eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
80 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 مردی بار گندم خویش به آسیاب برد، آسیابان که بیوەزنی بود گفت: 2 روز دیگر آردها آماده است. مرد با لحنی آمرانه گفت: گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت (که سنگ آسیاب را می‌چرخاند) تبدیل به سنگ شود. زن (آسیابان) در جواب گفت: اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن! 👌ای کاش کسانی که برای همه آرزوی مرگ می‌کنند برای خوشبختی خویش نیز دعائی بکنند..! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 📶 @goranketabzedegi
📚 یکی تعریف می‌کرد وقتی از نماز جماعت صبح بر می‌گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند. گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛ گاو مطیع شد و سوار شد. من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛ «این از برکت نماز صبح است.» وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!» گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم! ☑️ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
شخصی از امیرالمومنین علیه السلام پرسيد اگر من آب بنوشم است؟ مولا فرمودند نه گفت اگر خرما بخورم حرام است؟ امیرالمومنین فرمودند نه عرض کرد آقا جان پس چطور است اگه اين دو تا را با هم مخلوط كنم و مدتی در آفتاب بگذارم تا شود خوردنش حرام است آقل فرمودند اگر به روی سرت بپاشم دردی احساس ميكنی؟ عرض کرد نه مولا فرمودند اگر مشتی خاك به صورتت بپاشم چطور؟ عرض کرد نه آقا فرمودند اگر اين دو تا را با هم مخلوط كنم و مدتی در بگذارم آنگاه آنرا بر سرت بزنم چطور؟ گفت آقا فرق سرم شكافته ميشود حضرت فرمودند آن نيز اينگونه است قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
📚 دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد. وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی. راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد:من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی. ☑️ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi
📚 یکی از دوستان ملا نصر الدین به کنایه از او پرسید: -" اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم." ملا نصرالدین پاسخ داد:" اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!" 😒😉😉😜 قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi
📚 یکی تعریف می‌کرد وقتی از نماز جماعت صبح بر می‌گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند. گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛ گاو مطیع شد و سوار شد. من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛ «این از برکت نماز صبح است.» وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!» گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم! ☑️ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
♦️🔹استفاده از وقت! 🔹♦️ 👌آیا می‌دانید شیخ عبدالکریم عبید آزاده قهرمان لبنانی در ١٥ سال زندان صهیونیست چه کارهایی انجام داد؟ 🌷او در تمام مدّت ١٥ سال اسارت خود به جز ایام خاص، روزه داشت 🌱 و در این مدّت، بیش از هفتصد بار ختم قرآن نمود و 🌱ده جلد کتاب (با نبود امکانات) به رشته تحریر در آورد 🌱و بیست هزار بیت شعر سرود. 📚منبع: مجله پاسدار اسلام، شماره 269، سال بیست و سوم، ص26. @goranketabzedegi
📚 درويشی به دهی رسيد. جمعی كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزی بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند؛ گفتند مبادا كه ساحری باشد كه از او خرابی به ده ما رسد.آنچه خواست بدادند. بعد از آن از وی پرسيدند كه با آن ده چه كردی؟ گفت: آنجا سوال كردم،هیچ به من ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزی نمی ‌داديد این ده را رها می کردم و به ده ديگر می رفتم...!😐😏 قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi
نیمہ شبے بود و پدر خفتہ بود ، پسر ش نیز در اتاق بود اما از شدت اضطراب و پریشانے نمے خوابید. پدر بیدار شد و دلیل را از پسرش جویا شد ؛ پسر گفت : فردا روز آخر هفتہ است و باید تڪالیف یڪ هفتہ ے خود را بہ معلم عرضہ ڪنیم ولی من آمادہ نکردم 🔰پدر این را شنید و بیهوش شد . ♨️ساعتے بعد بہ هوش آمد ، وقتے پسر دلیل بیهوش شدنش را پرسید گفت : تو مے خواهے تڪالیف یڪ هفتہ را بر معلم عرضہ ڪنے و از اضطراب نمے خوابے اما من باید تڪالیف هفتاد سال زندگے را براے خدا عرضہ ڪنم و آسودہ خفتہ ام...😭😭😭 ‍... وَ نَكْتُبُ مٰا قَدَّمُوا وَ آثٰارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنٰاهُ فِي إِمٰامٍ مُبِينٍ (12یس) @goranketabzedegi
📚 یکی از دوستان ملا نصر الدین به کنایه از او پرسید: -" اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم." ملا نصرالدین پاسخ داد:" اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!" 😒😉😉😜 قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi
♦️🔹استفاده از وقت! 🔹♦️ 👌آیا می‌دانید شیخ عبدالکریم عبید آزاده قهرمان لبنانی در ١٥ سال زندان صهیونیست چه کارهایی انجام داد؟ 🌷او در تمام مدّت ١٥ سال اسارت خود به جز ایام خاص، روزه داشت 🌱 و در این مدّت، بیش از هفتصد بار ختم قرآن نمود و 🌱ده جلد کتاب (با نبود امکانات) به رشته تحریر در آورد 🌱و بیست هزار بیت شعر سرود. 📚منبع: مجله پاسدار اسلام، شماره 269، سال بیست و سوم، ص26. @goranketabzedegi
استادی با شاگردش از باغى می‌گذشت. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار می‌کند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که می‌گویم انجام بده و عکس العملش را ببین... قدرى پول درون آن قرار بده ..... شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ، فریاد زد خدایا شکرت .... خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .... میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت.... استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی @goranketabzedegi
📚 یکی تعریف می‌کرد وقتی از نماز جماعت صبح بر می‌گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند. گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛ گاو مطیع شد و سوار شد. من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛ «این از برکت نماز صبح است.» وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!» گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم! ☑️ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
📔 مردی بار گندم خویش به آسیاب برد، آسیابان که بیوەزنی بود گفت: 2 روز دیگر آردها آماده است. مرد با لحنی آمرانه گفت: گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت (که سنگ آسیاب را می‌چرخاند) تبدیل به سنگ شود. زن (آسیابان) در جواب گفت: اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن! 👌ای کاش کسانی که برای همه آرزوی مرگ می‌کنند برای خوشبختی خویش نیز دعائی بکنند..! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 📶 @goranketabzedegi
شیخ احمد جامی بر بالای منبر گفت مردم هرچه میخواهید از مـن بپرسید . زنی از میـان جمعیت فریاد زد ای مــرد ی بیهوده نکن ، خداوند رسوایت خواهد کرد هیچ کس جز امیرالمومنین علــی علیـه السلام نمیتواندبگوید که پاسخ تمام سؤالات را میداند گفت اگر سؤالی داری بپـرس . زن پرسید مورچه ای که بر سر راه سلیمان نبی آمد ، نر بود یا ماده ؟ شیخ گفـت سؤال دیگری نداشتی؟ این دیگر چه سؤالی اسـت؟ من که نبوده ام ببینم نر بوده یا ماده. زن گفــت نیازی نبـود که آنجا باشی ، اگر کمی با قرآن آشنایی داشتی میدانستی. در آمــده که "قالــت نمله" مشخص میشــود مورچه ماده بوده مردم به جهل شیخ و زیرکی زن خندیدند . شیخ از روی عصـبــانیــت گفــت ای زن آیــا با اجــازه شوهــرت در اینجا هستی یا بدون اجـازه؟ اگر با اجازه آمده ای که خدا شوهرت را لعن کند و اگر بی اجازه آمده ای ، خدا خودت را کند زن گفت ای شیــخ بگو بدانیم آیا آن زن با اجازه به جنـگ امــام زمــان خــود ، علی علیه السلام رفته بـود و یا بدون اجازه؟ شیخ بیچاره نتوانست جواب گوید ، علامه امینی ⇩ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت👇 @goranketabzedegi
نیمہ شبے بود و پدر خفتہ بود ، پسر ش نیز در اتاق بود اما از شدت اضطراب و پریشانے نمے خوابید. پدر بیدار شد و دلیل را از پسرش جویا شد ؛ پسر گفت : فردا روز آخر هفتہ است و باید تڪالیف یڪ هفتہ ے خود را بہ معلم عرضہ ڪنیم ولی من آمادہ نکردم 🔰پدر این را شنید و بیهوش شد . ♨️ساعتے بعد بہ هوش آمد ، وقتے پسر دلیل بیهوش شدنش را پرسید گفت : تو مے خواهے تڪالیف یڪ هفتہ را بر معلم عرضہ ڪنے و از اضطراب نمے خوابے اما من باید تڪالیف هفتاد سال زندگے را براے خدا عرضہ ڪنم و آسودہ خفتہ ام...😭😭😭 ‍... وَ نَكْتُبُ مٰا قَدَّمُوا وَ آثٰارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنٰاهُ فِي إِمٰامٍ مُبِينٍ (12یس) @goranketabzedegi
_꧂💐🍀჻ 💐🦋꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭💐_____ 🍀჻ 💐🍀﷽ سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی. 🤔سوال اول: خدا چه میخورد؟ 🤔سوال دوم: خدا چه می پوشد؟ 🤔سوال سوم: خدا چه کار میکند؟ وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟ ✨غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا…! 👌🏻اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد. اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد. اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند ... 🦋 «قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» ﺑﮕﻮ : ﺧﺪﺍﻳﺎ! ﺍﻯ ﻣﺎﻟﻚ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ! ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻣﻰﺩﻫﻰ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰﺳﺘﺎﻧﻰ ، ﻭ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻋﺰﺕ ﻣﻰﺑﺨﺸﻰ ﻭ ﻫﺮﻛﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﻰ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﻰﻛﻨﻰ ، ﻫﺮ ﺧﻴﺮﻯ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ ، ﻳﻘﻴﻨﺎ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻯ ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻰ .آل عمران(۲۶) _꧂💐☘️჻ 💐🦋꧁꯭
📚 درويشی به دهی رسيد. جمعی كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزی بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند؛ گفتند مبادا كه ساحری باشد كه از او خرابی به ده ما رسد.آنچه خواست بدادند. بعد از آن از وی پرسيدند كه با آن ده چه كردی؟ گفت: آنجا سوال كردم،هیچ به من ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزی نمی ‌داديد این ده را رها می کردم و به ده ديگر می رفتم...!😐😏 قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
📕 روزی واعظی به مردمش می گفت: ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق،همان است که تو میگویی، اما دلی که تو داری، من ندارم! 📚 @goranketabzedegi
🔻آنچه را ذخیره کرده‌ای، به دست سارق ایام مسپار ✍مردی مزرعه‌ای آفتابگردان کاشت و محصولش را در چند گونی ریخت و در انبار خانه‌اش ذخیره کرد تا نزدیک عید گران‌تر شود و آن‌ها را بفروشد. دزدی شب به انبار او زد و تمام آفتابگردان‌ها را برد و در ته یکی از گونی‌ها، کمی از آفتابگردان‌ها را رها کرد. او دست نوشته‌ای به این مضمون گذاشت: «زحمت یک‌ساله‌ات برای من بود. این مقدار را هم گذاشتم، یک موقع نبری مصرفشان کنی. برو کشت کن سال بعد همین موقع باز در خدمتم!» قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi 2189
💢 نماز اول وقت (حکایتی از دوران سربازی) یکی از دوستان برایم نقل می‌کرد:‌ در خدمت سربازی،‌ مافوقم سر اذان به من دستوری داد، گفتم «الان باید بروم نماز و نمی‌توانم انجام بدهم.» و به نماز اول‌وقت جماعت رفتم. مافوقم عصبانی شد و من را تهدید کرد. با احترام گفتم: دستور خدا مافوق دستور شماست هر کاری می‌خواهید بکنید. فردای آن روز فرمانده پادگان من را احضار کرد و علت سرپیچی از دستور مافوق را از من پرسید. من هم گفتم سر اذان اگر شما هم امر می‌کردید من اول نماز را می‌خواندم. پرسید: تو واقعاً به خاطر نماز از دستور مافوقت سرپیچی کردی؟ گفتم: بله. فردای آن روز فرمانده که مسئله را تحقیق کرده بود و حتی از خود آن مافوقی که گزارش را رد کرده بود، پرسیده بود و مطمئن شده بود، به بنده مسئولیت بالاتری داد و رتبه من ارتقاء پیدا کرد. ضمناً یک هفته هم مرخصی تشویقی گرفتم. #
🌸🍃🌸🍃 آورده اند که: چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم گرکانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است. شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟ فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام: جهان را بلندی و پستی تویی ندانم چه ای، هر چه هستی تویی. قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
📚 یکی تعریف می‌کرد وقتی از نماز جماعت صبح بر می‌گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند. گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛ گاو مطیع شد و سوار شد. من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛ «این از برکت نماز صبح است.» وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!» گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم! ☑️
📔 مردی بار گندم خویش به آسیاب برد، آسیابان که بیوەزنی بود گفت: 2 روز دیگر آردها آماده است. مرد با لحنی آمرانه گفت: گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت (که سنگ آسیاب را می‌چرخاند) تبدیل به سنگ شود. زن (آسیابان) در جواب گفت: اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن! 👌ای کاش کسانی که برای همه آرزوی مرگ می‌کنند برای خوشبختی خویش نیز دعائی بکنند..! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 📶 @goranketabzedegi
✨﷽✨ 🔻گاهی خداوند از بنده‌ای خوشش می‌آید ولی از کارهایش بدش می‌آید.... ✍آقایی می‌گفت: داشتم می‌رفتم مشهد، داخل قطار صحنه نامناسبی دیدم، از تماشا کردن مضایقه نکردم. رفتم خدمت مرحوم آیت الله العظمی میلانی، ایشان یک جلسه خصوصی با مرحوم علامه طباطبایی داشتند. این دو بزرگوار نشسته بودند. من هم به یاد ماجرای قطار افتادم و شروع کردم در دلم به خودم بد گفتن آقای میلانی که با آقای طباطبایی صحبت می‌کردند، ناگهان حرفشان را قطع کردند و... برگشتند به سوی من و فرمودند: آقای فلانی! گاهی خدا از بنده‌ای خوشش می‌آید، ولی از کار او بدش می‌آید....! این را گفتند و دوباره با علامه‌ طباطبایی مشغول صحبت شدند،من در آن لحظه نفهمیدم که چه شد و آقا چه فرمودند، بعداً متوجه شدم که ایشان درباره خاطره‌ای را که در دلم می‌گذشت،تذکر دادند
‌ 📚 سلیمان عليه السلام گنجشگی را دید که به ماده ی خود می گفت؛ چرا خود را از من باز میداری؟ در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم🕊 سلیمان عليه السلام از شنیدن سخن او لبخند زد. سپس آن دو را به نزد خود خواند و بدو گفت: آیا به راستی توانی چنان کنی؟ گفت: ای پیامبر خدا نه، اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید. عاشق را سرزنش نشاید. سلیمان به گنجشک ماده گفت: او تو را دوست همی دارد، زِ چه رو خود را از او باز میداری؟ گفت: او عاشق من نیست. بل مدعی عشق است. چرا که با من، جز من را نیز دوست همی دارد. سخن گنجشک ماده بر دل سلیمان نشست. وی سخت بگریست و چهل روز از مردمان در پرده شد و خداوند را میخواند که دل وی را برای محبت خویش خالی کند و از آمیختن با محبت غیر خود باز دارد. ‎‌‌
🌸🍃🌸🍃 روزی بازرگانی خرش را که دو گونی بزرگ بر دوش داشت به زور ميكشيد، تا به مرد حکیمی رسيد. حکیم پرسيد چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟ پاسخ داد يك طرف گندم و طرف ديگر سنگ حکیم پرسيد به جايی كه ميروی سنگ كمياب است؟ پاسخ داد خير ، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر سنگ ريختم حکیم دانا سنگ را خالی كرد و گندم را به دو قسمت تقسيم نمود و به گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت مرد کاسب وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت ، برگشت و پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟ حکیم گفت هيچ ! مرد کاسب فورا از خر پیاده شد و شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با این نادانی خيلی بيشتر از تو دارم ، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت. کانال قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚 https://eitaa.com/goranketabzedegi
‌ 📚 سلیمان عليه السلام گنجشگی را دید که به ماده ی خود می گفت؛ چرا خود را از من باز میداری؟ در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم🕊 سلیمان عليه السلام از شنیدن سخن او لبخند زد. سپس آن دو را به نزد خود خواند و بدو گفت: آیا به راستی توانی چنان کنی؟ گفت: ای پیامبر خدا نه، اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید. عاشق را سرزنش نشاید. سلیمان به گنجشک ماده گفت: او تو را دوست همی دارد، زِ چه رو خود را از او باز میداری؟ گفت: او عاشق من نیست. بل مدعی عشق است. چرا که با من، جز من را نیز دوست همی دارد. سخن گنجشک ماده بر دل سلیمان نشست. وی سخت بگریست و چهل روز از مردمان در پرده شد و خداوند را میخواند که دل وی را برای محبت خویش خالی کند و از آمیختن با محبت غیر خود باز دارد. ‎‌‌
‌ 📚 سلیمان عليه السلام گنجشگی را دید که به ماده ی خود می گفت؛ چرا خود را از من باز میداری؟ در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم🕊 سلیمان عليه السلام از شنیدن سخن او لبخند زد. سپس آن دو را به نزد خود خواند و بدو گفت: آیا به راستی توانی چنان کنی؟ گفت: ای پیامبر خدا نه، اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید. عاشق را سرزنش نشاید. سلیمان به گنجشک ماده گفت: او تو را دوست همی دارد، زِ چه رو خود را از او باز میداری؟ گفت: او عاشق من نیست. بل مدعی عشق است. چرا که با من، جز من را نیز دوست همی دارد. سخن گنجشک ماده بر دل سلیمان نشست. وی سخت بگریست و چهل روز از مردمان در پرده شد و خداوند را میخواند که دل وی را برای محبت خویش خالی کند و از آمیختن با محبت غیر خود باز دارد. ‎‌‌🆔 لینک کانال : قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi 2188
📗 در زمان قدیم یك فوج سرباز مأمور شدند كه برای سركوب یك عده اشرار از مركز به ناحیه‌ای عزیمت كنند. در راه همین كه لشگر به گردنه‌ای رسید، دو نفر دزد مسلح از ترس جان خود به آن‌ها حمله و شلیك كردند. سربازها بر اثر ظلم و فساد حاكم وقت، انگیزه و شجاعتی در خود نداشته و از شدت ترس و وحشت تفنگ‌ها را بر زمین ریختند و دست‌ها را بالا بردند و تسلیم شدند . دزدان نیز با دیدن این صحنه جسارت یافتند و از مخفیگاه خود بیرون آمده و تمامی نقدینگی و اشیاء سبك و سنگین قیمت آن‌ها را گرفتند و از پی كار خود رفتند. وقتی خبر این واقعه به حاکم رسید سربازان را احضار كرد و از آن‌ها با خشم و غضب پرسید :«چگونه دو نفر توانستند شما یكصد نفر سرباز مسلح را لخت كنند؟» سربازان سخت دچار وحشت شدند و در جواب دادن درماندند ولی یك‌نفر كه جرأت بیشتری داشت، قدم پیش نهاد و به عرض رساند:«قربان ما صد نفر بودیم تنها، آن‌ها دو نفر بودند همراه.» 🌱