eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.4هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
84 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
💎ارزش و مقام دختر در کلام رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله 📚 @goranketabzedegi
❤️خیلی زیباست حواسمان باشد هیچگاه از اطرافیان خود نپرسیم: پدر یا مادرت، چگونه از دنیا رفت؟ 🌊هیچگاه از پدر یا مادری نپرسیم که فرزندتون چطوری درگذشت؟ 🌊هیچگاه از كسیكه هنوز كاری واسه خودش پیدا نكرده (خصوصا در جمع) نپرسیم؛ هنوز بیكاری؟ اگر هم کاری از دستمون بر میاد، تو جمع اینکار رو نکنیم. 🌊 هیچگاه از فقیر و تنگدست نپرسیم؛ پول احتیاج داری؟ بدون اینكه بخواد، بهش بدیم تا همیشه براش عزیز بمونیم و حرمت و احترام رو حفظ کنیم. شما خواهرم... 🌊هیچگاه از زنـے كه بچه دار نمیشه نپرسید؛ هنوز بچه دار نشدین؟ بلكه از یزدان پاک بخواهید بهشون فرزندی نیکو عطا كنه. 🌊هیچگاه از میهمان نپرسیم؛ آب یا خوراکـے میل دارید؟ بلكه بدون چون و چرا ازش پذیرایـے كنیم. به این میگن میهمان نوازی. 🌊هیچگاه از مجردی نپرسیم؛ چرا هنوز ازدواج نکردی؟ بلكه از یزدان پاک بخواهیم، همسری شایسته نصیبش گرداند. 🌊 هیچگاه بخاطر خنداندن دیگران کسـے را مسخره نكنیم، همیشه آنچه برای خود نمـے‌پسندیم برای دیگران هم نپسندیم. 📚 @goranketabzedegi
🔴 آرزوی مرگ نکن! ✍ پیامبر اکرم (ص) بر مردی وارد شدند، کـه از زندگی شکایت می‌کرد و آرزوی مـرگ داشـت، رسـول خـدا به او فرمودند: آرزوی نکن چرا کـه اگر آدم خوبی باشی در صورت زنده بودن بر خوبی‌هایت افزوده می‌شود. و اگر بدی کرده باشی فرصت جبران بدی ها و طلب رضایت از دیگران را پیدا می‌کنیم بنابراین آرزوی مرگ نکنید. زمانی برسد که ما محتاج گفتن یـک لااله الاالله و محتـاج گفتن یـک اسـتـغـفـرالله می‌شـویـم و دیـگـر بـه ما فـرصـت نمی‌دهند 🔹 چـرا خـودمـان آرزوی از دست رفتن فرصت را بکنیم؟ ✍ استاد عالی 📚 @goranketabzedegi
به چه دليلي سوره ياسين به قلب قرآن مشهور شده؟؟؟ طبق روايات زيادي که در شأن نزول سوره (يس) نقل شده است اين سوره با فضيلت ترين و يا لااقل يکي از با فضيلت ترين سوره هاي قرآن به شمار مي رود. بيش از ديگر سوره هاي قرآن در ثواب خواندن آن و آثار دنيوي و اخروي آن روايت نقل شده است تا آنجا که اين سوره در روايات اسلامي به (قلب قرآن) لقب يافته است و به حفظ کردن،اين سوره و زياد تلاوت کردن آن خصوصا دو روزها و شبهاي جمعه و هديه کردن ثواب تلاوت آن به روح اموات ، بسيار سفارش و تاکيد شده است. 📚 @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_22 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او می شنیدم د
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید چیزی شده خواهرم؟انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟صدای تلاوت قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم البته برسم ایران، پس میدم!« که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب لباسی کنار درکاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم.منتظر پاسخم حتی لحظه ای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست. به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمی فهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی! امشب که به تهران می رسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم. دور خانه می چرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از این همه مهربانی اش تشکر میکردم تا لحظه ای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود. درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سالم کرد. دلخوری از لحنم می بارید و نمی شد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت. در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد چند روز پیش دو تا ماشین بمب گذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!« لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحت تره. با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟« میدانستم آخرین هدیه ای است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۸ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم بله!«و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد بلیطتون برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید.و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد پرسید ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟جواب این سوال در حرم و نزد حضرت زینب بود که پیش پدر و مادرم شفاعت کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...« و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزی اش را با پرسشم پس دادم چقدر مونده تا برسیم حرم؟ ✒️ ★᭄ ادامه دارد...
✅می‌دانید وَیل چیست؟ ✍پیامبر اسلام صلی الله علیه: وَیل، پرتگاهى در جهنّم است که کافر در آن سقوط می‌کند و چهل سال طول می‌کشد تا به تهِ آن برسد. حالا عاقبت کسی که نماز را ترک می‌کند پیامبر اسلام صلی الله علیه: «نماز، ستون دین است، پس هرکس نماز خود را عمداً ترک کند، به تحقیق دین خود را خراب کرده است و هر کس وقت‌هاى آنرا ترک کند، او را در ویل می‌اندازند و "ویل" یک وادی است در جهنم، چنانچه خداوند فرمود: فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُون 📚المستدرك علي الصحيحين ج٢ص٥٥١ 📚جامع الاخبار ص٧٣ ‎‌‌‌‌‌‌ 📚 @goranketabzedegi
🔴فرصت‌ها را غنیمت شمار 🔹مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. 🔸کشاورز به او گفت: من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد. 🔹مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگ‌ترین در هم بود، باز شد. باورکردنی نبود، بزرگ‌ترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود، بیرون آمد. 🔸گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. 🔹دومین در طویله که کوچک‌تر بود، باز شد. گاو کوچک‌تر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. 🔸جوان پیش خودش گفت: منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچک‌تر است و این ارزش جنگیدن ندارد. 🔹سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود، بیرون پرید. 🔸پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! 🔹سعی کنید همیشه اولین فرصت‌ها را دریابید، زیرا ممکن است دیگر هیچ‌وقت نصیبتان نشود. ✅ 📚 @goranketabzedegi
🔆 بردبار باش! 🔹کیف‌ها توی کیف‌فروشی‌ها اگر خوش‌فرم و خوش‌قواره‌اند به خاطر این است که پر از کاغذ باطله‌اند. 🔸اگر آن کاغذ باطله‌ها را بیرون بریزی از فرم و قیافه می‌افتند و کاغذها هم دیگر زباله‌اند و باید دور ریخته شوند. 🔹خشم و عصبانیت چیزی شبیه همان کاغذ باطله است. 🔸اگر فرو ببری شکل و شخصیت پیدا می‌کنی و اگر بیرون بریزی از شکل و شخصیت و معنویت می‌افتی. 🔹پس خشمت را فرو ببر تا شخصیتت حفظ شود ... 📚 @goranketabzedegi
50M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 💠یک تلاوت زیبا و فنّـی از استاد مـحمـود شـحـات‌ (فرزند کوچک استاد شحات بزرگ) 📖سوره مبارکه آل‌عـمران ، آیات ۱۹۰ الیٰ ۱۹۵ و سُوَر مبارکه ضـحـیٰ و کـوثـر 🏝اجرا شده در کشور لبنان ⏰مدت‌زمان تقریبی: ۲۶ دقیقه 👌🏻ببینید و بشنوید و لذّت ببرید ... ؛*┄┄┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄┄┄* 📚 @goranketabzedegi
برای اینکه یک حافظ موفق و مسلط بمونید باید اصول و قواعد را بشناسید. 👌یک حافظ حرفه ای و موفق حتما باید این ۶ مورد جزو برنامه روزانه اش باشه
هر کدوم از این ویژگی ها کمک کننده در مسیر حفظ هستن که با انجام اونها به پیشرفت زیادی در حفظ خواهید رسید ☺️🍃 
شما هم این مواردو روزانه انجام میدید⁉️ 
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_23 ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید چیزی
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 فهمید بی تاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لب هایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست! و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید می درخشد. پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و اشکم بی تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمی شنیدم چه میگوید، بی اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیش دستی کرد. او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدم هایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود. میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوری ام به پایم می پیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون میمونم!و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :»تا هر وقت بخواید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!« بی هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون های حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از این همه سال جدایی و بی وفایی از در و دیوار حرم خجالت می کشیدم که قدم هایم روی زمین کشیده میشد و بیخبر از اطرافم ضجه میزدم. از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم حضرت زینب دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد. گرمای نوازشش را روی سرم حس میکردم که دانه دانه گناهانم را گریه میکردم، او اشک هایم را میخرید و من ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه می بوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد. با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستون ها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود. حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم مانده و صورت گندم گونش گل انداخته بود. با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد تو اینجا چیکار میکنی زینب؟ نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس نفس افتادم. باورم نمیشد او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم. در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا میکرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد. عطر همیشگی اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان برادرانه اش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم و او با نفس هایش نازم را میکشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد. مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم برادرمه! دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل میچرخید و هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس هایش به تندی میزد. ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟ در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت مان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید :»شما از نیروهای ایرانی هستید؟ ✒️ ادامه دارد....