eitaa logo
خادمین شهدای گمنام فاطمی (شهرک امام خمینی رحمةالله علیه)
205 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
4.3هزار ویدیو
108 فایل
کانال در راستای اطلاع رسانی، با رویکرد اعلام برنامه ها ومراسمات مرتبط با شهدا،و همچنین موضوعات آموزشی با محوریت جهادتبیین میباشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 🌴با یه سلام ساده همه چی شروع شد 🌴دل و زدم به جاده همه چی شروع شد 🎙 👌بسیار دلنشین لینک عضویت 👇🔰🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/3219652939C4608959256 گروه ثارالله۞یااباعبدالله الحسین۞👆
🌹شادی روح شهید عمر ملازهی اولین شهیدمدافع حرم از اهل سنت سیستان و بلوچستان و پدر چهار فرزند ، صلوات 🪴لحظه هاتون شیـرین 🌸 و دنیـاتون آروم و 🪴 زندگی تون صمیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 قسمت 12 گفتم:"بعدابایدیه ناهارمهمون کنین تامن براتون نتیجه ی آزمایش روبگم."حمیدگفت:"شمادعاکن مشکلی نباشه،به جای یه ناهار،ده تاناهارمیدم."ازبرگه ای که داده بودندمتوجه شدم مشکلی نیست،ولی به حمیدگفتم:"برای اطمینان بایدنوبت بگیریم،دوباره بریم مطب ونتیجه روبه دکترنشون بدیم.اونوقت نتیجه ی نهایی مشخص میشه."ازهمان جاحمیدبامطب تماس گرفت وبرای غروب همان روزنوبت رزروکرد. ازآزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام راتاسبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم.چون هنوزبه هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تاجواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود،کمی اضطراب این راداشتم که نکندیک آشنایی ماراباهم ببیند. قدم زنان ازجلوی مغازه هایکی یکی ردمیشدیم که حمیدگفت:"آبمیوه بخوریم؟"گفتم:"نه میل ندارم."چندقدم جلوترگفت:"ازوقت ناهارگذشته،بریم یه چیزی بخوریم؟"گفتم:"من اشتهابرای غذاندارم."ازپیشنهادهای جورواجورش مشخص بوددنبال بهانه است تابیشترباهم باشیم،ولی دست خودم نبود.هنوزنمیتوانستم باحمیدخودمانی رفتارکنم. ازاینکه تمامی پیشنهادهایش به دربسته خوردکلافه شده بود.سوارتاکسی هم که بودیم،زیادصحبت نکردم.آفتاب تندی میزد.انگارنه انگارکه تابستان تمام شده است.عینک دودی زده بودم.یکی ازمژه های حمیدروی پیراهنش افتاده بود.مژه رابه دستش گرفت،به من نشان دادوگفت:"نگاه کن،ازبس بامن حرف نمیزنی ومنوحرص میدی،مژه هام داره میریزه!" ناخودآگاه خنده ام گرفت،ولی به خاطرهمان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛چرابایدبه حرف یک نامحرم لبخندمیزدم؟!مادرم گریه من راکه دید،گفت:"دخترم!این که گریه نداره.تودیگه رسمامیخوای زن حمیدبشی،اشکالی نداره."حرفهای مادرم دراوج مهربانی آرامم کرد،ولی ته دلم آشوب بود.هم میخواستم بیشترباحمیدباشم،بیشتربشناسمش،بیشترصحبت کنیم،هم اینکه خجالت میکشیدم.این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های غروب همان روزحمیددنبالم آمدتاباهم به مطب دکتربرویم.یکی،دونفربیشترمنتظرنوبت نبودند.پول ویزیت دکترراکه پرداخت کرد،روی صندلی کنارمن نشست.ازتکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش میشدم.چنددقیقه ای منتظرماندیم.وقتی نوبتمان شد،داخل اتاق رفتیم. خانم دکترنتیجه ی آزمایش رابادقت نگاه کرد.بررسی هایش چنددقیقه ای طول کشید.بعدهمان طورکه عینکش راازروی چشم برمیداشت،لبخندی زدوگفت:"بایدمژدگونی بدین!تبریک میگم،هیچ مشکلی نیست.شمامیتونیدازدواج کنید." تادکتراین راگفت،حمیدچشم هایش رابست ونفس راحتی کشید.خیالش راحت شد.تنهادلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشودجواب آزمایش ژنتیک بودکه آن هم شکرخدابه خیرگذشت. حمیدگفت:"ممنون خانم دکتر.البته همون جاتوی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه روفهمیدن،ولی گفتیم بیاریم پیش شماخیالمون راحت بشه."خانم دکترگفت:"خب فرزانه جان تایه مدت دیگه همکارمامیشه،بایدهم سردربیاره ازاین چیزها.امیدوارم خوشبخت بشیدوزندگی خوبی داشته باشید." حمیددرپوستش نمی گنجید،ولی کنارخانم دکترنمیتوانست احساسش راابرازکند.ازخوشحالی چندین بارازخانم دکترتشکرکردوبالبی خندان ازمطب بیرون آمدیم. چشم های حمیدعجیب میخندید،به من گفت:"خداروشکر،دیگه تموم شد،راحت شدیم. "چندلحظه ای ایستادم وبه حمیدگفتم:"نه،هنوزتموم نشده!فکرکنم یه آزمایش دیگه هم بایدبدیم.کلاس ضمن عقدهم بایدبریم.برای عقدلازمه". حمیدکه سرازپانمیشناخت گفت:"نه بابا،لازم نیست! همین جواب آزمایش روبدیم کافیه.زودتربریم که بایدشیرینی بگیریم وبه خانواده هااین خبرخوش روبدیم.حتمااون هاهم ازشنیدنش خوشحال میشن."شانه هایم رابالاانداختم وگفتم:"نمیدونم،شایدهم من اشتباه میکنم وشمااطلاعاتتون دقیق تره!" قدیم هاکه کوچک بودم،یکسره خانه ی عمه بودم وبادخترعمه هابازی میکردم.بعدکه بزرگترشدم وبه سن تکلیف رسیدم،خجالت میکشیدم وکمترمیرفتم.حمیدهم خیلی کم به خانه مامی آمد. ازوقتی که بحث وصلت ماجدی شد،رفت وآمدهابیشترشده بود.آن روزهم قراربودحمیدباپدرومادرش برای صحبت های نهایی به خانه ی مابیایند. مشغول شستن میوه هابودم که پدرم به آشپزخانه آمدوپرسید:"دخترم،اگه بحث مهریه شد،چی بگیم؟نظرت چیه؟ "روی این که سرم رابلندکنم وباپدرم مفصل درباره ی این چیزهاصحبت کنم،نداشتم.گفتم:"هرچی شماصلاح بدونیدبابا."پدرم خندیدوگفت:"مهریه حق خودته،ماهیچ نظری نداریم.دختربایدتعیین کننده ی مهریه باشه."کمی مکث کردم وگفتم:"پونصدتاچطوره؟شماکه خودتون میدونیدمهریه فامیلای مامان همه بالای پونصدسکه اس." ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم .
🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 قسمت 13 پدرم یک نارنگی برداشت وگفت:"هرچی نظرتوباشه،ولی به نظرم زیاده."میوه هاراداخل سبدریختم ومشغول خشک کردن آنهاشدم،گفتم:"پس میگیم سیصدتا،ولی دیگه چونه نزنن!"پدرم خندیدوگفت:"مهریه روکی داده،کی گرفته!"جلوی خنده ام رابه زورگرفتم.نگاه های پدرم نگاه غریبی بود،انگارباورش نمیشدبافرزانه ی کوچکی که همیشه بهانه ی آغوش پدرش رامیگرفت ودوست داشت ساعت هابااوهم بازی شود،صحبت ازمهریه وعروسی میکند. همه چیزرابرای پذیرایی آماده کرده بودم.اولین باری نبودکه مهمان داشتیم،ولی استرس زیادی داشتم.چندین بارچاقوهاوبشقاب هارادستمال کشیدم.فاطمه سربه سرم میگذاشت.مادرم به آرامی باپدرم صحبت میکرد.حدس میزدم درباره ی تعدادسکه های مهریه باشد. بالاخره مهمان هارسیدند.احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم.برای بارچندم چاقوهارادستمال کشیدم،ولی تمام حواسم به حرف هایی بودکه داخل پذیرایی ردوبدل میشد.عمه گفت:"داداش!حالاکه جواب آزمایش اومده،اگه اجازه بدی فردافرزانه وحمیدبرن بازارحلقه بخرن.جمعه ی هفته ی بعدهم عقدکنان بگیریم."تاصحبت حلقه شد،نگاهم به انگشت دست چپم افتاد.احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛حسی بین آرامش ودلهره ازسختی مسیولیت وتعهدی که این حلقه به دوش آدمی میگذارد. وقتی موضوع مهریه مطرح شد،پدرم گفت:"نظرفرزانه روی سیصدتاست."پدرحمیدنظرخاصی نداشت.گفت:"به نظرم خودحمیدبایدباعروس خانوم به توافق برسه ومیزان مهریه روقبول کنه."چنددقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق راگرفت.میدانستم حمیدآن قدرباحجب وحیاست که سختش می آیددرجمع بزرگترهاحرفی بزند.دست آخروقتی دیدهمه منتظرهستنداونظرش رابدهد،گفت:"توی فامیل نزدیک مامثلازن داداش هایاآبجی هامهریشون اکثراصدوچهارده تاسکه اس.سیصدتاخیلی زیاده.اگه بامن باشه دوست دارم مهریه ی خانمم چهارده سکه باشه،ولی بازنظرخانواده ی عروس خانوم شرطه." همه چیزبرعکس شده بود.ازخیلی وقت پیش محبت حمیددردل خانواده ی من نشسته بود.مادرم به جای این که طرف من باشدوازپیشنهادمهریه ی من دفاع کند،به حمیدگفت:"فرداموقع خریدحلقه بافرزانه حرف بزن،احتمالانظرش تغییرمیکنه.اونوقت هرچی شمادوتاتصمیم گرفتید،ماقبول میکنیم"پدرم هم دست کمی ازمادرم نداشت؛بیشترطرف حمیدبودتامن.درظاهرمیگفت نظرفرزانه روی سیصدسکه است،ولی مشخص بودمیل خودش چیزدیگری است. چایی راکه بردم،حس کسی راداشتم که اولین باراست سینی چای رابه دست می گیرد.گویی تابه حال حمیدراندیده بودم.حمیدی که امروزبه خانه ماآمده بود،متفاوت ازپسرعمه ای بودکه دفعات قبل دیده بودم.اوحالادیگرتنهاپسرعمه ی من نبود،قراربودشریک زندگیم باشد.چایی رابه همه تعارف کردم وکنارعمه نشستم.عمه که خوشحالی ازچهره اش نمایان بود،دستم راگرفت وگفت:"ماازداداش اجازه گرفتیم ان شاءالله جمعه ی هفته ی بعدمراسم عقدکنان روبگیریم.فرداچه ساعتی وقتت خالیه بریدحلقه بخرید؟"گفتم:"تاساعت چهارکلاس دارم،برسم خونه میشه چهارونیم.بعدش وقتم آزاده."قرارشدحمیدساعت پنج خانه ماباشدکه باهم برای خریدحلقه راهی بازارشویم. فردای آن روزازهفت صبح کلاس داشتم؛هرکلاس هم یک دانشکده.ساعت درس که تمام میشد،بدوبدومیرفتم که به کلاس بعدی برسم.وقتی رسیدم خانه،ساعت چهارونیم شده بود.پدرم وفاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند.ازشدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم. لباس هایم راکه عوض کردم،جلوی تلویزیون نشستم وپاهایم رادرازکردم.کفش هایی که تازه خریده بودم پایم رامیزد.احساس میکردم پاهایم تاول زده است.تلویزیون داشت سریال"دونگی"رانشان میدادکه زنگ خانه رازدند.حمیدبود؛درست ساعت پنج! آن قدرخسته بودم که کلاقرارمان رافراموش کرده بودم.حمیدبالانیامدوهمان جاداخل حیاط منتظرماند.ازپنجره نگاهی به حیاط انداختم.حمیددرحال مرتب کردن موهایش بود.همان لباس هایی راپوشیده بودکه روزاول صحبتمان دیده بودم؛یک شلوارطوسی،یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش راروی شلوارانداخته بود؛ساده وقشنگ! چون ازصبح کلاس بودم،نای بیرون رفتن نداشتم وکف پاهایم دردمیکرد.این پاوآن پاکردم.مادرم که طبق معمول هوای حمیدراهمه جوره داشت،گفت:"پاشوبروزشته،حمیدمنتظره.بنده خداچندوقته توحیاط سرپاست." سریع حاضرشدم وازخانه بیرون زدیم.بادشدیدی می وزیدوگردوخاک فضای آسمان راپرکرده بود.باماشین آقاسعیدآمده بود.کمی معذب بودم،برای همین پیشنهاددادم باتاکسی برویم.این طوری راحت تربودم.طفلک بااین که حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده،ولی نظرم راپذیرفت وزودتاکسی گرفت. وقتی سبزه میدان ازماشین پیاده شدیم بادشدیدترشده بودوامان نمی داد.گفتم:"حمیدآقا!انگارقسمت نیست خریدکنیم.من که خسته،هواهم که این طوری." ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ثامن المهدی(عج)
«به نام الله پاسدارحرمت خون شهیدان» ⚡️جلسه عمومی و شامگاه هفتگی⚡️ زمان: روز دوشنبه ۱۳ شهریور ماه ۱۴۰۲ساعت ۱۹۱۵ مکان: مسجد جامع امیرالمؤمنین علیه السلام، پایگاه بسیج المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف . حضور کلیه اعضای محترم بسیج ( جوانان، پیشکسوتان، عادی ، فعال، شورا، خادمین شهدا) در این جلسه الزامی می باشد. نیروی انسانی وبازرسی ودفتر فرماندهی ملزم به تنظیم لیست حاضرین واخذ امضای آنان بوده و نسبت به مستندسازی( عکس) وارسال به حوزه اقدام نمایند. (موضوع جلسه پیرامون ماموریت‌های ابلاغی ، مراسمات دهه آخر صفر و برنامه های مرتبط و...) مقاومت بسیج المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ثامن المهدی(عج)
🏴مراسم اربعین شهادت حضرت سیدالشهداء آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام و یاران با وفایشان ⏰روز سه شنبه ۱۴شهریورماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۹۲۰ 🕌درمسجد جامع امیرالمؤمنین علیه السلام 🎙با نوای کربلایی مهدی بابایی و کربلایی فرشید منصوری و مداح نوجوان علی اصغر رضایی. 🎤با سخنرانی حجت الاسلام نورالهی. 🍛🍲پایان مراسم سفره احسان نذورات مردمی (محفل بسیجیان ورزمندگان شهرک امام خمینی رحمةالله علیه)
🏴السلام علیک یا رسول الله 🏴 🏴السلام علیک یا حسن بن علی 🏴 🏴السلام علیک یا علی بن موسی الرضا🏴 🏴«السلام علیک یا قتیل العبرات یا حسین بن علی»🏴 «چنانچه برادران و خواهران خیر ، در امر نذورات پذیرایی و سفره احسان دهه آخر سفر (مراسمات شب اربعین ، شب رحلت حضرت رسول «ص» وشهادت امام حسن مجتبی«ع» و حضرت امام رضا علیه السلام ، )میخواهند شرکت کنند ، مبالغ وهدایای خود را بصورت حضوری یا واریز وجه به برادر ایران نژاد تحویل فرمایند.» شماره کارت ۶۲۷۳۸۱۱۰۹۱۸۵۰۵۹۱ به نام وهاب ایران نژاد شماره تماس برادر ایران نژاد +989125844052 اجرکم عندالله.
«السلام علیک یا شیب الخضیب » برادر مهدی ولیزاده در تهیه ادویه جات وملزومات احسان ، مبلغی کمک فرمودند ، ان‌شاءالله مقبول درگاه احدیت . برای شادی روح اموات این برادر عزیز ، برکت در رزق وروزی، صحت وسلامتی، و عاقبت بخیریشان ، صلواتی هدیه مینماییم. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین» خواهر دشتی مبلغ ۲۰۰ هزارتومان به مراسم عزاداری کمک فرمودند ، ان‌شاءالله ذخیره آخرت ایشان باشد. برای شادی روح اموات این خواهر بزرگوار و خانواده محترمشان که درامورات مختلف هیئت همانند سایر عزیزان گمنام زحمت میکشند، و همچنین برکت در رزق و روزی شان ، صلواتی هدیه می‌نماییم. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
«السلام علیکم یا اهلبیت النبوة» خواهر بزرگواری (که نخواستند نامشان برده شود)که در کربلای معلی در حال زیارت می‌باشند ، پیام دادند که مبلغی را به هیئت کمک میکنند ، ضمن آرزوی صحت وسلامتی برای ایشان و خانواده محترم ، و آرزوی قبولی زیارت این عزیز دل پاک ، برای شادی روح اموات شان، برکت در رزق ، و عاقبت بخیریشان ، صلواتی هدیه مینماییم. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم »
🌹روایت شهید غواصی که سرش را زیر آب کرد تا عملیات لو نرود 🔸در خاطرات «محمدباقر برزگر» یکی از نیرو‌های غواص باقی مانده از گروهان یک گردان ولیعصر (عج) لشکر۳۱ عاشورا آمده است:یکی از غواصان که جلوتر از من حرکت می‌کرد، شهید «حسن پام» بود. حدوداً ساعت ۱۱ شب، تیر دشمن به سمت چپ او اصابت کرده بود. خون زیادی از زخم‌هایش می‌رفت. من صدای یاحسین (ع) و یا زهرا (س) او را می‌شنیدم. او از طرفی بخاطر دردی که می‌کشید، حضرت زهرا (س) را صدا می‌زد؛ از طرفی هم نگران لو رفتن عملیات بود. البته آن زمان که ما در اروندرود بودیم، نمی‌دانستیم عملیات لو رفته است. آتش ریختن دشمن روی اروندرود هم برایمان دور از انتظار نبود. شدت جراحت و خونریزی شهید پام، طوری بود که نمی‌توانست از اروند زنده بیرون بیاید. او در آن موقعیت برای اینکه عملیات لو نرود، سرش را زیر آب کرد. بعد از چند لحظه دیدم که پیکرش روی آب آمد. در آن شرایط تنها کاری که می‌توانستم انجام بدهم این بود که پیکر را به جایی منتقل کنم تا بعد از عملیات او را به عقب بازگردانم. به همین خاطر او را به نزدیکی سیم‌خاردار‌های خورشیدی بردم و لباسش را به سیم‌خاردار‌ها بستم. شب سوم دی ماه غواصان زیادی از گروهان یک شهید شدند و پیکرشان در آب ماند که یکی از این شهدا «وحید کاوه» بود. 🌷شادی روحش صلوات.... «اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم»
💠تو عراق هر قدمی که در امنیت برمیداریم 🔹مدیون مردانی هستیم که استراحتشون یه چای سرپایی وسط میدان جنگ بوده... روحشان شاد ویادشان گرامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خادمین شهدای گمنام فاطمی (شهرک امام خمینی رحمةالله علیه)
«السلام علیکم یا اهلبیت النبوة» خواهر بزرگواری (که نخواستند نامشان برده شود)که در کربلای معلی در حا
السلام علیکم یا اهل بیت النبوة ۲نفر از خواهران بزرگوار هر نفری مبلغ ۱۰۰هزارتومان به غذای روز آخر ماه صفر کمک کردند ان‌شاالله مورد قبول درگاه احدیت ان‌شاالله برای سلامتی این عزیزان و خانواده محترمشان ، آمرزش امواتشان ، برکت در رزق و عاقبت بخیریشان ، صلواتی هدیه مینماییم . «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
هدایت شده از ثامن المهدی(عج)
«السلام علیک یا رسول الله » خواهر بزرگواری مبلغ ۵۰هزار تومان وخواهر بزرگوار دیگری مبلغ ۱۰۰هزارتومان به غذای آخر ماه صفر کمک کردند ان‌شاالله عزیزترین خداوند باشند. جهت شادی روح اموات این دوبزرگوار، سلامتی و عاقبت بخیری ، برکت در روزی و سعادت و سربلندیشان صلواتی هدیه نماییم. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم »