هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 خورشید مجنون ۱۴
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 تا سنگر دکل حدود صدو پنجاه متر فاصله بود. به طرف سنگر دکل رفتم. در ابتدای جاده دکل مسئول بهداری. سیدهانی را دیدم. فقط از او پرسیدم ه غلام پور را دیده ای؟؟ اين سؤال بدون مقدمه و احوال پرسی بود و برای آنها نامنتظره، چون تا به حال پیش نیامده بود برادرانی مثل کریم هویزه که در آن زمان رئیس ستاد تیپ ۸۵ موسی بن جعفر (ع) بود و امیرجانی یا سیدهانی را ببینم و با آنها احوال پرسی نکنم. میخواستم به طرف دکل حرکت کنم که هواپیمای دشمن تانک خودی و جیپ استیشنی را که کریم هویزه و امیرجانی داخل آن بودند هدف قرار داد. به سنگر دکل رسیدم. غلام پور پای تلفن و بی سیم بود. اصلا حال خوبی نداشت. در این چند سال هیچ وقت حال غلام پور را به این بدی ندیده بودم. طوری نگاه می کرد که هرکس او را میدید از دیدن چهره اش گریه اش می گرفت. دلم شکست جرئت نداشتم سراغ علی را از او بگیرم. از پاسخ او می ترسیدم. بالاخره با ترس و نگرانی پرسیدم "حاج احمد، علی چه شد؟" سخت جوابم را داد:" علی آنجا ماند. نمیدانم چه شد. هرچه اصرار کردم نیامد. ابتدا آمد و بنا شد با هم عقب تر بیاییم، اما بعد پشیمان شد و گفت شما بروید من بعد از شما حرکت میکنم.
غلام پور حال خوبی نداشت. در حال صحبت بودیم که یک نفر وارد سنگر شد و گفت "هویزه و امیرجانی شهید شدند؟"
من و حاج احمد بهت زده به هم
نگاه کردیم.
غلامپور پرسید:"خندق چه شد؟"
هنوز در دژ مقاومت داریم. اما با این وضع یعنی سقوط جزایر و جاده سیدالشهدا و احتمالاً جاده بدر، کار خندق هم تمام است.
- حیدرپور چه شد؟
- به حیدرپور گفته ام همان جا باشد تا برگردم. از احمد غلام پور پرسیدم:"من برای کسب تکلیف آمده ام! بالاخره چه کارکنم؟» برای غلام پور سخت بود به من بگوید عقب نشینی کنید. احمد را که با آن حال دیدم واقعاً به حالش گریه ام گرفت. غلام پور مرد بزرگ و فرمانده لایقی بود. آن روز برای ایشان در جایگاه فرمانده قرارگاه کربلا روز سختی بود. چند نفر از برادران چون حاج نعیم الهایی کنار ایشان بودند. به بچه ها سپردم مواظب حاج احمد باشند. موقع حرکت باز از حاج احمد پرسیدم: «بالاخره چه کار کنم؟» احساس کردم دلش نمی آید و زبانش نمی چرخد که بگوید عقب نشینی کنید. گفت: "شما خودت فرمانده هستی! تصمیم بگیر." سوار ماشین شدم و حرکت کردم. از آنجا که تانک و خودرویی روی چهارراه همت در حال سوختن، بودند از دکل بلال به صورت میان بر به طرف سیل بند شرقی هور رفتم. با سرعت به طرف شط علی و از آنجا به طرف خندق رفتم.
حدود ساعت سه بعداز ظهر به پد خندق رسیدم. روی جاده نزدیک پد خندق آتش شدید بود. جیپ و همین طور خودمان از گل ولای پوشیده شده بودیم، اما گلوله و ترکش نمی خوردیم. به حیدرپور رسیدم. نگاهی به من کرد و گفت: «دلت نیامد ما تنها بگذاری
بعد پرسید: «بالاخره چه شد؟» او را کنار کشیدم و آهسته گفتم آن طرف کار تمام شده است! اینجا هم دیگر نمی شود ماند! یعنی نمی شود مقاومت کرد الان وظیفه داریم نیروها را سالم از منطقه خارج کنیم. قطعاً دشمن طی امروز بعد از ظهر تا فردا جاده های چپ و راست خندق را می بندد آن وقت نیروها حتماً شهید یا اسیر می شوند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🍂 خورشید مجنون ۱۵
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بعد از [حیدرپور] درباره کمینها پرسیدم. گفت:" فکر نمیکنم دیگر نیرویی در کمین ها داشته باشیم. جاده هم به جز دو سه نقطه تقریباً تخلیه شده است. حدود هفتاد هشتاد نفر نیرو داخل دژ داریم، اما پشت آنها بسته شده است. نیروها مقاومت میکنند ولی فایده ای ندارد. بخشهایی از جاده در دست دشمن است. در نهایت یا اسیر میشوند یا شهید. هیچ راهی هم برای کمک به آنها نداریم. هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن مرتب بالای سرشان و قایقهای دشمن هم در چپ و راست دژ هستند.»
در این زمان آتش دشمن متمرکز شده بود بر روی سه راه خندق، یعنی ابتدای جاده خندق و جاده بدر و جاده امام حسن (ع). البته عمده این آتش باری داخل هور بود؛ یعنی بیشتر توپها به چپ و راست جاده و داخل هور فرود می آمد. به حیدر پیر گفتم:"به نیروها دستور بدهید به طرف شط علی حرکت کنند." قدری ایستادم تا نیروهای باقی مانده روی جاده خندق و اطراف پد که از نیروهای پشتیبانی بودند راه افتادند. قرار شد مهندسی تیپ با بلدوزر در پانصد متری چپ و راست پد خندق چند شکاف ایجاد کند. شکافها برای این بود که دشمن از طرف جزیره نتواند با خودرو یا احیاناً نیروی زرهی خود را به پد خندق برساند. با توجه به بالا بودن آب هور، بلدوزر چند شکاف ایجاد کرد. البته عمق زیادی نداشتند اما مانع حرکت خودرو می شدند. آخرین شکاف را هم در شمال پد خندق ایجاد کردند. راننده بلدوزر بعد از ایجاد شکاف خودش هم به طرف شط علی حرکت کرد.
در آن ساعت شاهد اتفاقات تلخی بودم و از هر طرف اخبار ناگواری میرسید. دیدن این وضعیت برایم بسیار دردناک بود. آن روز از همان ابتدای صبح شیمیایی هم شده بودم. البته ابتدا به صورت خفیف اما نزدیک غروب آثارش بیشتر و مشخص تر شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 بعد از عملیات خیـبر که منطقه کمی آرام شده بود، مـادر علی اصرار کرد که باید برویم خواستگاری.
علی سعی میکرد از زیر این اصرارها در برود؛
می گفت: «من مرد جنگـم؛ دوست ندارم دختر مردم را بی سرپرست رهـا کنم.»
🔹 بالاخره اصرارهای مادر جواب داد و علی برای ازدواج با دختر خاله اش موافقت کرد؛ قرار خواستگاری هم گذاشته شد.
🔸 موقع رفتن، علی یک کتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتند.
بین مراسم گفتند که عروس و داماد بروند اتاق دیگری تا صحبت هایشان را بکنند. وقتی نشستند علی کتاب را گذاشت جـلوی عـروس خانم:
«این کتاب را حتـما بخون! توی زندگی بایستی حضرت عـلی و حضرت زهـرا (س) الـگوی من و تو باشه. شغلم هم میدونی که خطـرناکه. ممکنه فقط یا یک روز کنارت باشم یا یک عمـر؛ فکرهات رو بکن.»
💐 خیـلی زود این وصلت سـرگرفت.
🔸 "هـــوری" زندگی نامه و خـاطرات #سردار_شهید_علی_هاشمی
انتشارات شهید ابراهـیم هــادی
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🍂 خورشید مجنون ۱۶
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
من و حیدرپور تا حدود ساعت شش بعد از ظهر در شمال پد خندق ایستاده بودیم. تعداد نیروها رفته رفته کمتر میشد. هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن به تعداد زیاد بین جاده امام حسن و جاده شهید همت دیده می شدند، اما بالای سر ما نمی آمدند و از حدود دو یا سه کیلومتری جاده (شرق جاده) در حال پرواز بودند. نمی دانم شاید لطف خداوند بود که عراقی ها را کور کرده بود، زیرا آن روز تا غروب می توانستند نیروهای در حال عقب نشینی ما را که روی جاده بودند قتل عام کنند. کافی بود هواپیماها و هلیکوپترها با تیربار به جان نیروهای در حال عقب نشینی ما بیفتند. آن روز دعا میکردم هرچه زودتر هوا تاریک شود تا لااقل نیروهای روی جاده دیده نشوند. من آن روز هیچ چیز نخورده بودم. یعنی کسی حال خوردن نداشت. فقط چون احساس میکردم شکمم از تأثیر مواد شیمیایی میسوزد. گاهی کمی آب یا اگر پیدا میشد یخ میخوردم.
آن شب تا ساعت ده در مرز ماندم. تا آن ساعت دیگر نیرویی روی جاده نمانده بود. فقط به من گفتند: "تعدادی از کمینهای بچه های تیپ بدر روی ترابه و تعدادی هم در کمینهای شمال جاده حضور دارند که به آنها پیام داده شد از آن سوی مرز به داخل برگردند. در آن لحظات همه تلاشم این بود تا آنجا که میتوانم کاری کنم نیروها نجات یابند و نیرویی شهید، زخمی، یا اسیر نشود. خدا خیلی کمک کرد. با وجود آن همه آتش باری حتی یک نفر را هم ندیدم که روی جاده بر اثر بمباران دشمن شهید شود.
حدود ساعت ده شب به امیر هواشمی فرمانده تیپ ۵۱ حضرت حجت (عج) گفتم: «شما باید از همین الان شروع کنید و در همین نقطه دقیقاً روی مرز داخل هور و روی جاده خط تشکیل بدهید و به آنهایی که از آن طرف میآیند کمک کنید تا تخلیه شوند. از این طرف هم نگذارید کسی جلو برود." که حدود ساعت ده ونیم از طریق بی سیمی که روی ماشین داشتم از هویزه با من تماس گرفته شد. پیام این بود "حاج آقا غلام پور با شما کار دارد. خود را به اینجا برسانید!" تا آن ساعت هنوز خبر دقیقی از وضعیت علی هاشمی نداشتم. سفارشهای لازم را به امیر هواشمی کردم و گفتم: "باید به عقب برگردم. مسئولیت این منطقه با شماست."
به هویزه رفتم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 جنگ آب و گونی و خاک
حسن تقیزاده بهبهانی
•┈••✾✾••┈•
انگار خاصیت کوههای کردستان بود که بهجای آنکه آب باران را از روی خود جاری کنند آن را قورت بدهند و از شکافها و جاهای تراشیده شده خود بیرون بریزند. به خاطر همین، کردستان پر بود از چشمهسارهای فراوان. اما این خاصیت، کوه پدری از ما درآورده بود که نگوی و نپرس.
الان علتش رو براتون میگم:
سنگرهای ما کنار کوه بود، کمی از کوه رو تراشیده بودیم تا سنگرمون خوب کنار کوه جفت و جور بشه و زیاد وسط جاده کشیده نشه و کمتر در معرض اصابت خمپاره باشه.
خاصیت کوههای کردستان باعث شده بود که آب باران از درون کوه بیرون بزنه و پشت گونیهای سنگر ما جمع بشه و خاک گونیها از آب لبریز بشه و حسابی خیس بخوره و دیوار سنگر شکم کنه و بر سر ما خراب بشه.
همه زار و زندگی ما توی هوای بارونی به هم ریخته بود، اون هم نه یکبار و دوبار. این گرفتاری هر روز بارانی ما بود.
طوری شده بود که روزهای بارانی باید مثل کارگرهای ساختمانی هر روز بیل و کلنگ دست میگرفتیم و سنگر را بازسازی میکردیم. البته این مشکل بقیه نیروها هم بود.
باید فکری میکردیم تا از این مشکل نجات پیدا کنیم. فکرهامون رو روی هم گذاشتیم و راه حلی ناب پیدا کردیم که الان براتون میگم.
وقتی برای چندمین بار دیواره سنگر رو بازسازی کردیم جوی آبی پشت آن درست کردیم و اون رو از وسط سنگر زیر پامون عبور دادیم و روی اون رو با تختههای جعبه مهمات پوشاندیم.
از آن به بعد دیگه آبهای باران از زیر پامون رد میشد و مانند چشمه از در سنگر بیرون میزد. دیگه، هم سنگر خراب نشد و هم اینکه اگه حوصله نداشتیم برای شستن دستهامون تا پای منبع آب بریم، با همون چشمه زیر پامون میشستیم.
فکر خوبی بود. از آن به بعد دیگه از گرفتاری روزهای بارونی نجات پیدا کرده بودیم و تازه آب گوارای چشمه هم زیر پامون رد میشد که خیلی با صفا و بهدرد بهخور خورد.
•┈••✾❀✾••┈•
#خاطرات
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 فالله خیره حافظا
زهرا شمس
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 خرمشهر آزاد شده بود. قرار بود یک ماشین آجیل به خرمشهر برود. با حاج بی بی علم الهدی همراه هدیه،سوار ماشین شدیم. وقتی رسیدیم با شوق و ذوق پیاده شدیم تا خودمان هدیهها را به دست رزمندهها بدهیم۰ یکی دو نفر از رزمندهها دویدند سمت ما و گفتند:
- شما چرا اومدین اینجا؟ خیلی خطرناکه. هر آن ممکنه هواپیما بیاد و بمبارون کنه.
حاج بی بی گفت:
- بابا چتونه؟ این همه مرد ها شهید میشن بذار یک زن هم شهید بشه. من به آنها گفتم ایشون حاج بی بی علم الهدیست. تا شنیدند خیلی ذوق کردند و همه به سمت بی بی میآمدند. همان موقع یک دفعه سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شروع کردن به بمباران. مرتب داد میزدند بخوابین روی زمین. ما هم سریع خوابیدیم تا رفتند. خدا را شکر هیچکس آسیب ندیده بود. بچهها آمدند و رو به بی بی گفتند:
- سریع برگردین خطرناکه
- خطرناک نیست فالله خیره حافظا
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🍂 خورشید مجنون ۱۷
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ساعت حدود دوازده شب شده بود. غلام پور جلسه ای تشکیل داده بود و عده ای از فرماندهان محورها و بچه های قرارگاه حضور داشتند. آخرین وضعیت گزارش شد. کسی حال حرف زدن نداشت. خود غلام پور حالش از همه بدتر بود. از بچه ها پرسیدم: «از علی چه خبر؟» هیچ کس چیزی نمیدانست. نمیدانستم چه کار باید بکنم. به هر حال کارها تقسیم شد. از یگانها خواسته شد روی جاده شهید همت تا هرجا که میشود جلو بروند و خط تشکیل بدهند. منظور این بود در نزدیکی مرز مشترک مستقر شوند و روی سیل بند شرقی نیرو مستقر کنند و مواظب منطقه بستان و چزابه باشند.
بعد از جلسه با یگانها نشستی با غلام پور و چند نفر از برادران قرارگاه داشتیم. آن شب عبدالله طرفاوی خیلی گریه میکرد. خود من هم بغض گلویم را گرفته بود، اما نمیشد گریه کنم. بعد از علی همه بچه ها نگاهشان به من بود. نباید روحیه آنها را تضعیف میکردم. باید تظاهر میکردم چیزی نشده است؛ جنگ است و جنگ هم سختیهای خاص خودش را دارد. غلام پور گفت: «از همین امشب به فکر باشید که چند گروه را آماده کنید و اگر تا فردا خبری از علی هاشمی و دیگر بچه ها نشد جست وجو را شروع کنید.» همان شب لیستی از نیروهای بومی آشنا به منطقه تهیه کردم و گفتم: «برای فردا این افراد آماده شوند.»
تعداد مفقودان ما زیاد بود اما عده ای از آنها همان شب برگشتند. سردار قنبری، فضل الله صرامی قاسم باوی و تعدادی دیگر، از کسانی بودند که برگشتند؛ اما علی هاشمی مهدی نریمی، بهنام شهبازی، حسن بهمنی، محمود نویدی، حسین اسکندری، گرجی زاده، هوشنگ جووند، محمد درخور، و چند نفر دیگر مفقود ماندند. روزهای بعد بهنام شهبازی و محمد درخور هم برگشتند اما از بقیه همچنان خبری نبود. حدود ساعت دوی شب تصمیم داشتم به منطقه برگردم که غلام پور گفت: «با خانه تماس بگیر!» واقعاً نمی توانستم. یعنی برایم سخت بود که در چنین اوضاعی، آن هم زمانی که از علی هاشمی خبری نداشتم با منزل تماس بگیرم؛ اما غلام پور گفت: حتماً با خانه تماس بگیر تا از حالت مطلع شوند. با اکراه با منزلمان تماس گرفتم. همسرم گوشی را برداشت. همین که صدای مرا شنید، زد زیر گریه. ترسیدم گفتم: «چه شده؟ چرا گریه میکنی؟؟ رادیو عراق مرتب پیام می.دهد و میگوید: «ما همه فرماندهان ایرانی را در هور کشته یا اسیر کرده ایم. از صبح روز گذشته تا الان کارمان گریه بوده است! خیلی کوتاه با همسرم صحبت کردم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از محمد محراب
#داستان
تقصیر شماست...
در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی، گاه و بیگاه خاطرات و تجربههایی از سالهای زندگی در ایالت اوهایو نقل میكرد و این گفتهها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد.
ایشان میگفت: یک روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده، مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم ریچارد نیكسون - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است.
به دلیل كثرت دانشجویان، كلاسها در آمفی تئاتر برگزار میشد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن میآمد، دیگر فرصت آشنایی با یكایک دانشجویان را نداشت؛ اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را میپرسید.
در یكی از همان جلسات نخست، به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم، از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد، قدری درباره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود، همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیهالسلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد.
این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او، ترجمه انگلیسی #نهجالبلاغه را تهیه كردم و هفتههای بعد، به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا به او برساند.
در جلسات بعد دیگر فرصت گفتوگویی پیش نیامد و من هم تصور میكردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل، تقریبا موضوع را فراموش كردم.
روزی از روزهای آخر ترم،در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد. با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم،با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفتهاش، بیشتر ترسیدم.
با دیدن من روزنامهای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت میبینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم، خبر و تصویر دردناک خودسوزی یک جوان را در وسط خیابان دیدم.
او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: میدانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپیگری و موسیقیهای اعتراضی و آسیبهای اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست!
من با اضطراب سخن او را میشنیدم و با خود میگفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟
او سپس از نهجالبلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده، در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علیبنابیطالب، به مالک اشتر را كپی گرفتهام و هر روز میخوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه، مرور میكنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و میپرسد: این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟
بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامهای برای اداره حكومت بنویسند، نمیتوانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است!
دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: میدانی درد امثال این جوان كه زندگیشان به نابودی میرسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمیشناسند!
آری، تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشتهاید و پیام علی را به این جوانان نرساندهاید! دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور، نهج البلاغه است.
این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره “باران غدیر” در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم، چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد.
پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مظلومیت علیبنابیطالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: شما در معرفی امام علی و نهجالبلاغه موفق نبودهاید! باید پیامهای امام علی را چون سیمكشی برق و لولهكشی آب به دسترس یكایک انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند.
به عشق امیرالمومنین نشر دهید...
#عید_غدیر
#اندکی_تفکر
هدایت شده از کانال رسمی استاد مهدی بیگی
۱- با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن. حرمتها "شکسته" میشود.
۲- به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن. تبدیل به "وظیفه" میشود.
۳ - به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز. "بی ارزش" میشوی.
@Biggie1153