eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
621 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه داستان... مصطفی در جلسه ای که در یاسوج برگزار شده بود شرکت کرد آنها صحبت از تشکیل سپاه پاسداران شد ✅در همه شهرها پایگاه سپاه تشکیل شده بود طبق نظر مسئولان حاضر در جلسه و با توجه به شناخت مصطفی از این استان در دوره تبلیغ ایشان به عنوان 👌فرمانده سپاه یاسوج معرفی شد👌 ابتدا قبول نمیکرد اما وقتی پای مسائل شرعی و حفظ انقلاب به میان آمد مسئولیت را پذیرفت و جوان ۲۰ ساله باید یک نهاد نظامی عقیدتی را در یک استان مرکزی و مهم مدیریت کند♥️♥️ این داستان ادامه دارد...
ادامه داستان... مصطفی شد فرمانده سپاه😍😍 مصطفی در جلسه ای که در یاسوج برگزار شده بود شرکت کرد آنها صحبت از تشکیل سپاه پاسداران شد ✅در همه شهرها پایگاه سپاه تشکیل شده بود طبق نظر مسئولان حاضر در جلسه و با توجه به شناخت مصطفی از این استان در دوره تبلیغ ایشان به عنوان 👌فرمانده سپاه یاسوج معرفی شد👌 ابتدا قبول نمیکرد اما وقتی پای مسائل شرعی و حفظ انقلاب به میان آمد مسئولیت را پذیرفت و جوان ۲۰ ساله باید یک نهاد نظامی عقیدتی را در یک استان مرکزی و مهم مدیریت کند♥️♥️ این داستان ادامه دارد...
.... این خاصیت بود که جوانان زیادی در آن به اوج پیشرفت رسیدند.😍 سپاه سپاه استان با تعدادی از نیروهای مردمی و با سلاح هایی از دوران انقلاب راه اندازی شد💪💪 مصطفی قبل از اینکه بخواهد کار نظامی انجام دهد به خاطر لباسی که بر تن داشت یک رهبر عقیدتی بود. در همان جلسات اول شروع به بررسی مشکلات استان کرد. 🤔بزرگترین مشکل استان کهکیلویه بحث خان و خان بازی و نظام ارباب و رعیت بود😔 فقر فرهنگی مردم، بی سوادی،🥺🥺 نبود امکانات، تعداد زیاد اسلحه در اختیار مردم، صعب العبور بودن مناطق استان و... مشکلات را دو چندان می کرد.
مصطفی قبل از اینکه بخواهد کار نظامی انجام دهد به خاطر لباسی که بر تن داشت یک رهبر عقیدتی بود. 🌺 تازه شکل گرفته بود. رفتیم برای ماموریت. این برای اولین بار بود که اسلحه به دست می گرفتیم.🤔 اهالی یکی از مناطق روستایی از خان منطقه ی خود شکایت کرده بودند‌. خان با تفنگ چی های خود مردم را تحت فشار قرار می داد و اذیت می کرد. 😭 وقتی به روستا رسیدیم خبری از خان نبود. او با نیروهایش به کوهستان رفته بودند. ما هم مدتی در روستا ماندیم. ماندن بی فایده بود. رفتن به کوهستان هم بسیار خطرناک‌. برای شناسایی مقداری در کوهستان حرکت کردیم و برگشتیم. موقع غروب بود. مجبور شدیم شب را در روستا بمانیم‌.😳 این داستان ادامه دارد @gomnam_chon_mostafa
ادامه داستان.... 🌅صبح با سر و صدای بچه ها از خواب پریدم. پرسیدم: چی شده!؟ بچه ها گفتند: حاج آقا ردانی نیست! 🙄 گفتم: یعنی چی!؟ کجا رفته!؟ گفتند: از نیمه شب تا حالا خبری از او نیست. شاید آدم های خان او را برده باشند! شاید.... خیلی ترسیدم. 😳😶😶😶 نماز صبح را خواندیم. با خودم گفتم: نباید شب را می ماندیم. اینجا امنیت نداشت. اما حالا چه کنیم؟! 🤔 هنوز هوا روشن نشده بود. با رفقا از خانه بیرون آمدیم. پشت سرمان نگاه کردیم. 😬 دو نفر از دامنه ی کوه پایین می آمدند. یک نفر یقه ی دیگری را گرفته بود و با سرعت می آمد. با تعجب به آن ها نگاه کردیم! 🤔 وقتی به پایین رسیدند اظطراب و ترس ما برطرف شد! باور کردنش مشکل بود. مصطفی دستان خان را بسته بود. یقه ی او را گرفته بود و با خودش به پایین می آورد! همه ی بچه های سپاه فهمیدند 💪 که مصطفی فقط یک و مبلغ نیست. او پای کار که برسد یک شجاع نظامی است.♥️ داستان ادامه دارد..... @gomnam_chon_mostafa