eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.4هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
84 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
برای اینکه یک حافظ موفق و مسلط بمونید باید اصول و قواعد را بشناسید. 👌یک حافظ حرفه ای و موفق حتما باید این ۶ مورد جزو برنامه روزانه اش باشه
هر کدوم از این ویژگی ها کمک کننده در مسیر حفظ هستن که با انجام اونها به پیشرفت زیادی در حفظ خواهید رسید ☺️🍃 
شما هم این مواردو روزانه انجام میدید⁉️ 
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_23 ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید چیزی
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 فهمید بی تاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لب هایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست! و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید می درخشد. پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و اشکم بی تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمی شنیدم چه میگوید، بی اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیش دستی کرد. او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدم هایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود. میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوری ام به پایم می پیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون میمونم!و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :»تا هر وقت بخواید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!« بی هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون های حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از این همه سال جدایی و بی وفایی از در و دیوار حرم خجالت می کشیدم که قدم هایم روی زمین کشیده میشد و بیخبر از اطرافم ضجه میزدم. از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم حضرت زینب دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد. گرمای نوازشش را روی سرم حس میکردم که دانه دانه گناهانم را گریه میکردم، او اشک هایم را میخرید و من ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه می بوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد. با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستون ها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود. حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم مانده و صورت گندم گونش گل انداخته بود. با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد تو اینجا چیکار میکنی زینب؟ نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس نفس افتادم. باورم نمیشد او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم. در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا میکرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد. عطر همیشگی اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان برادرانه اش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم و او با نفس هایش نازم را میکشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد. مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم برادرمه! دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل میچرخید و هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس هایش به تندی میزد. ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟ در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت مان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید :»شما از نیروهای ایرانی هستید؟ ✒️ ادامه دارد....
📚📚📚 📚📚 📚 📝 نکات تفسیری ‍ .🍀۰ "حَسبُنَا اللهُ وَ نِعمَ الوَکِیلُ" (خدا ما را کافیست ، و چه وکیل خوبیست!) اگر همواره در هر امری، در سختی و مشقت بسر می‌بری، و کارهایت پیچیده و پر تنش و بد فرجام است و زندگی‌ات روانی‌اش را از دست داده، معلوم است که هنوز خالق هستی، این کل کامل را وکیل خود نساخته‌ای. زیرا خدا، وکیلی است که هیچگاه در وکالتش شکست نمی‌خورد. یکبار برای همیشه -آن هم نه حرفاً بلکه عملاً و همه جانبه- قادر متعال را وکیل و کارساز خود کن و آنگاه اعجازش ببین. و بدان که خداوند، فقط وکالت تام و همه جانبه‌ می‌پذیرد، نه وکالت بخشی از زندگی تو را. یا همه یا هیچ. وقتی به او وکالت می‌دهی، در واقع وکالت جسمت، روحت، جانت، اموالت، و تمامی متعلقاتت و حتی تمامی ماجراهای زندگی‌ات، از کوچک و بزرگ، همه را به او داده‌ای. مراد از وکالت دادن به خدا چنین وکالتی است. و بعد از آن، تو صرفاً کارگزار او در زندگی زمینی می گردی. شیوه‌ات، تسلیم محض. چنین سالک متوکلی، در هر سختی‌ای که فرو افتد، به بهترین وجه از آن عبور خواهد نمود. در هر واقعه‌ای رشدش را بر خواهد گرفت. چنین کسی یک بَرنده‌ی واقعی است. زیرا خدایی که وکیل او هست ، وکیل هر چیز دیگری نیز هست "وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شَیءِِ وَکِیلٌ"؛ و این یعنی تمامی جریان هستی به دست اوست. آگاه غیب و شهود است. پس به بهترین راه ها و سالمترین آنها هدایت می‌کند، به "سُبُلَ السَّلامِ"! وکالت دادن به خداوند، عهدی است که باید بر سر آن وفادار بمانی و جا نزنی! صبر و استقامت داشته باشی! در وکالت دادن به خدا، اراده‌ی نفسانی تو از بین می‌رود و اراده‌ی الهی جایگزین آن می‌گردد. در این کیفیت تو تبدیل به یک "مشاهده" خواهی شد. مشاهده‌ای که پر از حیات و آگاهی و ظفرمندی است. و خوشا بحال کسی که پذیرای چنین اراده‌ای گشته است. بدان آخرین جمله‌ای که ابراهیم(ع) گفت و به آتش پرتاب شد، همین آیه بود! و آنگاه آتش، دگر آتش نبود، یک بهشتِ خنک و اَمن بود! بر گرفته از مجموعه نکات قرآنی مسعود ریاعی https://eitaa.com/goranketabzedegi
✍️ شاگردی از عارفی خواست که او را موعظه کند ... عارف گفت : مرنج و مرنجان! شاگرد پرسید: «مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را؛ اذیت نکنم ولی «مرنج» یعنی چی؟ چه‌طور می‌توانم ناراحت نشوم !؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده ، چه‌طور نباید برنجم؟» عارف پاسخ داد : « علاج آن است که خودت را کَسی ندانی ،، و اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی‌رنجی! » وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن https://eitaa.com/goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺شاد و خندان باش؛ این تعریف من از دینداری است. غمگین بودن عین گناه است و شاد و آرام بودن عین دینداری. اگر بتوانی با تمام وجود و از ته دل آرام و شاد باشی ، زندگی‌ات مقدس خواهد شد. وقتی در روز چندین بار تکرار میکنی الله اکبر یعنی خدای من از همه چیز از همه کس از مریضی، فقر، و... بزرگتر است بگذار خداوند و اطرافیانت ایمان تو را لمس کنند. بگذار همه کس از وجودت به آرامش برسد این بهترین روش برای دیندار کردن دیگران است. آن گاه حیران خواهی شد که ارامش چگونه تو را راحت‌تر از هر عبادتی به خدا نزدیک می‌سازد. خداوند انسان های شاد و آرام را دوست دارد... 🦋أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۶۲﴾ آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است و نه آنان اندوهگين مى ‏شوند (۶۲) سوره یونس🌿 https://eitaa.com/goranketabzedegi
✅ برخی از مواردی که انسان را از رسیدن به بهشت آسان می‌کند 💟 قال رَسُول الله ﷺ :" لَنْ يَلِجَ النَّارَ أَحَدٌ صَلَّى قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ غُرُوبِهَا، يَعْنِى الْفَجْرَ وَالْعَصْرَ" 📚 (رواه مسلم ) ✳️ هر کس قبل و بعد از غروب خورشید نماز بخواند (یعنی نماز صبح و عصر را) داخل آتش (دوزخ) نمی‌رود. 💟 قال النَّبِيِّ ﷺ : "من صلى البردين، دخل الجنة" 📚 (فتح الباري) ✳️ هر کس در دو سردی (عصر و صبح) نماز بخواند وارد بهشت می شود. 💟 حضرت رسول الله ﷺ فرمودند: کسی که روح از جسدش جدا می شود و از سه چیز " ➖ کبر، ➖خیانت ➖ در غنیمت و قرض " 🔺 مبرا باشد داخل بهشت می شود. 📚 رواه ابن حبان و ابن ماجه و سنن دارمی و مـسند بزار و تـرمـذی و معجم الاوسط طبرانی و مستدرک حاکم و مسند احمد ┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/goranketabzedegi
⚜ وقف و ابتدا چیست❓ وقف و ابتدا فن با ارزشی است که با شناخت آن کیفیت ادای قرائت مشخص میشود از آن جهت که قاری در چه محل هایی باید وقف کند تا معنا تمام باشد و از چه جاهایی باید شروع کند که معنا را مختل نسازد. ⚜ چرا رعایت وقف و ابتدای صحیح اهمیت دارد❓ 1⃣قطعا قاری قرآن نمیتواند همه آیات را متصلا تلاوت کند و نیازمند توقف و تجدید نفس است. و از طرفی هم وقف در هرجای از کلام و ابتدا از هرجای آن ممکن است موجب خلل در معنا شود. 2⃣قرآن کریم میفرماید: « وَ رتِّل القرآنَ ترتیلًا» و امیرالمؤمنین_علیه السلام_ در تبیین معنای ترتیل میفرمایند: «الترتیلُ معرفةُ الوقوفِ و تجویدُ الحروف» ⏪بنابر این لازم است قاری قرآن قواعد وقف و ابتدا را بشناسد و به کار گیرد. [ادامه دارد...] 📚برگرفته از کتاب قواعد وقف و ابتدا در قرائت قرآن کریم
24.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😳 این قسمت: 🕸 خانه عنکبوت 🕷 یکی از عجیب‌ترین و مخوف‌ترین😱خانه‌های جهان که در قرآن بیان شده
✅ محبوب خدا شدن ✍انسانی که گناه نمی‌کند محبوب خداوند می‌شود و چه چیز بهتر از محبوب خداوند بودن. از امیرالمؤمنین امام على علیه السّلام نقل شده است: اگر از گناهان دورى کنید خدا شما را دوست خواهد داشت.(۱) « بَلَی مَن أَوفی بِعَدِهِ وَ اتَّقی فَإنَّ اللهَ یحِبُّ المُتِّقِینَ» (۲) آری هر که به پیمان خود وفا کند و پرهیزگاری نماید، بی‌تردید خداوند پرهیزگاران را دوست دارد. «... إِنَّ اللهَ یحِبُّ التَّوَّابِینَ وَ یحِبُّ المُتَطَّهِّرِینَ (۳)خداوند توبه کاران و پاکیزگان را دوست دارد. 📚۱- امام علی علیه السّلام،غررالحکم و دررالکلم، دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، ص ۲۷۹ ۲- آل عمران ،۷۶ ۳- بقره ،۲۲۲ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🔹آیا میدانید که : ✅ فرق حمد با مدح چیست؟ 🌹حمد در لغت به معنای: ستایش و توصیف کمال است. 🌼مدح: هم برای 1⃣ توصیف کمال اختیاری(مانند علم و مهربانی و خلاقیت) بکار می‌رود هم برای 2⃣ توصیف کمال غیر اختیاری(مانند زیبایی چهره یا طبیعت) 🌹ولی حمد: تنها برای کمال اختیاری است و چون خدا دارای کمالات اختیاری جلال و جمال و غیره است، حمد به او اختصاص دارد: زیرا غیرممکن است که در خدا کمال غیر اختیاری وجود داشته باشد. برای اینکه در این صورت این سوال پیش می آید که این کمال غیر اختیاری را چه کسی به خدا داده است؟ زیرا هر کمال غیر اختیاری در اشخاص یا اشیاء، اعطای غیر است. در حالیکه خدا صمد و بی نیاز است، پس هر کمالی در او اختیاری است. 🌹از طرفی چون خدا موجودات عالم را در کمال ظرافت و حکمت آفریده و گوشه ای از علم و حکمت خود را نمودار ساخته و ما را نیز از رحمت خود انواع نعمت ها بخشیده است، تحسین و ستایش بی کرانی را می طلبد. اگر انسانی به خاطر خلاقیتش تحسین می‌شود در واقع خداست که غیرمستقیم ستایش می‌گردد، زیرا استعداد خلاقیت را خدا به انسان داده است. مهم تر آنکه کمالات خدا ذاتی و نامحدود است و کمالات مخلوقات اکتسابی و محدود. ✨منبع: کتاب تفسیر حیات ص٢٩ (ذیل تفسیر آیه الحمدلله رب العالمین) (ابوالفضل بهرامپور) https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_24 فهمید بی تاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لب هایش را بُرد و با خط نگ
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 بی مقدمه از ابوالفضل پرسید شما از نیروهای ایرانی هستید؟از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟نگاه نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسی ام در ایران گریه میکردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم! در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!« بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینه اش قد علم کرد و غیرتش را به صلّابه کشید به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟ از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد سه ماهه سعد مُرده!« ابوالفضل نفهمید چه می- گویم و مصطفی بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد این سه ماه خواهرتون امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه تهران!دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت خداحافظتون باشه!و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد زینب...ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حسرت حضورش را خوردم سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تکفیری ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد! نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش می چرخید و انگار بهتر از من تکفیری ها را میشناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد اذیتت کردن؟« شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :»داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و به جای جوابم، خبر داد من تازه اومدم سوریه، با بچه های سردار همدانی برا مأموریت اومدیم. میدانستم درجه دار سپاه پاسداران است و نمیدانستم حالا در سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه اش کرده بود که سرم خراب شد میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود،هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟« از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که این همه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی اختیار سرم به سمت خروجی حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می کشید تا به آن سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود که دیگر از نفس افتادم. دختربچه ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگ هایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد. قدم هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم. تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می چرخید و می ترسیدم پیکره پاره اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم .. ✒️ ادامه دارد