بابا جانمان حضرتعلی فرمودند
هــر گاه مشــکـلی در کــار دین یا
دنیا برایــت رخ داد ،دســتها را
به سوی آســمان بلند کن و۷ بار
بگو “یا الله”بعد حاجت را بخواه
*ختوم و اذکار
#پندانـــــــهـــ
🌱| @gomnam313
•『🌱』•
.
حاجقاسمیهجاتوی
وصیتنامشونمیگن؛
خدایاوحشتهمہے
وجودمرافراگرفتہاست'
منقادربہمھارِ
نفسِخودنیستݥـ
رسوایمنڪن! :)
#وصـیتنامہ💔
🌱| @gomnam313
#حلاوت_خدمت
حلاوت خدمت
✏️۳
زمانی درحرم مطهر امام رضا علیه السلام وظیفه داشتیم غذاهای باقیمانده مهمانسرا را آخر وقت به مناطق ضعیف و حاشیه شهر مشهد برده و بین فقرا توزیع کنیم.
شبی با خادم یکی از مساجد پایین شهر مشهد ، تماس گرفته و به او گفتم :
《 امشب قرار است که فلان مقدار غذای مشخص ، به منطقه شما آورده و توزیع کنیم . آماده همکاری با ما باش . 》
نیمه های شب به آن مسجد که رسیدیم ؛
با جمعیت فراوانی که درب مسجد منتظر بودند؛ مواجه شدیم ؛
به طوری که امکان توزیع غذا را بخاطر ازدحام شدید و ترس از تلف شدن تعدادی از مردم ، نداشتیم .
خادم مسجد را صدا کردیم که چرا اینقدر شلوغ است ؟!
گفت :
《حواسم نبود در بلندگو اعلام کردم ؛ امشب قرار است غذای متبرک از حرم امام رضا علیه السلام بیاورند و اینگونه شلوغ شد کاری از دستم بر نمی آید.》
تصمیم به برگشت داشتیم ؛
که ناگاه در گوشه ای کنار دیوار ، دختر بچه ای کوچک با کفش های پلاستیکی ، نظرم را جلب کرد ؛
از وضعیت حال و روزش ترحمی به دلم افتاد و همانجا در دلم ، از خود امام رضا علیه السلام مدد خواستم و گفتم :
《آقا جان خودت راه حلی ارائه بده که بتوانیم غذاها را بدون مشکل تقسیم کنیم ؛
و این مردم که با امید و احتیاج به اینجا آمدند ؛ دست خالی برنگردند ؛
همان لحظه ناگهان انگار هزار نفر درونم فریاد زدند ، از خادم محله بپرسم لات این محله چه کسی است؟
از خادم مسجد پرسیدم :
《 لات این محله چه کسی است ؟》
او با تعجب پرسید :
《 برای چی؟! 》
گفتم :
《 کارش دارم.》
گفت:
《اسمش جعفر پلنگه》
گفتم
《 بگو بیاد 》به او تلفن زد .
قرار شد تا نیم ساعت دیگر خودش را برساند . منتظرش ماندیم.
جعفر با ظاهری خالکوبی شده و پیراهن یقه باز ، با موتور آمد .
سلام کرد و گفت :
《 فرمایش ؟ 》
گفتم :
《 ما از حرم مطهر امام رضا علیه السلام آمدیم و غذای متبرک آوردیم ؛ حال نمی دانیم چطور تقسیم کنیم که مردم اذیت نشوند؛
از شما می خواهیم در این کار کمکمان کنی . جعفر گفت :
《 با کمال میل ، نوکر خادمهای امام رضا علیه السلام هستم ؛ چشم .》
به بقیه خدام گفتم :
《ماشین غذا رو تحویل جعفر بدهید و به او کمک کنید تا غذاها را تقسیم کند.》 جعفر مردم را کنار دیوار به صف کرد و به هر خانواده ای بنا به مصلحت و شناختی که خودش از آنها داشت ، غذاها را تقسیم کرد .
گفتم :
《چهار تا غذاهم به خودش و خانواده اش بدهید .》
بعد از اتمام کار ، به من گفت :
《 شماره تلفنت را به من میدهی؟》
همکاران با اشاره گفتند:
《 این کار را نکن ، برایت دردسر درست می کند》.
با کمال میل شماره را به او دادم و رفتیم .
ابتدای هفته بود که با من تماس گرفت و گفت :《جعفر پلنگ هستم و کاری با شما دارم .》
به دفتر کاری ام در حرم آمد .
آنجا به من گفت:
《من هم خادم زوار امام رضا علیه السلام هستم 》
. با تعجب گفتم :
《 بله؟ 》
گفت :
《من هم روزهای پنج شنبه می آیم حرم امام رضا علیه السلام و در صحن ها می چرخم و مهرهای اطراف دیوارها را جمع آوری کرده و سرجاهایشان می گذارم و برمی گردم و به همین مقدار خودم را خادم حضرت می دانم و اتفاقا همان روز در راه برگشت ، به درب مهمانسرا که رسیدم ؛
به امام رضا علیه السلام در دلم گفتم :
می شود امروز غذای متبرکی از حرمتان برای خواهر بیمارم ببرم؟
وقتی به خادم درب مهمانسرا گفتم با تندی به من گفت :
آقا برو کنار بایست و مزاحم نشو ! نا امید شدم و خواستم به خانه برگردم ؛
پشت سرم ، آن خادم به همکارش گفت:
مواظبش باشید جیب مردم را نزند .
هنگامی که این را شنیدم به او گفتم :
خدایا توبه ، من جیب بُر نیستم ؛
دلم شکست و تا بست نواب گریه کردم ؛
به امام رضا علیه السلام گفتم دیگه سرکشیکم نمی آیم و خداحافظ .
ناگهان گوشیم زنگ زد که خادمهای حرم امام رضا علیه السلام در مسجد محله منتظرت هستند ؛
با ترس و لرز که من جیب بُری نکردم ؛
چه زود گزارش دادند و احضارم کردند !
پیش شما آمدم .
حالا آمده ام بگویم :
امام رضا علیه السلام چقدر مهربانند ؛
یک غذا می خواستم ؛
ولی به من یک ماشین غذا دادند ؛ و به جای یکی ، چهارتا غذا برای خانواده ام بردم .》
♦️ #عضو_شوید 👈 گمنام_313
طرفبایكموتورگازیآمد
جلویدرمسجد..🛵°
سلامکرد✋🏾°
جوابشرابابیاعتناییدادم..
دستانشروغنےبودوسیاه..😑°
خواستموتورُهمانجلو
ببنددبهیكستون،نگذاشتم..
گفتم:
«اینجانمیشهببندیعمۅ..!»🚫°
بانگرانےساعتمرانگاهکردم؛
دوبارهخیرهشدمبهسرکوچه..😕°
سه،چهاردقیقهگذشتو
بازهمخبرینشد. پیشخودمگفتم:
«مردمرودیگهبیشترازایننمیشهنگه
داشت؛خوبهبرمبهمسئولپایگاهبگمتا
یكفکریبکنیم.»🤦🏻♂°
یكدفعهدیدمبلندگویمسجدروشن
شدوجمعیتصلواتفرستادند!🗣°
مجریگفت:
«نمازگزارانعزیزدرخدمتفرماندهبزرگ
جنگحاجعبدالحسینبرونسےهستیمکهبه
خاطرخرابیموتورشانکمےباتأخیررسیدهاند..🎤°»
#شهیدعبدالحسینبرونسی🌱
🌱| @gomnam313
"عُجب"خیلیبداَست.
هرچقدرهمخوبهستی،
هرکھ را دیدی
بگواین از منبھتر اَست:)
حتیهروئینیرا همدر کوچهدیدی،
بگو شاید اوعاقبتبخیر شود،منبدبخت!
+پناهببریمبھخدا:)♥️
یااَللھ!
#آیتاللهمجتهدیتھرانی✨•|
#بهخودمونبیایم!
♦️ #عضو_شوید 👈 گمنام_313
یہجـآیی . . .
انگآرخـدآیوآشدرگوشـتمیگہ
"إنّۍأنارَبٌّڪ"
خـدآٺمنم،بیخیآلبقیہ(:🙃❤️
🌱| @gomnam313
#تلنگر اولبهخودم(:
توفضایمجازیکـھماشاءاللـھ
بچـھحزباللھےو
فدایـےرهبروافسرجنگنرمزیاده...
اماتوفضایواقعـےنمازصبحپر..!💔
نمازکـھردبشـھوقبولنشـھ،
همـھاعمالتردمیشہ
رفیق..!🙂🖐🏽
#حواسمونهست؟
🌱| @gomnam313
{اگر کسی به این باور برسد
که غیر از " خدا "
به کسی احتیاج ندارد
خداوند هم او را
به غیر خودش محتاج نخواهد کرد.}
#وخداییکهبهشدتکافیست!🎢
#اَلَیسَاللهُبِکافٍعَبدَه؟!⛱
#آیه_گرافی
🌱| @gomnam313
#خاطره🍃
🔹یکی از همخدمتی های اهل سنت سربازی #شهیدحججی با من تماس گرفت و گفت:
کمد لباس #محسن کتابخانه پادگان ما بود...
🔸به قدری به سربازان کتاب می داد که پادگان به او اعتراض کرد.
🔹دوست #شهیدحججی درباره علاقه این شهید به کتاب بیان داشت:
#محسن در نمایشگاه کتاب📚 دفاع مقدی با همسرش آشنا شد و اولین هدیه ای که به او داد کتاب«طوفان دیگری در راه است» بود و همسر #محسن هم کتاب«سرباز سال های ابری» را به او هدیه داد.❤️
نقل از #حمیدخلیلی_دوست_شهید❣
#مدافع_حرم_شهید_محسن_حججی❣
🌱| @gomnam313
---🌿---
👤٬٬ ابوذر از حضرتمحمد{ص}
+پُــرسید :
یا رسولالله! غیبتچیست؟!
🧡٬٬حضرتمحمد{ص}پاسخدادند :
«حرفیدربارهشخصیغائببزنی..
کهبدشبیایدو ناراحتشود!
☘٬٬ ابوذر گفت :
💡٬٬ اگر عیبیدر او باشد و من همان،
عیب را بگویم،چطور؟!
♥️٬٬ پیامبر خدا فرمودند :
🔥٬٬غیبتایناستکهشما،عیبیکه
در اوهستبگویی.
اگر عیبینبود،کهدیگر غیبتنیست؛
- تهمتاست! •🌪•
| #حدیثـ_دلـ❤️
🌱| @gomnam313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
💠 #استاد_عالی
دلیل اینکه خدا نعمت های بیشتری
به ما نمیده چیه؟؟🤔
♦️ #پیشنهاد_دانلود
♦️ #عضو_شوید 👈 گمنام_313