حماسه جنوب،خاطرات
🍂 مجله دفاع مقدس کانال خاطرات "حماسه جنوب" • خاطرات • طنز جبهه • نشر کتب
دوستان، لطفا در گروههای خود نشر دهید 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بی نشان آمدند
بی پلاک رفتند
تا مفقودالاثر بشوند
همچون مادرشان زهرا (س)
صلی الله و علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #فاطمیه #کلیپ
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ازدواج فاطمی
یک روز جمعه، برای آشنایی بیشتر، در
خانه آقای نادری (از دوستان آقا مهدی که در شهربانی کار می کرد) با شهید باکری صحبت کردم.
مسائلی مطرح شد، مثل نحوه ازدواج ،
زندگی، مسائل جنگ و ... متأسفانه آن روز، راستش را بخواهید ، من آقا مهدی را ندیدم.
ایشان هم اصلاً مرا ندید؛ هر دو سر به زیر نشسته بودیم. لباس آقا مهدی، یک اورکت و یک شلوار بسیجی بود.
بعد از این دیگر ایشان را ندیدیم تا قبل از عقد.
خواهرهای آقا مهدی تا قبل از عقد به او
اعتراض می کردند که وقتی او را ندیدی ، چرا قبولش کردی؟
شاید چشم هایش کور بود،
سرش کچل بود و...
آقا مهدی گفته بود:
«ازدواجم به خاطر خداست، به خاطر اسلام است. معیارهایی که می خواهم در ایشان یافتم و مطمئن هستم ایشان همراه و هم عقیده من در زندگی است.»
صفیه مدرس، همسر شهید مهدی باکری
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
9207c5609d1b4fa1ae1c429ac62982ff.mp3
14.07M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
🔻 مثنوی شنیدنی
بادهای هرزه در دشت و دمن پیچیده است
┄═❁๑❁═┄
شبهای بعد از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه ، شبهای حزن و اندوه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ست.
بشنویم ذکر مصیبت بیبی دو عالم را
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار #فاطمیه
#مثنوی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۳۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 روزی صباح المراياتی مرا احضار کرد و از من خواست در اطراف یگان با او قدم بزنم. از سنگرهایمان خارج شدیم و در طول مسیر در مورد وضعیت دانشکده و کار در بیمارستان به گفتگو پرداختیم.
رفته رفته صحبتهای ما به موضوع جنگ کشیده شد. او به من گفت: «تو همیشه رژیم را مورد انتقاد قرار میدهی، جنگ را محکوم می کنی و افراد را نسبت به جنگ بدبین میسازی.»
به او گفتم: «این افترایی بیش نیست.» گفت: «من عین حقیقت را میگویم.» گفتم: «بسیار خوب، دلیل بیاور!» اوراقی از جیبش در آورد و گفت: «لطفاً گوش کن...» او مواردی را قرائت کرد که احساس کردم گزارشات عوامل اطلاعاتی است. آنها صحبتها و حرکاتم را در جاهای مختلف دقیقاً ثبت کرده بودند. مدتی مکث کرده و گفتم: «مدارکی که ارائه کردید، صحت دارند، ولی آنها را از کجا به دست آوردهاید؟»
خندید و گفت: «از طریق عوامل خودمان... دکتر! مراقب باش و جلو زبانت را نگهدار، زیرا چشمها و گوشهای ما در همه جا حضور دارند.»
پرسیدم: «دقیقاً از من چه میخواهی؟»
لبخندی زد و گفت: «هیچ چیز، فقط میخواهم تو را نصیحت کنم.»
تعجب کردم و گفتم: «یعنی اطلاعات هم مردم را نصیحت میکند؟»
گفت: «گاهی و نه همیشه.» و اضافه کرد: «من نمیخواهم در مورد تو تصمیمی بگیرم، مشروط بر این که از این به بعد این کارها را تکرار نکنی.»
گفتم: «ظاهراً تو حلالزاده هستی و نمیخواهی مردم را اذیت کنی.»
در جواب گفت: «دکتر! من در احساس تو نسبت به ایران و امام خمینی سهیم و شریکم، گرچه اسماً بعثی هستم. ولی احساسات و اندیشههایم را پنهان میسازم. مجبورم به نفع رژیم فعالیت کنم.» به خاطر کاری که در حق من کرد، بسیار تشکر کردم و از او خواستم که اوراق را بسوزاند تا دست افسر اطلاعات نیفتد. او فندک آبیرنگ خود را از جیبش درآورد و تمامی آنها را آتش زد. مدت زیادی را با هم قدم زدیم و صحبت کردیم. من صراحتاً به او گفتم که نمیتوانم در مورد جنگ و سیاست سکوت کنم و از او خواهش کردم عوامل اطلاعاتی را به من معرفی کند تا از آنها فاصله بگیرم. قدری مکث کرد و گفت: «نمیتوانم، برایم مسئولیت ایجاد میکند.»
قول دادم که این موضوع را با احدی در میان نگذارم. پس از اصرار زیاد، اسامی ۱۱ نفر از عوامل اطلاعاتی و در رأس آنها ستوانیار بهیار «جاسم» را برایم فاش نمودند.
به قرارگاه یگان بازگشتیم. من بلافاصله با کمک عدهای از بهیاران متدین در صدد شناسایی این عوامل برآمدم. بعد از این که با تکتک آنها از دور آشنا شدم، سعی کردم از این به بعد در دام بعثیهای اطلاعاتی قرار نگیرم.
روزهای خستهکننده و یکنواختی را پشت سر میگذاشتم. نه تنها موضوعی برای خوشحالی وجود نداشت، بلکه عکس حوادثی رخ میداد که برایم دردآور بود.
در یکی از روزها، خبر تأسفبار اعدام دکتر «عبد سلیمان» را پس از گذشت ۵ ماه از دستگیریاش شنیدم. او دوستی بود که در اوایل جنگ با او آشنا شده بودم. او به اتهام عضویت در یک جنبش اسلامی اعدام شد. افراد یگان از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدند.
ما گاه و بیگاه اخباری در مورد بروز اختلافات و درگیریهای داخلی در ایران، محاصره اقتصادی علیه این کشور و موضوع گروگانهای آمریکایی را از رسانههای مختلف میشنیدیم که برایمان رنجآور بود؛ علیالخصوص که روند رخدادها همگی به نفع رژیم عراق تمام میشد.
روابط بین من با دکتر «رعد» و دکتر «ذر» به دلیل اختلاف نظرها و اعتقادات فیمابین تیره بود. این دو نفر نسبت به انقلاب اسلامی و امام خمینی به دیده دشمنی نگاه میکردند و غالباً با رمز و کنایه با من صحبت میکردند. به طور مثال، هر وقت که زمان پخش اخبار از رادیو تهران فرا میرسید، من از سنگر استراحت خارج میشدم. آنها میپرسیدند: «کجا؟ حتماً برای شنیدن اخبار رادیو تهران میروی!» بارها خویشتنداری نموده و سعی کردم از آنها فاصله بگیرم، ولی برخوردهای لفظی بین ما همچنان ادامه داشت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خدا مادرم را کجا میبرند
گمانم برای شفا میبرند
خدایا گل ما که نیلی نبود
جواب محبت که سیلی نبود
سید حسن میریزدی
صلی الله و علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #فاطمیه #کلیپ
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سفره های زهرایی
سفرههای قناعت جبههایها
در شهادت بیبی جان
حضرت زهرا سلام الله علیها
تسلیتی نیست مگر به انتقام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #فاطمیه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۶۵
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ما با جبهه اصلی درگیر شدیم. در حین درگیری با دشمن، یکی از هلیکوپترهای ما متأسفانه هدف تیرهای دشمن قرار گرفت و سقوط کرد.
خوشبختانه خلبانهای این هلیکوپتر جان سالم به در بردند و توسط نیروهای خودی از منطقه خارج شدند. چهار هلیکوپتر باقیمانده، جنگی جانانه با تانکها و نفربرهای عراقی به راه انداختند و راه فرار دشمن را به سمت جفیر بستند.
درگیری حدود یک ساعت با شدت و حدت ادامه داشت. هر تانکی که میخواست حرکت کند، طعمه موشکهای هلیکوپترهای هوانیروز میشد و با سرنشینانش به هوا میرفت. ستونهای دود از تانکهای به آتش کشیده شده دشمن به هوا میرفت. بچههای ما نیز بیکار نبودند و با آرپیجی به جان تانکهای دشمن افتاده بودند. عدهی زیادی از نیروهای دشمن کشته و مجروح شدند و تعداد چشمگیری از سربازان و درجهداران آنها به اسارت نیروهای ما آمدند.
من بالای تانک رفتم و از آنچه که میدیدم در پوست خود نمیگنجیدم. از حوالی سوسنگرد تا اطراف جفیر، تانکهای دشمن در حال سوختن بودند و دود آنها آسمان را سیاه میکرد. صدای غرش تانک با انفجار توپ و نعره رزمندگان ایرانی، همه فضا را پر کرده بود. زمین زیر پای آدم میلرزید. احساس میکردم در خواب هستم و آنچه میبینم واقعیت ندارد. وقتی تانک دشمن را میدیدم که منفجر و به هوا پرتاب میشد، ناخودآگاه یاد تانکهایی میافتادم که در سوسنگرد به خانههای مردم فرورفته بودند و با تیر مستقیم تانک به مردم این شهر شلیک میکردند. در آن آتش و خون به این فکر میکردم که چند دستگاه از تانکهایی که منفجر شدهاند، در محاصره و اشغال سوسنگرد شرکت داشتهاند و چقدر زن و بچه و غیرنظامیهای بیگناه را زیر شنیهای خود قصابی کردهاند.
عملیات در مرحله اول با موفقیت کامل تمام شد و ما صدها نفر از نیروهای دشمن را کشته، مجروح کرده و یا به اسارت خود درآوردیم. فکر میکنم تعداد زیادی از نیروهای دشمن را هلاک کردیم و حدود ۸۰۰ نفر به اسارت ما درآمدند. خوشبختانه آن روز هیچکدام از بچههای سپاه هویزه آسیبی ندیدند، فقط عبدالنبی نیسی مجروح شد و او را به بیمارستان منتقل کردند.
بچههای سپاه هویزه در جمعآوری اسرای دشمن خیلی فعال عمل کردند. حسن بوعذار به تنهایی موفق شد حدود بیست نفر از قوای دشمن را اسیر کند و اسرا را با خوشحالی نزد من آورد.
بعد از عملیات، حسین علم الهدی را دیدم که بسیار خوشحال و مسرور بود. شیخ شویش آمد و به علم الهدی این پیروزی را تبریک گفت. سید حسین با لحن خاصی به او پاسخ داد:
"شیخ، حالا به من تبریک نگو! وقتی به من تبریک بگو که با همین تانکها کربلا را فتح کردیم."
مرحله اول عملیات نصر با پیروزی مطلق ایران به پایان رسید. این اولین پیروزی ارتش در یک جنگ کلاسیک و منظم با نیروهای مهاجم دشمن در خاک ایران بود. همه پاسدارها و ارتشیها از این پیروزی خوشحال بودند. مدتی بعد، اتوبوسهای خالی ارتشی آمدند و اسرا را سوار کرده و به مقرشان در هویزه منتقل کردند. مجروحان نیز به مراکز درمانی و بیمارستانها منتقل شدند. متأسفانه، کسی غنائم را جمعآوری نکرد. صدها دستگاه تانک، نفربر، لودر و خودرو دشمن سالم در منطقه مانده بود، اما کسی آنها را به عقب خط منتقل نکرد و در همانجا که عراقیها آنها را ول کرده بودند، رها ماندند.
نکته جالب در این عملیات این بود که عراقیها خیلی کم کشته و مجروح دادند. اغلب نیروهای دشمن بلافاصله بعد از درگیری خود را تسلیم کردند. آنها در خاک ما حضور داشتند و انگیزهای برای جنگیدن و دفاع از خود نداشتند. خودشان هم در باطن میدانستند که مهاجم و اشغالگر هستند و به همین دلیل، مقاومت چندانی از خود نشان ندادند. عملیات حوالی ساعت سه بعد از ظهر به طور کامل به پایان رسید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
از دل خاک! جان درآوردند
چفیه و استخوان درآوردند
از دل خاک! با دلی مجروح
عشق را ناگهان درآوردند
از دل خاک! آنچه من دیدم
شاخهی ارغوان درآوردند
از دل خاک! من چه می دانم
از دلم یک جهان درآوردند
از دل خاک پیر و سن بالا
یک شهید جوان درآوردند
نرگس طالبی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شعر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
n75771.mp3
1.05M
🚩 نواهای ماندگار
با نوای حاج صادق آهنگران
زهرا ز غمت بنگر
می سوزم و می سازم
شاعر، حبیب الله معلمی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوت_ماندگار #فاطمیه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کربلا کجاست؟
شب آخری که اسماعیل پیشمان بود،
فرزندمان ابراهیم، یک نقشه آورد.
او کلاس اول بود و اسماعیل تابستان سال قبل بیست روزی او را برده بود جبهه.
ابراهیم گفت: «بابا شما که می گویی تا
کربلا راهی نیست ، به من بگوئید کربلا
کجاست ؟ »
اسماعیل به شوخی گفت: «از اینجا که ما نشسته ایم حدود چند سانتی متر جلوتر است.»
ابراهیم گفت : « قبول نیست بابا! این
طوری نگفتم. از روی نقشه نه. بگوئید فاصلهواقعی اش روی زمین چقدر است؟»
اسماعیل اینبار جدی جواب داد: «کربلا در دل ماست و ساده به دست نمی آید ، باید بجنگیم.»
همسر شهيد اسماعيل دقایقی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۳۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 روزی در سنگر استراحت بودم و ضمن تماشای برنامههای تلویزیونی، در مورد جنگ با هم نشسته بودیم، گفتگو میکردیم.
من گفتم: «صدام گفت ....»
دکتر «رعد» با لحنی غضبناک پاسخ داد: «چرا نمیگویی آقای رئیسجمهور یا رفیق صدام؟ مگر صدام پیشخدمت توست؟»
پاسخ دادم: «زبانم به گفتن آقای رئیس جمهور یا رفیق عادت نکرده است. من همیشه از او به نام صدام حسین اسم میبرم.»
صداهای ما تدریجاً شکل برخورد لفظی به خود گرفت، اما سروان «صباح» فوراً دخالت کرد و به این غائله خاتمه داد. سروان مرا از سنگر خارج کرد و گفت: «بهتر است برای انجام ماموریتی یگان را ترک کنی و از آنها فاصله بگیری. آنها صدام و حزب او را میپرستند. تو هم نمیتوانی سکوت کنی. تصور میکنم که تو را به این آسانی رها نخواهند کرد.»
نظر او منطقی بود. از آن روز به بعد در مأموریتهای متعدد شرکت کردم؛ بهتر بگویم بیشتر در تبعید بسر بردم. آنها به هر نحوی مرا تحت فشار گذاشته بودند، ولی تسلیم نشدم.
وقتی میخواستم از سروان «احسان حیدری» مرخصی بگیرم، به من گفت: «چرا درخواست مساعده نمیکنی؟»
گفتم: «نیازی به مساعده ندارم.»
گفت: «همه بجز تو درخواست مساعده میکنند.»
گفتم: «هرگز دستم را به طرف تو دراز نخواهم کرد. چنانکه استحقاقش را داشته باشم، بایستی آن را بدهی.»
هدف او این بود که من دست گدایی به طرفش دراز کنم و در مقابلش سر خم کنم.
تنها رفیق و همسنگر من در آن روزها دکتر «یعقوب» بود که به تازگی به ما ملحق شده بود. او نمونه عینی ستمدیدگانی بود که زیر سلطه بعثیها گرفتاریها و رنجهای زیادی را متحمل شده بودند. دکتر «يعقوب» متخصص بیماریهای زنان و زایمان بود. او ۱۳ سال در ایتالیا بسر برده و در دانشگاه تریستا تدریس نموده و با یک خانم دکتر ایتالیایی ازدواج کرده بود. آنها صاحب یک دختر بودند. دکتر یعقوب با برخی از دانشجویان بعثی مقیم ایتالیا برخورد کرده و آنها او را با تمهیداتی مجبور به بازگشت به عراق کردند. حتی زمینه ملاقاتش را به سفیر عراق فراهم ساختند و سفارت به او وعده داد که در بصره به تدریس پرداخته و از امتیازات مادی و رفاهی برخوردار خواهد شد. دکتر یعقوب وعدههای آن عفلقیها را باور کرده و برای انجام کار و خدمت به هممیهنان خود به خاک عراق بازگشت. او همسر و تنها نوزاد دختر خود را در ایتالیا ترک کرد و وارد بغداد شد تا برای آنها منزل و وسایل ضروری زندگی را مهیا کند.
به محض ورود به بهشت موعود، به خدمت ارتش احضار شد، چرا که قبلاً خدمت نکرده بود. به همین دلیل او را به عنوان پزشک سرباز وظیفه به خدمت اعزام کردند. اما از آنجایی که از ضعف بینایی رنج میبرد و نیز با یک زن خارجی ازدواج کرده بود، غیرمسلح تشخیص داده شد، یعنی این که نمیبایست در واحدهای نظامی فعال خدمت کرده و یا راهی جبهه شود.
آن طور که برایم تعریف میکرد، در ابتدا به عنوان پزشک عمومی به استخدام بیمارستان نظامی ناصریه درآمد. او میگفت که مسئولین بیمارستان برخوردی توهینآمیز با وی داشتند. شش ماه پس از شروع جنگ، او را بر خلاف قوانین ارتش به یگان ما منتقل کردند، اما وساطت دکتر «صباح الربیعی» بر مقررات ارتش عراق چیره شد و به جای اول - بیمارستان ناصریه - انتقال یافت. دکتر صباح با سرتیپ ستاد «صلاح قاضی»، فرمانده لشکر پنجم، رابطهای صمیمانه داشت. دکتر یعقوب ماهیانه ۶۰ دینار حقوق دریافت میکرد و به همین دلیل قادر نبود همسر و فرزندش را از ایتالیا بیاورد. او به مکاتبه با آنان اکتفا میکرد. داستان زندگی این مرد نمونه گویایی از بیتوجهی بعثیها نسبت به زندگی مردم است. آخر، یک نفر پزشک زنان و زایمان در خطوط مقدم جبهه چه نقشی میتواند داشته باشد؟ بدتر از همه این که مورد استهزاء سایر افسران و سربازان نیز قرار میگرفت. او بارها از مشکلاتش با من سخن گفت. میدیدم که از فرط غصه و اندوه در حال ذوب شدن است. سیگار لحظهای از لبانش دور نمیشد. گاهی سعی میکردم با خنده و شوخی دردهایش را تسکین دهم و گاهی نیز او را به خاطر کاری که کرده بود مورد عتاب و سرزنش قرار میدادم، چرا که گول وعدههای دروغین بعثیها را خورده بود. در مقابل این برگ از مصیبت ملت عراق، برگ دیگری هست که تصور پارتی بازی، تبعیض و فساد اداری در عراق را به ما نشان میدهد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ
باصدای حاج صادق آهنگران و...
کلنا عباسک یا زینب
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 حاشا که بسیجی
میدان را خالی کند...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۶۶
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 داشتیم خودمان را آماده مرحله دوم عملیات میکردیم که یکدفعه یک جیپ ارتشی آمد. سرهنگ ارتشی در این جیپ بود و ظاهراً از طرف بنیصدر به فرمانده لشکر پیامی داشت.
جناب سرهنگ، یک کالک عملیاتی و دوربینی نیز به همراه داشت. کالک را روی جلو جیپ پهن کرد و در حالی که روی برخی نقاط دست میگذاشت، گفت: "دستور است تا اطلاع ثانوی مرحله دوم عملیات متوقف شود. دفاع دَوَران بگیرید و فاصله هر تانک با تانک بعدی هم ۳۰۰ متر باشد." یکی از همراهان جناب سرهنگ بود که از صحبتهای او فیلمبرداری میکرد. وقتی صحبتهای سرهنگ تمام شد، خواست سوار جیپ شود و بازگردد. یکی از گروهبانهای ارتشی به فیلمبردار همراه سرهنگ با حالت اعتراضی گفت: "کمی هم از این پاسدارها و بسیجیها و سربازها فیلمبرداری کن! اینها اینجا را فتح کردند نه این آقا!" این را گروهبان ارتشی با صدای بلندی گفت. فیلمبردار با دستپاچگی گفت: "به من همین را گفتهاند، من کاری به این حرفها ندارم!" این را گفت و سوار جیپ سرهنگ شد و با او رفت. من حیران و سرگردان بودم که چرا مرحله دوم عملیات متوقف شده است. دشمن در ضعف کامل بود و ما میتوانستیم تا ایستگاه حمید، یک نفس پیش برویم و کیلومترها از سرزمینمان را آزاد کنیم. آن روز در اوج قدرت و اقتدار بودیم و میتوانستیم با پیشروی خود، ماشین جنگی دشمن را در مناطق اشغالشده از کار بیندازیم. روحیه بچههای ارتش عالی بود و آنها نیز آماده بودند تا در کنار بچههای سپاه و بسیج، مرحله دوم عملیات را آغاز کنند. به دشمن نباید مهلت میدادیم و یک نفس باید به جلو میرفتیم. دستور توقف مرحله دوم عملیات در آن ساعت از روز برای ما به یک معمای حلناشدنی تبدیل شده بود و راستش را بخواهید، احساس میکردیم بوی خیانت به مشام میرسد.
در همین هنگام، معاون تیپ به من گفت:
«آقای شریفی، لطفاً بیایید!»
به طرفش رفتم. ایشان به من گفت:
«برویم به سمت سوسنگرد. اگر بخواهیم میانبر بزنیم باید از کجا عبور کنیم؟»
به ایشان گفتم:
«باید از هویزه به طرف سوسنگرد برویم.»
ایشان پرسید:
«نه، راه میانبر کجاست؟»
من راه میانبر را به او نشان دادم و گفتم:
«از همین جا به طور مستقیم میشود به طرف سوسنگرد رفت.»
خیلی برایم تلخ بود که در اوج پیروزی، معاون تیپ در فکر عقبنشینی است. چیزی نگفتم و به روی خودم هم نیاوردم، اما خیلی ناراحت شدم. این را هم بگویم که حضرت آیتالله خامنهای در روز عملیات حضور داشتند و پس از مرحله اول به منطقه آمدند و حتی علمالهدی ملاقاتی با ایشان انجام دادند. آقا سخنرانی کوتاهی برای گروه علم الهدی کردند. من البته با آنها نبودم و این ماجرا را از دوستانی که خودشان کنار علم الهدی بودند، شنیدم.
بعدها حضرت آیتالله خامنهای در یک سخنرانی عمومی صحبتهای خود را با سید حسین علم الهدی شرح داد.
حقیقتش آن است که علم الهدی به شدت از توقف عملیات ناراحت و گلهمند بود و گلهاش را به آقای خامنهای نیز عرض کرده بود. ایشان هم فرموده بودند که شما به تکلیفتان عمل کردهاید و نگران و ناراحت هم نباشید.
شب را در منطقه ماندیم، بعد از آنکه عملیات در حوالی ساعت سه بعد از ظهر روز پانزدهم دیماه ۱۳۵۹ متوقف شد. علم الهدی بچهها را در کنار رودخانه کرخه کور جمع کرد. او حدود ۵۰۰ متر با جایی که من در آنجا مستقر بودم فاصله داشت. در کنار کرخه وضو گرفتند و نماز خواندند. همانجا بود که با آیتالله خامنهای ملاقاتی صورت گرفت.
نکته جالب آنکه سید حسین علم الهدی به توقف عملیات به طور رسمی و علنی هیچ اعتراضی نکرد و خود را تحت امر ارتش و فرماندهی آن قرار داده بود. شب را نیز او در همانجا ماند و من نیز شب را در میان ارتشیها به صبح رساندم. داخل نفربر یکی از ارتشیها در روستای ملیحه کوت سعد که همان روز آزاد کرده بودیم، خوابیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از فتنههای شام نترسید
نترسید، نترسیم و نترسانیم
سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کفش
نشست جلوی پاهایم و آرام کفشهایم را بیرون آورد و آن کفش های نو را پایم کرد.
سرم را انداخته بودم پایین و فقط نگاهش میکردم،
نمیدانستم چه کار کنم،
دلم میخواست خوب نگاهش کنم، شاید دیگر از این فرصتها گیرم نیاید...
ناصر هنوز بلند نشده بود،
مشتریها میخندیدند و پچپچ میکردند. گفتم: «ناصر پاشو دیگه همه دارن نگامون میکنن.»
آرام گفت:
«خب نگاه کنن، گناه که نکردیم،
پای خانوممون کفش کردیم.»
همسر شهيد ناصر کاظمی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۳۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 دکتر «احمد» مفتی پزشکی بود. از یک خانواده بورژوا که پدرش افسر عالیرتبه بازنشسته و پدر همسرش پزشک خانواده دایی صدام (خیرالله طلفاح) بودند. دکتر «احمد» به بزدلی، گرفتن مرخصیهای متعدد و داشتن ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی با فرمانده یگان خود شهرت یافته بود. زندگی او در خورد و خواب خلاصه میشد و از احترام و تقدیر مسئولین واحد ما برخوردار بود. مدت ۴ ماه با ما زندگی کرد و از طریق پدر همسرش و با مساعدت خیرالله طلفاح توانست از ارتش و جنگ خلاص شود. او نه تنها از خدمت نظام مرخص گردید، بلکه برای ادامه تحصیلات عالی راهی لندن شد. درست است که صدام با صدور قانونی از ترخیص نظامیان تا اطلاع ثانوی جلوگیری کرده بود، ولی این قانون دکتر احمد و امثال او را که با خاندان صدام و اعوان و انصار او ارتباط داشتند مستثنی میکرد. و الا چگونه امکان داشت یک نفر افسر پزشک از خدمت نظام مرخص شود؟ این یکی هم از معجزات طلفاح، دایی صدام بود. دکتر «احمد» اواخر ماه مارس از ما خداحافظی کرد و با به تن کردن لباس غیرنظامی، لباسهای نظامیاش را به ما صدقه داد. دکتر جبهه را به مقصد بغداد ترک میگوید تا از آنجا راهی اروپا شود و دیگری از اروپا به بغداد عزیمت میکند تا قدم به جبهه بگذارد.
در آن صحرای خشک و بیآب و علف، و در کنار افرادی که رفتار و سکناتشان برایم غیرقابل تحمل بود، زندگی تلخ و خستهکنندهای را سپری میکردم. آنها شب و روز از صدام و قادسیه ننگین او تمجید میکردند و در سنگرهایشان سرگرم عیش و نوش بودند. آنها سعی میکردند حس زیادهطلبی مرا تحریک کنند، به گونهای که جز به ماشین و چند قطعه زمین به چیز دیگری نیندیشم. آنها داشتن چنین امتیازات مادی را مایه مباهات میدانستند و همیشه به پزشکان سرباز به دیده تحقیر و دشمنی نگاه میکردند.
روزی از دست آن احمقها به تنگ آمدم و به فرمانده یگان که بالای سفره صبحانه نشسته بود، گفتم: «امروز میخواهم مطلبی را با شما در میان بگذارم. شما هر روز مکنونات قلبی خودتان را بیان میکنید؛ و امروز متقابلاً میخواهم آنچه در دل دارم برای شما بیان کنم.» گفت: «بفرمایید!» و ای کاش نگفته بود. به او گفتم: «به خدا قسم، اگر شب را در ارتش شما بر روی تختی با یک حوری به صبح میرساندم و سپیده دم صاحب مال و مکنت میشدم، هرگز حاضر نبودم به صفوف ارتشی ملحق شوم که نشانی از آزادی در آن وجود ندارد.»
لحظهای سکوت در بین جمع حاکم شد و قلبها از خشم و کینه مالامال گردید، اما احدی لب به سخن نگشود. از آن روز به بعد، آنها از مسخره کردن من دست برداشتند، ولی موضعگیری من در قبال آنها بهایی به دنبال داشت که کمترین آن محدود شدن مرخصیها و اعزام مکرر من به خطوط مقدم جبهه بود. من هرگز برخورد فرمانده یگان را در شب بیست و یکم مارس ۱۹۸۱ (فروردین ۱۳۹۰) که به اسهال شدیدی دچار شده بودم، فراموش نمیکنم. افراد یگان آن شب را مثل شبهای پیش به صبح رساندند. فرمانده یگان و دوستانش تا صبح سرگرم قماربازی بودند، اما ایرانیها حلول عید نوروز را جشن گرفته و از گلولهباران نیروهای ما خودداری کرده و تنها به پرتاب گلولههای منور اکتفا نمودند. تا صبح در رنج و ناراحتی بسر بردم. مدام بین سنگر و آبریزگاه در رفت و آمد بودم. کارم به جایی کشید که قبل از طلوع فجر از سرباز نگهبان نزدیک سنگر برای رفتن به آبریزگاه کمک خواستم.
در آن شب لعنتی، یکی از بهیارها دو آمپول مسکن به من تزریق کرد. صبح روز بعد، بیحال روی تخت دراز کشیده بودم. دکتر یعقوب، پیش فرمانده یگان، رفت و وضعیت مرا به اطلاع وی رسانید. پیشنهاد کرد که مرا جهت استراحت و درمان به بیمارستان اعزام کنند، ولی او مخالفت کرد و گفت همین جا بمانم و مورد مداوا قرار گیرم. بالاخره او پزشک است!
دو روز روی تخت بستری بودم و در حال مداوای خود، تا اینکه به خواست خداوند بهبود یافتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هر کس از خدا ترسید
خدا همه چیز را از او می ترساند
هر کس از خدا نترسید...
سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂