسیدم. نمی دانم چطور ، ولی در آن شلوغی ، دخترم دقیقا کنار همان دختر خانم نشسته بود .بند آخر دعای جوشن کبیر بود . یا جواد...ای کسی که می بخشی و بخیل نیستی... من هم آرام کنارش نشستم و دستانش را گرفتم . در حال گریه نگاهش به نگاه من گره خورد.
دخترم کیفش را روی پاهایش گذاشت . با ناباوری نگاه می کرد و اشک می ریخت، من و دخترم هم اشکمان سرازیر شد . گفتم: 《 عزیزم امشب هرچی میخوای بگیر ، ببین آقا صدای دل هممون رو می شنوند ، برای تعجیل در فرج مولامون دعا کن.》
♦️ #ادامه_مطلب 👈 گمنام_313
#حلاوت_خدمت
حلاوت خدمت
✏️۲٨
موقع استراحت با هماهنگی ِسَرکشیک محترم ، برای خواندن نماز ظهر و عصر به صحن مقدس پیامبر اعظم صَلّی الله عَلَیه و آله و سلّم ، رفتم . کنارم خانم زائری به همراه پسر بچه ای تقرببا هفت ساله نشسته بود . بعد از نماز ، پسر بچه شیرین زبانی می کرد و مادرش بسیار قربان صدقه اش می رفت و ناز و نوازشش می کرد و می بوسیدش و مدام می گفت :《 ممنون آقا ، ممنون آقا .》
خیلی کنجکاو شدم ، پرسیدم : 《 هدیه ی آقاست؟ 》
مادرش گفت:《 آره عزیزم ، عنایت آقاست .》
و ادامه داد :《 پسرم آراد چهارساله بود و لکنت زبان شدیدی داشت . هرکاری از دستمان بر می آمد برای درمانش انجام دادیم ؛ به هردکتری رفتیم ، خیلی گفتار درمانی کردیم حتی به تهران هم رفتیم ؛ تا اینکه همسرم گفت : می بریمش مشهد و اگر آقا شفایش بدهند ؛ اسمش را جواد می گذاریم .
روز سوم بود که به حرم می آمدم . هر روز از باب الجواد (ع) وارد می شدم و با حضرت حرف می زدم ؛ متوسل می شدم و می گفتم ؛ دلم می خواهد ؛ اسم پسرم را جواد بگذارم .
آن روز همسرم گفتند : مرخصی ام تمام شده ؛ بعدازظهر باید حرکت کنیم و اتاق را تحویل دهیم .
نماز ظهر و عصر را که خواندم ، پسرم کنارم نشسته بود و بازی می کرد .دلم شکست ؛ ایستادم و زیارت وداع خواندم و با گریه و التماس به آقا گفتم : آقا دارم می روم و هنوز پسرم نمی تواند درست به من بگوید مامان .
تا به خودم آمدم ، دیدم پسرم کنارم نیست.
خیلی ترسیده بودم ؛ می دویدم و به هرکس می رسیدم ؛ نشانی اش را می دادم و گریه می کردم .
اقای خادمی راهنمایی ام کرد که به دفتر پیداشدگان بروم . با عجله رفتم و اشک امانم نمی داد که یک دفعه پسرم را دیدم ؛ در کنار سایه دیوار نشسته بود و غذا می خورد . جلو رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم کجا رفتی عزیزم .
پسرم گفت : مامان یک آقای لباس بلند این غذا را به من داد و گفت بخور پسرم .
صدای پسرم با ناباوری و تعجب در گوشم پیچید ؛
مامان یک آقای لباس بلند این غذا را به من داد و گفت بخور پسرم .
خدایا ! پسرم راحت گفت مامان و ...
اره عزیزم پسرم ، آرادم ، از آن روز جوادم شد جواد ،
الانم مثل بلبل حرف می زند .》
با درک این کرامت ، عنایت و لطف حضرت ، اشک از چشمانمان سرازیر شد .
♦️ #عضو_شوید 👈 گمنام_313