eitaa logo
گردان چهارده معصوم (ع) خمینی شهر
197 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۶۷ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 صبح روز شانزدهم دی‌ماه فرا رسید. آن روزها من آگاهی چندانی از مسائل رزمی و نظامی نداشتم و هیچ دوره خاصی هم ندیده بودم. اما صبح زود که از خواب بیدار شدم، متوجه شدم که فرماندهان ارتش با صادر کردن دستور توقف عملیات دچار چه اشتباهی مهلک تاکتیکی شده‌اند و حدود پانزده ساعت به دشمنی که به‌طور کامل شکست‌خورده بود، مجال داده‌اند تا خود را جمع و جور کرده و بازسازی و تقویت کند. حقیقت این است که عراق از فرصت پیش‌آمده حداکثر استفاده را کرد و موفق شده بود نیروهای رزمی و تانک‌های تازه‌ای همراه با سربازان تازه‌نفس وارد منطقه کند و به مصاف ما بیاورد. ما به‌طور عجیبی زمان را از دست داده و به‌دست خودمان این زمان را به دشمن داده بودیم. دشمن از غفلت ما حداکثر استفاده را کرد و لشکر ده خود را که در منطقه جفیر و پادگان حمید مستقر بود، به منطقه‌ای که ما در آن بودیم، آورد و اقدام به انجام پاتک علیه نیروهای ما کرد. در تمام طول شب که ما خواب بودیم، عراقی‌ها بیدار بوده و تدارک پاتک سنگینی علیه ما را می‌دیدند. قبل از طلوع آفتاب، دشمن شروع به ریختن آتش تهیه روی مواضع ما کرد. هواپیماهای دشمن هم شروع به بمباران مواضع ما کردند. حسابی نیروهای ارتشی مستقر در منطقه دستپاچه و غافلگیر شده بودند، به‌طوری‌که نظم همه‌چیز به هم خورد. نیروهای ما تازه از خواب بیدار شده بودند که مورد هجوم توپخانه و نیروی هوایی دشمن قرار گرفتند. نفربری که من داخل آن شب را به صبح آورده بودم، مورد حمله قرار گرفت. بر اثر ترکش گلوله توپ، هر دو پای بی‌سیم‌چی نفربر قطع شد. صحنه هولناکی بود. سربازی که پاهایش قطع شده بود، با ناباوری دو پای قطع‌شده‌اش را نگاه می‌کرد و وحشت‌زده جیغ می‌کشید و فریاد می‌زد. شدت گلوله‌باران و بمباران دشمن چنان بود که ظرف چند دقیقه بسیاری از تجهیزات ما مورد هدف قرار گرفت و آسیب جدی دید. یک جهنم به تمام معنا بر پا شد. عده‌ای از ارتشی‌ها بر اثر انفجار و ترکش توپ در آن ناحیه شهید و زخمی شدند. صدای انفجار توپ‌های دشمن و بمب‌هایی که بر سرمان می‌ریخت، کر کننده بود و همه را هراسان کرده بود. متأسفانه فرماندهی جنگ بعد از توقف عملیات، با وجودی که امکانات لجستیکی و مهندسی داشت، حتی اقدام به احداث یک خاکریز هم برای جان‌پناه بچه‌ها نکرد و نیروهایش را در دشت مسطح رها کرد. من که یک بسیجی بودم، عقلم می‌رسید که باید برای دفاع، جلوی دشمن خاکریز درست شود، اما نمی‌دانم چرا این ایده به ذهن فرماندهان عالی عملیات نرسید. ما پانزده ساعت وقت داشتیم و واحد مهندسی ارتش می‌توانست با خیال راحت خاکریز بلند و محکمی بسازد. تعداد زیادی لودر داشتیم و همین تعداد را نیز از دشمن به غنیمت گرفته بودیم. حالا چرا از این همه تجهیزات حتی برای احداث یک خاکریز ساده استفاده نشد، موضوعی است که هنوز هم بعد از سال‌ها که از آن واقعه می‌گذرد، ذهن مرا به خود مشغول داشته و نمی‌توانم جواب قانع‌کننده‌ای به آن بدهم. هواپیماهای دشمن چندین تانک ما را شکار کردند و به آتش کشیدند. عده‌ای از خدمه تانک‌ها در همان داخل تانک ماندند و ذغال شدند. من در آن هیاهو برای اینکه از شر ترکش‌های توپ و بمب در امان بمانم، به زیر خودرویی خزیدم و مدتی همان‌جا ماندم. آتش تهیه دشمن که کمتر شد، ناگهان دیدیم از دور یک سیاهی بزرگ به طرف ما می‌آید. معلوم شد تانک‌ها و نیروی زرهی دشمن خود را به منطقه عملیاتی رسانده‌اند و پاتک سنگینی را علیه ما آغاز کرده‌اند. در این فاصله، علم الهدی که نمی‌دانست به زودی مورد هجوم هماهنگ دشمن قرار می‌گیرد، به نیروهایش دستور داد تا جمع شوند و کنار تانک‌های چیفتن خود آماده انجام مرحله دوم عملیات شوند. غافل از اینکه دشمن دست فرماندهی ارتش را خوانده بود. نیروهای تحت امر علم الهدی جلوی تانک‌های چیفتن مستقر شده بودند که به ناگهان بمباران‌ها و آتش تهیه دشمن شروع شد و حسابی آنها را غافلگیر کرد. تانک‌های دشمن لحظه به لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند و با شلیک مستقیم توپ، نیروهای ما را هدف قرار می‌دادند. جهنمی درست کردند ترس‌آور و وصف‌ ناشدنی. در این اثنا، ضرباتی به بچه‌های سپاه وارد آمد و چند نفر از آنها شهید و مجروح شدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۶۸ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در انبوه بمباران‌ها، ناگهان خمپاره‌ای کنار ما افتاد و منفجر شد. من و چند تن از ارتشی‌هایی که با هم بودیم به هوا پرتاب شدیم. من از ناحیه سر مجروح شدم. وقتی ترکش خوردم، برای لحظاتی احساس کردم کور شده‌ام و نمی‌توانم جایی را ببینم. دستم را پشت سرم کشیدم و دیدم دستم مرطوب شده است. معلوم شد ترکش خمپاره به پشت سرم خورده است. یکی از بسیجی‌ها کنارم بود و روده‌هایش از شکمش بیرون ریخته بود. او عبدالنبی نیسی، از بچه‌های هویزه بود. در کمتر از یک ساعت، پیروزی کامل و مسجل ما به یک شکست کامل و همه‌جانبه تبدیل شد. بر اثر شدت گلوله‌باران دشمن، عده زیادی مجروح و شهید شدند. بچه‌های ارتشی روحیه‌شان را باخته و دچار وحشت شده بودند. بینایی‌ام را به دست آوردم و با چشمان خود جهنمی را که بر پا شده بود، دیدم. امدادگران ارتش آمدند و زخم سرم را پانسمان کردند. دلم نمی‌آمد در آن وانفسای عجیب، منطقه را ترک کنم و اگرچه سرم خیلی درد داشت، اما ماندم. در این مرحله، سید حسین علم الهدی که دید تانک‌های عراقی در حال پیشروی به طرف ما هستند، عده‌ای از بچه‌های آرپی‌جی‌زن سپاه را برداشت و به طرف تانک‌های مهاجم دشمن رفت. فردی به نام یابر سکینی را پشت سر خود گذاشت و به او دستور داد که هیچ کس به طرف آنها نیاید. کمی بعد، تانک‌های دشمن نزدیک‌تر شدند. علم الهدی و گروه همراهش با آرپی‌جی‌هفت به جان تانک‌های مهاجم افتادند و با دشمن درگیر شدند. علم الهدی و بچه‌های همراهش با شکار چند تانک، پیشروی تانک‌های دشمن را متوقف کردند. اما آنها با رگبار مسلسل و گلوله تانک شروع به هدف قرار دادن علم الهدی و بچه‌هایش کردند. دشمن از صبح تا حوالی ظهر به ریختن آتش تهیه خود ادامه داد. متأسفانه در این مرحله، نیروهای ما دچار پراکندگی شدند. عده‌ای از خدمه، تانک‌های خود را رها کردند و جمعی نیز دست به عقب‌نشینی زدند. گروه علم الهدی بی‌عقبه و تنها ماند. تقریباً ساعت دو بعد از ظهر، فاصله‌ای بین نیروهای ارتش و بچه‌های علم الهدی افتاد. آنها در جلو با آرپی‌جی با تانک‌های عراقی می‌جنگیدند، ولی مابقی نیروهای زرهی از منطقه عقب نشستند. شاید حدود سه یا چهار کیلومتر میان زرهی و گروه علم الهدی فاصله افتاد و ما به درستی ندانستیم که آنها دچار چه سرنوشتی شدند. آیا خیانتی صورت گرفته بود؟ یا اشتباه تاکتیکی فرماندهان بود؟ یا چیز دیگری اتفاق افتاده بود؟ نمی‌دانم. امیدوارم روزی این معمای آزاردهنده تاریخی به طور کامل و همه‌جانبه‌ای روشن شود. در گرماگرم عقب‌نشینی بودیم که سید مرتاض شنیده بود من مجروح شده‌ام و با موتورسیکلت به سراغم آمد. مرا که دید، پرسید:  «شنیده‌ام مجروح شده‌ای؟»  «بله، مجروح شده‌ام، اما چیز مهمی نیست.»  «ترکش خورده‌ای و باید خودت را به درمانگاه برسانی. تکلیف‌مان هنوز مشخص نیست و نمی‌دانیم چه باید بکنیم.» سید مرتاض با لحن قاطعی گفت.  «نه، تو باید هر طور شده برگردی.» مرا با موتورسیکلت به درمانگاهی در هویزه بردند. آن موقع درمانگاه در مکان بانک ملی فعلی هویزه قرار داشت. سید مرتاض مرا به آنجا رساند. چند نفر زن و مرد به عنوان پرستار آنجا بودند و مجروحان را مداوا می‌کردند. خواهری سرم را باندپیچی کرد و گفت:  «شما باید برای درمان اصلی به اهواز بروید. ممکن است زخم سرتان عفونت کند.»  اما من اهمیتی ندادم و دوباره با موتور سید مرتاض به جبهه و صحنه عملیات برگشتم. وقتی برگشتم، دیدم تانک‌های ما لب رودخانه کنار همدیگر صف کشیده‌اند و هر از چندگاهی دشمن یکی از آنها را با گلوله می‌زند و منفجر می‌کند. همه نیروهای خودی در هم ریخته بودند و هر کس سعی می‌کرد جانش را از آن مهلکه به در ببرد. کسی را با کسی کاری نبود. هیچ خبری از علم الهدی و بچه‌های همراهش نداشتم. نگران آنها بودم و می‌ترسیدم برایشان اتفاقی افتاده باشد. نیروهای ما تقریباً شکست را پذیرفته و با عجله در حال عقب‌نشینی بودند. در این حین، سید کاظم، برادر علم الهدی، سر رسید. دل نگران برادرش بود. ماشین نیسانی آوردیم تا با آن به جلو و نزد علم الهدی برویم، اما حجم آتش دشمن به اندازه‌ای شدید و زیاد بود که عملاً کاری از پیش نبردیم و نتوانستیم حتی چند متر با آن ماشین جلو برویم. لب رودخانه زمین‌گیر شدیم و نتوانستیم از جای خود حرکت کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۶۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 دشمن با انواع سلاح‌های خود ما را زیر آتش گرفته بود. فرمانده عملیات همین‌طور دست به سر نشسته بود و به کلی خودش را باخته و هیچ حرکتی نمی‌کرد. اغلب نیروهای تیپ قزوین و همدان در گودی ساحل رودخانه کرخه پناه گرفته بودند و دشمن هم با همه توانش آنجا را زیر آتش سنگین خود قرار داده بود. هر نیم ساعت یک تانک ما هدف قرار می‌گرفت و می‌سوخت و به همراه آن دل من هم کباب می‌شد. مانده بودم چه کار کنم. داشتم دیوانه می‌شدم و به تنهایی هم هیچ کاری از من ساخته نبود. تلفات ما مرتب رو به افزایش بود. هرگونه تدبیری از میان نیروهای ما رخت بر بسته بود و همه نیروهای عمل‌کننده که تا ۲۴ ساعت قبل پیروز میدان نبرد بودند، در آن قتلگاه هولناک به حال خود رها شده بودند. بنی‌صدر دستور داده بود که تعدادی از نیروها در غرب رودخانه مستقر شوند و هر کس که خواست فرار کند، او را بزنند. این مأموریت هم به بچه‌های سپاه محول شد. من فکر می‌کنم این یک نقشه‌ ماهرانه بود تا بچه‌های سپاه را به جان بچه‌های ارتش بیندازد و میان آن‌ها تفرقه و‌ جدایی بیشتری ایجاد کند. در خلال عملیات نصر و در روز دوم و سوم این عملیات، ارتش بیش از ۱۴۵ شهید و حدود ۳۰۰ نفر مجروح داد. بالاخره روز هفدهم دی‌ماه، بنی‌صدر فرمانده کل قوا دستور عقب‌نشینی داد و نیروها مجبور شدند مناطق آزاد شده را رها کنند و به عقب بازگردند. نیروها به سمت سوسنگرد عقب‌نشینی کردند و هویزه هم که سپاه در آن مستقر بود، رها شد. دشمن از ضعف و عقب‌نشینی نیروهای ارتش و سپاه حداکثر استفاده را کرد و به طرف هویزه حرکت کرد. دیگر جای ماندن نبود و من و دوستانم برای دفاع از هویزه به این منطقه بازگشتیم. بنی‌صدر دستور داده بود که هویزه خالی و مقر سپاه هم تله‌گذاری شود. بچه‌ها در سپاه هویزه حال عجیبی داشتند. برخی از شدت اندوه گریه می‌کردند. رفتم و سید نور را سوار موتور کردم و با هم زدیم بیرون. از جاده‌ای که به نیروهای دشمن منتهی می‌شد جلو رفتیم. عراقی‌ها چنان مسلط بر آن دشت مسطح بودند که حرکت ما را دیدند و روی ما آتش ریختند. جاده را با توپ و خمپاره کوبیدند. ناچار شدیم مسیرمان را منحرف کنیم. آن اطراف هیچ‌کس نبود تا اگر زخمی شدیم به دادمان برسد. از دور یکی را دیدیم که می‌نشست و وقتی انفجار گلوله تمام می‌شد، برمی‌خاست و به طرف ما می‌آمد. به سید نور گفتم که به طرف آن فرد برود. وقتی که رسیدیم، دیدیم سید رحیم است. از او پرسیدم:  - "ها چه خبر؟"  او پاسخ داد:  - "از هیچ جا خبری ندارم!" - داری کجا می‌روی؟  - می‌خواهم بروم هویزه. بچه‌های ارتش به سوسنگرد عقب‌نشینی کردند و من هم از آنها جدا شدم.  سه نفره به هویزه رفتیم، اما از طرف مقامات بالا سپاه به ما دستور دادند که هویزه را تخلیه کنیم و سلاح‌های آنجا را به سوسنگرد بفرستیم. با اندوه، دستور را اجرا کردیم و کلیه مهمات و اسلحه‌های موجود در سپاه را بار ماشین کردیم و به سوسنگرد فرستادیم. هیچ خبری از علم‌الهدی نداشتیم و نمی‌دانستیم که حتی شهید شده یا زخمی است.  دشمن از پل سمیده عبور کرد و جاده سوسنگرد به هویزه را قطع کرد. هدف دشمن این بود که بچه‌های باقی‌مانده در سپاه هویزه را به اسارت خود درآورد. چون راه جاده قطع شده بود، ما پای پیاده خودمان را به سوسنگرد رساندیم.  روز ۲۷ دی، دشمن آمد و هویزه را که آن همه در آن مقاومت مردمی صورت گرفته بود، به اشغال خود درآورد و در چهار کیلومتری سوسنگرد مستقر شد.  بچه‌های سپاه سوسنگرد در همان خط عبوری دشمن خاکریزی زدند و جلو پیشروی او را به شهر سوسنگرد سد کردند. همچنین نیروهای ارتشی با تدبیر تیمسار فلاحی سدی روی رودخانه نیسان زدند و آب را به سمت هویزه رها کردند تا کل منطقه را آب بگیرد و زرهی دشمن نتواند در منطقه مانور بدهد. کل دشت از جاده سوسنگرد تا طراح زیر آب رفت. با این تدبیر، دشمن از روستای مالکیه مجبور به عقب‌نشینی شد. سوسنگرد بار دیگر به خط مقدم تبدیل شد. من در سوسنگرد نتوانستم بمانم. اسلحه‌های سپاه را که تحویل دادم، به طرف اهواز رفتم. آمار گرفتیم و معلوم شد ۱۳۰ نفر از نیروهای خط و جهاد در عملیات نصر، سپاهی، بسیجی و دانشجویان پیرو امام شرکت کرده بودند، اما نیستند و خبری هم از آن‌ها نیست. بعدها مشخص شد که از این تعداد، حدود ۴۰ نفر به اسارت نیروهای دشمن درآمده و مابقی هم به شهادت رسیده‌اند. این خبر ناگوار و تکان‌دهنده‌ای بود و من تا امروز نتوانسته‌ام از زیر بار روحی شوکی که از شنیدن این خبر بر من وارد شده، خود را رها کنم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۷۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 شیرازه سپاه هویزه از هم پاشید و بسیاری از نیروهای ما به شهادت رسیدند. یکی از مشکلاتی که ما بچه‌های هویزه‌ای داشتیم، این بود که نمی‌دانستیم خانواده‌های ما کجا رفته‌اند و در چه شهری پناه گرفته‌اند. من تنها می‌دانستم که خانواده‌ام به اهواز رفته‌اند و خانواده برخی از بچه‌ها نیز به بهبهان، رامهرمز، بوشهر، شوش و جاهای دیگر رفته بودند. این را هم بگویم که تقریباً همزمان با عملیات نصر، پسر عمه‌ام حامد، که ماه‌ها بود با مرگ در بیمارستان امام خمینی تهران دست و پنجه نرم می‌کرد و در اغما بود، روز هفدهم بهمن ماه تسلیم مرگ شد و به شهادت رسید. این واقعه کام تلخ مرا زهر کرد. داغ جدایی از علم الهدی و شکست در عملیات کم بود که مصیبت پسر عمه‌ام نیز بر آن افزوده شد. اگرچه ماه‌ها انتظار مرگ حامد را داشتم، اما او هم درست در لحظه‌ای به شهادت رسید که از زمین و زمان برایم خبرهای ناگوار و تکان‌دهنده‌ای می‌بارید. خانواده‌ام را در یکی از محلات اهواز پیدا کردم. خیلی وضع روحی خرابی داشتند. یکی دو روزی نزدشان ماندم، اما دیدم بیش از این تاب نمی‌آورم. رفتم پیش حسین احتیاطی. در آنجا احمد خمینی هم آمد و هر سه نفر رفتیم گلف. در آنجا برادری بود به نام سید موسویان که مسؤول عملیات سپاه در گلف بود. اسم گلف هم «پایگاه منتظران شهادت» شده بود، اما همه بچه‌ها همان «گلف» می‌گفتند. به ذهنم رسیده بود که بازماندگان سپاه هویزه را جمع‌آوری و از نو آنها را سازماندهی کنم و برویم در جایی مثل حمیدیه یا جایی که نزدیک عراقی‌ها باشد مستقر شویم و دوباره شروع به شناسایی مواضع دشمن و عملیات‌های کوچک کنیم. یعنی روز از نو و روزی از نو. خیلی دلم می‌خواست بدانم سید حسین علم الهدی و بچه‌های همراه او دچار چه سرنوشت قطعی شده‌اند. خبرها درباره آنها متناقض بود. عده‌ای می‌گفتند که دشمن آنها را به اسارت گرفته و با خود برده و عده‌ای هم می‌گفتند که آنها در همان روز شانزده یا هفدهم دی‌ماه در مقابل تانک‌های عراقی جنگیده‌اند و همگی به شهادت رسیده‌اند. بلاتکلیفی آدم را کلافه می‌کند و من نمی‌خواستم حداقل در این مورد خاص بلاتکلیف باشم. من نقطه دقیقی که علم الهدی و گروهش در آنجا مستقر شده و با دشمن جنگیده بودند را می‌شناختم و می‌خواستم بازمانده بچه‌های سپاه را جمع کنم و در اولین اقدام شبانه برویم و تجسس کاملی در این باره انجام دهیم. مادر سید حسین زنده بود و اگرچه مثل کوه بود و خم به ابرو نمی‌آورد، اما خیلی دلواپس سرنوشت فرزندش بود و من از این ماجرا خیلی رنج می‌کشیدم. دلم می‌خواست هر چه زودتر خبر قطعی ماجرا را به مادر علم الهدی بدهم. حقیقتش این است که هنوز یک هفته هم نشده بود، اما دلم برای سید حسین خیلی تنگ شده بود و هر جا که می‌رفتم، جای او را خالی می‌دیدم. این برای من که ۴۵ شبانه‌روز با هم بودیم و آن‌قدر با هم انس گرفته بودیم، خیلی سخت و دشوار بود. وقتی با برادر موسویان صحبت کردم، از پیشنهادم استقبال کرد و گفت: "می‌خواهی کجا مستقر شوی؟" به او گفتم: "اگر ممکن است در حمیدیه یا طراح مستقر شویم." او پاسخ داد: "حرفی نیست، قبول است." بر اثر انحراف رودخانه نیسان، آب همه دشت و دمن را فرا گرفته بود. همان روز سوار ماشین برادر موسویان شدیم و به طراح رفتیم. آب بود. میانبری گیر آوردیم و خود را به جاده اصلی طراح رساندیم. در آنجا مدرسه خالی‌ای بود که به درد کار ما می‌خورد. هنگام برگشت به برادر موسویان گفتم: "از جاده‌ی اصلی برگردیم!" - اما جاده را آب گرفته و نمی‌شود از آن عبور کرد. آب تا زیر زانو است و ما با ماشین‌مان می‌توانیم از آن عبور کنیم. سید بزرگوار اگرچه در دل راضی نبود، اما حرف مرا زمین نگذاشت و قبول کرد که از جاده‌ی اصلی برود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۷۳ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ما به طور مستقیم زیر نظر سید جمال موسویان و سپاه پاسداران اهواز بودیم، هرچند در حمیدیه مستقر شده بودیم. قرار شد مین‌های ضدتانک را سپاه حمیدیه برای ما تأمین کند.  اولین عملیات ما این بود که از روستای ابوحمیظه عبور کنیم و به روستای غدیر برسیم. آنجا ماشین‌مان را بگذاریم و پیاده خود را به جاده مواصلاتی دشمن برسانیم و جاده را مین‌گذاری کنیم. می‌خواستیم اگر توانستیم یکی دو نفر از نیروهای دشمن را هم به اسارت در بیاوریم تا در بازجویی از آنها مشخص شود که گروه علم الهدی دچار چه سرنوشتی شده‌اند؟ برای عملیات به ده نفر نیرو نیاز بود، اما تعداد ما بیست نفر بود و هیچ‌کس هم حاضر نبود به نفع دیگری کنار برود. همه می‌خواستند در عملیات شرکت داشته باشند. عملیات خیلی خطرناکی بود و حتی ممکن بود به کمین دشمن بخوریم و همگی شهید یا اسیر شویم. برای عملیات به بچه‌های قوی‌جثه و با بنیه نیاز بود، زیرا تنها برای رفتن بایستی ده کیلومتر آب‌پیمایی و باتلاق‌پیمایی می‌کردند. با هر تمهیدی بود، ده نفر را برای عملیات انتخاب کردم. آن ده نفر دیگر خیلی ناراحت شدند؛ حتی دو تن از بچه‌ها به نام‌های عیدان ساکی و ناصر ساکی به بالای پشت بام سپاه حمیدیه رفتند و گریه کردند. خیلی ناراحت شدم، اما مجبور بودم ده نفر بیشتر با خود نبرم. به جز سید ناصر صدر سادات که شهری و اهل اهواز بود، مابقی بچه‌ها همگی اهل هویزه بودند. از حمیدیه با ماشین به ابوحمیظه رفتیم. عده‌ای که با من بودند عبارت بودند از قاسم نیسی، لفته بوعذار، فرهاد مناحیر، براهنه ناجی، سید ناصر صدر سادات، عبدالله ساکی، ناصر بوعذار، کریم منصوری و شیخ شویش. شیخ شویش راهنمای ما در این عملیات بود. نفر نهم نیز سید یاسین موسوی بود که با خودم ده نفر می‌شدیم. وقتی به روستای غدیر رسیدیم، متوجه شدیم ارتش خودمان در آنجا خط دارد. اول آب، خاکریز زده بودند و پشت خاکریز مستقر شده بودند. فرمانده آن‌ها سروانی به نام پرویز بود. بچه‌های ارتش با گرمی به استقبال ما آمدند و حسابی تحویلمان گرفتند. بچه‌های گروه شهید چمران هم همانجا مستقر بودند. سروان پرویز گفت: اگر بی‌سیم می‌خواهید، در خدمت شما هستم و هرگاه منور نیاز داشته باشید، آن هم در خدمت شما هستم.  اما من در پاسخ تشکر کردم و گفتم:  ممنونم. فعلاً بی‌سیم و منور نیاز نداریم. با تجهیزات کامل شامل اسلحه کلاشینکف، آرپی‌جی و مین، آماده مأموریت و عملیات شدیم. عصر تنگی بود. قرار شد نماز مغرب و عشای‌مان را بخوانیم و رها شویم. بچه‌های جنگ‌های نامنظم و گروه چمران آمدند و از گروه ما پرسیدند که فرمانده آن‌ها چه کسی است و آن‌ها هم گفتند که یونس شریفی است.  آمدند نزد من و گفتند:  ما مدتی است اینجا مانده‌ایم و کاری هم نمی‌کنیم. ما برای انجام عملیات آمده بودیم، اما اینجا زمین‌گیر شده‌ایم. اجازه بدهید ما هم همراه شما به عملیات بیاییم!  به آن‌ها پاسخ دادم:  عملیات ما شبیخون است و بیش از ده نفر هم نمی‌توانیم با خود ببریم. من میان بچه‌های خودم هم با هزار مکافات ده نفر را خط زده‌ام. هرچند که خیلی ناراحت شدند، اما حرف‌هایم قانع‌شان کرد. این را هم گفتند که پنج، شش نفر از بچه‌های ما برای شناسایی به منطقه دشمن رفته‌اند.  کمی بعد، یک سرباز ارتشی که منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ بود و اسم کوچکش حبیب بود، به سراغم آمد و گفت:  من اینجا پوسیده‌ام. منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ هستم و داوطلبانه آمده‌ام ارتش. اینجا خیلی ساکت است. مرا هم با خودتان ببرید!  همان جوابی را که به بچه‌های گروه چمران دادم، ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
فرهاد را مدت زیادی نبود که می‌شناختم. او بچه یکی از روستاهای کنار کرخه کور بود. یک روز من برای شناسایی با موتورسیکلت داشتم عبور می‌کردم که فرهاد را دیدم که با اسب عبور می‌کند. راستش را بخواهید به او مشکوک شدم. او را متوقف کردم. از اسب پیاده شد و گفت که به بازار رفته و خرید کرده است. در همین حین که داشت با ما صحبت می‌کرد، بچه‌ها آمدند و او را شناختند و به من هم معرفی کردند. بعد از آن، جزء گروه ما شد. آن شب، تنها کسی که به فکر خوراک بچه‌ها بود، همین فرهاد ما بود. فرهاد که بدنی ورزیده و قوی داشت، علاوه بر مین ضدتانک و کوله‌پشتی خودش، یک کوله‌پشتی اضافه هم با خودش آورده بود که تا آن لحظه کسی نمی‌دانست داخل آن چیست. به آنجا که رسیدیم و داشتیم از گرسنگی و خستگی از حال می‌رفتیم، فرهاد کوله‌پشتی‌اش را باز کرد و دیدیم خدا بده برکت، پر است از کنسرو، کمپوت، کشمش، تن ماهی و نان خشک. فرهاد اول ما را دست انداخت و گفت: "شما باید برای خودتان غذا و خوردنی می‌آوردید. من برای خودم آورده‌ام!" من با لحن تحکم‌آمیزی به فرهاد گفتم: "به بچه‌ها غذا بده!" فرهاد هم دستورم را اجرا کرد و کوله‌پشتی‌اش را میان بچه‌ها گذاشت تا آنها غذاهای داخل آن را مصرف کنند. نیم ساعتی بچه‌ها خوردند و استراحت کردند. سیر که شدند، جانی گرفتند و آماده‌ی عملیات شدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۵ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در مسیری که می‌رفتیم، برخی از روستاییان را می‌دیدیم که چادر زده و خوابیده‌اند. از کنار چادرها که عبور کردیم، سگ‌ها شروع به پارس کردند. همین‌طور که داشتیم جلو می‌رفتیم، در آن تاریکی شب، دو نفر زن و مرد را دیدیم که داشتند از سوی عراقی ها به طرف ایران می آمدند. بالاخره به رودخانه رسیدیم. دیدن رودخانه هویزه مرا دچار احساسات زیادی کرد. چند روزی بود که دشمن هویزه را به اشغال خود در آورده بود و من از دیدن شهر و دیارم محروم شده بودم. مدتی بود با آب رودخانه هویزه مأنوس نشده بودم. آبهای رودخانه مرا می شناختند و من هم آنها را خوب می شناختم. نتوانستم بغض مانده در گلویم را نگه دارم و بی اختیار زدم زیر گریه. می‌دانستم آبها از وسط هویزه عبور کرده اند و از دیارم خبرها دارند. خبرهایی البته ناگوار و تلخ. مطمئن بودم که آبها هم دلشان برای بچه های سپاه هویزه تنگ شده است، همچنان که من نیز دلم برای این رودخانه تنگ شده بود. همین طور که هق هق گریه امانم را بریده بود کنار آبهای روان نشستم و با آنها درد دل کردم. به آبها گفتم که در به در شده ایم. فرمانده مان را در مصاف بـا عراقی ها گم کرده ایم و هر کدام از ما بزرگترین آرزویش پریدن در آغوش آبهای رودخانه و بوییدن خاک پاک هویزه است. آبها به من گفتند که عراقی ها هویزه را آلوده به وجود ناپاک خود کرده اند و خانه به خانه می گردند تا اگر پاسداری پیدا کنند سرش را ببرند. آب رودخانه بلند بود اما این اجازه را به ما داد تا از میانش عبور کنیم و خودمان را به آن طرف رودخانه برسانیم. در وسط رودخانه آب تا زیر گردنمان بالا آمد و ما به خاطر خیس نشدن مین‌ها آنها را بالای سرمان نگاه داشتیم و با همین وضع از عرض رودخانه عبور کردیم. وضعیت آن طرف رودخانه تا جاده ای که دشمن از آن استفاده می کرد حدود یک کیلومتر بود. خیس بودیم و سرما هم حسابی از ما پذیرایی می کرد. برخی از بچه ها از سرما دندانهایشان به هم میخورد. هر طور بود خودمان را به جاده رساندیم. جاده را عراقی ها بالا آورده بودند و قسمتی از مسیر آن را به خاکریز تبدیل کرده بودند. ما حدود هفت مین همراهمان آورده بودیم. من به طرف شیخ شویش رفتم و با او اطراف جاده را شناسایی کردیم. خبری از عراقی ها یا کمین آنها در آن حوالی نبود. بلافاصله برگشتم و بچه ها را برای مین گذاری در جاده تقسیم کردم. دو نفر را پایین جاده گذاشتم. دو نفر دیگر را بالای جاده و سه نفر هم آن طرف جاده گذاشتم. بچه ها تا خواستند کارشان را شروع کنند یادشان آمـد کـه سرنیزه با خود نیاورده اند. قبل از حرکت خیلی به آنها سفارش کرده بودم که برای حفر زمین سر نیزه بیاورند، اما در این کار کوتاهی کرده بودند. به یکی از بچه ها با خشم گفتم - من سرم نمی‌شود اگر سر نیزه نیاورده ای باید با دندان خودت زمین را بکنی. عبدالله بلند شد تا به سراغ بچه های دیگر برود که متوجه شد مقدار زیادی ابزار مهندسی عراقیها کنار جاده افتاده است. راننده های دشمن نیز کنار لودرهایشان خوابیده بودند. ما تا آن وقت متوجه حضور نیروهای دشمن در آن طرف جاده نشده بودیم. عبدالله بلافاصله برگشت. داشتیم کار می‌کردیم که سر و کله یک ماشین دشمن پیدا شد. همه از ترس روی زمین کُپ کردیم. من آماده درگیــری بـودم. ماشین بدون آنکه متوجه ما بشود عبور کرد و رفت. دانستم که جاده مورد استفاده مدام نیروهای دشمن است و باید خیلی سریع مین گذاری کنیم و به عقب برگردیم. ساعت حدود یک بامداد بود. بچه ها خیلی زود مین‌ها را کاشتند و از روی جاده پایین آمدند و عقب نشینی کردیم. همین طور که داشتیم عقب می آمدیم، حبیب آمد کنارم و گفت: تبریک می‌گویم موفق شدیم. یک گالن خالی بیست لیتری هم در دستش بود. در بازگشت نیروها خیلی خسته و فرسوده شده بودند. به طوری که هر پانزده تا بیست دقیقه می نشستند و استراحت می‌کردند. بعد از چند ساعت راه پیمایی مجدداً در آن هوای سرد زمستانی و در آن سخرگاه تاریک و سیاه دوباره به آبها و باتلاقها رسیدیم. چاره ای نبود و به آب زدیم و تا طلوع آفتاب و روشن شدن کامل هوا از میان آبها عبور کردیم. کمی مانده بود که از آب خارج شویم دچار مشکل شدیم. دو نفر از بچه های ما که از غروب دیشب تا حوالی صبح یک دم گرسنه پیاده روی کرده بودند نیروی شان ته کشید و بریدند. علاوه بر این شیخ شویش که راهنمای ما بود، ما را گم کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۶ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ..به سیم خاردارهایی که هنگام رفتن آنها را دیده بودیم رسیدیم. بعضی از بچه ها که هنوز رمقی در بدن داشتند بچه‌هایی را که بریده بودند، کمک می کردند. حدود یک کیلومتر مانده بود که آب را تمام کنیم. احساس کردم کسی پشت سرم دارد به طرفم می آید. آهسته گفتم - چه کسی هستی؟ صدای شیخ شویش را شنیدم که گفت - یونس! بیا دست مرا بگیر که دیگر نمی‌توانم راه بروم. شیخ شویش را به کول گرفتم اما سید یاسین گفت: - من هم تمام کرده ام بیایید مرا هم بکشید. همه بچه ها کوفته و داغون شده بودند. خستگی و گرسنگی امان همه را بریده بود. خودم هم خیلی گرسنه ام بود و به زور توی آبها قدم بر می‌داشتم، اما فرمانده بودم و نمی‌توانستم به روی خودم بیاورم. با هر مکافات و مصیبتی بود یک کیلومتر را طی کردیم و خودمان را به خشکی رساندیم. بچه ها از زور خستگی روی زمین سرد ولو شدند. قدرت جم خوردن نداشتند. جای درنگ نبود و با هر ضرب و زوری بود خودمان را به خاکریز بچه‌های ارتش رساندیم. سروان پرویز خیلی نگران ما بود. سربازها ما را که دیدند شروع به دست زدن و تکبیر گفتن کردند. ما آنقدر خسته بودیم که گوشهایمان صدای سربازها را به درستی نمی شنید. در میان صداها شنیدم که چند نفر می گفتند الله اکبر! مین‌ها دارند منفجر می‌شوند، الله اکبر! آقای شریفی آفرین دست شما درد نکند. خدا را گواه می‌گیرم وقتی خبر منفجر شدن مین‌هایی را که کاشته بودیم شنیدم، خستگی مثل کلاغ سیاهی از تنم پرید و دور شد. خودم بی‌اختیار شروع به الله اکبر گفتن کردم. بچه ها هنوز به خاکریز نرسیده ثمره کارشان را دیدند و از شادی نمی‌دانستند باید چه کار بکنند. ارتشی ها و بچه های جنگ‌های نامنظم دورمان ریخته و ما را هم غرق بوسه کردند. با بی حالی به پرویز گفتم - جناب سروان بچه ها خسته و گرسنه هستند. من صبحانه را آماده کرده ام تا شما میل بفرمایید! صبحانه نان ساندویچی پنیر و چای شیرین بود. بچه ها دلشان می خواست از شادی گریه کنند. با خودم فکر می‌کردم که در گام اول و در انتقام از خون شهدای عملیات نصر توانسته ام گام خوبی بردارم. بعد از صرف صبحانه در حالی که هنوز پاهایمان بی حس بود سوار ماشین شدیم و به سپاه حمیدیه بازگشتیم. در آنجا لباسهایمان را عوض کردیم و گزارش عملیات را در دو نسخه نوشتم. یکی برای سپاه حمیدیه و دیگری برای سید جمال. بعد از آن استراحت کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. اولین عملیات ما انعکاس بسیار خوبی در سپاه اهواز و میان بچه های گلف داشت و آنها باور کردند که ما می‌توانیم در حمیدیه نیز ضربات خوب و مؤثری بر دشمن وارد کنیم. فردای شبی که عملیات کردیم، حسن بوعذار سرو کله اش پیدا شد. از روز پانزدهم دی ماه از او بی خبر بودیم و نمی‌دانستیم شهید شده یا آمده است. وقتی حسن برایمان تعریف کرد به اسارت دشمن در آمده و در این مدت در محاصره عراقیها قرار داشته است. معلوم شد که آن زن و مردی که هنگام رفتن به سوی عراقی هـا دیـده بودیم حسن و یک پیرزن همراه او بوده است. آنها از محاصره دشمن عبور کرده و خود را به حمیدیه رسانده بودند. حسن تعریف کرد که عراقی‌ها برای سرش جایزه گذاشته اند و او را تحت تعقیب قرار داده اند اما حسن با هر وضعی بوده خانواده اش را به جای امنی برده و خودش هم به ما پیوسته است. وقتی او را دیدم بغلش کردم و با همدیگر زدیم زیر گریه. حسن ، چشم قطب نما و راهنمای گروه ما بود و تا آن روز خیلی زحمت کشیده بود. حسن به من گفت - يونس ! شما دیشب به عملیات آمدید. - بله - از کدام محور؟! گفت از فلان محور - من در بیست متری شما بودم! با زن حاج فروید بودم. شما را هم شناختم اما فکر کردم اگر به طرفتان بیایم فکر می‌کنید عراقی هستم و به طرفم تیراندازی می‌کنید. این بود که نیامدم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تقریباً نصف راه را طی کردیم. حبیب آن شب علاوه بر مین، طناب و تیوپ را هم حمل می کرد. مهتاب هم بود. به جایی رسیدیم و ناگهان حسن قطب نما فرمان ایست به ما داد. گفت: - یونس بیا! - رفتم کنار حسن. گفت: - اینجا را نگاه کن. دیدم توی زمین مین ضدتانک کاشته شده است. به بچه ها هشدار دادم. قرار شد در بازگشتمان مین‌ها را در بیاوریم و خنثی کنیم. با احتیاط از میان مین‌ها عبور کردیم و به راه مـان تـا خشکی ادامه دادیم. بچه ها وقتی به خشکی رسیدند برای استراحت روی زمین دراز کشیدند. جلال هم طاق باز روی زمین ولو شد و زیر لب همچنان به ذکر خواندن ادامه داد. اواخر اسفندماه بود و هوا هم خیلی سرد بود. سرما آزارمان می داد. چفیه ام را در آوردم و روی سیدجلال پهن کردم تا کمی گرم شود. مقداری غذا که با خود آورده بودیم خوردیم و بلند شدیم و به راه افتادیم. هر طور بود تا رودخانه هویزه پیش رفتیم. احتیاط می کردیم که دچار کمین عراقیها نشویم. حدس می‌زدم که بعد از انفجار آن مین‌ها دشمن هوشیار شده و برای به دام انداختن ما کمین زده است. به همین خاطر هر یک کیلومتری که جلو می‌رفتیم حسن می‌رفت و منطقه را کنترل می‌کرد تا دچار کمین دشمن نشویم. قبل از آنکه به رودخانه برسیم در کانال خشک آب ماندیم و حسن را برای شناسایی بـه لـب رودخانه فرستادیم. حسن کمی بعد برگشت و آهسته گفت: - خبری نیست! به لب رودخانه رسیدیم. ناصر ساکی خود را روی تیوپ انداخت و در حالی که یک سر طناب را به تیوپ بسته بود با دست از عرض رودخانه عبور کرد و خود را به آن طرف رساند. بچه ها دوتا دوتا با تیوپ و به کمک طناب از عرض رودخانه عبور کردند. همگی خود را به آن طرف رساندیم. آخرین نفراتی که از رودخانه عبور کردند من و سید جلال بودیم. آن طرف رودخانه طناب و تیوپ را مخفی کردیم و به راه افتادیم. خطر در ذهنم بود و هر قدم که بر می‌داشتیم منتظر بودم با عراقی ها درگیر شویم. به جاده رسیدیم و جاده را در چند نقطه مین گذاری کردیم. کارمان که تمام شد خیلی سریع برگشتیم. آن شب انتظار داشتم با عراقی ها درگیر شویم و من به شهادت برسم اما دیدم دارم دست خالی بر می گردم! حال عجیبی داشتم. حال تشنه ای که نتوانسته لیوان بزرگ آبی را سر بکشد. از رودخانه هم عبور کردیم و بعد از خشکی دوباره به باتلاق ها رسیدیم و به راه پیمایی شبانه در باتلاق ادامه دادیم. در مسیری که می‌رفتیم چند سیاه چادر را دیدم. به حسن گفتم تا برود و با آنها صحبت کند. حسن رفت و آمد گفت عراقی هستند و گفتند که هیچ ایرانی هم این اطراف نمی‌آید. جلال در عالم دیگری سیر می کرد و من تنها متوجه ذکر خواندن او بودم. به آبها که رسیدیم توان جلال تحلیل رفت. حسابی خسته و فرسوده شده بود. جلال لنگان لنگان پشت سرم می می آمد. یکی از بچه ها به من گفت: - یونس بچه ات عقب مانده ! تفنگ و کوله پشتی ام را به بچه ها دادم و رفتم و زیر بغل جلال را گرفتم و زدیم به راه. حسن ما را سر مینی که دیده بودیم برد. به بچه ها گفتم ۳۰ متر از مین فاصله بگیرند. دور مین را پاک کردم احتیاط کردم که زیر مین تله ای کار نگذاشته باشند. من و حبیب و سید جلال ماندیم. حسن بوعذار به جلال گفت شما هم با ما بیا ولی ایشان گفت می‌خواهم با یونس بمانم. به حسن گفتم اشکال ندارد جلال با من بماند. قرار شد طناب را به گوشه مین ببندیم و چند متر آن طرف تــر برویم و با طناب مین را بکشیم تا اگر تله‌ای زیر مین قرار دارد، عمل کند. حبیب طناب را کشید اما خوشبختانه تله ای در کار نبود. مـن بـه سراغ مین ضدتانک رفتم و چاشنی انفجارش را در آوردم. چاشنی را داخل جیب پیراهنم گذاشتم. سید جلال هم پهلوی من ایستاده بود و مثل سایه هر جا میرفتم همراهم بود. هر چقدر موقع خنثی کردن مین به او گفتم از کنارم دور شود قبول نکرد، اما سید جلال دســت مــرا گرفت و حاضر نشد از من جدا شود. مین را که خنثی کردم به دست حبیب دادم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 زیر بغل جلال را گرفتم و در حالی که حبیب پشت سرم می آمد به راه افتادیم. کمی که راه رفتیم من پشیمان شدم کـه چـرا چاشنی را داخل جیبم گذاشتم. دست داخل جیبم کردم اما نمی دانم چاشنی کجا رفته بود و پیدایش نکردم. هنوز سه چهار قدم بیشتر نرفته بودیم که انفجار بسیار مهیبی اتفاق افتاد. من احساس کردم که از روی زمین بلند شده و چند متر آن‌طرف تر پرتاب شدم. با صورت داخل آب افتادم. در پاهایم احساس سوزش شدیدی می‌کردم و نمی توانستم آنها را حرکت بدهم. جلال و حبيب هم هر کدام به گوشه ای پرت شدند. بچه ها سریع از آب بیرون کشیدند. به لفته بوعذار گفتم. - مرا خاموش بکنید! دارم می‌سوزم. آتش گرفته ام. لفته گفت: - یونس تو آتش نگرفته ای - چرا آتش گرفته ام خاموشم کنید. ناگهان یادم آمد از سید جلال گفتم - سید... سید جلال چطوره. حالش خوبه؟ گیج و منگ شده بودم و نمی دانستم حتی دارم چه می گویم. دلم خیلی فکر سید جلال بود و می‌ترسیدم بلایی سرش آمده باشد. چند بار گفتم - سید جلال ، سید جلال ، سید جلال چه شده ؟ معلوم شد ما این چند مرتبه ای که از کنار سیم های خاردار عبور می کرده ایم بدون آنکه بفهمم از میان میدان مین گذاشته ایم و این بار پای من روی مین رفته و مین زیر پایم منفجر شده است. در شب عملیات اول، شیخ شویش ما را به میدان مین برده و از داخل میدان مین عبور داده بود. در هتل نادری وقتی به هوش آمدم دیدم پاهایم را باند پیچی کرده و روی تخت بیمارستان خوابیده ام. خبری از جلال و حبیب نداشتم و نمی دانستم چه شده‌اند. پدر و مادرم بالای سرم ایستاده بودند. مادر تا مرا دید گریه کرد، پدرم هم گریه می‌کرد. سراغ سید جلال و حبیب را گرفتم که گفتند آنها مجروح شده و در بیمارستان بستری هستند. فردای آن روز مرا با آمبولانس به فرودگاه اهواز بردند. به من که جلال و حبیب را هم به فرودگاه برده اند. خیلی دلم میخواست جلال را ببینم. در فرودگاه مرا داخل سالن انتظار گذاشتند. همـه بچه های سپاه هویزه دورم جمع شده بودند و حالم را می پرسیدند. از بچه ها سراغ جلال را گرفتم یکی گفت - جلال پرواز کرده و قبل از تو رفته است ! حالم بد بود و مرتب به خواب می رفتم. بچه ها هم خیلی محبت می کردند و برایم گل آورده بودند. در این حین برادر شالباف یکی از بچه های سپاه اهواز به همراه سید کاظم علم الهدی برادر سیدحسین به ملاقاتم آمدند. شالباف از دوستان صمیمی سید جلال بود. تا آمـد خـــم شد و مرا بوسید و گفت: - یونس تو تا آخرین لحظه ها با سید جلال بودی، از او برایم بگو. ناگهان احساس کردم مرا داخل استخر پر از آب یخ انداخته و بـرق ۲۲۰ ولت به من وصل کرده اند. از آنچه می‌شنیدم دچار حیرت شدم و برای لحظاتی از زندگی ناامید شدم. دلم می‌خواست همان موقع بمیرم و حرفهایی را که برادر شالباف می‌گفت نشنوم. فهمیدم که سید جلالم شهید شده است. حالم خیلی بد شد. دچار بهت و حیرت شدم. در آن لحظه ها واقعاً نمی‌دانستم باید چه کار کنم. برایم تحمل ناپذیر بود که سید جلال را از دست بدهم. او که به قول بچه ها «بچه» من بود. سید به مـن گفته بود که شهید می‌شوم. اما من دلم می‌خواست زودتر از او بروم. بچه ها به برادر شالباف اعتراض کردند آن بنده خدا با خجالت گفت: - به من می‌گفتید که یونس از شهادت جلال اطلاع ندارد! آنقدر خجل شد که خیلی پیشم نماند و رفت. بدجوری روحیه ام را باختم. در همان فرودگاه گریه کردم. من به جلال تعلق روحی خاصی داشتم. واقعاً در آن لحظه ها نمی دانستم داغ فراغش را چگونه باید تحمل کنم. بچه ها که بی تابی مرا دیدند آمدند بالای سرم و دلداریم دادند. یکی گفت: - تو اصغر، رضا و حسین را از دست دادی و تحمل کردی، داغ جلال را هم تحمل کن. اما داغ جلال برایم تحمل ناپذیر بود و مثل این بود که بچه ام را از دست داده ام و جانم را. هواپیمای c130 مخصوص حمل مجروحین و شهدا آماده پرواز شد. هواپیما دو قسمت بود در قسمتی شهدا را می گذاشتند و در قسمتی دیگر مجروحان را می‌خواباندند همین طور که خوابیده بودم تابوت های شهدا را می‌آوردند و بار هواپیما می کردند. با دقت تابوتها را نگاه می‌کردم. ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش نام «حبیب» را روی یکی از تابوت ها دیدم. به فاصله چند دقیقه ضربه روحی دیگری بر من وارد شده و فهمیدم که کسی که صبح غسل شهادت را در اهواز کرده است، شب هنگام به شهادت رسیده است. با خودم فکر می کردم که چرا خدا دو عزیز را نزد خود بازگرداند اما مرا روی زمین جا گذاشت و لطفش شامل حالم نشد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کم کم پایم بهبود پیدا کرد. در بیمارستان که بودم متوجه شدم برخی از پرستارهای بیمارستان عربی را با لهجه مصری می توانند حرف بزنند. وقتی که از آنها پرسیدم این زبان را کجا یاد گرفته اند گفتند که در جنگ ۱۹۷۳ میلادی، افسران و سربازان مصری که در جنگ با اسرائیل مجروح شده در این بیمارستان بستری بودند و ما عربی را از آنها یاد گرفته ایم. بعد از سه ماه که در بیمارستان بستری بودم از آنجا مرخص شدم. برای پای قطع شده ام قرار شد پای مصنوعی بسازند که خودش دردسر و مصیبت خاصی داشت که مایل نیستم در اینجا به شرح جزئیات آن بپردازم. آن ایام بنیاد شهید مرکزی در تهران برای ساختن پروتز و پای مصنوعی مرکزی ساخته بود که یک اتریشی یا آلمانی متخصص آن بود. مواد اولیه ساخت پروتز هم از آلمان وارد می شد. مرا به این مرکز معرفی کردند و انصافاً بچه های بنیاد شهید که در آنجا کار می کردند با محبت و دلسوزی رفتار کردند. من پس از مرخصی از بیمارستان برای چند ماه در آسایشگاه قدس واقع در خیابان طالقانی زندگی کردم و مرتب برای ساخت پای مصنوعی می‌رفتم. مدتی نیز ما را به هتلی به نام هتل میامی در خیابان ولی عصر بردند. ما در این هتل خیلی اذیت روحی شدیم. بعد از ظهر که برای هواخوری و دیدن مردم به بیرون از هتل می آمدیم و در هوای باز عده زیادی از معلولین را می‌دیدم که دست و پایشان قطع شده بود و برخی نیز قطع نخاعی بودند. بعضی از عابران هنگامی که از کنار ما عبور می‌کردند ما را مسخره می‌کردند و یا لیچاری و متلک بارمان می کردند. حرف های آنها مثل خنجر در روحمان می نشست و خیلی آزارمان می داد، طوری که من سعی می‌کردم کمتر از اتاقم خارج شوم و بیشتر اوقات داخل هتل می‌ماندم تا طعنه و کنایه های آنها را نشنوم. در مدتی که در هتل میامی بودم من «حافظ» را کشف کردم. دیوان او به دستم رسیده بود و اغلب اوقات حافظ می خواندم و با اشعارش حال می‌کردم. یادم هست یک روز جلو هتل نشسته بودم و داشتم به جمال و اصغر و جلال فکر می‌کردم و به حالشان غبطه می خوردم. عابری از کنارم رد شد و گفت: الحمد الله که انقلاب شد و دهاتی‌ها هم پایشان به هتل‌های شمال شهر باز شد! خیلی از این حرف آتش گرفتم، طوری که بغض گلویم را گرفت و دلم می‌خواست همان موقع می‌مردم و چنین حرفهایی را نمی شنیدم. کلافه شدم و از روی ناچاری به دیوان حافظ پناه بردم. این بیت غزل آمد: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم! وقتی این شعر را خواندم ناخودآگاه گریه ام گرفت. دل لسان الغیب شیرازی هم به حال ما می‌سوخت! شب پنجشنبه ما را برای دعای کمیل بردند. دعا را آقای رستگاری با آن صدای زیبایش خواند. قبل از آنکه دعای کمیل را شروع کند همین غزل حافظ را خواند. من همانجا احساس غریبی کردم. وقتی ما را به هتل باز گرداندند به برادری گفتم که این شعر حافظ را روی پارچه بزرگی با خط خوش بنویسند و جلوی در هتل نصب کنند تا عابرانی که ما را به تمسخر می گیرند، بدانند که ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدیم، از بد حادثه اینجا به پناه آمدیم! حدود یک سال در تهران ماندم تا زخم پایم کاملاً خوب شد و توانستم با پای مصنوعی که برایم ساخته بودند راه بروم. از جنوب خبرهای خوشی به گوش می‌رسید. در اوایل مهرماه سال ۱۳۶۰ رزمندگان ما در هجومی همه جانبه آبادان را از محاصره دشمن در آوردند. من حدود یک هفته بعد از انجام عملیات «طريق القدس» بـه جنوب برگشتم. وقتی به اهواز رسیدم خبرهای بد مثل مسلسل بـه سـویم نشانه رفتند. در این یک سالی که در صحنه جنگ نبودم عده زیادی از بچه های سپاه هویزه و همکارانم یکی یکی جان به جان آفرین تسلیم کرده و به شهادت رسیده بودند. حسین احتیاطی شهید شده بود. حسن بوعذار یار شب‌های تاریک و زمین‌های باتلاقی ما شهید شده بود. صدر السادات آن دوست صمیمی من شهید شده بود. لفته بوعذار ، آن مرد دلاور به شهادت رسیده بود. یارانم همه رفته بودند و من را تنها گذاشته بودند. همچنین به طور قطع و یقین شنیدم که سید حسین علم الهدی و حسن آقا قدوسی نیز به شهادت رسیده اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۳ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 وقتی از تهران آمدم رفتم و در سوسنگرد مستقر شدم. سوسنگرد هنوز خالی از سکنه بود و مردم به آنجا بازنگشته بودند. خیلی دلم می‌خواست بدانم که سید حسین علم الهدی چگونه به شهادت رسیده است و دشمن چه رفتاری با او کرده است. بالاخره موفق شدم یکی از بچه هایی که از گروه علم الهدی زنده باقی مانده بود پیدا کنم و او ماجرا را برایم به طور کامل شرح داد. ظاهراً بعد از آنکه ارتش دستور عقب نشینی به نیروهای خود می‌دهد این دستور به شهید علم الهدی نمی‌رسد و او با شش هفت نفر از یارانش از جمله حسن قدوسی خود را در بوته زارهای اطراف پنهان می‌کنند و در کمین تانکهای دشمن می‌نشینند. دشمن با همه قوایش مشغول پیشروی می‌شود. وقتی به صدمتری بچه های علم الهدی می‌رسد آنها با آرپی جی به شکار تانکهای دشمن می پردازند و موفق می‌شوند چهار پنج تانک دشمن را هدف قرار داده و از کار بیندازند. دشمن با تیربار تانک به شکار آرپی جی زنها می پردازد. در این میان تیری به سینه حسن قدوسی میخورد و او را نقش بر زمین می‌کند. او در آخرین لحظه ها صورت خود را با خون سینه اش سرخ می‌کند و دو، سه دقیقه بعد به شهادت می‌رسد. آنها در کمتر از یک ساعت همه بچه های آرپی جی زن را به شهادت می‌رسانند. در این میان شهید علم الهدی همچنان به مقاومت ادامه می‌دهد و سرانجام ایشان نیز مورد هدف گلوله مستقیم تانک قرار گرفته و بـه شهادت می‌رسد. با شهادت سید حسین علم الهدی خط مقاومت بچه ها به کلی متلاشی می‌شود و دشمن به قتل عام ۱۵۰ نفر از نیروهایی که هنوز مشغول مقاومت بودند می‌پردازد و جز یکی، دو نفر که موفق به فرار می‌شوند اغلب آنها را به شهادت می‌رساند یا به اسارت می‌گیرد. نیروهای دشمن که دل خونی از گروه علم الهدی و شخص ایشان داشتند با تانک روی جسد آنها می‌روند و عده زیادی را زیر تانک له و متلاشی می‌کنند. لودری آورده و روی اجساد شهدا را با خاک می پوشانند. ظاهراً چند نفر از بچه ها زنده بودند و دشمن با قساوت آنها را زنده به گور می‌کند و بدین وسیله انتقام خود را از بچه های سپاه هویزه و دانشجویان پیرو خط امام می‌گیرد. برخی از قسمتهای حماسه شهادت علم الهدی و دانشجویان پیرو خط امام را من از برادر رزمنده علیرضا جولا که خودش در کنار شهید علم الهدی جنگیده بود شنیدم. در این ماجرا حدود ۸۰ نفر از بچه های ما به شهادت رسیدند و ۴۰ نفر نیز به اسارت دشمن در آمدند. در خلال عملیات بیت المقدس در اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ هویزه پس از حدود یک سال و چند ماه از چنگ دشمن آزاد شد. هویزه بدون درگیری خاصی در این عملیات آزاد شد و دشمن ناچار به عقب نشینی از هویزه شد. هویزه که آزاد شــد مــن و قاسم نیسی در سوسنگرد بودیم. در واحد اطلاعات سپاه سوسنگرد فعالیت می کردم. هویزه روز هجدهم اردیبهشت ماه آزاد شد. فرماندار وقت سوسنگرد برادر عبدالله طرفاوی بود به اتفاق ایشان سوار ماشین شدیم و به طرف هویزه رفتیم. وقتی وارد هویزه شدم آنجا را نشناختم. دشمن در طول یک سال و چند ماهی که آنجا را به اشغال خود در آورده بود، هویزه را به تلی از خاک تبدیل کرده بود. هیچ خانه ای را سالم و آباد نگذاشته بود. دشمن حتی به آثار باستانی این شهر هم رحم نکرده بود و همه را با خاک یکسان کرده بود. از جمله قلعه سید محسن از رهبران مشعشعیان را که در اطراف هویزه بود با خاک یکسان کرده بود و هیچ اثری از آن قلعه تاریخی بر جای نگذاشته بود. این قلعه متعلق به عصر صفویان بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂