🍂 فساد دربار ۷
اسدالله علم
وزیر دربار پهلوی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 علم در یادداشتهای خود میآورد: «هر چند (ملکه فرح) از من خوشش نمیآید ولی نمیشود از این بابت او را سرزنش کرد. شهبانو معتقد است که من و شوهرش با هم به الواطی میرویم؛ و در این مورد از واقعیت چندان دور نیست.»
در خاطرات علم از هوسبازی و خوشگذرانیهای جنسی محمدرضا پهلوی معمولا با عبارت «گردش تشریف بردن» یا «تفریح کردن» یاد میشود: بعدازظهر، شاه گردش تشریف بردند. من هم با یک دخترخانم آلمانی ملاقات کردم. یک ساعتی خوش گذشت. شب در باغ گردش کردیم. صحبت [از] دخترها کردیم. از بعضی رقاصههای امشب خوششان آمده بود و فرمود درباره آنها تحقیقاتی بکنم. واقعا این مرد بزرگ است و خداوند به او دل شیر داده است». در جای دیگری آمده است: «شاهنشاه از هدیهای که من از فرانسه با خود آورده بودم و دیشب در حضورشان بود، تعریف فرمودند».
با اینکه احتمال انتشار اخبار رابطه یک رئیس حکومت یا سیاستمدار با زنان و روسپیان ضربه بدی به حیثیت کشور میزد، آنها از ادامه این گونه تفریحات ابایی نداشتند.
در جایی محمدرضا پهلوی از علم میخواهد ترتیب امور گردش را بدهد؛ علم در پاسخ میگوید: «عرض کردم موافق نیستم؛ چون دیروز هم تشریف برده بودند. خندیدند. فرمودند آخر کاری ندارم، مگس بپرانم؟!»
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ترتیب کارم را بده و بعد برو!!
«اسدالله علم» در خاطراتش مینویسد: "(شاه) فرمودند «پسفردا سهشنبه از نوشهر بدون شهبانو به تهران میآیم که شب هم بمانم و صبح چهارشنبه به سلام مبعث بروم». عرض کردم «سال گذشته همان صبح تشریف آوردید». فرمودند «بله ولی آخر چرا خودم را ناراحت بکنم؟ میخواهم گردش بیایم، فهمیدی؟» عرض کردم «حالا فهمیدم، اما من خیال میکردم و قصد داشتم که امروز از خاکپای مبارک اجازه بگیرم و فردا برای تعطیلاتم بروم. حالا که این طور است میمانم، بعد از سلام بروم». فرمودند «نه! تو احتیاج به استراحت داری، باید بروی، قطعا فردا برو. منتها ترتیب کارم را بده و برو!»
🔸 منبع: خاطرات علم، جلد پنجم، ص۱۹۱. ۱۱ مرداد ۱۳۵۴
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
•┈••✾✾••┈•
#دشمن_شناسی
#پهلوی
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آقا توپ، آقا توپ..
بیچاره معلم!
رنگش پریده بود.
توپ پلاستیکی را میدید، باورش نمیشد.
شیطنت خودشان را میکردند،
حتی وقتی جنگ بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۱۵
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بعد از [حیدرپور] درباره کمینها پرسیدم. گفت:" فکر نمیکنم دیگر نیرویی در کمین ها داشته باشیم. جاده هم به جز دو سه نقطه تقریباً تخلیه شده است. حدود هفتاد هشتاد نفر نیرو داخل دژ داریم، اما پشت آنها بسته شده است. نیروها مقاومت میکنند ولی فایده ای ندارد. بخشهایی از جاده در دست دشمن است. در نهایت یا اسیر میشوند یا شهید. هیچ راهی هم برای کمک به آنها نداریم. هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن مرتب بالای سرشان و قایقهای دشمن هم در چپ و راست دژ هستند.»
در این زمان آتش دشمن متمرکز شده بود بر روی سه راه خندق، یعنی ابتدای جاده خندق و جاده بدر و جاده امام حسن (ع). البته عمده این آتش باری داخل هور بود؛ یعنی بیشتر توپها به چپ و راست جاده و داخل هور فرود می آمد. به حیدر پیر گفتم:"به نیروها دستور بدهید به طرف شط علی حرکت کنند." قدری ایستادم تا نیروهای باقی مانده روی جاده خندق و اطراف پد که از نیروهای پشتیبانی بودند راه افتادند. قرار شد مهندسی تیپ با بلدوزر در پانصد متری چپ و راست پد خندق چند شکاف ایجاد کند. شکافها برای این بود که دشمن از طرف جزیره نتواند با خودرو یا احیاناً نیروی زرهی خود را به پد خندق برساند. با توجه به بالا بودن آب هور، بلدوزر چند شکاف ایجاد کرد. البته عمق زیادی نداشتند اما مانع حرکت خودرو می شدند. آخرین شکاف را هم در شمال پد خندق ایجاد کردند. راننده بلدوزر بعد از ایجاد شکاف خودش هم به طرف شط علی حرکت کرد.
در آن ساعت شاهد اتفاقات تلخی بودم و از هر طرف اخبار ناگواری میرسید. دیدن این وضعیت برایم بسیار دردناک بود. آن روز از همان ابتدای صبح شیمیایی هم شده بودم. البته ابتدا به صورت خفیف اما نزدیک غروب آثارش بیشتر و مشخص تر شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 بعد از عملیات خیـبر که منطقه کمی آرام شده بود، مـادر علی اصرار کرد که باید برویم خواستگاری.
علی سعی میکرد از زیر این اصرارها در برود؛
می گفت: «من مرد جنگـم؛ دوست ندارم دختر مردم را بی سرپرست رهـا کنم.»
🔹 بالاخره اصرارهای مادر جواب داد و علی برای ازدواج با دختر خاله اش موافقت کرد؛ قرار خواستگاری هم گذاشته شد.
🔸 موقع رفتن، علی یک کتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتند.
بین مراسم گفتند که عروس و داماد بروند اتاق دیگری تا صحبت هایشان را بکنند. وقتی نشستند علی کتاب را گذاشت جـلوی عـروس خانم:
«این کتاب را حتـما بخون! توی زندگی بایستی حضرت عـلی و حضرت زهـرا (س) الـگوی من و تو باشه. شغلم هم میدونی که خطـرناکه. ممکنه فقط یا یک روز کنارت باشم یا یک عمـر؛ فکرهات رو بکن.»
💐 خیـلی زود این وصلت سـرگرفت.
🔸 "هـــوری" زندگی نامه و خـاطرات #سردار_شهید_علی_هاشمی
انتشارات شهید ابراهـیم هــادی
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۷۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
پاهایم به دو کنده بیجان میماند. بیحس و مرده.
- آب کتری را خالی کن رو پاهایش ... زود باش ... نکبتی.
سرمای آب وجودم را لرزاند و پاهایم را از کرختی درآورد. درد دوباره به سراغ ام آمده بود. اسماعیلی با همان لبخند چندش آور بالای سرم ایستاد. چشمانش از زور خشم جر خورده بودند. صورتش بنفش شده بود. فکاش را انگار قفل کرده بود. اگر میتوانست خفه ام میکرد. معلوم بود مجوز کشتن ام را نداشت. خنده بلندی چنان بلند که انگار دیوانه ای فقط غل و زنجیر به دست و پا نداشت. یکهو خاموش شد و نشست کنار تخت. زل زد تو چشمهای بی جانم. مثل بچه آدم دهان باز کردی، کردی و گرنه کاری میکنم به مرگ راضی شوی. با افکارم میجنگیدم. از آن که ضعف تو وجودم نفوذ کرده بود از خودم بدم آمد. تا آن روز به هیچکس خیانت نکرده بودم. حتی به خودم. کاری را حقیر و نفرت انگیزتر از آن نمیدانستم. مانده بودم آن افکار پلید از کجا در مغزم نفوذ کرده. افکاری که از خودخواهی ام آب میخورد.
- ها؟ لالمانی گرفته ای .... زودباش حرف بزن ... اسماعیلی معطل کسی نمیشود ...
صدای در اتاق که باز و بسته میشد نگاهم را به طرف خود می کشاند. مردها انگار بیرون رفته و برگشته بودند. دهان اسماعیلی باد کرده بود و فکاش بالا و پایین میشد. انگار داشت لقمه گنده ای
غذا را میجوید. بو توی دماغ ام پیچید. معده ام به سر و صدا افتاد.
ضعف تو جانم نشست. با نعره اسماعیلی به خودم آمدم.
- شورتش را درآورید ... این خواهر ... آدم بشو نیست ... فکر کردم اشتباه شنیده ام. زل زدم تو صورت اسماعیلی که گنده تر شده بود. مردها آماده خدمت بودند. زور آوردم به دستهایم. از فشار کمربندها زخم شده بودند. دهان باز کردم، فریاد کشیدم، صدایی حتی ضعیف از گلوی خشک شده ام بیرون نریخت. لخت و عورم کردند. نمیتوانستم نگاه کنم. چشمهایم را با تمام قدرت بستم. بغض گلویم را دو دستی میفشرد. اشک پشت پلک هایم پر شد. جلو سرازیر شدنش را گرفتم. نمیخواستم جلو اسماعیلی کم بیاورم. تا آن روز کسی اشکهای داش اسدالله را ندیده بود. در درونم فریاد کشیدم. تو فریادهایم خدا خدا کردم. قلبم به شدت کوبیدن گرفته بود. صدایش را میشنیدم. صدایش به صدای طبل گنده روزهای عزاداری میماند. روزهای تاسوعا و عاشورا .....
امام حسین (ع) را به کمک طلبیدم. خودم را مانند او تنها و غریب میدیدم. با ضربه ای که به بیضه ام کوبیده شد با تمام وجود نعره کشیدم. نعره ای دیوانه وار و جنون آمیز. درد، نفسام را گرفت. پوست تنم کبود شد. با ضربه دوم وجودم آتش گرفت و سوخت. دهانم از درد بازماند. چشمانم از حدقه زد بیرون. از درون سوختم و مچاله شدم. یکھو تو سرم احساس سبکی کردم و بیهوش شدم بیدار که شدم تاریکی را دیدم که دور و برم قد علم کرده بود. دست کشیدم به صورتم. به چوب خشک می ماند. پشت از زمین کندم، درد تو تن و صورتم و بدن خشک شده ام پیچید. دست چرخاندم به دور سرم. نوک انگشتانم را دیوار خراش داد. چنگ انداختم به دیوار تا بلند شوم. هنوز کف پاهایم رو زمین نیامده بود که نعرهام بلند شد. با پهلو به زمین کوبیده شدم. پلک هایم را هم گذاشتم و آب دهانم را قورت دادم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اینگونه ایستادن پای ولایت،
عادت ماست، و جهاد و شهادت
مرام ما
🔸 سرنوشت مقلدان خمینی ،
چیزی جز شهادت و پیروزی نیست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #تفحص
هر شب یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇