قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_اول سال آخر تحصیلیم بود که دوره پیش دانشگاهی روگذروندم اون سالخیلی مهم بودبر
🍓
#من_و_قرآنم
#پارت_دوم
ظهر گرم تابستانی بود که بعد از یک دوره
پراسترس جنگ با غول کنکور، سواراتوبوس
شدم و با یک حس عجیب مبهمی که دورنم
شکل گرفته بود دنبال انجام مراحل ثبت نام دانشگاهی رفتم مراحل ثبت نام شکل گرفت
و قرار شد از ابتدای مهرماه دخترکی که دچار یک حس مبهمی شده بود پا به عرصه فضای دانشگاهی بگذارد. مهر فصل زیــبـــای پایــیـــزی
رسید، شبــی کـــه پایانش شـــروع اولــــین روز
دانشگاه هیم بود چشمانـــم خــــواب را لـــمـس نمیکرد. صبح شد جلوی آینه ایستادم چادرم را
ســرم انـــداختم وکمـــی خــودم را دورن آینـــــــه نگریستم و بسم الله را دورنم گفتم و پاشنــــــه
پوتیـــن هــــای زیبــــایم را کــــه بـه بهانه ورود به
دانشگاه خریده بودم بالا کشیدم. یـــک عمــــــر
دنبال همچین روزی بودم نمیدانم چرا حس مــبــــهمـــی دارم؟ با خودم زمزمه میکردم این
حس با ورود به دانشگاه و کلاس های دانشگاهی بهتر میشود. هیچ زمان جلسه اول کلاس را یادم نــــمی رودهمه روی صندلی های خشک کلاس نشستــــــــه بودیم و استاد وارد کلاس شد و بعداز حال و احوال، و پرس و جوی حاضرین و غایبین، شروع به تدریس کرد. روی تخته، عکسی از یک
«ج ن ا ز ه» کشید که بر اثر تصادف دچار مرگ شده بود و براساس ماده و تبصره های قانونی شرایط آن فرد فوت شده را توضیح میداد
کمی گیج شده بودم انگار کلاس را درک نمیکردم
باز با خودم جنگیدم و میگفتم بعداز یک مدت رفت و آمد درست میشود گذشت و گذشت روز به روز حس مبهم دورنم بیشتر میشد
انگار از روزی که وارد دارالقران شدم وبرگشتم، دیگر دانشگاه و اهمیتش برام اولویت نبود.
#ادامه_دارد