✍🏻دعای کشتی شکستگان🌪🌊🛳
یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست
و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند
و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند.
دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند.
چون هر كدامشان ادعا می كردند
كه به خدا نزدیك ترند
و خدا دعایشان را زودتر استجاب می كند،
تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند
و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد
تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش می رسد.
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود.
صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید
و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.
اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند.
مرد اول دست به دعابرداشت و از خدا طلب همسر كرد.
روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود
كه به طرف بخشی كه مرد اول قرارداشت شنا كرد.
در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود.
در روز بعدمثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه خواسته بود به او داده شد.
اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند.
صبح روز بعد آن مرد، یك كشتی كه در قسمت او و در كناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا كرد.
مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت
جزیره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزیره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر می كرد كه دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست
چرا كه هیچ كدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
"چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"
مرد اول پاسخ داد:
" نعمتها تنها برای خودم است چون كه من تنها كسی بودم
كه برای آنها دعا و طلب كردم ،
دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :
"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم
وگرنه تو هیچكدام از نعمتهای مرا دریافت نمی كردی"
مرد پرسید:
" به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "
"او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود ."🙇🏻
#داستان_کوتاه
#انسانیت
#ازخودگذشتگی
#دعا
🔻- #گمنام_313-🔻- به ما بپيونيد👇
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌷 @gomnam313
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌸🍃 #داستان_کوتاه
یک روز دختر بچه یی همراه مادرش برای خرید کاپشنی که مناسب سرما باشه به فروشگاه لباسی میرن .فروشنده دوتا کاپشن براشون میاره یکی از کاپشن ها چرمی،فوق العاده گرم وجنس خوب بود ولی بسیار ساده و معمولی بود
کاپشن دومی طرح دار،رنگی وبسیار زیبا بود ولی جنس اون به خوبی و گرمی کاپشن اولی نبود
ولی کودک کاپشن دومی رو ببشتر دوست داشت و به مادر اسرار میکرد دومی رو براش بخره ولی مادر مخالفت میکرد چون میدونست اون کاپشن مناسب سرما و برف نیست.
این داستان خیلی شبیه داستان ما و خداست
خیلی وقتا ما چیز های فقط به ظاهر قشنگی از خدا میخوایم ولی نمیدونیم که مناسب ما نیست ومارو تو سرما نگه نمیداره پس بهتره هرچی خدا برای ما خواست انرا بپذیریم.
🔻- #گمنام_313-🔻- به ما بپيونيد👇
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌷 @gomnam313
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌸🍃 #داستان_کوتاه
یک روز دختر بچه یی همراه مادرش برای خرید کاپشنی که مناسب سرما باشه به فروشگاه لباسی میرن .
فروشنده دوتا کاپشن براشون میاره یکی از کاپشن ها چرمی،فوق العاده گرم وجنس خوب بود ولی بسیار ساده و معمولی بود
کاپشن دومی طرح دار،رنگی وبسیار زیبا بود
ولی جنس اون به خوبی و گرمی کاپشن اولی نبودولی کودک کاپشن دومی رو ببشتر دوست داشت
و به مادر اسرار میکرد
دومی رو براش بخره ولی مادر مخالفت میکرد
چون میدونست اون کاپشن مناسب سرما و برف نیست.
این داستان خیلی شبیه داستان ما و خداست
خیلی وقتا ما چیز های فقط به ظاهر قشنگی از خدا میخوایم ولی نمیدونیم که مناسب ما نیست
ومارو تو سرما نگه نمیداره پس بهتره هرچی خدا برای ما خواست انرا بپذیریم.
🔻- #گمنام_313-🔻- ادامه مطالب 👇
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌷 @gomnam313
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌸🍃 #داستان_کوتاه
از حاتم پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری.
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!
🌱| @gomnam313
🌸🍃 #داستان_کوتاه
عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
مردگفت: فلان عابدبود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی."
🔻 #گمنام_313🔻 ادامه مطالب 👇
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌷 @gomnam313
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌸🍃 #داستان_کوتاه
فردي چند گردو به بهلول داد و گفت: «بشکن و بخور و براي من دعا کن.»
بهلول گردوها را شکست و خورد ولي دعايي نکرد.
آن مرد گفت:
«گردوها را ميخوري نوش جان، ولي من صداي دعاي تو را نشنيدم!»
بهلول گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا دادهاي، خدا خودش صداي شکستن گردوها را شنيده است!»
🔻 #گمنام_313🔻 ادامه مطالب 👇
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌷 @gomnam313
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌸🍃 #داستان_کوتاه
🌀 شخصی شیر می فروخت و آب در آن می ریخت، پس از چندین سال، سیلابی بیامد و گوسفندان و اموالش را برد. به پسر خود گفت: نمی دانم این سیل از چه آمد؟
👈 پسر گفت: ای پدر، این آبی است که به شیر داخل می کردی اندک اندک جمع شد و هرچه داشتیم برد.
[[وما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم]]
و آن چه از رنج و مصائب به شما می رسد، همه از اعمال زشت خود شما است
#پاداش_خدا_بیصداست
🔻 #گمنام_313🔻 ادامه مطالب 👇
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌷 @gomnam313
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌸🍃 #داستان_کوتاه
پادشاهي قصد کشتن اسيري کرد.
اسير در آن حالت نااميدي شاه را دشنام داد.
شاه به يکي از وزراي خود
گفت: او چه مي گويد؟
وزير گفت: به جان شما دعا مي کند.
شاه اسير را بخشيد.
وزير ديگري که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت:
اي پادشاه آن اسير به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست مي گويي اما دروغ آن وزير که جان انساني را نجات مي دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انساني مي شود...
🔻 #گمنام_313🔻 ادامه مطالب 👇
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌷 @gomnam313
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌸🍃 #داستان_کوتاه
بابا داشت روزنامه میخوند
بچه گفت: بابا بیا بازی!
بابا که حوصله بازی نداشت
ی تیکه از روزنامه رو ک نقشه دنیا بود
رو تیکه تیکه کرد و گفت :
فرض کن این پازله…! درستش کن!
چند دقیقه بعد بچه درستش کرد
بابا، باتعجب پرسید:
توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!
بچه گفت: ادمای پشت روزنامه رو درست کردم …
دنیا خودش درست شد
آدمای دنیا که درست بشن…
دنیا هم درست میشه …
🔻 #گمنام_313🔻 ادامه مطالب 👇
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌷 @gomnam313
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌸🍃 #داستان_کوتاه
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
#مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.....
🌱| @gomnam313
🌸🍃 #داستان_کوتاه
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"🌸
♦️ #عضو_شوید 👈 گمنام_313
#داستان_کوتاه
یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد
عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد.
آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد.
مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت.
این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده
از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند.
او بدنش را به دور اره پيجاند و هي فشار داد.
صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است.
ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده.
زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم، از اتفاقها، از آدمها، از رفتارها، از گفتارها و به خودمان يادآوری کنیم، گذشت و چشم پوشی....🌸
امام صادق عليه السلام:
اَلْغَضَبُ مِفْتاحُ كُلِّ شَرٍّ؛
خشم كليد همه بدى هاست.
[كافى، ج۲، ص ۳۰۳، ح۳]
♦️ #عضو_شوید 👈 گمنام_313