eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روز نهم مارس ۱۹۸۱ / ۱۸ اسفند ۱۳۵۹ واحد پزشکی صحرایی ۱۱ با کلیه افراد و تجهیزاتش به مواضع جدیدی واقع در ۲ کیلومتری جنوب غربی پادگان حمید، یازده کیلومتری شمال شرقی جفیر و به نزدیکی جاده ارتباطی بین روستای جفیر و پادگان حمید انتقال یافت. مواضع جدید در واقع محل استقرار واحد صحرایی پزشکی ۹ بود که یک ماه قبل به منطقه آبادان عزیمت کرده بودند. خانه های گلی روستای جفیر برای ما مثل کاخهایی بودند که اجباراً آنها را ترک کرده و راهی سرزمینی بی آب و علف شدیم. در پناهگاه های زیر زمینی و سنگرهای قدیمی آن موشها و حشرات زندگی می کردند. اطراف منطقه را چند واحد نظامی از قبیل قرارگاه لشکر ۵ صحرایی، قرارگاه «ب» تیپ بیستم، سکوهای پرتاب کاتیوشا و پایگاه موشکهای ضد هوایی «سام» احاطه کرده بودند. پس از تجمع افراد اولین کارمان تمیز کردن مواضعمان بود. ضمن ساختن اماکنی برای پزشکان، یک سنگر برای استراحت و سنگر بزرگ دیگری در زیر زمین برای درمان مجروحین درست کردیم. افراد یگان به علت شرایط جدید شب و روز به کندن و ساختن سنگرها می پرداختند. کار احداث محل درمان در زیر زمین یک هفته طول کشید. این سنگر به طول ۱۰ متر، به عرض سه متر و ارتفاع ۲ متر ساخته شد. در این سنگر راهرو و اتاقهایی برای حفظ داروها و تجهیزات جهت مداوای مجروحین در نظر گرفته شد. داروها در یک پوشش نایلونی قرار گرفتند. حالا ما از یک کلینیک و یک واحد دندان پزشکی کوچک در زیر زمین برخوردار بودیم. در جبهه، آرامش توام با اضطراب حکمفرما بود. بعد از نصب موشکهای «سام» در اطراف ما، هواپیماهای ایرانی دیگر در منطقه ظاهر نشدند. هر کسی از ما به وظایف خود سرگرم شد. سروان پزشک احسان حیدری فرمانده یگان پزشکی فرد ناموفقی بود. بیشتر اوقات به شرب خمر و قمار بازی می‌پرداخت. او تمایل چندانی به حزب بعث نداشت و گاهی نیز با افراد شیعه مذهب هم صحبت می‌شد. نقیب زیدان از افسران بعثی یگان ما بود. او دوره های ویژه را پشت سر گذاشته بود. فردی دائم الخمر و ضعیف النفس بود. و بالاخره سروان صباح المرایاتی، دندان‌پزشک و افسر توجیه سیاسی و اطلاعات که ظاهراً از رژیم عراق طرفداری می کرد، این سه نفر گردانندگان اصلی محفل قمار شبانه بودند که در آن، عده ای از پزشکان و ستوان «علی» دارو ساز نیز شرکت می‌کردند. بازی معمولا ساعت ۱۰ شب آغاز می‌شد و سپیده دم خاتمه می‌یافت. من و عده ای از پزشکان دیگر در سنگرهایمان به مطالعه و بحثهای علمی می پرداختیم. فرمانده یگان و دوستان او مصرانه از ما می‌خواستند که در بازی قمار آنها شرکت کنیم. ولی ما سرمان به کار خودمان بود. البته برخی مواقع بالاجبار برای تماشای بازی به سنگر فرماندهی می‌رفتیم، اما از مشارکت در آن خودداری می کردیم. همین مساله برای شخص من مشکلات و محدودیت‌های زیادی بوجود آورد. خاطرم هست یک بار هنگامی که سروان پزشک احسان حیدری از حضورم در جلسه قمار و شرب خمر مایوس شده بود رو به من کرد و گفت: «تو چه جور آدمی هستی؟ ظاهراً با بت هیچ فرقی نداری، نه قمار بازی می کنی و نه مشروب می‌نوشی!» یک بار یکی از آنها تمامی نقدینه خود را باخت. می‌دانست که من صد دینار در اختیار دارم خواست از من قرض کند، ولی من حاضر نشدم تنها موجودی خود را به او بدهم. همین مساله کینه آنها را نسبت به من تشدید کرد. از آن روز به بعد سعی کردم به بهانه های مختلف همچون گفتگو با سربازان و درجه داران متدین که از وضع و حال خودشان و ادامه جنگ شکوه می‌کردند از آن محیط فاصله بگیرم. گرایش من به سوی افراد غیر پزشک موجب شد که از یک سو محبوبیت خاصی در بین آنان پیدا کنم و از طرفی خشم و کینه بعثی ها را نسبت به خود تحریک نمایم، به طوری که آنها تمامی حرکات و صحبت‌های مرا زیر نظر گرفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیشانی‌بندهای جبهه، خود حکایتی داشت و خود توسلی برای نشان دادن ارادت به همان که ریسمان وصل می‌شد برای رسیدن به خدا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دیگه نفس نداری ولی بیا بازم بگو یا علی ▪︎ حاج محمود کریمی صلی الله و علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ” بسیج “، تنها تا آن روز پیروز است که در یک دست بسیجی، «قرآن» و در دست دیگرش «سلاح» باشد. امام‌خامنه‌ای ۱۳۶۲/۹/۴       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۶۴ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فرمان رمز صادر شد و ما با تمام قوایمان به سوی دشمن هجوم بردیم. توپخانه‌ ما آتش تهیه‌ خوبی روی مواضع دشمن ریخت. صدای انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره‌ خودی گوش‌هایم را نوازش می‌داد.  در خیال خود مجسم می‌کردم که هر گلوله توپ ما که بر سر دشمن فرود بیاید، بخشی از تجهیزاتش را نابود می‌کند و چند سرباز اشغالگر تکه‌تکه شده و به هوا پرتاب می‌شوند، درست مثل زنان و کودکان سوسنگردی که در خانه‌های خود بر اثر آتش توپخانه‌ دشمن، قطعه‌قطعه شده و بدن‌هایشان متلاشی شده بود. ما به طرف دشمن شروع به پیشروی کردیم.  عملیات نصر دو فلش عمده و سه هدف داشت. اولین فلش عملیاتی، از هویزه به روستای قیصریه بود. فلش دوم روستای سمیده بود که مرکز ثقل نیروهای دشمن به شمار می‌رفت. ما قرار بود در این فلش عملیات انجام دهیم و عمل‌کننده‌ اصلی هم بچه‌های تیپ قزوین بودند. فلش فرعی نیز بچه‌های تیپ همدان بودند که از سوسنگرد قرار بود به طرف ما بیایند. تیپ همدان باید از روی پلی که چندی قبل ما آن را مین‌گذاری و ضرباتی بر دشمن وارد کرده بودیم، عبور کند و خودش را به ما برساند. نقطه الحاق تیپ‌ها نیز روستای سمیده بود، که در اولین گام باید آن را آزاد می‌کردیم. بعد از آن باید به روستای ملیحه کوت سعد می‌رفتیم. اگر تا ظهر می‌توانستیم این روستاها را آزاد کنیم، مرحله دوم عملیات که شامل آزاد کردن پادگان حمید بود، آغاز می‌شد.مرحله سوم هم هجوم به خرمشهر و آزاد کردن خرمشهر از چنگ عراقی‌ها بود. دشمن در هفته‌های اول جنگ موفق شده بود دفاع مردمی خرمشهر را در هم بشکند و تا روز چهارم آبان‌ماه این شهر را به اشغال کامل خود درآورد. همچنین آبادان هم در محاصره دشمن بود. میان تانک‌های ارتشی و بچه‌های پیاده‌ ما مسابقه بود. گاهی تانک‌ها جلو می‌زدند و گاهی نیروهای ما تانک‌ها را عقب می‌گذاشتند. بچه‌های ارتشی به پاسدارها می‌گفتند: "مسافران کربلا، خودتان را برسانید!" در همان نیم ساعت اول، خودمان را به حوالی روستای قیصریه رساندیم. اطراف روستا چند دستگاه تانک عراقی مستقر شده بود. تانک‌ها بدون کمترین مقاومتی تسلیم شدند و نفرات داخل آن‌ها به اسارت ما درآمدند. تانک‌ها نو و پر از گلوله بودند. ما همه را غنیمت گرفتیم. فرمانده عملیات، که سرهنگ رادفر بود، به ما گفت: "این‌ها را رها کنید و بروید جلو! ما باید به موقعیت اصلی برسیم." در آنجا جنگلی از امکانات دشمن وجود داشت و تعداد زیادی تانک و توپ مستقر شده بود. اگر ما موقعیت اصلی دشمن را آزاد می‌کردیم، بدون شک کمر دشمن می‌شکست. کلید از پا درآوردن عراقی‌ها فتح روستای ملیحه کوت سعد بود. اگر این روستا فتح می‌شد، ما به راحتی تا پادگان حمید پیشروی می‌کردیم. دشمن در این فاصله نه خاکریزی داشت و نه امکاناتی. به راحتی در پادگان حمید به محاصره در می‌آمد. هدف اصلی مرحله اول عملیات هم آزادسازی این روستای مهم و استراتژیک بود. حوالی ظهر بود که به نزدیکی‌های این موقعیت رسیدیم. من دیدم که عراقی‌ها از روی پل اطراف سمیده دارند به طرف ما عقب‌نشینی می‌کنند و تیپ همدان هم در حال تعقیب آن‌ها و عبور از پل است. عراقی‌های فراری نمی‌دانستند که ما از پشت آن‌ها را قیچی کرده‌ایم و نادانسته به دام ما افتادند. همان جا، عده‌ بسیار زیادی از مزدوران و سربازان دشمن قتل‌عام شدند و به هلاکت رسیدند. صحنه عجیبی بود؛ تا آن روز این تعداد از دشمن در یک جا به هلاکت نرسیده بود. بچه‌های ارتشی به سربازان و نیروهای دشمن امان نمی‌دادند و آن‌ها را به رگبار بسته و از پا در می‌آوردند. تنها یک تانک چیفتن ما آتش گرفت و در طول حمله، من دیدم که سوخت. نمی‌دانم عراقی‌ها آن را زدند یا خودش گلوله در آن منفجر شد و آتش گرفت. خدمه چیفتن‌ها را دیدم که آتش گرفته و با جیغ و فریاد خود را از بالای تانک به زمین پرت می‌کردند. صحنه دلخراشی بود. ندانستم ارتشی‌هایی که داخل تانک آتش گرفتند، دچار چه سرنوشتی شدند. اما صدای جیغ و ناله آن‌ها مرا خیلی آزار داد و بر روحیه‌ام تأثیر منفی گذاشت. دو نفر بودند که در شعله‌ی آتش می‌سوختند. از ساعت حوالی یک یا دو بعد از ظهر بود که به اطراف روستای ملیحه کوت سعد رسیدیم. در حین پیشروی، جناح راست ما به سمت جفیر بود. دشمن، آنجا نیروی زیادی داشت. فرمانده ارتش با بی‌سیم تقاضای پنج فروند هلی‌کوپتر از هوانیروز کرد. باید این هلی‌کوپترها جناح راست ما را تأمین می‌کردند تا از راست پاتک نخوریم و غافلگیر نشویم. بلافاصله هلی‌کوپترهای درخواستی آمدند و جناح راست ما را زیر پوشش گرفتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما مدافع حرمیم و مدافع نوامیس مردم شهید مدافع حرم ، بابک نوری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مجله دفاع مقدس کانال خاطرات "حماسه جنوب" • خاطرات • طنز جبهه • نشر کتب • نکات شنیدنی • کلیپ‌های زیرخاکی خاطرات رزمندگان دفاع مقدس 👉 @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بی نشان آمدند بی پلاک رفتند تا مفقودالاثر بشوند همچون مادرشان زهرا (س) صلی الله و علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ازدواج فاطمی یک روز جمعه، برای آشنایی بیشتر، در خانه آقای نادری (از دوستان آقا مهدی که در شهربانی کار می کرد) با شهید باکری صحبت کردم. مسائلی مطرح شد، مثل نحوه ازدواج ، زندگی، مسائل جنگ و ... متأسفانه آن روز، راستش را بخواهید ، من آقا مهدی را ندیدم. ایشان هم اصلاً مرا ندید؛ هر دو سر به زیر نشسته بودیم. لباس آقا مهدی، یک اورکت و یک شلوار بسیجی بود. بعد از این دیگر ایشان را ندیدیم تا قبل از عقد. خواهرهای آقا مهدی تا قبل از عقد به او اعتراض می کردند که وقتی او را ندیدی ، چرا قبولش کردی؟ شاید چشم هایش کور بود، سرش کچل بود و... آقا مهدی گفته بود: «ازدواجم به خاطر خداست، به خاطر اسلام است. معیارهایی که می خواهم در ایشان یافتم و مطمئن هستم ایشان همراه و هم عقیده من در زندگی است.» صفیه مدرس، همسر شهید مهدی باکری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
9207c5609d1b4fa1ae1c429ac62982ff.mp3
14.07M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران 🔻 مثنوی شنیدنی بادهای هرزه در دشت و دمن پیچیده است         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شب‌های بعد از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه ، شب‌های حزن و اندوه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ست. بشنویم ذکر مصیبت بی‌بی دو عالم را        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روزی صباح المراياتی مرا احضار کرد و از من خواست در اطراف یگان با او قدم بزنم. از سنگرهایمان خارج شدیم و در طول مسیر در مورد وضعیت دانشکده و کار در بیمارستان به گفتگو پرداختیم. رفته رفته صحبت‌های ما به موضوع جنگ کشیده شد. او به من گفت: «تو همیشه رژیم را مورد انتقاد قرار می‌دهی، جنگ را محکوم می کنی و افراد را نسبت به جنگ بدبین می‌سازی.» به او گفتم: «این افترایی بیش نیست.» گفت: «من عین حقیقت را می‌گویم.» گفتم: «بسیار خوب، دلیل بیاور!» اوراقی از جیبش در آورد و گفت: «لطفاً گوش کن...» او مواردی را قرائت کرد که احساس کردم گزارشات عوامل اطلاعاتی است. آنها صحبت‌ها و حرکاتم را در جاهای مختلف دقیقاً ثبت کرده بودند. مدتی مکث کرده و گفتم: «مدارکی که ارائه کردید، صحت دارند، ولی آنها را از کجا به دست آورده‌اید؟»  خندید و گفت: «از طریق عوامل خودمان... دکتر! مراقب باش و جلو زبانت را نگهدار، زیرا چشم‌ها و گوش‌های ما در همه جا حضور دارند.»  پرسیدم: «دقیقاً از من چه می‌خواهی؟»  لبخندی زد و گفت: «هیچ چیز، فقط می‌خواهم تو را نصیحت کنم.»  تعجب کردم و گفتم: «یعنی اطلاعات هم مردم را نصیحت می‌کند؟»  گفت: «گاهی و نه همیشه.» و اضافه کرد: «من نمی‌خواهم در مورد تو تصمیمی بگیرم، مشروط بر این که از این به بعد این کارها را تکرار نکنی.»  گفتم: «ظاهراً تو حلال‌زاده هستی و نمی‌خواهی مردم را اذیت کنی.»  در جواب گفت: «دکتر! من در احساس تو نسبت به ایران و امام خمینی سهیم و شریکم، گرچه اسماً بعثی هستم. ولی احساسات و اندیشه‌هایم را پنهان می‌سازم. مجبورم به نفع رژیم فعالیت کنم.» به خاطر کاری که در حق من کرد، بسیار تشکر کردم و از او خواستم که اوراق را بسوزاند تا دست افسر اطلاعات نیفتد. او فندک آبی‌رنگ خود را از جیبش درآورد و تمامی آنها را آتش زد. مدت زیادی را با هم قدم زدیم و صحبت کردیم. من صراحتاً به او گفتم که نمی‌توانم در مورد جنگ و سیاست سکوت کنم و از او خواهش کردم عوامل اطلاعاتی را به من معرفی کند تا از آنها فاصله بگیرم. قدری مکث کرد و گفت: «نمی‌توانم، برایم مسئولیت ایجاد می‌کند.» قول دادم که این موضوع را با احدی در میان نگذارم. پس از اصرار زیاد، اسامی ۱۱ نفر از عوامل اطلاعاتی و در رأس آنها ستوانیار بهیار «جاسم» را برایم فاش نمودند. به قرارگاه یگان بازگشتیم. من بلافاصله با کمک عده‌ای از بهیاران متدین در صدد شناسایی این عوامل برآمدم. بعد از این که با تک‌تک آنها از دور آشنا شدم، سعی کردم از این به بعد در دام بعثی‌های اطلاعاتی قرار نگیرم. روزهای خسته‌کننده و یکنواختی را پشت سر می‌گذاشتم. نه تنها موضوعی برای خوشحالی وجود نداشت، بلکه عکس حوادثی رخ می‌داد که برایم دردآور بود. در یکی از روزها، خبر تأسف‌بار اعدام دکتر «عبد سلیمان» را پس از گذشت ۵ ماه از دستگیری‌اش شنیدم. او دوستی بود که در اوایل جنگ با او آشنا شده بودم. او به اتهام عضویت در یک جنبش اسلامی اعدام شد. افراد یگان از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدند. ما گاه و بیگاه اخباری در مورد بروز اختلافات و درگیری‌های داخلی در ایران، محاصره اقتصادی علیه این کشور و موضوع گروگان‌های آمریکایی را از رسانه‌های مختلف می‌شنیدیم که برایمان رنج‌آور بود؛ علی‌الخصوص که روند رخدادها همگی به نفع رژیم عراق تمام می‌شد. روابط بین من با دکتر «رعد» و دکتر «ذر» به دلیل اختلاف نظرها و اعتقادات فی‌مابین تیره بود. این دو نفر نسبت به انقلاب اسلامی و امام خمینی به دیده دشمنی نگاه می‌کردند و غالباً با رمز و کنایه با من صحبت می‌کردند. به طور مثال، هر وقت که زمان پخش اخبار از رادیو تهران فرا می‌رسید، من از سنگر استراحت خارج می‌شدم. آنها می‌پرسیدند: «کجا؟ حتماً برای شنیدن اخبار رادیو تهران می‌روی!» بارها خویشتنداری نموده و سعی کردم از آنها فاصله بگیرم، ولی برخوردهای لفظی بین ما همچنان ادامه داشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خدا مادرم را کجا می‌برند گمانم برای شفا می‌برند خدایا گل ما که نیلی نبود جواب محبت که سیلی نبود سید حسن میریزدی صلی الله و علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سفره های زهرایی سفره‌های قناعت جبهه‌ای‌ها در شهادت بی‌بی جان حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیتی نیست مگر به انتقام       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۶۵ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ما با جبهه اصلی درگیر شدیم. در حین درگیری با دشمن، یکی از هلی‌کوپترهای ما متأسفانه هدف تیرهای دشمن قرار گرفت و سقوط کرد. خوشبختانه خلبان‌های این هلی‌کوپتر جان سالم به در بردند و توسط نیروهای خودی از منطقه خارج شدند. چهار هلی‌کوپتر باقیمانده، جنگی جانانه با تانک‌ها و نفربرهای عراقی به راه انداختند و راه فرار دشمن را به سمت جفیر بستند. درگیری حدود یک ساعت با شدت و حدت ادامه داشت. هر تانکی که می‌خواست حرکت کند، طعمه موشک‌های هلی‌کوپترهای هوانیروز می‌شد و با سرنشینانش به هوا می‌رفت. ستون‌های دود از تانک‌های به آتش کشیده شده دشمن به هوا می‌رفت. بچه‌های ما نیز بیکار نبودند و با آرپی‌جی به جان تانک‌های دشمن افتاده بودند. عده‌ی زیادی از نیروهای دشمن کشته و مجروح شدند و تعداد چشمگیری از سربازان و درجه‌داران آنها به اسارت نیروهای ما آمدند. من بالای تانک رفتم و از آنچه که می‌دیدم در پوست خود نمی‌گنجیدم. از حوالی سوسنگرد تا اطراف جفیر، تانک‌های دشمن در حال سوختن بودند و دود آنها آسمان را سیاه می‌کرد. صدای غرش تانک با انفجار توپ و نعره‌ رزمندگان ایرانی، همه فضا را پر کرده بود. زمین زیر پای آدم می‌لرزید. احساس می‌کردم در خواب هستم و آنچه می‌بینم واقعیت ندارد. وقتی تانک دشمن را می‌دیدم که منفجر و به هوا پرتاب می‌شد، ناخودآگاه یاد تانک‌هایی می‌افتادم که در سوسنگرد به خانه‌های مردم فرورفته بودند و با تیر مستقیم تانک به مردم این شهر شلیک می‌کردند. در آن آتش و خون به این فکر می‌کردم که چند دستگاه از تانک‌هایی که منفجر شده‌اند، در محاصره و اشغال سوسنگرد شرکت داشته‌اند و چقدر زن و بچه و غیرنظامی‌های بی‌گناه را زیر شنی‌های خود قصابی کرده‌اند. عملیات در مرحله اول با موفقیت کامل تمام شد و ما صدها نفر از نیروهای دشمن را کشته، مجروح کرده و یا به اسارت خود درآوردیم. فکر می‌کنم تعداد زیادی از نیروهای دشمن را هلاک کردیم و حدود ۸۰۰ نفر به اسارت ما درآمدند. خوشبختانه آن روز هیچ‌کدام از بچه‌های سپاه هویزه آسیبی ندیدند، فقط عبدالنبی نیسی مجروح شد و او را به بیمارستان منتقل کردند. بچه‌های سپاه هویزه در جمع‌آوری اسرای دشمن خیلی فعال عمل کردند. حسن بوعذار به تنهایی موفق شد حدود بیست نفر از قوای دشمن را اسیر کند و اسرا را با خوشحالی نزد من آورد. بعد از عملیات، حسین علم الهدی را دیدم که بسیار خوشحال و مسرور بود. شیخ شویش آمد و به علم الهدی این پیروزی را تبریک گفت. سید حسین با لحن خاصی به او پاسخ داد: "شیخ، حالا به من تبریک نگو! وقتی به من تبریک بگو که با همین تانک‌ها کربلا را فتح کردیم." مرحله اول عملیات نصر با پیروزی مطلق ایران به پایان رسید. این اولین پیروزی ارتش در یک جنگ کلاسیک و منظم با نیروهای مهاجم دشمن در خاک ایران بود. همه پاسدارها و ارتشی‌ها از این پیروزی خوشحال بودند. مدتی بعد، اتوبوس‌های خالی ارتشی آمدند و اسرا را سوار کرده و به مقرشان در هویزه منتقل کردند. مجروحان نیز به مراکز درمانی و بیمارستان‌ها منتقل شدند. متأسفانه، کسی غنائم را جمع‌آوری نکرد. صدها دستگاه تانک، نفربر، لودر و خودرو دشمن سالم در منطقه مانده بود، اما کسی آنها را به عقب خط منتقل نکرد و در همانجا که عراقی‌ها آنها را ول کرده بودند، رها ماندند. نکته جالب در این عملیات این بود که عراقی‌ها خیلی کم کشته و مجروح دادند. اغلب نیروهای دشمن بلافاصله بعد از درگیری خود را تسلیم کردند. آنها در خاک ما حضور داشتند و انگیزه‌ای برای جنگیدن و دفاع از خود نداشتند. خودشان هم در باطن می‌دانستند که مهاجم و اشغالگر هستند و به همین دلیل، مقاومت چندانی از خود نشان ندادند. عملیات حوالی ساعت سه بعد از ظهر به طور کامل به پایان رسید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
از دل خاک! جان درآوردند چفیه و استخوان درآوردند از دل خاک! با دلی مجروح عشق را ناگهان درآوردند از دل خاک! آنچه من دیدم شاخه‌ی ارغوان درآوردند از دل خاک! من چه می دانم از دلم یک جهان درآوردند از دل خاک پیر و سن بالا یک شهید جوان درآوردند نرگس طالبی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
n75771.mp3
1.05M
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران زهرا ز غمت بنگر می سوزم و می سازم شاعر، حبیب الله معلمی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
🍂 کربلا کجاست؟ شب آخری که اسماعیل پیشمان بود، فرزندمان ابراهیم، یک نقشه آورد. او کلاس اول بود و اسماعیل تابستان سال قبل بیست روزی او را برده بود جبهه. ابراهیم گفت: «بابا شما که می گویی تا کربلا راهی نیست ، به من بگوئید کربلا کجاست ؟ » اسماعیل به شوخی گفت: «از اینجا که ما نشسته ایم حدود چند سانتی متر جلوتر است.» ابراهیم گفت : « قبول نیست بابا! این طوری نگفتم. از روی نقشه نه. بگوئید فاصله‌واقعی اش روی زمین چقدر است؟» اسماعیل این‌بار جدی جواب داد: «کربلا در دل ماست و ساده به دست نمی آید ، باید بجنگیم.» همسر شهيد اسماعيل دقایقی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روزی در سنگر استراحت بودم و ضمن تماشای برنامه‌های تلویزیونی، در مورد جنگ با هم نشسته بودیم، گفتگو می‌کردیم.  من گفتم: «صدام گفت ....»  دکتر «رعد» با لحنی غضبناک پاسخ داد: «چرا نمی‌گویی آقای رئیس‌جمهور یا رفیق صدام؟ مگر صدام پیشخدمت توست؟»  پاسخ دادم: «زبانم به گفتن آقای رئیس جمهور یا رفیق عادت نکرده است. من همیشه از او به نام صدام حسین اسم می‌برم.»  صداهای ما تدریجاً شکل برخورد لفظی به خود گرفت، اما سروان «صباح» فوراً دخالت کرد و به این غائله خاتمه داد. سروان مرا از سنگر خارج کرد و گفت: «بهتر است برای انجام ماموریتی یگان را ترک کنی و از آنها فاصله بگیری. آنها صدام و حزب او را می‌پرستند. تو هم نمی‌توانی سکوت کنی. تصور می‌کنم که تو را به این آسانی رها نخواهند کرد.»  نظر او منطقی بود. از آن روز به بعد در مأموریت‌های متعدد شرکت کردم؛ بهتر بگویم بیشتر در تبعید بسر بردم. آنها به هر نحوی مرا تحت فشار گذاشته بودند، ولی تسلیم نشدم.  وقتی می‌خواستم از سروان «احسان حیدری» مرخصی بگیرم، به من گفت: «چرا درخواست مساعده نمی‌کنی؟»  گفتم: «نیازی به مساعده ندارم.»  گفت: «همه بجز تو درخواست مساعده می‌کنند.»  گفتم: «هرگز دستم را به طرف تو دراز نخواهم کرد. چنان‌که استحقاقش را داشته باشم، بایستی آن را بدهی.»  هدف او این بود که من دست گدایی به طرفش دراز کنم و در مقابلش سر خم کنم.  تنها رفیق و هم‌سنگر من در آن روزها دکتر «یعقوب» بود که به تازگی به ما ملحق شده بود. او نمونه عینی ستم‌دیدگانی بود که زیر سلطه بعثی‌ها گرفتاری‌ها و رنج‌های زیادی را متحمل شده بودند. دکتر «يعقوب» متخصص بیماری‌های زنان و زایمان بود. او ۱۳ سال در ایتالیا بسر برده و در دانشگاه تریستا تدریس نموده و با یک خانم دکتر ایتالیایی ازدواج کرده بود. آنها صاحب یک دختر بودند. دکتر یعقوب با برخی از دانشجویان بعثی مقیم ایتالیا برخورد کرده و آنها او را با تمهیداتی مجبور به بازگشت به عراق کردند. حتی زمینه ملاقاتش را به سفیر عراق فراهم ساختند و سفارت به او وعده داد که در بصره به تدریس پرداخته و از امتیازات مادی و رفاهی برخوردار خواهد شد. دکتر یعقوب وعده‌های آن عفلقی‌ها را باور کرده و برای انجام کار و خدمت به هم‌میهنان خود به خاک عراق بازگشت. او همسر و تنها نوزاد دختر خود را در ایتالیا ترک کرد و وارد بغداد شد تا برای آنها منزل و وسایل ضروری زندگی را مهیا کند. به محض ورود به بهشت موعود، به خدمت ارتش احضار شد، چرا که قبلاً خدمت نکرده بود. به همین دلیل او را به عنوان پزشک سرباز وظیفه به خدمت اعزام کردند. اما از آنجایی که از ضعف بینایی رنج می‌برد و نیز با یک زن خارجی ازدواج کرده بود، غیرمسلح تشخیص داده شد، یعنی این که نمی‌بایست در واحدهای نظامی فعال خدمت کرده و یا راهی جبهه شود. آن طور که برایم تعریف می‌کرد، در ابتدا به عنوان پزشک عمومی به استخدام بیمارستان نظامی ناصریه درآمد. او می‌گفت که مسئولین بیمارستان برخوردی توهین‌آمیز با وی داشتند. شش ماه پس از شروع جنگ، او را بر خلاف قوانین ارتش به یگان ما منتقل کردند، اما وساطت دکتر «صباح الربیعی» بر مقررات ارتش عراق چیره شد و به جای اول - بیمارستان ناصریه - انتقال یافت. دکتر صباح با سرتیپ ستاد «صلاح قاضی»، فرمانده لشکر پنجم، رابطه‌ای صمیمانه داشت. دکتر یعقوب ماهیانه ۶۰ دینار حقوق دریافت می‌کرد و به همین دلیل قادر نبود همسر و فرزندش را از ایتالیا بیاورد. او به مکاتبه با آنان اکتفا می‌کرد. داستان زندگی این مرد نمونه گویایی از بی‌توجهی بعثی‌ها نسبت به زندگی مردم است. آخر، یک نفر پزشک زنان و زایمان در خطوط مقدم جبهه چه نقشی می‌تواند داشته باشد؟ بدتر از همه این که مورد استهزاء سایر افسران و سربازان نیز قرار می‌گرفت. او بارها از مشکلاتش با من سخن گفت. می‌دیدم که از فرط غصه و اندوه در حال ذوب شدن است. سیگار لحظه‌ای از لبانش دور نمی‌شد. گاهی سعی می‌کردم با خنده و شوخی دردهایش را تسکین دهم و گاهی نیز او را به خاطر کاری که کرده بود مورد عتاب و سرزنش قرار می‌دادم، چرا که گول وعده‌های دروغین بعثی‌ها را خورده بود. در مقابل این برگ از مصیبت ملت عراق، برگ دیگری هست که تصور پارتی بازی، تبعیض و فساد اداری در عراق را به ما نشان می‌دهد.         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂