eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
356 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♡◇○ ✍️ 💔 💠 نصف‌حواسم‌به‌اتاق، پیش‌مهمان‌ها‌بودونصف‌دیگرش به تست و جزوه‌هایم، و به خانه ما آمده بودند، آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد ۷۰ درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم، در همین حال و احوال بودم که بدون در زدن، پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می‌بست، گفت: "فرزانه خبر جدید!"، من که حسابی درگیر تست‌ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف‌های نصف ونیمه‌اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:"چی شده فاطمه؟" با نگاه شیطنت آمیزی گفت:" خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!". 💠 می‌دانستم آبجی طاقت نمی‌آورد که خبر را نگوید، خودم را بی‌تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم: "نمیخواد اصلا چیزی بگی، می‌خوام درسمو بخونم، موقع رفتن درم ببند". آبجی گفت: "ای‌بابا همش شددرس‌وکنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون و ببین چه خبره! عمه داره تورو از بابا برای می‌کنه". 💠 توقعش را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می‌دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود، فقط پدرومادرش آمده بودند. هول شده بودم، نمی‌دانستم باید چکار کنم، هنوز از شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که وارد اتاق شد و بی‌مقدمه پرسید:" ؟". باخجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم: "نه کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمی‌کنم، شما که خودتون بهتر می‌دونین". 💠 بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: "دخترم، آبجی آمنه از ما جواب می‌خواد، خودت که می‌دونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟" جوابم همان بود، به مادرم گفتم: "طوری که عمه ناراحت نشه، بهش بگین می‌خواد درس بخونه". عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم‌ترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود، عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهرشوهر نبود، بیشتر با هم دوست‌ بودند و خیلی‌ با احترام با هم رفتار می‌کردند. 💠 اولین‌باری‌که‌موضوع‌خواستگاری‌مطرح‌شد،سال ۱۳۸۷ بود، آن موقع من دوم دبیرستان بودم، بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش الوعده وفا، خودت وقتی اینها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، ما فرزانه رو می‌خوایم"، حالا از آن روز چهارسال گذشته بود این بار عقد آقاسعید برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد. ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━              @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
✍️ 💔 💠 چند روزی از گذشته بودکه ننه پیش ما آمد، معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ میشد دو سه روزی مهمان ما می‌شد. از همان ساعت اول داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: " اون روزی که تو جواب رد دادی من رو دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد! خیلی ". 💠 به شوخی گفتم: "ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره". ننه گفت: "دختر ، من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، میدونم حمید ، توی خونه اسمت رو می‌بریم، لپش قرمزمیشه، الان که کرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو، رو بده، حمید پسرخوبیه". 💠 از قدیم در خانه عمه همین حرف بود، بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می‌آمد همه می‌گفتند: "باید برای سعید دنبال دخترخوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ رو می‌خواد". می‌خواستم بحث را عوض کنم، گفتم:"باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن، دلم برای قدیما که دور هم می‌نشستیم و تو قصه می‌گفتی تنگ شده"، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به تنها کسی که در این مورد حرف می‌زد، ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه‌هایش به هم برسند واین پابگیرد، برای همین روزی نبود که ازحمید پیش من حرف نزند. 💠 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعدهم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرزانه می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده، رنگ چشماشو ببین چقدرخوشگله، به نظرم شما خیلی به هم میاین، آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم". عکس نوه‌هایش را درکیف پولش گذاشته بود، ازحمید همان عکسی راداشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه خیلی خوشگله، اصلااسمش‌رو‌به‌جای‌حمیدباید می‌ذاشتن!، عکسشو بذارتوی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!"، همین طوری شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم ولی مطمین بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمی‌گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد، ننه گفت: "من که زورم به دخترت نمیرسه، خودت باهاش حرف بزن، ببین می‌تونی راضیش کنی". 💠 پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت وگفت: "فرزانه من تو رو بزرگ کردم، روحیاتت رو می‌شناسم، می‌دونم با هر پسری نمی‌تونی زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست می‌شناسم، هم خواهرزاده منه، هم همکارمه، چندساله توی باشگاه با هم مربی‌گری می‌کنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟". ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━              @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━