#خاطره_شهید🌿♥️
___
خاطرم هست که بعضی وقتها به شوخی به من میگفت که شما راضی باش تا من بروم و شهید شوم، من هم قول می دهم تا تو را شفاعت کنم. من هم در جواب او می گفتم که اگر شما شهید بشوی من هم باید صبر کنم و مقام صابرین از شهدا بالاتر است. آن زمان است که من باید شفاعت شما را بکنم. اما اکنون می بینم که واقعا به شفاعت ایشان نیاز دارم. انگار یک آمادگی بود که بالاخره این اتفاق می افتد و شهید میشود. مطمئن بودم که او شهید می شود اما خودم را گول می زدم و می گفتم نه الان وقتش نیست.
《بهروایتهمسرشهید》
___
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌿
#خاطره_شهید ♥️📝
تو شهر حلب دوتایی سوار موتور میرفتیم.🏍
دیدم حسن سرش پایینِ داره میره ..
مدح امیرالمومنینعلی(علیهالسلام) رو هم میخوند و من ترکش نشسته بودم...
ترسیدم، فقط میتونست دو سه متر جلو تر رو ببینه!
گفتم : داداش مواظب باش تصادف میکنیم!
ولی توجه نکرد.😕
همینطور که میخوند ،با ناراحتی گفتم: سرتو بیار بالا خیلی خطرناکه!!
بازم توجه نکرد...🚶🏻♂
داشتم عصبانی میشدم، که با جدیت گفت: چه کارم داری؟ نمیخوام سرمو بیارم بالا!
یک لحظه توجه کردم دور و برمون...
دیدم اطرافمون پر از زن های بی حجابه ، میترسید چشمش بیوفته به نامحرم!
راوی #شهید_مصطفے_صدرزاده 🤍
درباره ی #شهید_حسن_قاسمی_دانا 🌿