#داستان_شب
✍ زبان و دل، مؤثرترین اعضا
🔹لقمان حکیم که از بیهودهگویی خواجه سخت ناراحت بود، بهدنبال فرصت بود که او را بیدار کند.
🔸روزی مهمانی گرامی بر خواجه وارد شد. به لقمان گفت:
گوسفندی ذبح کن و از بهترین اعضای آن، غذایی مطبوع درست کن.
🔹لقمان از زبان و دل گوسفند غذایی درست کرد و بر سفره گذاشت.
🔸روز دیگر خواجه گفت:
گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن، غذایی درست کن.
🔹این بار نیز لقمان غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد.
🔸خواجه از کار او متحیر شد. پرسید:
چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟
🔹لقمان گفت:
ای خواجه! دل و زبان، مؤثرترین اعضا در سعادت و شقاوت هستند.
🔸چنانچه دل را منبع فیض نور گردانی و زبان را در راه نشر معرفت و اصلاح بین مردم درآوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به ظلمت فرورود و کانون کینه و عناد شود و زبان به غیبت و فتنهانگیزی آلوده شود، از بدترین اعضا خواهند بود.
🔹خواجه از این سخن پند گرفت و از آن پس به اصلاح خویش برآمد.
#شب_بخیر
@goranketabzedegi
#شب_بخیر
✍ بزرگان زاده نمیشوند، ساخته میشوند
🔹وقتى که «حاتم طایى» از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
🔸حاتم مکانى ساخته بود که ۷٠ در داشت. هرکس از هر درى که مىخواست وارد مىشد و از او چیزى طلب مىکرد و حاتم به او عطا مىکرد.
🔹برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتمبخشى کند!
🔸مادرش گفت:
تو نمىتوانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود را به زحمت مینداز.
🔹برادر حاتم توجه نکرد.
🔸مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنهاى پوشید و بهطور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
🔹وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
🔸برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
🔹چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:
تو دو بار گرفتى و باز هم مىخواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
🔸مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کار نیستى؟ من یک روز ۷۰ بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
🔹حاتم طایی شدن آسان نیست.
#داستان_شب
@goranketabzedegi
#داستان_شب
خالق انسان، بالاترین باغبان اوست
مشهدی رحیم، باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت دارد.
روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد، پندی میدهد و میگوید:
پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
در زندگی دنیا هم دوستان آدمی اینچنین هستند، اکثر آنها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد، یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم میکنند و در آغوشت میکشند.
آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند.
اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی. آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان، خالق توست که بعد از مرگ والدین نیز همیشه همراه تو خواهد بود.
دوستانِ عکس یادگاریات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن!
#شب_بخیر
@goranketabzedegi
#داستان_شب
✍ سربازانی خاموش اما هوشیار
🔹عارفی در راهی میرفت. مردی او را دید و شروع به تمسخر و توهین او کرد. عارف با سکوت تبسمی کرد.
🔸به ناگاه اندکی بعد پای مرد توهینکننده لیز خورد و سرش به کنار سنگی خورد و در دم جان سپرد.
🔹عارف نزد جنازۀ او رفت و گفت:
مرا حلال کن.
🔸پرسیدند:
چه حلالیتی؟ تو که گناهی مرتکب نشدی و در برابر توهین او خندیدی؟
🔹عارف گفت:
من باید جواب توهینش را میدادم، اما خندیدم و جواب ندادم؛ لذا سربازان خدا او را جواب دادند که اگر جوابش را داده بودم، او نمرده بود.
🔰 إنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا؛
خداوند از کسانی که ایمان آوردهاند، دفاع میکند. (حج:۳۸)
🔰 و لِلَّـهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛
لشکریان آسمانها و زمین تنها از آن خداست. (فتح:۷)
🔸آری، خداوند برای ازبینبردن دشمنانش هرگز گلوله و اسلحه نمیکشد. بلکه از سربازان خاموشش بهره میبرد.
🔹به هنگام ظلم، مراقب سربازان خاموش خداوند متعال باشیم.
#شب_بخیر
@goranketabzedegi
🔆 #داستان_شب
✍ پشیمانی از گذشت بهتر از پشیمانی از قصاص
🔹پسری به دست جوان شروری کشته شد.
🔸زمان قصاص رسید. جوان ملتمسانه پای چوبۀ دار درخواست عفو جان خویش میکرد. پدر مقتول آنگاه از خون فرزندش گذشت.
🔹به او گفتند:
روزی پشیمان میشوی، روزی خواهی دید این جوان قابل عفو نبود و فرد دیگری را کشته است.
🔸مرد گفت:
اگر روزی ببینم او فرد دیگری را کشته است، قطعا پشیمان میشوم که چرا امروز او را بخشیدهام. اما این پشیمانی بر من آسانتر است از پشیمانی از اینکه او را قصاص کرده باشم و روزی بگویم اگر او را قصاص نمیکردم، بهعنوان انسان درستکاری در جامعه زندگی میکرد.
🔹گاهی بین دو پشیمانی، یکی برای انتخاب، بهتر از دیگری است.
🔻در اصول کافی از امام باقر علیهالسلام آمده است:
💠 «پشیمانیای که از گذشتی بر انسان آید بهتر از آن پشیمانیای است که از یک کیفر و عذاب بر انسان وارد شود.»
#شب_بخیر
🔆 #داستان_شب
✍ در خانه بزرگ دنیا چه نقشی داری؟
🔹رفیقی میگفت:
دنیا یک خانه بزرگ است و آدمها هر کدام مانند یکی از وسایل خانه هستند.
🔸بعضی کارد هستند؛ تیز، برنده و بیرحم.
بعضی کبریت هستند؛ آتش به پا میکنند.
🔹بعضی کتری هستند؛ زود جوش میآورند.
بعضی تابلوی روی دیوار هستند؛ بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد.
🔸بعضی قاشق چایخوری هستند؛ فقط کارشان برهم زدن است.
بعضی رادیو هستند؛ فقط باید بهشان گوش کرد.
🔹بعضی تلویزیون هستند؛ بدجور نمایش اجرا میکنند. اینها را فقط باید نگاه کرد.
بعضی قندان هستند؛ شیرین و دلچسب.
🔸بعضی قابلمه هستند؛ برایشان فرقی نمیکند محتوای درونشان چه باشد، فقط پر باشند کافیست.
بعضی دیگر نمکدانند؛ شوخ و بامزه.
🔹بعضی یک بوفه شیک هستند؛ ظاهری لوکس و قیمتی دارند اما در باطن تکهچوبی بیش نیستند.
بعضی سماور هستند؛ ظاهرشان آرام ولی درونشان غوغایی برپاست.
🔸بعضی یک توپ هستند؛ از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آنطرف میروند.
بعضی یک صندلی راحتی هستند؛ میشود روی آن لم داد ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
🔹بعضی کلاه هستند؛ گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.
بعضی چکش هستند؛ کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.
🔻 و اما...
💢 بعضی ترازو هستند؛ عادل و منصف، حرف حق را میزنند، حتی اگر به ضررشان باشد.
#شب_بخیر
@goranketabzedegi
#داستان_شب
✍ دریاب کزین جهان گذر خواهد بود
🔹عارفی از بازاری عبور میکرد که دید پیرمردی با کارگرِ باربری بر سر یک درهم جنگ میکند و با شلاق بدهی خود را از او میخواهد.
🔸جمعی آن صحنه را نگاه میکردند. عارف شلاق از دست پیرمرد گرفت و بدهی جوان را در دستش گذاشت.
🔹سپس گفت:
ای پیرمرد! بر خود چقدر عمر میبینی که چنین در سن پیری به دنبال درهم و دیناری؟!
🔸به خدا قسم من میترسم ذکر «لا إله إلّا الله» را بر زبان بیاورم و نمیگویم. چون ترس دارم «لا إله» را بگویم و بقیه را اجل امانم ندهد تا بر زبان آورم و کافر بمیرم.
🔹من به اندازۀ فاصله «لا إله» تا «إلّا الله» گفتن که چشم برهمزدنی زمان لازم دارد، بر خود عمری نمیبینم.
🔸در این بین، جوانی چون این سخن شنید بیهوش شد و افتاد و جان داد.
🔹عارف گفت:
ای پیرمرد برو و در کسب دنیای خود مشغول باش، آن کس که باید پند مرا میگرفت، گرفت.
#شب_بخیر
@goranketabzedegi
🔆 #داستان_شب
✍ تو زندگیات دنبال مقصر نباش، مقصر اصلی خودتی
🔹پیرزنی در خانه خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید. به ناگاه میخِ پشتِ در به چشمش خورد و چشمش درآمد.
🔸پیرزن گفت:
برخیز نزد قاضی برویم.
🔹دزد گفت:
دست مرا رها کن، من از تو شاکی هستم.
🔸هر دو نزد قاضی رفتند. قاضی تا چشمِ خونآلود و کورِ دزد را دید، تکانی خورد.
🔹پیرزن گفت:
من از این دزد شاکی هستم، برای دزدی به خانه من آمده است.
🔸قاضی گفت:
مگر چیزی هم دزدیده؟
🔹پیرزن گفت:
نمیتوانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم.
🔸قاضی گفت:
ای پیرزن تو ساکت باش.
🔹پس رو به دزد کرده و پرسید:
چشم تو کجا کور شد؟
🔸دزد گفت:
میخ پشت درِ خانه این پیرزن کورم کرد.
🔹قاضی رو به پیرزن گفت:
حال میدهم چشم تو را کور کنند.
🔸پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمیداند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد.
🔹وی گفت:
آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناه من نبود، گناه آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمیدانم.
🔸قاضی گفت:
آفرین ای پیرزن.
🔹دستور داد رهایش کنند و سراغ آهنگر بروند. آهنگر را آوردند.
🔸آهنگر گفت:
آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید، چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟
🔹قاضی گفت:
پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده.
🔸آهنگر گفت:
شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را میبندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمیآید.
🔹قاضی گفت:
آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید.
🔸شکارچی را آوردند و گفتند:
چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری.
🔹شکارچی گفت:
آقای قاضی، من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را میبندم و برای جستوجوی شکار باید دو چشمم باز باشد.
🔸قاضی گفت:
کسی را میتوانی معرفی کنی؟
🔹گفت:
بلی. شاه یک نیزن دارد که وقتی نی میزند دو چشم خود را میبندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمیشود.
🔸شکارچی را رها کردند. نیزنِ شاه را آوردند و گفتند:
دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایطتر نیافتیم.
🔹ما نیز گاهی وقتی خسارتی میبینیم، به هر عنوان هر کسی جلویمان بیاید از او تقاص میکشیم. کاری نداریم که در بسیاری از خطاهایمان، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم.
#شب_بخیر
@goranketabzedegi
🔆 #داستان_شب
✍ تقوای سهگانه
🔻 تقوا میتواند سه مدل باشد:
1⃣ تـقـوای گـریز
آن است که از محیط گناهآلود دوری کنی. یعنی یوسفوار از صحنه گناه فرار کنی و راه گریز را برگزینی.
2⃣ تـقـوای پـرهیز
آن است که بتوانی در محیط گناهآلود، خودت را پاک نگه داری. یعنی مانند موسی در کاخ فرعون باشی اما خودت را از گناه حفظ کنی.
3⃣ تـقـوای سـتیز
آن است که در صحنه بمانی و با مظاهر گناه مبارزه کنی و محیط سالمی ایجاد کنی. یعنی ابراهیموار با گناه، شرک و بتپرستی مقابله و ستیز کنی و بتشکن شوی.
💢 برای حفظ خودت بايد هر سه تقوا را داشته باشی.
@goranketabzedegi
#داستان_شب
✍ گر دست فتادهای بگیری، مَردی
🔹عارفی ۴۰ شبانهروز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند. تمام روزها روزه بود و در حال اعتکاف. از خلقالله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او.
🔸شب سیوششم ندایی در خود شنید که میگفت:
ساعت ۶ بعدازظهر، در بازار مسگران، سراغ دکان فلان مسگر برو، خدا را زیارت خواهی کرد.
🔹عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچههای بازار از پی دکان میگشت.
🔸وی نقل میکند که پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان میداد. قصد فروش آن را داشت.
🔹به هر مسگری نشان میداد، وزن میکرد و میگفت:
۴ ریال و ۲۰ شاهی.
🔸پیرزن میگفت:
نمیشود ۶ ریال بخرید؟
🔹مسگران میگفتند:
خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمیصرفد.
🔸پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار میچرخید و همه همین قیمت را میدادند.
🔹بالاخره به مسگری رسید که دکان موردنظر من بود.
🔸مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت:
این دیگ را برای فروش آوردم، به ۶ ریال میفروشم، خریداری؟
🔹مسگر پرسید:
چرا به ۶ ریال؟
🔸پیرزن سفره دل خود را باز کرد و گفت:
پسری مریض دارم، دکتر نسخهای برای او نوشته که پول آن ۶ ریال میشود!
🔹مسگر دیگ را گرفت و گفت:
این دیگ، سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی. امّا اگر اصرار داری من آن را به ۲۵ ریال میخرم!
🔸پیرزن گفت:
مرا مسخره میکنی؟
🔹مسگر گفت:
ابداً.
🔸دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!
🔹پیرزن که شدیداً متعجب شده بود؛ دعاکنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
🔸من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم:
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند. آنگاه تو به ۲۵ ریال میخری؟!
🔹مسگر پیر گفت:
من دیگ نخریدم. من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانهاش را نفروشد، من دیگ نخریدم.
🔸از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم و در فکر فرورفته بودم که ندایی با صدای بلند گفت:
با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد! دست افتادهای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد.
@goranketabzedegi
🔆 #داستان_شب
خلاصه دانشها
🔹دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی میکنی؟
🔸چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست را یاد گرفتهام.
🔹دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست؟
🔸چوپان گفت: پنج چیز است؛
۱. تا راست تمام نشده، دروغ نگویم؛
۲. تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم؛
۳. تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم؛
۴. تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم؛
۵. تا قدم به بهشت نگذاشتهام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم.
🔹دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافتهای. هرکس این پنج خصلت را داشته باشد، از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است.
🔆 #داستان_شب
✍ دوست داری مثل «آب» باشی یا «روغن»؟
🔹روزی عارفی نزد شاگردان خود، پیالهای روغن کنجد با پیالهای آب گذاشت.
🔸سپس پرسید:
کدامیک به نظر شما با ارزشترند؟
🔹همه گفتند:
آب، چون مایۀ حیات است.
🔸عارف روغن و آب را روی هم ریخت، آب پایین رفت و روغن بالاتر ایستاد.
🔹دوباره پرسید:
پس چرا روغن افضل است و بالاتر ایستاد؟!
🔸روغن رنج بسیار کشیده، رنج داس و فشار آسیاب را تحمل کرده تا متولد شده است؛ اما آب هرگز چنین سختیای به خود ندیده است.
🔹برای همین وقتی آب را در نزدیکی آتش قرار دهید تحمل حرارت و سختی ندارد، بخار شده و به هوا میرود. اما اگر روغن را در مجاورت آتش قرار دهید هرگز از آتش فرار نمیکند، بلکه میسوزد و همهجا را با نور خود روشن میکند.
🔸بدانید ارزش هر چیز به اندازۀ مقاومت او در برابر مشکلات و صبر اوست. در راه خدا چون روغن باید صبور باشید.