هدایت شده از دانستنیهای خانواده 🎁
#داستان حل مشکل ازدواج یک جوان فقیر توسط پیامبر (ص)
🔶 در زمان پیامبر اکرم (ص) یه جوان فقیری بود به نام جویبر. ایشون تازه مسلمان شده بود و توی مدینه کنار فقرا ساکن بود و البته قد و قیافه زیبایی هم نداشت!
🔹 یه روز پیامبر اون جوان رو دید و فرمود: آیا میل داری ازدواج کنی؟
عرض کرد: بله آقا! ولی خب کی میاد به من دختر بده؟! من که نه مالی دارم و نا قیافه ای و نه شانی!🤔🙄
🌹 پیامبر مهربانانه فرمودند: اسلام همه چیز رو جبران میکنه. "مسلمان هم کفو مسلمان هست"... سیاه و سفید و عرب و عجم نداره و ملاک خوب بودن تقواست...
🔶 حضرت اون جوان رو پیش زیاد بن لبید که از اشراف یکی از قبایل اطراف مدینه بود فرستاد و فرمود: به زیاد بگو که پیامبر من رو فرستاده تا دخترت رو به عقد من در بیاری!
🌴🌴🌴🏝🏜🌴🌱🌱
🔶 جویبر اطاعت کرد و رفت پیش زیاد که توی یه جلسه ای نشسته بود. گفت یه پیام از رسول خدا دارم. توی جمع بگم یا خصوصی؟
🔹 گفت اگه پیغمبر خدا گفته که خب خیلی خوبه. توی جمع بگو.😊
🔶 جویبر گفت: پیامبر فرمود که دخترت زلفا رو به عقد من در بیاری!!!
زیاد که از اشراف بود بهش برخورد 😟 و گفت من باید از خود پیامبر همچین حرفی رو بشنوم!
همین که راه افتاد دخترش اومد گفت چی شد بابا؟
🔶 جریان رو به دخترش گفت. زلفا گفت بابا زود باش اون جوان رو برگردون که رسول خدا ناراحت نشه. جالا که پیامبر فرموده من باهاش ازدواج میکنم...
زیاد قبول نکرد و رفت مدینه و از پیامبر پرسید آقا شما چنین دستوری دادی؟ فرمود بله.
🔸 زیاد هم به خاطر دستور پیامبر قبول کرد و برگشت و لباسای خوب و خونه و امکانات داد به جویبر و دخترش رو هم به عقد اون جوان فقیر درآورد...
🔹 سه روز از ازدواج گذشت. زیاد با ناراحتی اومد پیش پیامبرو گفت اقا این جوانی که شما فرستادی سه شب هست که پیش دختر من نیومده و همش مشغول عبادت هست! آقا اصلا این آدم به درد ازدواج میخورده؟!
پیامبر، جویبر رو صدا کرد و فرمود داستان چیه؟
❇️ جویبر گفت آقا من اتفاقا میل زیادی به همسرم دارم ولی سه شب اول رو به شکرانه این لطفی که خدا بهم کرده خواستم به عبادت خدا بپردازم...
🏡 @Khanehtma
#داستان کوتاه
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﻩ ﺑﻪ اسم مش مراد
به ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ
ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﻩ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
"ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺶ مراد ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ
ﻣﺶ مراد با ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ
ﺳﮓ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣﺶ ﺗﯿﻤﻮﺭ ﺍﺳﺖ
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ
✅ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ "ﻣﺸﮑﻞ" ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ
ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ...
تو زندگی مشكل وجود نداره
همه چيز مسئله است و قابل حل...
#داستانک
#داستان کوتاه
❇️ آویز آینه
📝 خورشید در پس ابر پنهان بود و نم نم باران، روی آسفالتِ جاده میریخت و برف پاک کن ماشینِ خاور که هم سن و سال پدر اصغرآقا بود، با صدای قریچ قریچِ همیشگی، قطرههای باران را از روی شیشه، پاک میکرد.
اصغرآقا، نامِ ماشینِ یادگار پدرش را، برای طرح تعویض، نوشته بود و به خاطر قرض و بدهی زیاد، تا تماس آنها، روی آن کار میکرد.
باران شدید شده بود و جاده لغزندهتر، همانطور که اصغرآقا در فکر و خیال تحویل ماشین جدید و خلاص شدن از خاور کهنه فرو رفته بود، صدای ترانه را زیاد کرد.
جاده دو طرفه و باریک بود، نور چراغ ماشینها از روبرو در چشمهایش میافتاد، برف پاککن خسته، دیگر توان تمیز کردن شیشه را نداشت، رعد و برق با صدای مهیب، اطرافِ جاده را چند ثانیه روشن میکرد. در همین زمان ماشین به پیچ تندِ خطرناکی نزدیک شد، اصغرآقا پا روی پدال ترمز گذاشت اما به خاطر بار بیش از حد، فرسوده بودن و لغزندگی جاده، خبری از ایستادن نبود، اصغر که نمیتوانست پیچ را رد کند و از روبرو ماشین به سمتش میآمد، فرمان را چرخاند، قبل از برخورد با تپه بیرون جاده و واژگونی، تصویر همسر و بچههایش جلوی چشمش ظاهر شد و اصغر با خود عهدی بست و خدا را صدا زد... .
درِ قسمتِ شاگرد خاور، روی زمین بود و تصویر زن بدحجاب، در شکل مربع که آویزانِ آینه بود و انگار به اصغرآقا میخندید، با برف پاککنهای شکسته به این طرف و آن طرف میرفت... .
چند ماه از این اتفاق گذشت، ساعت ماشین جدید، وقت اذان را نشان میداد، اصغر آقا دست به آویز آینهی جلو که در شکل دایرهای نام خدا حک شده بود زد و برای نماز، کنار قهوهخانه قدیمی آنطرفِ جاده ایستاد.
🖊عشقآبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#داستان
در راه مشهد، شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند.
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بیعرضه است، اسبش دائم عقب میماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو میتازد.
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است، سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت"
در غیاب یکدیگر، حافظ آبروی هم باشیم.