قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚 #Part_17 بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند امشب انتقا
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشـق ♥️⃟📚
#Part_18
کف هر دو دستم را روی زمین عصا
کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید برا
چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان
اجیرشده های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :»از آدمای ابوجعده ای؟«
گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام به درستی پیدا نبود، اما
آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود که محو
چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابی ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و
زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش
پرید. چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت شما اینجا چیکار میکنید؟ شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشدکه در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم.. و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند. میترسید تنهایم
بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه
خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. احساس میکردم تمام استخوان هایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم. مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان های تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست برای زیارت اومده بودید حرم؟« صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می لرزید میخواید بریم بیمارستان؟« ماهها بود کسی با این همه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :»نه...« به سمتم برنمیگشت و از
همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :»خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟« خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :»همسرتون خبر داره اینجایید؟« در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :»تو حرم کسی کشته شد؟« سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :»الان همسرتون کجاست؟
میخواید باهاش تماس بگیرید؟ شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود
و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش
آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :»اونا میخواستن همه رو
بکشن...« فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را
پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :»هیچ غلطی
نتونستن بکنن!« جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه
آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :»از چند وقت پیش که وهابی ها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غافلگیرشون کردیم!«و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!
یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات
شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :»درسته ما شیعه های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!
✒️
ادامه دارد....
#زنان_در_قرآن
مقصود آيه شريفه زير کدام يک از زنان بوده است؟
{{قالَت يا وَيلَتا ءَ اَلِدُ وَ اَنا عَجوزٌ وَ هذا بَعلي شَيخا اِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ عَجيبْ}}
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
ساره همسر حضرت ابراهيم و مادر حضرت اسحاق
________________________
ساره اولين همسر حضرت ابراهيم بود که زني نازا بود و تا سن پيري صاحب فرزندي نشده بود.وقتي فرشتگان عذاب به سوي قوم لوط آمده بودند ابتدا نزد حضرت ابراهيم رفتند و دو مأموريت خود را که يکي بشارت فرزندار شدن آن حضرت و ديگر وعده عذاب به قوم لوط بود به ابراهيم ابلاغ کردند.
آنان به ابراهيم گفتند:ما حامل بشارت به تو هستيم که خداوند فرزندي به نام اسحاق و نوه اي به نام يعقوب به تو عطا خواهد کرد، ساره همسر ابراهيم که در آنجا حضور داشت و به تعبير قرآن ايستاده بود وقتي بشارت فرشتگان به ابراهيم را شنيد خنديد و با تعجب پرسيد:هم من و هم شوهرم پير هستيم چگونه داراي فرزند خواهيم شد؟ فرشتگان در جواب گفتند:آيا از کار خدا تعجب مي کنيد در حالي که هميشه به ابراهيم و خاندانش برکت داده است؟
#دانستني_هاي_قرآني
📚
@goranketabzedegi
#خوراکيها_در_قرآن
در قرآن تعدادي از،گياهان، ميوه ها و خوراکيها آمده است که باعث سلامتي بدن ميشوند......عبارتند از:
1-مَنّ
2-درخت خرما(نخل)
3-زيتون
4-انگور(عنب)
5-انار(رمان)
6-انجير(تين)
7-درخت سِدر
8-درخت گز(اشل)
9-درخت اراک(خمط)
10-کافور
11-زنجبيل
12-عدس
13-پياز(لعبل)
14-سير(فوم)
15-خيار(قثاء)
16-معذ(طلح)
17-کدو(يقطين)
18-خردل
19-ريحان
20-سبزي(بقل و قضب)
همه اين بيست مورد توضيح کاملي دارند که براي هر کدامشان طي هر مرحله پستی براي شما ارسال خواهيم کرد.
#ادامه_دارد
📚
@goranketabzedegi
❣ #تدبر_در_قرآن
🔹 تا وقتی مثل برکه، کم ظرفیت باشیم، با هر مشکل و تلنگری، موج بر میدارد تمام وجودمان و مضطرب میشویم!
🔹 اگر میخواهی وجودت دریایی وسیع شود، راهش انفاق اموالی است که خود خدا روزیات کرده! که تمام بدبختیهایمان، از محبت همین اموال است!
👈 این آیه شریفه، خود انفاق دهنده را به دانهای تشبیه کرده که در فرایند کاشت و رشد، هفتصد برابر میشود! یعنی علاوه بر برکت دنیوی، قلب خود انفاق دهنده نیز دریا میشود.
🌴 سوره بقره 🌴
🕋 مَّثَلُ الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّـهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبَّةٍ «261»
⚡️ترجمه:
مثل آنان که مالشان را در راه خدا انفاق میکنند به مانند دانهای است که از آن هفت خوشه بروید و در هر خوشه صد دانه باشد.
📚
@goranketabzedegi
📕#حکایت
روزی واعظی به مردمش می گفت:
ای مردم!
هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...
جوان گفت:
ای بزرگوار!
تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
واعظ، آهی کشید و گفت:
حق،همان است که تو میگویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم!
📚
@goranketabzedegi
#نکات_طلایی_حفظ
✍عدم وابستگی به شماره صفحه
حفظ شماره صفحه یا سایر ویژگی های صفحه خوب هست
اما نباید وابسته شد
از جمله وابستگی ها به شماره صفحه، عدم انتقال یک صفحه به صفحه بعد با ندانستن شماره صفحه هست .
بلکه حافظ باید همیشه متکی به حافظه خود باشد که حتی اگر نتوانست شماره صفحه به یاد آورد از یک صفحه به صفحه بعد انتقال دهد و از حفظ بخواند .
📚
@goranketabzedegi
🔹️هیچوقت دیر نیست!!!
👤آلبرت انشتین از دانشگاه اخراج شد ولی فیزیک را با فرضیه هایش دگرگون کرد !
👤ونگوک در سراسر زندگی اش حتی یک تابلو هم نفروخت اما امروز آثارش میلیون ها دلار ارزش دارد !
👤گابریل گارسیا مارکز برای نوشتن رمان صد سال تنهایی سه سال در را بر روی خودش بست . در این سه سال همسرش برای آنکه از گرسنگی نمیرند حتی پلوپز خانه را هم فروخت اما در نهایت اثری بی مانند خلق شد و برای نویسنده اش جایزه ی نوبل ادبیات را به ارمغان آورد !
👈این آدمها هیچ نبوغ خاصی نداشته اند، نبوغ آنها در شناخت خود و فریاد کردن خویشتن خویش بوده است. نبوغ آنها در دنبال کردن راه منحصر به فرد خودشان بوده است.نبوغ آنها در تواناییشان در جور دیگری فکر کردن و نپذیرفتن "قوانین بعنوان یک اصل غیر قابل تغییر" بوده است.
♦️نبوغ آنها در شهامت رو برو شدن با مشکلات است
📚
@goranketabzedegi