🍂
🔻 هنگ سوم | ۳۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 روزی در سنگر استراحت بودم و ضمن تماشای برنامههای تلویزیونی، در مورد جنگ با هم نشسته بودیم، گفتگو میکردیم.
من گفتم: «صدام گفت ....»
دکتر «رعد» با لحنی غضبناک پاسخ داد: «چرا نمیگویی آقای رئیسجمهور یا رفیق صدام؟ مگر صدام پیشخدمت توست؟»
پاسخ دادم: «زبانم به گفتن آقای رئیس جمهور یا رفیق عادت نکرده است. من همیشه از او به نام صدام حسین اسم میبرم.»
صداهای ما تدریجاً شکل برخورد لفظی به خود گرفت، اما سروان «صباح» فوراً دخالت کرد و به این غائله خاتمه داد. سروان مرا از سنگر خارج کرد و گفت: «بهتر است برای انجام ماموریتی یگان را ترک کنی و از آنها فاصله بگیری. آنها صدام و حزب او را میپرستند. تو هم نمیتوانی سکوت کنی. تصور میکنم که تو را به این آسانی رها نخواهند کرد.»
نظر او منطقی بود. از آن روز به بعد در مأموریتهای متعدد شرکت کردم؛ بهتر بگویم بیشتر در تبعید بسر بردم. آنها به هر نحوی مرا تحت فشار گذاشته بودند، ولی تسلیم نشدم.
وقتی میخواستم از سروان «احسان حیدری» مرخصی بگیرم، به من گفت: «چرا درخواست مساعده نمیکنی؟»
گفتم: «نیازی به مساعده ندارم.»
گفت: «همه بجز تو درخواست مساعده میکنند.»
گفتم: «هرگز دستم را به طرف تو دراز نخواهم کرد. چنانکه استحقاقش را داشته باشم، بایستی آن را بدهی.»
هدف او این بود که من دست گدایی به طرفش دراز کنم و در مقابلش سر خم کنم.
تنها رفیق و همسنگر من در آن روزها دکتر «یعقوب» بود که به تازگی به ما ملحق شده بود. او نمونه عینی ستمدیدگانی بود که زیر سلطه بعثیها گرفتاریها و رنجهای زیادی را متحمل شده بودند. دکتر «يعقوب» متخصص بیماریهای زنان و زایمان بود. او ۱۳ سال در ایتالیا بسر برده و در دانشگاه تریستا تدریس نموده و با یک خانم دکتر ایتالیایی ازدواج کرده بود. آنها صاحب یک دختر بودند. دکتر یعقوب با برخی از دانشجویان بعثی مقیم ایتالیا برخورد کرده و آنها او را با تمهیداتی مجبور به بازگشت به عراق کردند. حتی زمینه ملاقاتش را به سفیر عراق فراهم ساختند و سفارت به او وعده داد که در بصره به تدریس پرداخته و از امتیازات مادی و رفاهی برخوردار خواهد شد. دکتر یعقوب وعدههای آن عفلقیها را باور کرده و برای انجام کار و خدمت به هممیهنان خود به خاک عراق بازگشت. او همسر و تنها نوزاد دختر خود را در ایتالیا ترک کرد و وارد بغداد شد تا برای آنها منزل و وسایل ضروری زندگی را مهیا کند.
به محض ورود به بهشت موعود، به خدمت ارتش احضار شد، چرا که قبلاً خدمت نکرده بود. به همین دلیل او را به عنوان پزشک سرباز وظیفه به خدمت اعزام کردند. اما از آنجایی که از ضعف بینایی رنج میبرد و نیز با یک زن خارجی ازدواج کرده بود، غیرمسلح تشخیص داده شد، یعنی این که نمیبایست در واحدهای نظامی فعال خدمت کرده و یا راهی جبهه شود.
آن طور که برایم تعریف میکرد، در ابتدا به عنوان پزشک عمومی به استخدام بیمارستان نظامی ناصریه درآمد. او میگفت که مسئولین بیمارستان برخوردی توهینآمیز با وی داشتند. شش ماه پس از شروع جنگ، او را بر خلاف قوانین ارتش به یگان ما منتقل کردند، اما وساطت دکتر «صباح الربیعی» بر مقررات ارتش عراق چیره شد و به جای اول - بیمارستان ناصریه - انتقال یافت. دکتر صباح با سرتیپ ستاد «صلاح قاضی»، فرمانده لشکر پنجم، رابطهای صمیمانه داشت. دکتر یعقوب ماهیانه ۶۰ دینار حقوق دریافت میکرد و به همین دلیل قادر نبود همسر و فرزندش را از ایتالیا بیاورد. او به مکاتبه با آنان اکتفا میکرد. داستان زندگی این مرد نمونه گویایی از بیتوجهی بعثیها نسبت به زندگی مردم است. آخر، یک نفر پزشک زنان و زایمان در خطوط مقدم جبهه چه نقشی میتواند داشته باشد؟ بدتر از همه این که مورد استهزاء سایر افسران و سربازان نیز قرار میگرفت. او بارها از مشکلاتش با من سخن گفت. میدیدم که از فرط غصه و اندوه در حال ذوب شدن است. سیگار لحظهای از لبانش دور نمیشد. گاهی سعی میکردم با خنده و شوخی دردهایش را تسکین دهم و گاهی نیز او را به خاطر کاری که کرده بود مورد عتاب و سرزنش قرار میدادم، چرا که گول وعدههای دروغین بعثیها را خورده بود. در مقابل این برگ از مصیبت ملت عراق، برگ دیگری هست که تصور پارتی بازی، تبعیض و فساد اداری در عراق را به ما نشان میدهد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ
باصدای حاج صادق آهنگران و...
کلنا عباسک یا زینب
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 حاشا که بسیجی
میدان را خالی کند...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۶۶
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 داشتیم خودمان را آماده مرحله دوم عملیات میکردیم که یکدفعه یک جیپ ارتشی آمد. سرهنگ ارتشی در این جیپ بود و ظاهراً از طرف بنیصدر به فرمانده لشکر پیامی داشت.
جناب سرهنگ، یک کالک عملیاتی و دوربینی نیز به همراه داشت. کالک را روی جلو جیپ پهن کرد و در حالی که روی برخی نقاط دست میگذاشت، گفت: "دستور است تا اطلاع ثانوی مرحله دوم عملیات متوقف شود. دفاع دَوَران بگیرید و فاصله هر تانک با تانک بعدی هم ۳۰۰ متر باشد." یکی از همراهان جناب سرهنگ بود که از صحبتهای او فیلمبرداری میکرد. وقتی صحبتهای سرهنگ تمام شد، خواست سوار جیپ شود و بازگردد. یکی از گروهبانهای ارتشی به فیلمبردار همراه سرهنگ با حالت اعتراضی گفت: "کمی هم از این پاسدارها و بسیجیها و سربازها فیلمبرداری کن! اینها اینجا را فتح کردند نه این آقا!" این را گروهبان ارتشی با صدای بلندی گفت. فیلمبردار با دستپاچگی گفت: "به من همین را گفتهاند، من کاری به این حرفها ندارم!" این را گفت و سوار جیپ سرهنگ شد و با او رفت. من حیران و سرگردان بودم که چرا مرحله دوم عملیات متوقف شده است. دشمن در ضعف کامل بود و ما میتوانستیم تا ایستگاه حمید، یک نفس پیش برویم و کیلومترها از سرزمینمان را آزاد کنیم. آن روز در اوج قدرت و اقتدار بودیم و میتوانستیم با پیشروی خود، ماشین جنگی دشمن را در مناطق اشغالشده از کار بیندازیم. روحیه بچههای ارتش عالی بود و آنها نیز آماده بودند تا در کنار بچههای سپاه و بسیج، مرحله دوم عملیات را آغاز کنند. به دشمن نباید مهلت میدادیم و یک نفس باید به جلو میرفتیم. دستور توقف مرحله دوم عملیات در آن ساعت از روز برای ما به یک معمای حلناشدنی تبدیل شده بود و راستش را بخواهید، احساس میکردیم بوی خیانت به مشام میرسد.
در همین هنگام، معاون تیپ به من گفت:
«آقای شریفی، لطفاً بیایید!»
به طرفش رفتم. ایشان به من گفت:
«برویم به سمت سوسنگرد. اگر بخواهیم میانبر بزنیم باید از کجا عبور کنیم؟»
به ایشان گفتم:
«باید از هویزه به طرف سوسنگرد برویم.»
ایشان پرسید:
«نه، راه میانبر کجاست؟»
من راه میانبر را به او نشان دادم و گفتم:
«از همین جا به طور مستقیم میشود به طرف سوسنگرد رفت.»
خیلی برایم تلخ بود که در اوج پیروزی، معاون تیپ در فکر عقبنشینی است. چیزی نگفتم و به روی خودم هم نیاوردم، اما خیلی ناراحت شدم. این را هم بگویم که حضرت آیتالله خامنهای در روز عملیات حضور داشتند و پس از مرحله اول به منطقه آمدند و حتی علمالهدی ملاقاتی با ایشان انجام دادند. آقا سخنرانی کوتاهی برای گروه علم الهدی کردند. من البته با آنها نبودم و این ماجرا را از دوستانی که خودشان کنار علم الهدی بودند، شنیدم.
بعدها حضرت آیتالله خامنهای در یک سخنرانی عمومی صحبتهای خود را با سید حسین علم الهدی شرح داد.
حقیقتش آن است که علم الهدی به شدت از توقف عملیات ناراحت و گلهمند بود و گلهاش را به آقای خامنهای نیز عرض کرده بود. ایشان هم فرموده بودند که شما به تکلیفتان عمل کردهاید و نگران و ناراحت هم نباشید.
شب را در منطقه ماندیم، بعد از آنکه عملیات در حوالی ساعت سه بعد از ظهر روز پانزدهم دیماه ۱۳۵۹ متوقف شد. علم الهدی بچهها را در کنار رودخانه کرخه کور جمع کرد. او حدود ۵۰۰ متر با جایی که من در آنجا مستقر بودم فاصله داشت. در کنار کرخه وضو گرفتند و نماز خواندند. همانجا بود که با آیتالله خامنهای ملاقاتی صورت گرفت.
نکته جالب آنکه سید حسین علم الهدی به توقف عملیات به طور رسمی و علنی هیچ اعتراضی نکرد و خود را تحت امر ارتش و فرماندهی آن قرار داده بود. شب را نیز او در همانجا ماند و من نیز شب را در میان ارتشیها به صبح رساندم. داخل نفربر یکی از ارتشیها در روستای ملیحه کوت سعد که همان روز آزاد کرده بودیم، خوابیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از فتنههای شام نترسید
نترسید، نترسیم و نترسانیم
سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کفش
نشست جلوی پاهایم و آرام کفشهایم را بیرون آورد و آن کفش های نو را پایم کرد.
سرم را انداخته بودم پایین و فقط نگاهش میکردم،
نمیدانستم چه کار کنم،
دلم میخواست خوب نگاهش کنم، شاید دیگر از این فرصتها گیرم نیاید...
ناصر هنوز بلند نشده بود،
مشتریها میخندیدند و پچپچ میکردند. گفتم: «ناصر پاشو دیگه همه دارن نگامون میکنن.»
آرام گفت:
«خب نگاه کنن، گناه که نکردیم،
پای خانوممون کفش کردیم.»
همسر شهيد ناصر کاظمی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۳۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 دکتر «احمد» مفتی پزشکی بود. از یک خانواده بورژوا که پدرش افسر عالیرتبه بازنشسته و پدر همسرش پزشک خانواده دایی صدام (خیرالله طلفاح) بودند. دکتر «احمد» به بزدلی، گرفتن مرخصیهای متعدد و داشتن ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی با فرمانده یگان خود شهرت یافته بود. زندگی او در خورد و خواب خلاصه میشد و از احترام و تقدیر مسئولین واحد ما برخوردار بود. مدت ۴ ماه با ما زندگی کرد و از طریق پدر همسرش و با مساعدت خیرالله طلفاح توانست از ارتش و جنگ خلاص شود. او نه تنها از خدمت نظام مرخص گردید، بلکه برای ادامه تحصیلات عالی راهی لندن شد. درست است که صدام با صدور قانونی از ترخیص نظامیان تا اطلاع ثانوی جلوگیری کرده بود، ولی این قانون دکتر احمد و امثال او را که با خاندان صدام و اعوان و انصار او ارتباط داشتند مستثنی میکرد. و الا چگونه امکان داشت یک نفر افسر پزشک از خدمت نظام مرخص شود؟ این یکی هم از معجزات طلفاح، دایی صدام بود. دکتر «احمد» اواخر ماه مارس از ما خداحافظی کرد و با به تن کردن لباس غیرنظامی، لباسهای نظامیاش را به ما صدقه داد. دکتر جبهه را به مقصد بغداد ترک میگوید تا از آنجا راهی اروپا شود و دیگری از اروپا به بغداد عزیمت میکند تا قدم به جبهه بگذارد.
در آن صحرای خشک و بیآب و علف، و در کنار افرادی که رفتار و سکناتشان برایم غیرقابل تحمل بود، زندگی تلخ و خستهکنندهای را سپری میکردم. آنها شب و روز از صدام و قادسیه ننگین او تمجید میکردند و در سنگرهایشان سرگرم عیش و نوش بودند. آنها سعی میکردند حس زیادهطلبی مرا تحریک کنند، به گونهای که جز به ماشین و چند قطعه زمین به چیز دیگری نیندیشم. آنها داشتن چنین امتیازات مادی را مایه مباهات میدانستند و همیشه به پزشکان سرباز به دیده تحقیر و دشمنی نگاه میکردند.
روزی از دست آن احمقها به تنگ آمدم و به فرمانده یگان که بالای سفره صبحانه نشسته بود، گفتم: «امروز میخواهم مطلبی را با شما در میان بگذارم. شما هر روز مکنونات قلبی خودتان را بیان میکنید؛ و امروز متقابلاً میخواهم آنچه در دل دارم برای شما بیان کنم.» گفت: «بفرمایید!» و ای کاش نگفته بود. به او گفتم: «به خدا قسم، اگر شب را در ارتش شما بر روی تختی با یک حوری به صبح میرساندم و سپیده دم صاحب مال و مکنت میشدم، هرگز حاضر نبودم به صفوف ارتشی ملحق شوم که نشانی از آزادی در آن وجود ندارد.»
لحظهای سکوت در بین جمع حاکم شد و قلبها از خشم و کینه مالامال گردید، اما احدی لب به سخن نگشود. از آن روز به بعد، آنها از مسخره کردن من دست برداشتند، ولی موضعگیری من در قبال آنها بهایی به دنبال داشت که کمترین آن محدود شدن مرخصیها و اعزام مکرر من به خطوط مقدم جبهه بود. من هرگز برخورد فرمانده یگان را در شب بیست و یکم مارس ۱۹۸۱ (فروردین ۱۳۹۰) که به اسهال شدیدی دچار شده بودم، فراموش نمیکنم. افراد یگان آن شب را مثل شبهای پیش به صبح رساندند. فرمانده یگان و دوستانش تا صبح سرگرم قماربازی بودند، اما ایرانیها حلول عید نوروز را جشن گرفته و از گلولهباران نیروهای ما خودداری کرده و تنها به پرتاب گلولههای منور اکتفا نمودند. تا صبح در رنج و ناراحتی بسر بردم. مدام بین سنگر و آبریزگاه در رفت و آمد بودم. کارم به جایی کشید که قبل از طلوع فجر از سرباز نگهبان نزدیک سنگر برای رفتن به آبریزگاه کمک خواستم.
در آن شب لعنتی، یکی از بهیارها دو آمپول مسکن به من تزریق کرد. صبح روز بعد، بیحال روی تخت دراز کشیده بودم. دکتر یعقوب، پیش فرمانده یگان، رفت و وضعیت مرا به اطلاع وی رسانید. پیشنهاد کرد که مرا جهت استراحت و درمان به بیمارستان اعزام کنند، ولی او مخالفت کرد و گفت همین جا بمانم و مورد مداوا قرار گیرم. بالاخره او پزشک است!
دو روز روی تخت بستری بودم و در حال مداوای خود، تا اینکه به خواست خداوند بهبود یافتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هر کس از خدا ترسید
خدا همه چیز را از او می ترساند
هر کس از خدا نترسید...
سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سنگر میسازم
برای مردانی کـه
از تیرها استقبال میکنند
و از مرگ نمیترسند ..!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۶۷
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 صبح روز شانزدهم دیماه فرا رسید. آن روزها من آگاهی چندانی از مسائل رزمی و نظامی نداشتم و هیچ دوره خاصی هم ندیده بودم. اما صبح زود که از خواب بیدار شدم، متوجه شدم که فرماندهان ارتش با صادر کردن دستور توقف عملیات دچار چه اشتباهی مهلک تاکتیکی شدهاند و حدود پانزده ساعت به دشمنی که بهطور کامل شکستخورده بود، مجال دادهاند تا خود را جمع و جور کرده و بازسازی و تقویت کند. حقیقت این است که عراق از فرصت پیشآمده حداکثر استفاده را کرد و موفق شده بود نیروهای رزمی و تانکهای تازهای همراه با سربازان تازهنفس وارد منطقه کند و به مصاف ما بیاورد. ما بهطور عجیبی زمان را از دست داده و بهدست خودمان این زمان را به دشمن داده بودیم.
دشمن از غفلت ما حداکثر استفاده را کرد و لشکر ده خود را که در منطقه جفیر و پادگان حمید مستقر بود، به منطقهای که ما در آن بودیم، آورد و اقدام به انجام پاتک علیه نیروهای ما کرد. در تمام طول شب که ما خواب بودیم، عراقیها بیدار بوده و تدارک پاتک سنگینی علیه ما را میدیدند. قبل از طلوع آفتاب، دشمن شروع به ریختن آتش تهیه روی مواضع ما کرد. هواپیماهای دشمن هم شروع به بمباران مواضع ما کردند. حسابی نیروهای ارتشی مستقر در منطقه دستپاچه و غافلگیر شده بودند، بهطوریکه نظم همهچیز به هم خورد. نیروهای ما تازه از خواب بیدار شده بودند که مورد هجوم توپخانه و نیروی هوایی دشمن قرار گرفتند. نفربری که من داخل آن شب را به صبح آورده بودم، مورد حمله قرار گرفت. بر اثر ترکش گلوله توپ، هر دو پای بیسیمچی نفربر قطع شد. صحنه هولناکی بود. سربازی که پاهایش قطع شده بود، با ناباوری دو پای قطعشدهاش را نگاه میکرد و وحشتزده جیغ میکشید و فریاد میزد.
شدت گلولهباران و بمباران دشمن چنان بود که ظرف چند دقیقه بسیاری از تجهیزات ما مورد هدف قرار گرفت و آسیب جدی دید.
یک جهنم به تمام معنا بر پا شد. عدهای از ارتشیها بر اثر انفجار و ترکش توپ در آن ناحیه شهید و زخمی شدند. صدای انفجار توپهای دشمن و بمبهایی که بر سرمان میریخت، کر کننده بود و همه را هراسان کرده بود.
متأسفانه فرماندهی جنگ بعد از توقف عملیات، با وجودی که امکانات لجستیکی و مهندسی داشت، حتی اقدام به احداث یک خاکریز هم برای جانپناه بچهها نکرد و نیروهایش را در دشت مسطح رها کرد. من که یک بسیجی بودم، عقلم میرسید که باید برای دفاع، جلوی دشمن خاکریز درست شود، اما نمیدانم چرا این ایده به ذهن فرماندهان عالی عملیات نرسید. ما پانزده ساعت وقت داشتیم و واحد مهندسی ارتش میتوانست با خیال راحت خاکریز بلند و محکمی بسازد. تعداد زیادی لودر داشتیم و همین تعداد را نیز از دشمن به غنیمت گرفته بودیم. حالا چرا از این همه تجهیزات حتی برای احداث یک خاکریز ساده استفاده نشد، موضوعی است که هنوز هم بعد از سالها که از آن واقعه میگذرد، ذهن مرا به خود مشغول داشته و نمیتوانم جواب قانعکنندهای به آن بدهم.
هواپیماهای دشمن چندین تانک ما را شکار کردند و به آتش کشیدند. عدهای از خدمه تانکها در همان داخل تانک ماندند و ذغال شدند. من در آن هیاهو برای اینکه از شر ترکشهای توپ و بمب در امان بمانم، به زیر خودرویی خزیدم و مدتی همانجا ماندم. آتش تهیه دشمن که کمتر شد، ناگهان دیدیم از دور یک سیاهی بزرگ به طرف ما میآید. معلوم شد تانکها و نیروی زرهی دشمن خود را به منطقه عملیاتی رساندهاند و پاتک سنگینی را علیه ما آغاز کردهاند.
در این فاصله، علم الهدی که نمیدانست به زودی مورد هجوم هماهنگ دشمن قرار میگیرد، به نیروهایش دستور داد تا جمع شوند و کنار تانکهای چیفتن خود آماده انجام مرحله دوم عملیات شوند. غافل از اینکه دشمن دست فرماندهی ارتش را خوانده بود. نیروهای تحت امر علم الهدی جلوی تانکهای چیفتن مستقر شده بودند که به ناگهان بمبارانها و آتش تهیه دشمن شروع شد و حسابی آنها را غافلگیر کرد. تانکهای دشمن لحظه به لحظه به ما نزدیکتر میشدند و با شلیک مستقیم توپ، نیروهای ما را هدف قرار میدادند. جهنمی درست کردند ترسآور و وصف ناشدنی. در این اثنا، ضرباتی به بچههای سپاه وارد آمد و چند نفر از آنها شهید و مجروح شدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دیندار آن استكه، در كشاكش بلا دیندار بماند،
وگرنه....
در هنگام راحت و فراغت و صلح و سِلم، چه بسیارند اهل دین،
آنجا كه شرط دینداری جز نمازی غُرابوار و روزی چند تشنگی و گرسنگی و طوافی چند بر گرد خانهای سنگی نباشد.
از جملات عاشورایی شهید
سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر.....
🔅 یادش بخیر جنگ و
روزهای سخت اش...
هر روز صبح ساعت های چهار صبح صدای بلندگو های 📡📡بوقی چادر تبلیغات با نوای قرآن شروع صبحی دوباره را به ما نوید می داد.
آروم آروم بلند می شدیم. به طرف تانکرهای آب کنار چادرها حرکت می کردم. نگاهی به اطراف اردوگاه می انداختم.
یادمه بچه ها اسم اردوگاه پشت پادگان کرخه رو که با حصیر درست شده بود، حصیر آباد گذاشته بودند. چراغ های نفتی چادر ها یکی یکی پر نور تر می شد.
در هرکدام از چادرها 🎪 یکی خارج می شد. همین موقع ها بود که ابراهیم تو میکروفونی که دستش بود داد میزد عجلو به الصلاه🤲....برادرا. ..مهیا شوید برا نماز جماعت.
🔅 وقتی وارد چادر 🎪 نمازخونه میشدم نور ضعیف و گوشه های تاریک نماز خونه رد پای بچه های نماز شب خوان گردان را می دیدی که هنوز در سجده بودند و شانه هاشان مانند بید می لرزید. ...الهی العفو اونا آهنگ خاصی برای همه ما داشت....
کاشکی یکبار دیگه اون بچهها میومدن و دوباره سجاده نمازشون رو پهن میکردن
نمازی که به اهلش شجاعت و دلاوری میداد و نمیذاشت جلو دشمن کم بیارن و علم مقاومتشون همیشه بالا بود
چیزی که امروز خیلی جاش خالیه ،
همون جونهایی که با هیچکس تعارف نداشتن و خط قرمزشون امامشون بود و بس.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۳۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 روز ۲۹ مارس ۱۹۸۱ (فروردین ۱۳۶۰)، بنیصدر بار دیگر طرح نظامی خود را طی یک عملیات نظامی تجربه کرد، ولی این بار نیز موفقیتی به دست نیاورد. منطقه عملیاتی در نزدیکی روستای «کوهه» قرار گرفته بود. آن روز تمرکز آب در حد فاصل خاکریزهای ما و ایرانیها حائلی بین نیروهای طرفین ایجاد کرده بود. نیروهای مهندسی حجم آب را در منطقه ممنوعه که شب و روز بر میزان آن افزوده میشد، اندازهگیری میکردند. با وجود اینکه نیروهای ایرانی از تمامی امکانات خود برای غرق کردن نیروهای ما در آب بهرهبرداری نمودند، ولی نیروهای مهندسی با استفاده از وسایل موتوری توانستند سدهای خاکی محکمی احداث کنند. قبل از شروع عملیات نظامی، نیروهای ایرانی سطح آب را در جفیر، مرکز تدارکات ۱۱۹، منطقه ممنوعه را تا بالاترین حد خود افزایش دادند و دو روز پس از این جریان، دست به یک عملیات برقآسا زدند. هدف این عملیات، از یک سو خراب کردن سدهای خاکی و به جریان انداختن آب به سمت نیروهای ما و از سوی دیگر، وادار کردن آنها به عقبنشینی بود. این عملیات از نظر تئوری در عقب راندن نیروهای عراقی از شهر اهواز، دور نگهداشتن این شهر از تیررس توپخانه سنگین و جلوگیری از پیشروی عراقیها به سمت اهواز تأثیر بسزایی داشت، ولی در عمل شکل دیگری پیدا کرد.
ایرانیها که قصد داشتند سدهای خاکی محکم و حفاظتشده توسط نیروهای آموزشدیده و مجهز را مورد تهاجم قرار دهند، میبایست از امکانات نظامی بالا و کادر مجرب استفاده میکردند تا با منهدم شدن سدها از چند نقطه، آب را با شدت تمام به سمت نیروهای عراقی به جریان بیندازند.
آنها در ساعت ۱۲ شب ۲۹ مارس ۱۹۸۱ / ۹ فروردین ۱۳۶۰، گلولهباران مواضع نیروهای تیپ بیستم را با استفاده از توپخانه سنگین، خمپارهاندازها و گلولههای کاتیوشا آغاز کردند. در جریان این گلولهباران، مواضع هنگ یکم و سوم زیر آتش سنگین قرار گرفت. ایرانیها برای درهم کوبیدن مواضع ما از توپ سنگین ۲۰۳ میلیمتری استفاده کردند.
در نتیجه این گلولهباران شدید، افراد هنگ یکم در مواضع خودشان مخفی شدند و نیروهای مهاجم به راحتی توانستند با قایقهای کوچک پلاستیکی خود را به خاکریز ما برسانند. این نیروها از یک هنگ نیروهای ویژه دریایی تشکیل یافته بودند. وقتی که نیروهای ایرانی سد خاکی را تصرف کردند، تانکها از ترس اینکه مبادا به وسیله گلولههای آرپیجی هدف قرار گیرند، عقبنشینی کردند. ایرانیها سد خاکی را از چند نقطه منفجر کردند، ولی هجوم نیروهای ما با پشتیبانی از آتش تانکها، فرصت کافی را از نیروهای ایرانی گرفت و اجازه نداد سد خاکی توسط نیروهای مهاجم کاملاً تصرف شود.
در نتیجه این نیروها با به جا گذاشتن چهار کشته و یک اسیر، به وسیله قایقهای کوچک خود فرار کردند.
در جریان این عملیات تهاجمی، فقط یک نقطه از سد آسیب جزئی دید که بلافاصله توسط نیروهای مهندسی مرمت شد و از نشت آب جلوگیری به عمل آمد. در این رویارویی، دو نفر از افراد جیش الشعبی نیز کشته و هفت نفر دیگر مجروح شدند. عواملی که در شکست این عملیات دخالت داشتند به شرح زیر میباشند:
استفاده نکردن از نیروهای مجرب و مناسب برای حمله و اکتفا به ۲۵۰ نفر که همگی از یک محور حمله را آغاز کرده بودند. برای انفجار سد خاکی، از چند نقطه دور از هم باید اقدام میشد که نیروهای ما موفق به ترمیم سریع آنها نشوند. واحد توپخانه از نیروهای ایرانی پس از استقرار آنها در سد خاکی، پشتیبانی نکرد، در حالی که میبایستی حملات توپخانهای شدید علیه نیروهای ما در پشت سد همچنان ادامه مییافت تا عراق قادر به پاسخگویی نمیشد. همچنین میبایستی یک نیروی کافی برای سرگرم نمودن عراقیها در نظر گرفته میشد تا نیروهای ایرانی میتوانستند سد را به نحو شایسته و از چند نقطه منفجر کنند.
در طی بازجویی از سرباز اسیر ایرانی، معلوم شد که بنیصدر شخصاً بر اجرای عملیات نظارت داشت. این شکست که به شکستهای قبلی بنیصدر اضافه شد، موقعیت سیاسی او را سستتر کرد. تشدید اختلافات و تضادهای سیاسی و نظامی در برخورد با مساله جنگ و از طرف دیگر، شکستهای نظامی در جبهه، اثر سویی بر موقعیت بنیصدر و جناح سیاسی هوادار او بر جای گذاشت و تشدید اختلاف بین او و جناح هوادار امام خمینی گردید. تا این که امام، در اثر آشفتگی اوضاع نظامی و سوء مدیریت صحنه نبرد، دستور برکناری بنیصدر را از سمت فرماندهی کل نیروهای مسلح در اوایل آوریل ۱۹۸۱ / نیمههای فروردین ۱۳۶۰ صادر کردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سختیها را تحمل کنید
این انقلاب با نهایت اقتدار
و توان به انقلاب جهانی امام زمان "عج"
اتصال پیدا میکند.
شهید ابراهیم همت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #شهید_همت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁═┄
کلیپی خاطره انگیز از دوران دفاع مقدس
...تا آخرین نفر،
تا آخرین نفس،
ما ایستاده ایم
پیروزی حسین(ع)، رمز شهادت است
فیض و وصال حق، اوج شهادت است
سرمایه حیات، در استقامت است
این سیر مکتبی، تا بی نهایت است
آیینه دل از، عشق تو یا حسین(ع)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مرا مهمان سفره مهربانی خود کنید
دلم گرفته از آشوب شهر
دلم یک جرعه
سادگی میخواهد ...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۶۸
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در انبوه بمبارانها، ناگهان خمپارهای کنار ما افتاد و منفجر شد. من و چند تن از ارتشیهایی که با هم بودیم به هوا پرتاب شدیم. من از ناحیه سر مجروح شدم. وقتی ترکش خوردم، برای لحظاتی احساس کردم کور شدهام و نمیتوانم جایی را ببینم. دستم را پشت سرم کشیدم و دیدم دستم مرطوب شده است. معلوم شد ترکش خمپاره به پشت سرم خورده است. یکی از بسیجیها کنارم بود و رودههایش از شکمش بیرون ریخته بود. او عبدالنبی نیسی، از بچههای هویزه بود.
در کمتر از یک ساعت، پیروزی کامل و مسجل ما به یک شکست کامل و همهجانبه تبدیل شد. بر اثر شدت گلولهباران دشمن، عده زیادی مجروح و شهید شدند. بچههای ارتشی روحیهشان را باخته و دچار وحشت شده بودند. بیناییام را به دست آوردم و با چشمان خود جهنمی را که بر پا شده بود، دیدم. امدادگران ارتش آمدند و زخم سرم را پانسمان کردند. دلم نمیآمد در آن وانفسای عجیب، منطقه را ترک کنم و اگرچه سرم خیلی درد داشت، اما ماندم.
در این مرحله، سید حسین علم الهدی که دید تانکهای عراقی در حال پیشروی به طرف ما هستند، عدهای از بچههای آرپیجیزن سپاه را برداشت و به طرف تانکهای مهاجم دشمن رفت. فردی به نام یابر سکینی را پشت سر خود گذاشت و به او دستور داد که هیچ کس به طرف آنها نیاید. کمی بعد، تانکهای دشمن نزدیکتر شدند. علم الهدی و گروه همراهش با آرپیجیهفت به جان تانکهای مهاجم افتادند و با دشمن درگیر شدند. علم الهدی و بچههای همراهش با شکار چند تانک، پیشروی تانکهای دشمن را متوقف کردند. اما آنها با رگبار مسلسل و گلوله تانک شروع به هدف قرار دادن علم الهدی و بچههایش کردند. دشمن از صبح تا حوالی ظهر به ریختن آتش تهیه خود ادامه داد. متأسفانه در این مرحله، نیروهای ما دچار پراکندگی شدند. عدهای از خدمه، تانکهای خود را رها کردند و جمعی نیز دست به عقبنشینی زدند. گروه علم الهدی بیعقبه و تنها ماند. تقریباً ساعت دو بعد از ظهر، فاصلهای بین نیروهای ارتش و بچههای علم الهدی افتاد. آنها در جلو با آرپیجی با تانکهای عراقی میجنگیدند، ولی مابقی نیروهای زرهی از منطقه عقب نشستند. شاید حدود سه یا چهار کیلومتر میان زرهی و گروه علم الهدی فاصله افتاد و ما به درستی ندانستیم که آنها دچار چه سرنوشتی شدند. آیا خیانتی صورت گرفته بود؟ یا اشتباه تاکتیکی فرماندهان بود؟ یا چیز دیگری اتفاق افتاده بود؟ نمیدانم. امیدوارم روزی این معمای آزاردهنده تاریخی به طور کامل و همهجانبهای روشن شود.
در گرماگرم عقبنشینی بودیم که سید مرتاض شنیده بود من مجروح شدهام و با موتورسیکلت به سراغم آمد. مرا که دید، پرسید:
«شنیدهام مجروح شدهای؟»
«بله، مجروح شدهام، اما چیز مهمی نیست.»
«ترکش خوردهای و باید خودت را به درمانگاه برسانی. تکلیفمان هنوز مشخص نیست و نمیدانیم چه باید بکنیم.» سید مرتاض با لحن قاطعی گفت.
«نه، تو باید هر طور شده برگردی.»
مرا با موتورسیکلت به درمانگاهی در هویزه بردند. آن موقع درمانگاه در مکان بانک ملی فعلی هویزه قرار داشت. سید مرتاض مرا به آنجا رساند. چند نفر زن و مرد به عنوان پرستار آنجا بودند و مجروحان را مداوا میکردند. خواهری سرم را باندپیچی کرد و گفت:
«شما باید برای درمان اصلی به اهواز بروید. ممکن است زخم سرتان عفونت کند.»
اما من اهمیتی ندادم و دوباره با موتور سید مرتاض به جبهه و صحنه عملیات برگشتم. وقتی برگشتم، دیدم تانکهای ما لب رودخانه کنار همدیگر صف کشیدهاند و هر از چندگاهی دشمن یکی از آنها را با گلوله میزند و منفجر میکند. همه نیروهای خودی در هم ریخته بودند و هر کس سعی میکرد جانش را از آن مهلکه به در ببرد. کسی را با کسی کاری نبود.
هیچ خبری از علم الهدی و بچههای همراهش نداشتم. نگران آنها بودم و میترسیدم برایشان اتفاقی افتاده باشد. نیروهای ما تقریباً شکست را پذیرفته و با عجله در حال عقبنشینی بودند.
در این حین، سید کاظم، برادر علم الهدی، سر رسید. دل نگران برادرش بود. ماشین نیسانی آوردیم تا با آن به جلو و نزد علم الهدی برویم، اما حجم آتش دشمن به اندازهای شدید و زیاد بود که عملاً کاری از پیش نبردیم و نتوانستیم حتی چند متر با آن ماشین جلو برویم. لب رودخانه زمینگیر شدیم و نتوانستیم از جای خود حرکت کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پندار ما این است که
ما مانده ایم و شهدا رفته اند،
اما حقیقت آن است که
زمان ما را با خود برده است
و شهدا مانده اند.
شهید سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂