5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موشکهای ایرانی در امنترین جای اسرائیل و صحبتهای شنیدنی مصطفی خوشچشم:
🔹پایگاه هوایی نواتیم که مرکز آموزشی و نگهداری از جنگنده F35 هست امنترین نقطه اسرائیله.
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
هدایت شده از أُنس با قرآن 🕊
🌸 امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمودند:
🍁 هرکسی از چیزی بگریزد،
روزی با آن روبرو خواهد شد.
روزگار، انسان را به سوی آنچه از آن فرار میکند سوق میدهد! و گریختن خودش باعث رویارویی است....
📚 تفسیر القمی، ج۲ ، ص ۳۶۶
🆔 @SedayeVahy 🕊🤍
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 قدرت سِجّیل
دید استکبار حالا قدرت سِجّیل را
سرنگون کرده سپاه ما سپاه فیل را
خواب و رؤیای سپاه کفر را بر هم زدیم
بیخ گوش دشمنان یک سیلی محکم زدیم
گوشهای از قدرت بیحدّ ما شد جلوهگر
یادِ تهرانیمقدم زنده شد بارِ دگر
«ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ...» این همان خشم خداست
ملت ما اهل سازش نیست اهل کربلاست
وای اگر دشمن بخواهد باز هم جولان دهد
بیگمان این بار جور دیگری تاوان دهد
رهبرم لب تر کند راهی میدان میشوم
در دل میدان شبیه تیغ بُرّان میشوم
لشکر اسلام باز از فتح خیبر آمده
آی… دوران «بزن در رو» دگر سر آمده
دید استکبار حالا قدرت سجیل را
موشک ما زیر و رو کردهست اسرائیل را
شعر: احسان نرگسی
▪︎ روزگارتان سرشار از شادیِ پیروزی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شعر
#جبهه_مقاومت
#وعده_صادق_۲
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 به پاسگاه شهابی که رسیدیم نیروهای ژاندارمری جلوی ما را گرفتند و به ما «ایست» دادند. خودمان را معرفی کردیم. ژاندارمها گفتند:.
- درگیری با عراق شروع شده و کسی حق تردد به این منطقه را ندارد.
همین طور که داشتم با ژاندارمها حرف میزدم، استعداد خودمان را دانستم که تا چه اندازه نابرابر است. عراقیها بیست تا سی گلوله به طرف ما شلیک میکردند و سربازان ما در پاسخ آن فقط، یک گلوله شلیک میکردند.
وقتی سربازی گلوله ای به طرف دشمن شلیک می کرد، ژاندارم هـا هلهله کنان همدیگر را تشویق می کردند و صلوات می فرستادند و یــا تکبیر می گفتند. ما نیز آنها را تشویق می کردیم و می گفتیم
- يا على على يارتان، هلهههه بزنید دشمن را داغون کنید.
تصور می کردیم که با همان یک شلیک میشود ارتش صدام را در هم ریخت! ترس سراسر وجود بچه های ژاندارمری و ما را فرا گرفته بود. دیگر از آن روحیه شاد و قوی خبری نبود و برخی حسابی جــا زده بودند. بچه ها چنان جا زده بودند که فرماندهی پاسگاه شهابی که ژاندارم بود و هنوز دشمن را ندیده، می خواست شهابی را تخلیه کند و به عقب باز گردد. جالب آنکه فاصله پاسگاه شهابی تا طلائیه در مرز حدود ده کیلومتر بود. دلمان نمیآمد منطقه را ترک کنیم اما ژاندارم هـا اجازه ندادند جلوتر برویم و هر طور بود ما را راضی کردند تا به
هویزه بازگردیم. شبانه با دلی پر از اندوه به هویزه برگشتیم
فردا صبح حامد به اهواز رفت تا شاید بتواند کاری بکند و کمکی بطلبد. فردای آن روز به هویزه برگشت و با خود یک محموله اسلحه برنو و ام یک آورد. تا آن روز این مقدار اسلحه وارد هویزه نشده بود. حامد گفت
- با این تفنگها باید بسیج عشایری را در هویزه راه بیاندازیم. الان دقيقاً یادم نیست که تعداد اسلحه ها چند تا بود اما فکر میکنم هزارتایی برنو و ام یک بود. بلافاصله اسلحه ها را میان بچه ها تقسیم کردیم و به جوانهای داوطلب عرب آموزش اسلحه دادیم تا از خاک و وطنشان پاسداری کنند و جلوی هجوم دشمن را بگیرند. سعی کردیم علاوه بر هویزه به دیگر روستاهای اطراف نیز سری بزنیم و جوانان روستایی را مسلح کنیم و آموزشهای لازم را به آنها بدهیم. عبدالامیر هویزاوی رفت و یک گروهبان ژاندارم را گیر آورد. آن گروهبان به ما آموزشهای نظامی لازم در باب کار با انواع اسلحه، مین گذاری، نارنجک و طرز ساختن کوکتل مولوتوف را داد. هدف هـم این بود که با نارنجک و کوکتل به تانک های دشمن حمله کنیم و نگذاریم به روستاهای ما یا هویزه نزدیک شوند. من طرز کار با ام ـ یک و نارنجک را تا آن روز نمیدانستم و نزد آن گروهبان همه اینها را یاد گرفتم. فکر میکردم که میشود با نارنجک جلوی پیشروی تانک ها را گرفت.
مقر اصلی ما بخشداری هویزه شد. به عبارتی بخشداری هویزه به نوعی تبدیل به اتاق جنگ در منطقه شد. هویزه را به چند منطقه نظامی تقسیم کردیم. هویزه پنج تا شش ورودی از طرف های سوسنگرد، رفیع و روستاهای اطرافش داشت. در همه ی ورودی ها ایست بازرسی و نگهبانی گذاشتیم. تنها سلاح دفاعی نیروهای مقاومت شهری نیز همان تفنگهای سبکی بود که حامد از اهواز با خود آورده بود. برای آنکه همه مردم از شهرشان حمایت و پاسداری کنند گروه های مقاومت را براساس طایفه ها و عشیره های منطقه تقسیم بندی کردیم و هر ورودی را به یک طایفه سپردیم. آنها موظف بودند به طور دقیق همه ترددها را به شدت کنترل و بازرسی کنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 بی آرام / ۱۷
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت عصمت احمدیان (مادر)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
بعد از ظهر زنگ در حیاط را زدند. تند رفتم جلوی در. صادق آهنگران بود. گفتم: «خبری داری حج صادق ؟» گفت: «نه. اومده م بهت سر بزنم و حالت رو بپرسم.» گفتم: «دیدی اسماعیل من
هم شهید شد!» حاج صادق جاخورد:
- حاج خانوم می دونستی!؟
تکان دادم:
- می دونم. فقط نمیدونم چطوری به آقاش بگم! چه جوری زنش رو آماده کنم!
گفت: «بسپرش به من.»
گفتم: «نه باید خودم آروم آروم بهشون بگم.» دلهره بدجور به جانم افتاده بود. عرض کوچه را هی می رفتم و برمیگشتم. یک مرتبه دیدم زهرا از آن بالا چشم دوخته به کوچه. نگاهمان که گره خورد، گفت: «حاج خانوم چی شده؟ از اسماعیل خبر آورده ان؟» گفتم: «نه. کی گفته؟! اسماعیل خوبه. برو خونه. خبری شد، خودم بهت میگم.» نرفت. ایستاد و خیره به خیابان نگاه کرد. گفتم: «حال یکی از دوستای اسماعیل خوب نیست تو برو پیش بچه هات.» زن بیچاره سرش را زیر انداخت و رفت تو.
یک لحظه حس از کمرم رفت، زانوهایم برید و پاهایم بیجان شد. چشم هایم دیگر جایی را ندید. بغضم شکست و بنا کردم به گریه کردن. دیگر به حال خودم نبودم. نفهمیدم کی قرآن گذاشتند. کی همسایه ها دورم را گرفتند، کی خانه ام لبریز از آشنا و فامیل شد. انگار همه منتظر بودند من بگویم اسماعیل هم رفت. این مزه تلخ را قبلاً هم چشیده
بودم؛ وقت شهادت امیرم. آن موقع به اسماعیلم دلخوش بودم. اما نمیدانستم از غم این پسر به کجا پناه ببرم. دلم میخواست سرم را روی سینه بابایم بگذارم و هایهای گریه کنم. منتظر نشسته بودم او بیاید و آرامم کند. خواهر و برادرها که از باغ بهادران (از توابع اصفهان) آمدند سراغ بابا را گرفتم. خواهرم احترام گفت: «بابا گفته دیگه طاقت دیدن چشمای اشک آلود عصمتم رو ندارم.» نمیدانم چرا دلم آن قدر هوای بابایم را کرده بود. توی دلم گفتم، بابا فکر نکردی سر به شانه چه کسی بگذارم و از غم نبودن اسماعیلم گریه کنم!
هشتم آذرماه ۱۳۶۰ وقتی خبر شهادت امیر را آوردند مادرم را از دست دادم. بنده خدا مادر با شنیدن خبر شهادت نوه اش سراسیمه رفته بود خبر را به برادرم بدهد؛ اما در راه تصادف کرده و از دنیا رفته بود. آن روز آغوش بابایم مرهم غم سنگینم شد. در دلم میگفتم بابا چطور روزهایی که به آن شیرینی شروع شد این طور رنگ غم گرفت. بیا من را ببر به کودکی ام.
مدام توی سرم چرخ میزد اسماعیلم در آبهای یخ زدۀ اروند شهید شده است! از خودم می پرسیدم پای مجروحش بی تابش کرده بود؟! لبهایش از سرما ترک خورده بود؟! آن عصب لعنتی مچ دستش توی آبهای سرد اروند کلافه اش کرده بود؟!
همین طور در خیالات تاب میخوردم که گفتند باید برای حاج اسماعيل مراسم ختم بگیریم. داد زدم مراسم ختم برای چی؟ پیکر اسماعیل که نیومده! دوستانش سرهایشان را پایین انداختند که ما دیدیم شهید شد. به داد و بیداد گذاشتم که فقط دیدید؟ چرا نیاوردیدش؟ فکر نکردید مادر دارد! پدر دارد! سر و همسر دارد! «فرمانده ... فرمانده ... که میگفتید همین شد؟ عاقبت ول کردید و آمدید! من تا پیکرش را نبینم باور نمیکنم.» هر یک از بچه های گردان کربلا که آمد گفتم: «اگه آتیش دشمن زیاد بود هیچ کس نباید می اومد! چرا فقط بچه من اون ور آب مونده؟.» میدانستم اسماعیل شهید شده است. اصلاً قبل از آنکه برود به دلم افتاده بود سفر آخرش است. اما امیدی ته دلم بود و با خودم میگفتم پیکرش که نیامده؛ شاید زنده باشد. اسماعیلم توی اهواز سرشناس بود. خبر شهادتش زود پیچید. خانه از عزاداران پر شد بچه های گردانش به خانه آمدند و از شهادتش گفتند. دیگر بهانه ای نداشتم. مجلس ختم گرفتیم؛ بی آنکه مراسم کفن و دفن داشته باشیم.
مدام یاد صورتش می افتادم توی آخرین محرمی که جلوی دسته مسجد ایستاده بود و با یک دست سینه میزد.
کم کم دوروبرم خلوت شد و غمم بیشتر. مهمان ها رفتند. خواهر و برادرهایم هم آماده رفتن شدند. احترام با اصرار میگفت: «بیا بریم باغبادران» گفتم:«بابا برای ختم جوونم نیومد. من کجا بیام؟» گفت چشمت رو ببند و بیا! گفتم: میبینی که عروس جوون داغ دار دارم. چطور رهاش کنم و بیام. از او اصرار از من انکار آخر گفتم:«چیزی شده هی میگی بیا؟!» زد زیر گریه
- بابا وقتی خبر شهادت اسماعیل رو که شنید از دنیا رفت. انگار یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند زار زدم. خدا قربان مصلحتت برم . با رفتن امیرم مادرم و با رفتن اسماعیلم بابام رو گرفتی. داغ پشت داغ.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 ساعت هشت صبح روز بعد زنگ در خانه به صدا در آمد. داداش و پسر بزرگ حاج شریفی به همراه چهار پنج نفر از اقوام و دوستانشان بودند. گفتند میخواهیم برای چهلم حاجی، شما بیایید و در بهشت رضا(ع) سخنرانی کنید. گفتم به من خبر داده اند آقای قاآنی در بیمارستان امام حسین(ع) بستری است. بروم و ببینم وضعش چطوری است. بعد تصمیم می گیرم. به بیمارستان رفتم دیدم دست ایشان را گچ گرفته اند. از طرف رادیو تلویزیون برای مصاحبه آمده بودند. آقای قاآنی هم خجالت می کشید به آنها بگوید من نمیتوانم بلند بشوم.
آنها تأکید داشتند که با همان وضع با او مصاحبه کنند. بچـه هـای واحد جنگ رادیو و تلویزیون خراسان به آقای قاآنی علاقه داشتند. آقای تشکری مصاحبه تلویزیونی را انجام داد.
🔘 داخل اتاق که رفتم آقای تشکری گفت حاج آقا بنشین تا یک فیلم نشانت بدهم. فیلم عملیات کربلای پنج است. گفتم: مگر از کربلای پنج فیلمبرداری کرده اید؟
گفت: آرتیست فیلم تویی.
آقای شاملو هم که دیسک کمر داشت و در همان بیمارستان بود تختش را کنار آقا اسماعیل آورد. تمام مدیرکل ها و مسؤولینی کـه بـه دیدن آقا اسماعیل آمده بودند حضور داشتند. آقا اسماعیل گفت: بگذار یک مقداری خلوت بشود. وقتی که خلوت شد آقای قاآنی گفت: ویدئو را روشن کن. تشکری ویدئو را روشن کرد. شب اول را نشان میداد که من با آقای قاآنی مشغول اعلام رمز عملیات بودیم. نیروها در سنگر گریه می کردند. بیست دقیقه گذشت.
🔘 یک دفعه دوربین به خط دوعیجی آمد. من در آنجا اصلاً متوجه این فیلمبرداری نشده بودم. فیلم را نگاه کردم. به آقا اسماعیل گفتم: من یک نوار از این فیلم را برای خودم میخواهم. صبح روز بعد، رفتم چهارراه برق پیش حاج محمد کله پز و گفتم که چند دست زبان و آب کله پاچه میخواهم. ده پانزده دست زبان آورد. هــر کاری کردم پول نگرفت. گفت فقط برای این که تبرک باشد، صد تومان بدهید. من از بچه های جبهه اصلاً طلب ندارم. هر روز بیایید ببرید. اگر نبرید، مشمول الذمه خواهید بود! زبانها را برای آقای قاآنی بردم. ایشان با خودش فکر کرده بود که این زبانها هزار و خرده ای تومان برای من تمام شده است. گفت: حاج آقا، این کار نکن. گفتم: حاج آقا شما باید بخورید تا قوی بشوید.
🔘 یک هفته گذشت. یک روز آقای قاآنی گفت: از منطقه تماس گرفته اند که آقای نظر نژاد به منطقه بیاید کسی آنجا نیست. هادی هم یک ترکش به کتفش خورده. گفتم: چشم به منطقه بر می گردم. با همان ماشینی که آمده بودم به اهواز برگشتم. آقای ابوالقاسم منصوری جانشین ستاد شده بود. وقتی من رسیدم ایشان سر پل نو بود که بعد از چند روز آقای مهدیان پور هم آمد. آقای قاآنی مسؤولیت ایشان را برای ما مشخص نکرده بود. برداشت من این بود یکی از نیروهای زیر دست است که به عنوان کمک و پیک آمده است اما خود ایشان به فکر این بود که به عنوان جانشین دوم لشکر حرف بزند.
🔘 من با بیمارستان امام حسین (ع) مشهد تماس گرفتم. آقای قاآنی هنوز آنجا بود، گفت حال آقای سعادتی بهتر شده فردا او را با هواپیما می فرستیم. آقای سعادتی آمد آقای منصوری گفت: باید به قرارگاه برویم. مأموریت جدیدی برای لشکر مشخص کرده اند. به محض آمدن هادی، آقای مهدیان پور برای ساخت و ساز منزلش به مشهد برگشت. بعد هم میخواست به مکه برود.
من و هادی به قرارگاه رفتیم. در آنجا مشخص شد که عملیات باید در منطقه شمال شرقی پنج ضلعی صورت بگیرد. یعنی از شرق کانال ماهی تا پاسگاه بوبیان عراق که دو سه کیلومتر بیشتر نبود برای این که جای پایی برای عملیات داشته باشیم ناچار به گرفتن آن منطقه بودیم.
🔘 نیروهای عمل کننده، لشکر امام رضا (ع) و تیپ الغدیر بودند. یگان دیگری در این عملیات شرکت نمی کرد.
وقتی آقای دانایی صحبتها را کرد به دلم ننشست. فکر کردم در جایی که همه اش آب است، نمیتوان عملیات انجام داد. در قسمتی که فقط ما بودیم، دو راهکار بود. از هر دو راهکار فقط غواصان می توانستند عبور کنند. برای نیروی پیاده باید پل میانداختیم. زحمت زیادی داشت.
فاصله هم چیزی حدود چهارصد پانصدمتر بود. ما فرماندهان گردانها را نسبت به این برنامه توجیه کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از أُنس با قرآن 🕊
💌امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام:
🖋️ثلاثٌ يُوجِبْنَ المَحبَّةَ: حُسنُ الخُلقِ، و حُسنُ الرِّفقِ، و التَّواضُعُ؛
سه خصلت موجب جلب محبت مىشود: خوشخويى، ملايمت و فروتنى. 💫💚
📚 شرح غررالحکم، حدیث ۴۶۸۴
🆔 @SedayeVahy 🕊🤍
هدایت شده از أُنس با قرآن 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ۖ فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا ۖ وَلَا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ ﴿۵﴾
🔸 ای مردم، البته وعده (قیامت در کتاب) خدا حق است پس مبادا که زندگانی دنیا (ی فانی) شما را مغرور سازد و مبادا شیطان فریبنده (از قهر و انتقام حق) به (عفو) خدا مغرورتان گرداند.
💭 سوره: فاطر
🆔 @SedayeVahy 🕊🤍
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید و افتخار کنید به ایرانی بودنتون
انتشار فراموش نشه
این فیلمها توسط خود صهیونیستها ضبت شده ..
خدایا اسرائیل وآمریکا وحامیان انها را نابود بگردان انشاالله
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خاکها از اعماق ۶متری داخل حرم امام حسین ع در کربلا معلا بدست امده واز نزدیکترین نقطه به ضریح مطهر امام حسین ع ..ونزدیک ترین نقط به قتلگاه بدست امده برای تمام بیماریها شفااست انشالله..یامن اسمه دوا وذکر ه شفا ..
این تربتها توزیع مجانی بین محبین امام حسین ع..وخادمین موکبهای که به زوار امام حسین ع خدمت کرده اند توزیع خاهد شد انشاالله...دوستان فکر نکنم دیگر بتوانم چنین تربتی بدست اورم..قدر این تربت را داشته باشد..
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع
https://eitaa.com/joinchat/964887344C2a9f7900e6
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه شب زیارتی امام حسین ع
از راه دور هم سلامی دهیم به ارباب بی کفن امام حسین ع
انشاالله بزودی زیارت امام حسین ع در کربلا معلا نصیب همی شما عزیزان قرار بگیرد انشاالله
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع..دوستان در این گروه عضو شوید واز پاداش زیارت نیابتی امام حسین ع.بهرمند شوید..
https://eitaa.com/joinchat/964887344C2a9f7900e6
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️صحبتهای مهم حاج آقا‼️ #محسن_عباسی_ولدی
📣 فراخوان حضور در خط مقدم مبارزه با اسرائیل غاصب
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
انتشار حداکثری
@abbasivaladi