هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۵۳
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 بعد از آن تیرانداز و ویراژ رفتن های ما، مدتی نزد بچه ها ماندیم، سپس به سپاه هویزه آمدیم و کل ماجرا را به علم الهدی گفتیم. من به ایشان گفتم:
- پاسگاه کیان دشت خالی است اما گشتی های عراقی هفته ای دو، سه مرتبه سری به پاسگاه میزنند و تا حالا هم دو بار با بچه های مستقر در شط علی درگیر شده اند.
سید حسین گفت:
- اگر این طور است باید جاده بین برزگری و کیان دشت را مین گذاری بکنیم تا دیگر پایشان به کیان دشت نرسد.
روز بعد ما رفتیم شناسایی متوجه شدیم که عراقی ها هنوز در پاسگاه برزگری مستقر هستند. آنجا مقر داشتند. فردا شب همان روز دست به عملیات مین گذاری زدیم. از سپاه هویزه به مقر بچه ها شط على رفتیم. ماشین هایمان را در پاسگاه آنجا گذاشتیم و در حالی که هـر کداممان یک مین ضدتانک حمل میکردیم با پای پیاده به طرف جاده پاسگاه برزگری راه افتادیم. نرسیده به پاسگاه برزگری جاده خاکی آنجا را از سر ناحیه چپ، وسط و راست مین گذاری کردیم. مین گذاری که تمام شد بلافاصله برگشتیم. یکی دو روز بعد عشایر به ما خبر دادند
که خودروی عراقیها روی مین رفته و منفجر شده است.
بعد از این عملیات پای عراقیها به پاسگاه کیان دشت قطع شد و تا زمانی که ما در هویزه بودیم عراقیها جرأت نکردند پایشان را به کیان دشت بگذارند. این عملیات فکر میکنم در نیمه دوم آذرماه سال انجام گرفت و به هلاکت چندین عراقی و نیروهای دشمن منجر شد.
یک روز با سید حسین علم الهدی به سوسنگرد رفته بودیم. دشمن با خمپاره شهر را میزد. بنزین ما تمام شد و سید حسین به من گفت بروم و بنزین بزنم. وقتی چند بار با صدای بلند مرا صدا زد.
يونس... يونس.... يونس.
ملکوتی ترین صدایی بود که تا آن روز شنیده بودم! به اندازه ای از «یونس» گفتن او حظ کردم که حد و اندازه نداشت. از ماشین پیاده شده و با هم در خیابان اصلی سوسنگرد شروع به قدم زدن کردیم. در همین حال خمپاره ی ۶۰ آمد و کمی آن طرف تر منفجر شد. دیدم سید حسین دارد زیر لب چیزی زمزمه میکند. نزدیکش شدم و شنیدم که دارد با خمپاره حرف می زند می گفت
- بیا کنار پای حسین منفجر شو و حسین را پیش خدا ببر!
به علم الهدی گفتم:
- چه می گویی؟
جواب داد:
- یونس خاک سوسنگرد مثل خاک کربلا است. هر کس اینجـا بـه شهادت برسد، مثل این است که در کربلا کنار امام حسین (ع) بــه شهادت رسیده است.
خیلی از این حرف تعجب کردم. چند ساعت بعد با هم سوار ماشین شدیم و به هویزه برگشتیم.
یک روز با سید حسین رفتیم به شناسایی. ایشان گاهی اوقات وقتی به شناسایی میآمد. با خودش یک قبضه آرپی جی هفت و چند گلوله آرپی جی میآورد منطقه. یک دست دشت بود و ممکن بود در مسیرمان به گشتی و یا تانکهای دشمن برخورد کنیم. سید حسین نمیخواست این فرصت را برای ضربه زدن به دشمن از دست بدهد. ما می دانستیم دشمن به تنهایی حرکت نمیکند و حتماً با خود تانک و زرهی نیز می آورد. من و سید رحیم سوار یک موتورسیکلت بودیم و سید حسین و یک نفر دیگر هم سوار موتورسیکلت دیگری بودند. به اطراف روستای طاهریه رفتیم که دشمن در آنجا مستقر بود. دشمن طاهریه را به عنوان مرکز پشتیبانی خود انتخاب کرده بود و منطقه دب حردان و اهواز را نیز از همین منطقه پوشش میداد. در آن ناحیه تردد دشمن خیلی زیاد بود و عراقی ها تانکهای زیادی مستقر کرده بودند. من اولین باری بود که حسین را به این منطقه بردم. به همین خاطر دلهره و اضطراب خاصی داشتم، زیرا می ترسیدم دشمن به سید حسین چنگ بیندازد و خدایی نکرده بلایی سر او بیاید. آن روز آنقدر جلو رفتیم که به خوبی نفرات دشمن را در اطراف روستای طاهریه دیدیم . حدود ۳۰ نفر از سربازان دشمن روی زمین داشتند دنبال چیزی میگشتند. فکر کردم دارند دنبال قارچ می گردند. حسین آقا تا آنها را دید زیر لب گفت:
- بی شرف ها همین طوری دارید در خاک ما می گردید و قارچ زهر مار میکنید.
منطقه را به طور کامل شناسایی کردیم و به مقرمان برگشتیم. وقتی رسیدیم علم الهدی گفت:
- يونس فردا شب باید عملیات انجام بدهیم. نباید بگذاریم این بی شرفها آزاد در خاک ما جولان بدهند و ما هم دست روی دست بگذاریم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۵۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 روستای طاهریه طولانی ترین مسیر ما تا دشمن بود و از هویزه فاصله نسبتاً زیادی داشت. برای رسیدن به آنجا از چند رده دشمن نیز باید عبور میکردیم. قرار شد حسن قطب نما ما را به آنجا ببرد. منطقه منطقه ما نبودم. جزء حوزه شهر اهواز بود.
سه گروه عملیاتی شدیم یکی به مسؤولیت من، دومـی بـه مسؤولیت سید رحیم موسوی و سومی هم مسؤولیتش با قاسم نیسی بود.
سید حسین نیز فرمانده کل عملیات شد. تا آنجا که می توانستیم با ماشین پیش رفتیم. از مسیری ناچار شدیم ماشینها را رها کنیم و پیاده به راه بزنیم. مسافتی رفتیم اما با وجودی که حسن قطب نما همراه ما بود، جایی را که باید مین گذاری میکردیم گم کردیم. خیلی راه آمده بودیم و همه خسته شده بودیم. هوا خیلی سرد بود. اواخر آذرماه بود. سوز سرما تا استخوان نفوذ می کرد.
صدای پارس سگها میآمد. در جایی نیروها را مستقر کردم . به حسن گفتم که برود و دقت کند تا جایی را که میخواستیم پیدا کند. بنده خدا حسن بوعذار هر اندازه گشت آنجا را پیدا نکرد. اولین باری بود که میدیدم حسن دستپاچه شده و نمیتواند جایی را پیدا کند. او همه این نواحی را مثل کف دستش میشناخت. نگاه کردم دیدم دارد كم كم صبح میشود. وقت به کلی گذشته بود و ما دیگر زمانی برای رسیدن به طاهریه و مین گذاری نداشتیم. به سید حسین گفتم چه کار کنیم؟
گفت:
- دارد صبح میشود. باید هر چه زودتر برگردیم.
برای برگشتن ماشینهایمان را گم کردیم. چندین کیلومتر در آن سرما تشنه و گرسنه راه رفته بودیم و بدون آنکه کاری کرده و ضربه ای به دشمن زده باشیم در حال بازگشت بودیم. ماشین هایمان را هم گم کرده بودیم و نمیدانستیم آنها را کجا پنهان کرده ایم. خیلی خسته و کلافه شده بودم. نفری یک مین هجده کیلویی و کلاشینکف همراهمان بود و حدود بیست کیلومتر هم راه پیمایی کرده بودیم. آنقدر خسته و کوفته شده بودم که مغزم کار نمیکرد و به فرمانم نبود. نیروهای دیگر هم حالشان بهتر از من نبود. حسن ما را کناری نشاند و خودش جلو رفت. حدود نیم ساعت بعد برگشت و گفت که محل ماشینها را پیدا کرده است. کمی رفتیم و ماشینها را پیدا کردیم. آن شب خیلی خسته شدیم و حسابی حالمان گرفته شد. آن همـه زحمت کشیده بودیم و سرانجام هم دست خالی به هویزه بازگشته بودیم. همین باعث شده بود تا خستگی در تنمان بماند. آن شب در مسیر بازگشت حسین مثل دیگر بچه ها عقب ماشین سوار شد و حاضر نشد کنار راننده و جلو بنشیند. چراغ خاموش در زمین ناهموار به راه افتادیم. من کنار سید حسین نشسته بودم، داشت قرآن میخواند..
یک دفعه گفت.
- بوی خون می آید!
بعد دوباره گفت
- آیا کسی زخمی شده.
گفتم:
- نه فکر نمیکنم کسی از نیروهای ما زخمی شده باشد.
سید حسین گفت:
- نه بوی خون می آید
در همین حال به مقرمان در سپاه هویزه رسیدیم. وقتی که خواستیم پیاده شویم، دیدم سر سید حسین علم الهدی خونی است. با تعجب گفتم:
- سید حسین خون از پیشانی خودت آمده
سید حسین خیلی تعجب کرد معلوم شد در مسیر که می آمدیم، در دست اندازها پیشانی علم الهدی به نوک آرپی جی خورده و پاره شده، اما او آنقدر خسته و دچار سرما شده که حس نکرد پیشانی اش پاره شده و به خون نشسته است! من و حسن خیلی ناراحت بودیم که چرا راه را گم کرده ایم و با آن همه تحمل مشقت و سختی دست خالی به هویزه برگشته ایم. پیش سید حسین خیلی احساس خجالت و سرشکستگی می کردم. به نوعی خودم را در این ناکامی مقصر اصلی میدانستم. فردا صبح با وجود خستگی زیاد رفتیم و منطقه را دوباره به طور کامل شناسایی کردیم. - ظهر بود که به هویزه برگشتیم. به سید حسین گفتم که همه چیز آماده عملیات و شبیخون به دشمن است. علم الهدی گفت: اگر همه چیز آماده است همین امشب عملیات میکنیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۵۵
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 فردا شب حوالی ساعت دو بامداد بود که خودمان را به طاهریه رساندیم. باید در حدود پنج دقیقه مینها را در مسیر خودروها و تانک های دشمن میکاشتیم و منطقه را ترک می کردیم. هر آن ممکن بود دشمن متوجه حضورمان شده و با ما درگیر شود. خودمان را برای درگیری با دشمن آماده کرده بودیم. همان شب من عکس شهید رضا پیرزاده را با خودم همراه داشتم. وقتی چاله مین را کندم عکس رضا را در آوردم و زیر زمین گذاشتم و سپس مین ضدتانک را چاشنی گذاری کردم و رویش را با خاک پوشاندم. میخواستم رضا حتی در شهادت هم با دشمن بجنگد. ماجرای عکس را به احدی نگفتم. حتی به علم الهدی هم نگفتم. بعد از مین گذاری در مسیر تردد دشمن بلافاصله برگشتیم. در میان عشایر عرب عده زیادی مأمور ما بودند و آنها بودند که همه اخبار دشمن را برایمان میآوردند، به آنها سپردیم اگر در منطقه روستای طاهریه مینی منفجر شد بلافاصله به ما گزارش کنند. فردا صبح زود، نیروهای دشمن روی مینهایی که شب گذشته کار گذاشته بودیم رفتند و به سربازان و نفربرهای آنها خسارت مؤثری وارد شد. عشایر عرب منطقه آمدند و با شادی این خبر را به ما دادند. گفتند که تعدادی
تانک و جیپ دشمن روی مین رفته اند و نفراتشان لت و پار شده اند.
عملیات های مین گذاری ما در مسیر تردد دشمـن هـم بـه لحاظ نفرات و هم به لحاظ روحی ضربات خوب و مؤثری به آنها وارد کرد. همان طور که علم الهدی گفته بود خواب را از چشم دشمن ربود و عراقی ها را دچار وحشت کرد. همان ایام یک پیرزن عرب به من گفت که عراقی ها به او گفته اند: این پاسدارهای خمینی جن هستند یا انس! ما هر روز صبح که تانک ها یا ماشینهایمان را روشن میکنیم، شهادت مان را می خوانیم، زیرا منتظر هستیم که مینی منفجر شود و ما را به هوا ببرد.
پیرزن با شور خاصی این جملات را برای من تعریف کرد. قبلاً شرح دادم که دشمن در حوالی روستای سمیده مشغول ساختن پلی روی کرخه بود. حسن بوعذار آمد و به سید حسین گفت: عراقی ها دارند پلشان را در اطراف سمیده تمام میکنند. اگر این پل تمام شود آنها به راحتی میتوانند دوباره سوسنگرد را محاصره کنند. من و سید حسین خیلی به فکر فرو رفتیم. اگر دشمن سوسنگرد را دوباره می گرفت هویزه به محاصره در میآمد و کار ما دشوار می شد. دشمن در سمیده پل شناور داشت اما این بار اقدام به پل ثابت کرده بود. حتماً خیالات شومی داشت. سید حسین به من گفت
- یونس! به هر قیمتی که شده باید بروید و این پل را منفجر کنید و از بین ببرید. به حسن گفتم که به شناسایی برود و منطقه را به طور کامل و همه جانبه شناسایی کند. خانواده حسن در روستایی در چهار کیلومتری پل عراقی ها ساکن بودند. حسن گاهی وقتها دزدکی از میان عراقی ها عبور می کرد و سری به خانواده اش میزد و دوباره به نزد ما بر می گشت. اسم حسن در لیست سیاه عراقی ها بود و اگر او را می گرفتند در جا زیر شکنجه کشته میشد. حسن صبح زود رفت و تا عصر برنگشت وقتی که آمد گفت
- احتمالاً فردا یا پس فردا ساخت پل تمام است و عراقی ها میتوانند از آن استفاده کنند. باید هر چه زودتر دست به کار شویم.
شب با سید حسین جلسه ای گرفتیم قرار شد فردا صبح برویم به طرف پل.
سید حسین گفت
- من امشب به اهواز میروم و بر می گردم و با هم برای انفجار پل می رویم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۵۶
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 شب، حسین در هویزه ماند و فردای آن روز به اهواز رفت. بررسی کردیم و دیدیم که برای انجام عملیات انفجار پل بیش از شش، هفت نیروی ورزیده بیشتر لازم نداریم. مسیر راه را پیاده باید میرفتیم. به دلیل حساسیت دشمن هر آن ممکن بود با نگهبان ها یا گشتی های دشمن درگیر شویم. فردا صبح حسن آمد و به من گفت: من همين الآن مىروم برای بار آخر محل دژبانی، نگهبان ها و گشتیهای دشمن را در اطراف پل شناسایی میکنم. بعد خودم میروم و منتظر آمدن شما میشوم. وقتی به خانه من رسیدید به خاطر آنکه عراقی ها هوشیار نشوند در نزنید و از روی دیوار بپرید و داخل خانه بیایید. من آنجا منتظر شما هستم. وقتی دم در اتاقم رسیدید، سه بار آهسته در بزنید.
حسن این را گفت و برای شناسایی رفت. بعد از ظهر همان روز علم الهدی از اهواز برگشت. متوجه شدم دچار تب و لرز شدیدی گفته است.
او پرسید چه کار کردی؟
گزارشی از کار را به او دادم و گفت:
من برای شرکت در عملیات آمده ام، اما حالم خیلی بد است. شما خودت میتوانی بروی؟
- بله خودم میتوانم بروم!
- بروا
شش نفر شدیم. من بودم، آقا حسن قدوسـی بـود، لفتـه بـوعـذار، سعید جلالی، غفار درویشی، علیرضا جولا و احمد خمینی و محمد علی حکیم هم بودند. مین ها را آماده کردیم و سوار ماشین شدیم. به بچه ها گفتم:
بچه ها! ما بیش از پنج دقیقه برای انفجار پـل وقـت نـداریم. عراقی ها روی پل گشتی دارند. اگر زمان بیشتر شد ممکن است با دشمن درگیر بشویم. هر کس که میتواند بیاید بسم الله و هر کس هم که نمی تواند نیاید.
تا نزدیکی روستای حسن رفتیم. یکی از مشکلات ما برای ورود به روستاها سروصدای غازها بود. غازها تا کسی را می دیدند به طور عجیبی سروصدا راه می انداختند. صدای پارس سگها هم که البته ســر جای خودش بود. آدم را رسوا میکردند. در میان شیپور صداهای غاز و سگ با هر بدبختی بود خودمان را به پشت دیوار منزل حسن رساندیم. از دیوار بالا رفتم. دلم بدجوری نگران بود. منتظر بودم هر آن عراقی ها بفهمند که ما به روستا آمده ایم. با گامهای آهسته تا پشت در اتاق حسن رفتم. با انگشت دست راستم سه ضربه آهسته به در در چوبی اتاق زدم. بلافاصله حسن مسلح بیرون آمد. سلام و علیکی کرد و گفت: منطقه امن است! به اتفاق حسن از در بیرون رفتیم و با بچه ها به طرف پل به راه افتادیم. خیلی مواظب بودیم تا لو نرویم. عراقی ها اطراف پل مستقر بودند. در اینجا و آنجا پست نگهبانی گذاشته بودند. پل در شرق هویزه قرار داشت. حسن گفت:
- دشمن در ضلع غربی پل کمین گرفته است. ما باید از ضلع شرقی پل عبور کنیم و خودمان را به پل برسانیم.
به پل رسیدیم و آهسته پل را دور زدیم. در صد متری پل نشستیم. حسن گفت:
من می روم و آخرین شناسایی را انجام میدهم.
تنها رفت و ده دقیقه بعد برگشت و گفت:
- دشمن گشت کنار پل گذاشته است، وقت زیادی نداریم و باید کمتر از چهار دقیقه کارمان را تمام کنیم.
حسن فارسی را به زحمت میتوانست حرف بزند و با من به عربی صحبت می کرد. من حرفهای او را برای بچه ها ترجمه کردم. قبل از حرکت بچه ها را تقسیم کردم. به غفار و لفته آرپی جی دادم. قرار شد آنها دهنه های شمالی و جنوبی پل را بیایند و اگر نیروهای گشتی دشمن با ما درگیر شدند آن دو با آرپی جی هفت وارد عمل شوند. نزدیک پل رفتیم و به اصطلاح سوار «پل» شدیم. هر کدام از ما یک مین هیجده کیلویی ضد تانک در نقاط مختلف پل کار گذاشت. در مجموع چهار مین داشتیم. پل در ارتفاع بالایی با لوله های ۵۶ اینچ ساخته شده بود. همه ما مینهایمان را کار گذاشتیم. فقط آقـا حـسـن قدوسی هنوز کارش را تمام نکرده بود. ترس و دلهره سرتاسر وجود همه را فرا گرفته بود. منتظر بودیم همین الآن به دام گشتی های دشمن بیفتیم. صدای پارس سگها نشان میداد که گشتی های دشمن لحظه به لحظه دارند به ما نزدیک و نزدیک تر می شوند. اضطراب خاصی داشتم. شنیده بودم برای افتتاح این پل قرار است مقامات سیاسی عراق از بصره بیایند. اگر ما می توانستیم پل را منفجر کنیم ضربه نظامی تبلیغاتی زیادی بر دشمن وارد میکردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۵۷
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 به طرف حسن رفتم. تازه داشت چاله مین را میکند! آهسته گفتم:
- آقا حسن تمامش کن گشتیهای دشمن دارند سر می رسند.
حسن با لحنی عرفانی گفت:
- خیالت تخت باشد، نمی آیند!
با یک سکینه و آرامش روحی خاصی کار می کرد. انگار نه انگار که وسط قلب دشمن دارد کار میکند. من داشتم از ترس و اضطراب می مردم. دیگر طاقت نیاوردم. حسن آقا را بلند کردم و به یکی از بچه ها گفتم که مین او را بکارد. لفته مین را لبه پل کاشته بود. جایی که ماشین نمی تواند عبور کند. من با خشم به او توپیدم. اما او گفت:
- کاری است که شده است.
مین حسن آقا را هم کاشتیم و از پل جدا شدیم. شاد و خرم خودمان را به هویزه رساندیم و مثل کسی که منتظر اعلام نتایج امتحانات سال آخرش باشد منتظر آینده و انفجار مین های روی پل شدیم. از اینکه هم کارمان را به نحو احسن انجام داده ایم و کسی هــم هیچ آسیبی ندیده و با دشمن هم درگیر نشده ایم، خیلی خوشحال و راضی بودیم. مسؤولیت گروه با من بود و اگر چه جنگ بود اما دلم
نمی خواست از دماغ یکی از بچه های همراهم یک قطره خون بیاید. به عشایر اطراف روستا سپرده بودیم که فردا صبح خبر پل را برایمان بیاورند. فردا صبح خبر آوردند که چند تفربـر عـراقـی پـر از سرباز روی مین ها رفته اند و مینها منفجر شده و نفربرها هم آتش گرفتهاند.
بعد از انفجارها عراقی ها لودر آورده بودند تا پل را مرمت کنند. لودر همین طور که روی پل کار میکرده چرخش روی مینی که لفته کاشته بود میرود و آسیب جدی میبیند. وقتی خبر را شنیدیم متوجه نبودم که این لفته نبود که مین را لب پل کاشته است بلکه خدا به او الهام کرده تا دست به این کار بزند لودر که منفجر شد وحشت سرتاسر منطقه را فرا گرفت و عراقیها متوجه شدند که تا چه اندازه در قلب خودشان آسیب پذیر هستند و نیروهای ایرانی هر کجا که بخواهند می توانند به آنها ضربه بزنند.
این را هم بگویم بسیاری عوامل اطلاعاتی ما در میان عشایر که برایمان خبر می آوردند پیرزن و پیرمردهای عرب روستایی بودند. آنها به عراقی ها نزدیک میشدند و برای ما خبر کسب می کردند. خبرهای آنها معمولاً خوب و جامع و دقیق بود. متأسفانه در کتابهای تاریخی که درباره جنگ ایران و عراق و یا درباره خوزستان و دشت آزادگان نوشته شده آنچنان که باید و شاید به نقش اطلاعاتی عشایر عرب منطقة پرداخته نشده است. آنها نقش چشم و گوش سپاه هویزه را ایفا میکردند. عراقی ها را فریب میدادند ،به آنها نزدیک میشدند و هر گونه اطلاعاتی که ما می خواستیم به دست میآوردند.
من وقتی به پیرزنهایی فکر میکنم که جانشان را به خطر می انداختند و به سربازان عراقی نزدیک میشدند و حتى تظاهر به دلسوزی برای آنها میکردند و در خفا اطلاعات برای ما - جمع آوری می کردند - نمیتوانم از این همه شجاعت دچار احساسات نشوم. بسیاری از آن پیرزن و پیرمردها امروز از دنیا رفته اند و با کمال تأسف حتی نام یکی از آنها در هیچ کتاب تاریخی نیامده است.
حسن بوعذار مسؤول هماهنگی میان سپاه هویزه و پیرزن و پیرمردهای عشایر عرب بود و آنها با همه توان خود، خطر کردند و ما را در امر شناسایی دشمن یاری دادند. مثلاً ما به حسن می گفتیم که برو عراقی ها چند تانک و سرباز در روستاهای سمیده و طاهریه دارند. حسن میرفت و موضوع را با پیرزنها مطرح می کرد. آنها هم که اغلب دامدار یا کشاورز بودند زیر پوشش گله داری گله های گاو و گوسفند خود را نزدیک قوای دشمن میبردند و هر گونه اطلاعاتی که ما به آنها سفارش کرده بودیم برایمان جمع آوری میکردند. در بازگشت به روستا حسن به سراغ آنها می رفت و همه اطلاعات به دست آورده را جمع میکرد و میآمد و به ما می داد و ما هم به علم الهدی منتقل میکردیم.
ای کاش حسن بوعذار زنده بود و امروز خودش از آن حماسه شورانگیز عرب عشایر دشت آزادگانی و هویزه ای سخن می گفت و خصوصاً نام آن زنها و مردهایی را که با او همکاری می کردند باز میگفت. متأسفانه من نام این مردان و زنان قهرمان را به یاد ندارم تا برای ثبت در تاریخ به شما بگویم. مثلاً خبر انفجار پل را یک پیرزن به ما داد و گفت که سه خودرو عراقی روی مین رفته و حدود بیست سرباز دشمن کشته شده و یک لودر هم روی مین رفته است. وقتی من این آمار و اطلاعات را به علم الهدی دادم از
خوشحالی میخواست به هوا بپرد و پرواز کند! علم الهدی گفت: روی بنی صدر سیاه، میبینید که سپاه هویزه چقدر برای جنگ مفید است و چه کارهای بزرگی میتواند انجام دهد و چقدر ضربه به عراقی ها وارد بکند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۵۸
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 اگر چه اغلب اهالی هویزه خانه و زندگی خود را رها کرده و به جاهای امنی کوچ کرده بودند اما تک و توک خانواده هایی بودند که ثابت قدم هویزه را رها نکرده و حاضر نشده بودند خانه و کاشانه خود را رها کنند و بروند.
یکی از زنانی که حاضر نشد برود «فهیمه جرفی» مادر حسن جرفی بود. این خانم تا لحظه آخر که ما در هویزه بودیم در کنارمان ماند و با ماندنش درس مقاومت و ایستادگی به ما آموخت. از روزی که جنگ شروع شد و دشمن به خاک ما یورش برد و در حالی که اغلب اهالی هویزه آنجا را ترک کردند، خانم فهیمه جرفی چون کوه ایستاد و به اهالی مقاوم شهر روحیه داد و از آنها پشتیبانی کرد. برخی روزها میدیدیم که در آن محاصره و اوضاع بلبشو یک طبق نان گرم پخته اند و به سپاه هویزه آورده اند. آن
موقع از اهواز برای ما نان خشک می آوردند. در آن اوضاع، خوردن نان گرم و تازه نعمتی فراموش نشدنی بود. وقتی می پرسیدیم نان را چه کسی پخته و به سپاه آورده معلوم میشد فهیمه خانم مادر حسن این کار را کرده است. با پول خودش آرد خریده بود و در حالی که از لحاظ سوخت در مضیقه بود تنور روشن کرده و به قول خودش برای بچه های پاسدارش نان پخته بود. قبل از ما هم این شیرزان برای ژاندارم هایی که در هویزه مانده بودند و در مقابل دشمن مقاومت می کردند، نان می پخت. اغلب این اوقات فهیمه خانم دست کم برای یک وعده، نان می پخت و می آورد. من هنوز بعد از نزدیک به ۳۰ سال گرمای خدایی نان او را در پوست دستم احساس میکنم و بوی خوش آن نانهای محلی تا زنده هستم از یادم نمیرود. نانهایی که فکر میکنم خانم فهیمه نپخته بود بلکه از بهشت آمده بود.
بعد از مدتی که تعداد بچه ها سپاه هویزه به بیش از ۵۰ نفر رسید و آردهای این خانم نیز تمام شد ما خودمان آرد تهیه کردیم و در اختیار او قرار دادیم تا برایمان بپزد. تعداد ما خیلی زیاد بود و آن زن به تنهایی نمیتوانست برای ۵۰ ۶۰ نفر صبحانه و ناهار و شام نان بپزد. این بود که چند نفر از زنان هویزه ای را که هنوز مانده بودند جمع کرد و هیئتی تشکیل داد. آردها را روزانه بین خانمها تقسیم میکرد و نانهای پخته شده را به مقر سپاه می.آورد. هیچ مزدی هم هرگز از ما طلب نکرد. همیشه می گفت نوش جانتان، همه شما پسرانم هستید و من برای بچه هایم نان میپزم. ما هر اندازه اصرار میکردیم که از هویزه برود حاضر نشد و می گفت: من یک مادر هستم . مگر مادر دلش میآید بچه هایش را رها کند و برود و خدا را شاهد میگیرم که در حق ما «مادری» کرد. پا به پای ما ماند و تا لحظه ای که ما در هویزه بودیم او هم ماند.
فهیمه خانم کمی بعد پسرش به اسارت نیروهای عراقی در آمد. او در فراق فرزندش شعر میگفت و نوحه سر میداد. یک بار که برای کاری به اهواز رفته بود با ماشین تصادف کرد و از دست ما رفت. خداوند او را رحمت کند که شیر زنی بود و مادر خوب و دلسوزی برای همه ما پاسدارهای هویزه.
روزی حسن بوعذار آمد و خبر داد که دشمن در روستای قیصریه آرایش نظامی گرفته و کمی به طرف هویزه پیشروی کرده است. در آنجا سنگر درست کرده اند و آماده اند تا با یک خیز به هویزه بیایند.
علم الهدی دستور داد بلافاصله برویم و موضوع را بررسی کنیم. دشمن حدود یک کیلومتر به طرف هویزه خیز برداشته و احتمالاً قصد دارد هویزه را به تسخیر خود در آورد بلافاصله رفتم و موضوع را به علم الهدی گزارش کردم. سیزده نفر شدیم و دوازده مین ضدتانک برداشتیم و به طرف سنگرهای دشمن در اطراف روستای قیصریه رفتیم. دشمن هنوز داخل سنگرها مستقر نشده بود و ما از
فرصت استفاده کردیم و سنگرهای عراقی ها را مین گذاری کردیم. داخل هر سنگری یک مین کار گذاشتیم تا اگر تانکهای عراقی خواستند در سنگرها مستقر شوند روی مین رفته و منفجر شوند. مین گذاری را که تمام کردیم به مقر خودمان بازگشتیم. فردای آن روز از عشایر خواستیم تا ماجرا را به ما خبر بدهند. آنها گفتند هنوز هیچ خبری از عراقی ها نیست. سه چهار روز گذشت و هیچ خبری از هجوم و پیشروی عراقیها نشد. ظاهراً طرح آنها لغو شده و پشیمان شده بودند.
بعدها فهمیدم که در اصطلاح نظامی به چنین کاری "سنگرهای فریب" میگویند. یعنی سنگرهایی که دشمن میزند اما کسی را در آن مستقر نمیکند و به اصطلاح طرف مقابل خود را «سرکار» می گذارد. ما تا آن روز تجربه چنین کاری نداشتیم و کلاه عراقیها سرمان رفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۵۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 علم الهدی خیلی تلاش میکرد تا پای بچه های ارتشی را در هویزه باز کند. مثلاً اغلب دیده بانهای ارتش را به هویزه می آورد و به ما می سپرد تا آنها را برای شناسایی و دیده بانی به منطقه ببریم.
روزی یک عده از ارتشیها را برای دیده بانی به مقر آورد. یک سروان بود با یک سرباز، من هم با آنها رفتم. در آن روزها ما تشنه داشتن یک قبضه خمپاره انداز ۶۰ میلی متری بودیم و داشتن آن به یک آرزوی بزرگ بر آورده نشدنی برای ما تبديل شده بود. اگر ما خمپاره و توپ ۱۰۶ میلی متری داشتیم می توانستیم با آن ضربات زیادی به دشمن وارد کنیم. دشمن در پنج کیلومتری روستای ساریه مستقر بود و ما می توانستیم با خمپاره و ۱۰۶ حسابی حالش را جا بیاوریم. وقتی میخواستم با آن ارتشی ها حرکت کنم و بروم حسین آهسته در گوشم گفت:
با اینها میروی و پدر عراقیهای بی شرف را در میآوری.
به نزدیک دشمن رفتیم و گرای محل استقرار دشمن را به ارتشیها دادیم؛ آنها نیز با بیسیم به توپخانه خود منتقل کردند. توپخانه ارتش نیز با غرش تمام محلی را که دشمن در آن مستقر شده بود با توپهای دوربرد زد. من در پوست خودم نمی گنجیدم. هر گلوله توپی که بر سر دشمن فرود می آمد دلم خنک میشد و یاد خانه های بی دفاع هویزه و سوسنگرد می افتادم که چگونه توسط دشمن ویران می شوند. بعد از آنکه ضربه خوبی به دشمن وارد آوردیم به مقرمان عقب نشستیم. کمی بعد قرار شد سپاه هویزه در روز پانزدهم دی ماه همراه با نیروهای ارتش دست به یک عملیات تهاجمی مهمی علیه عراق بزند. یکی از مشکلاتی که در مسیر عملیات وجود داشت، وجود همان مینهایی بود که ما در سنگرهای عراقی و جاهای دیگر کاشته بودیم. مین ها در مسیر ما به طرف دشمن بودند و خطر عمده ای برای نیروهای خودی محسوب میشدند. از ارتش دستور رسید که هر چه زودتر محل کاشت مین ها شناسایی شده و همه آنها را بیرون بیاوریم. فکر میکنم دو شب قبل از انجام عملیات علم الهدی به من گفت که بروم و مینها را بیرون بیاورم. بر حسب اتفاق صبح همان روز باران شدیدی باریده بود و همه زمینهای اطراف گل و شل بود. حدود پانزده روز از کاشتن مینها گذشته بود و ما به درستی هم نمی دانستیم که محل دقیق هر مین کجاست. من و حسن بوعذار و پنج، شش نفر دیگر از بچه ها جمع شدیم تا برویم سراغ مـیـنهـا. بـه منطقه طویبه رفتیم. در این روستا اخوی حسن زندگی می کرد. تعدادی گوسفند داشت و دامدار بود. اسم برادر حسن، لفته بود. لفته بوعذار وقتی ما را از دور با ماشین نظامی دید خیلی جا خورد و فکر کرد عراقی هستیم، اما وقتی نزدیک شدیم برادرش حسن را در میان ما شناخت و خیالش راحت شد. به استقبال مان آمد. بر اثر باران جای
چرخ ماشینهای ما کاملاً مشخص بود. لفته با هراس گفت:
اگر بعد از شما عراقیها بیایند و جای چرخ ماشین ببینند پدر مرا در خواهند آورند. حتی ممکن است مرا به عنوان جاسوس بگیرند و اعدام کنند.
به لفته گفتم:
حالا وقت این حرفها نیست آتشی روشن کن که داریم از سرما می میریم.
لفته در سیاه چادری که داشت آتشی برای ما برافروخت و ما که از سرما می لرزیدیم، خودمان را با آن گرم کردیم. بعد هم در کتری برای ما چای دم کرد که خیلی چسبید. ماشینهایمان را در همان روستای طویبه گذاشتیم و پای پیاده به طرف محل کاشت مینها به راه افتادیم. هوا خیلی سرد بود ، طوری که سرما آزارمان میداد. اولین باری بود که به جای کاشتن مین باید مینها را خنثی می کردیم و بیرون می آوردیم. وجود حسن بوعذار در این مأموریت ویژه خیلی به دردمان خورد. حسن جای مین ها را یکی یکی پیدا میکرد و ما آهسته و با احتیاط کامل خاکهای باران خورده را پس میزدیم و مینها را از زمین شل شده بیرون می کشیدیم. همه مینها را به جزء یکی پیدا کردیم و به دنبال مین آخری گشتیم. ولی موفق نشدیم آن را پیدا کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
در مدت ۴۰ روزی که با او زندگی و جنگ میکردم، رابطه عاطفی خاصی با هم برقرار کرده بودیم و به دوستان بسیار صمیمی یکدیگر تبدیل شده بودیم. ندیدن روزانه حسین و فقدان او در هویزه واقعاً برای من تحملناپذیر بود. اگرچه قرار بود به سوسنگرد برود، اما انگار صدها کیلومتر از من و قلبم دور میشد و این برای ما خیلی سخت و دشوار بود. حسین با اطمینان به من گفت: «خیالت تخت باشد، ما به زودی برمیگردیم. من اطمینان دارم.»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۶۲
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 قرار بود بچههای سپاه یک گردان ۳۰۰ نفره را وارد عملیات کنند. نیروها از سوسنگرد، اهواز و جاهای دیگر آمدند و در هویزه مستقر شدند. از اصفهان گروهی به فرماندهی برادر فرزانه آمده بودند. بچههای مسجد سلیمان هم به فرماندهی برادر کریمپور آمده بودند. گروههای مختلفی از مشهد، سبزوار، تهران، شیراز و جاهای دیگر در میان بچههای سپاه به چشم میخوردند. عده زیادی از آنها، از جمله دانشجویان پیرو خط امام بودند که در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در روز سیزدهم آبان ۱۳۵۸ شرکت کرده بودند.
شب چهاردهم دیماه فرا رسید. کلیه هماهنگیها را انجام دادیم و همه چیز برای عملیات شب پانزدهم آماده بود. یکی، دو شب قبل از عملیات، برادر صادق آهنگران آمده و برای ما نوحه جالبی خواند.
در آن مقطع از جنگ احساس میکردیم قبله جنگ هویزه شده است. شهری کوچک و دورافتاده اما دارای نامی پرآوازه. نماز را پشت سر علمالهدی اقامه کردیم. نماز که تمام شد، سید حسین به من گفت: «یونس، ماشین را روشن کن!» من ماشین را روشن کردم و علمالهدی خودش پشت فرمان نشست. من هم جلو کنار دستش نشستم. قرار شد نیروهایی را که آمده بودند از سیاهی شب استفاده کنیم و ببریم جلوی تانکهای ارتش خودمان مستقر کنیم تا فردا صبح آماده رزم باشند. ما در آن روزها تنها یک ماشین لندکروز بیشتر نداشتیم. همه کارهایمان را با همان یک ماشین انجام میدادیم. گروههای سپاهی را یکی یکی توزیع میکردیم، سوار ماشین کرده و به جایی که از پیش مشخص شده بود میبردیم. رانندگی ماشین در همه مراحل را خود سید حسین انجام میداد. چندین بار بچههای مختلف را بردیم و پیاده کردیم. وقتی هم که میرسیدیم، حسین خودش پیاده میشد و نیروها را راهنمایی و هدایت میکرد تا در چه مکانی مستقر شوند. تا حوالی ساعت یک بامداد کارمان طول کشید و همه را مستقر کردیم. فقط هسته اصلی سپاه هویزه که همان ۵۰ نفر بود، در مقر باقی ماند. ساعت یک و نیم که به مقرمان برگشتیم، من و حسین حسابی گرسنه، خسته و کوفته بودیم. مقداری نان خشک گیر آوردیم و گرسنگیمان را برطرف کردیم.
بچهها پروانهوار آمدند و گرد حسین نشستند. همه شور و شوق خاصی داشتیم. فردا برای ما روز سرنوشت بود. عملیاتی که هفتهها و ماهها در آرزویش بودیم، در شرف تحقق بود. کسی تا صبح سر به بالین نگذاشت. عدهای نماز شب خواندند، عدهای دعا و نیایش کردند. جمعی هم از همدیگر خداحافظی کردند. فضای معنوی خاصی بر سرتاسر مقرمان حاکم شده بود. آن شب نمیدانم چرا، من در فکر شهید اصغر گندمکار و شهید رضا پیرزاد افتادم. با خود فکر کردم که به زودی آنها را در آن دنیا ملاقات خواهم کرد. حال عجیبی داشتم. یادم است برادر جلالی آن شب آبی گیر آورد و به سر و صورت خود صفایی داد، انگار که میخواست به حجله عروس برود. غفار درویشی هم نشسته بود و با چشمانی پر از اشک، داشت وصیتنامهاش را مینوشت. چند نفر داشتند با هم شوخی میکردند. آن شب حسین، حسین هر شب نبود، برای من مسجل شده بود که آخرین شب زندگی حسین است و فردا قطعاً به شهادت خواهد رسید. از ما برای غسل شهادت آب گرم خواست. به او گفتم: «آقا سید! خدا خیرت بدهد، تو هم توی این هیر و ویر برای غسل کردن وقت گیر آوردی؟»
علم الهدی در پاسخم گفت: «هر طور شده آب پیدا کنید تا غسل کنم.»
گفتم: «مگر میخواهی به ملاقات کسی بروی که به غسل نیاز داری؟»
علم الهدی با لحن آرامی به من گفت: «بله، میخواهم به ملاقات کسی بروم.»
من که حسابی از مرحله پرت بودم، گفتم: «تو فردا فرمانده ما هستی، کجا میخواهی بروی؟! باید بمانی نزد ما.»
علم الهدی تبسمی کرد و گفت: «میخواهم به ملاقات خدا بروم.»
سکوت خاصی بر فضا حاکم شد. من گریهام گرفت. احمد خمینی که کنارم ایستاده بود، گفت: « یونس ! این حسین شهید میشود، نگذار فردا در عملیات شرکت کند!» به احمد گفتم:
ایشان فرمانده من است، نه من فرمانده ایشان.
آن شب حسین طوری رفتار کرد که برای همه ما مسجل شد شب آخر زندگیاش است و فردا از میان ما خواهد رفت و به اصغر و رضا خواهد پیوست. غفار درویشی آب آورد و آب ریخت و حسین سرش را شست. غسلش که تمام شد، به مسؤول انبار گفت:
«در انبار لباس نو داری؟»
«بله!»
«میان بچهها توزیع کن!»
برخیها رفتند و لباس نو نظامی گرفتند و به تن کردند. پیام حسین را آنها خوب فهمیده بودند. آن شب سید حسین علم الهدی نماز شب با حالی خواند و حسابی گریه کرد و خودش را سبک کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۶۳
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 فردا صبح نماز صبحمان را به امامت علم الهدی خواندیم. بعد از آن مراسم صبحگاه برپا شد و سپس صبحانه خوردیم و ساعت هفت بامداد بود که به طرف بچههای ارتش حرکت کردیم.
حدود یک هفته قبل از عملیات، سید حسین از اهواز دوربین مادون قرمزی برایم آورد و آن را به من داد. با آن میتوانستم در شب تمام تحرکات دشمن را ببینم، چیزی که تا آن روز در خیالم هم نمیگنجید. آنقدر خوشحال بودم که انگار یک فانتوم اختصاصی به من دادهاند. یکی از بچهها عکسی از من و دوربینم گرفت که آن عکس را هنوز دارم. وقتی که روز پانزدهم دیماه به عملیات رفتیم، آن دوربین نازنین و گرانبها را هم با خودم داشتم.
وقتی به ارتشیها ملحق شدیم، جلسه کوتاهی گرفتیم و در آنجا ارتشیها به ما گفتند:
- شما اینجا باید ما را هدایت کنید. ما نه نام روستاها را میدانیم و نه آشنایی با منطقه داریم؛ فقط میدانیم که دشمن این طرفمان است. هدایت همه ما با شماست، اگرچه فرماندهی کار با ماست. من به سراغ فرمانده تیپ رفتم و خودم را به او معرفی کردم. حسین به ارتشیها که میرسید، با آنها خیلی گرم میگرفت و با آنها خوش و بش میکرد. تا آن روز کمتر دیده بودم سید حسین اینطور شاد و شنگول باشد. مقر فرمانده در یک تانک ارتشی بود. حسین داخل تانک رفت و کمی بعد بیرون آمد. من با او خداحافظی کردم و با ارتشیها و عدهای از بچههای دیگر دانشجویان پیرو خط امام، او را تنها گذاشتم. این را هم بگویم که قبل از اینکه او را ترک کنم، به من گفت: «امشب خیلی سرد میشود. سردم است. اگر ژاکتی داری، به من بده تا تنم کنم.»
برادر حسین احتیاطی از بچههای سپاه اهواز همراهم بود. این را که شنید، ژاکتش را بیرون آورد و به سید حسین داد و گفت: «من دو ژاکت دارم. این یکی مال تو!»
دست برادر احتیاطی شکسته و گچ گرفته بود، اما همراه ما آمده بود. در میان همه بچههای سپاه، سید حسین تنها کسی بود که لباس فرم سپاه بر تن داشت. ما خیلی به او اصرار کردیم که لباس فرمش را در بیاورد، زیرا در هنگام نبرد با دشمن ممکن بود اسیر شود و همه میدانستند که دشمن اگر اسیری را با لباس پاسداری به چنگ آورد، در جا او را به شهادت خواهد رساند. اما حسین پاسخی داد که دهان همه ما را بست. گفت:
- من از خدای خودم خواستهام که با همین لباس سبز سپاهی او را ملاقات کنم! حسین زیر لباسش پیراهن سیاهی پوشیده بود. هنوز عزادار اصغر و رضا بود و ژاکتی هم که برادر احتیاطی به او داد، زرد رنگ بود. علم الهدی یک آرپیجی داشت، اما آن را با آرپیجی غفار درویشی که پایهدار بود، عوض کرد و به غفار گفت: «نشانه این بهتر است.»
تعدادی از بچههای سپاه برای راهنمایی کنار فرماندهان گردانهای ارتش مستقر شدند. من هم با سرهنگ رادفر همکار شدم تا هنگام پیشروی به او بگویم که در چه ناحیهای است و نام روستاهایی که از آن عبور میکند چیست؟ تا آن روز سوار تانک نشده بودم و اصلاً نمیدانستم داخل تانک چگونه است. راستش را بخواهید، خیلی دلام میخواست داخل یک تانک بروم و ببینم چه جوری از داخل آن میشود تیراندازی کرد و چطور حرکت میکند.
روز انتقام برایم فرا رسیده بود؛ انتقام خون حامد، اصغر، رضا و دختر دوازده ساله هویزهای، سهام خیام، بیگناهانی که تنها جرمشان ایرانی بودن و دفاع از خاک و میهنشان بود. در شعلههای انتقام میسوختم. احساس میکردم یکی از بزرگترین روزهای زندگیم فرا رسیده است. در نهج البلاغه جملهای است که امام علی خطاب به فرزندش محمد بن حنفه میفرماید: «فرزندم، هنگام جنگ با دشمن دندانهای خود را بر هم بفشار.» من همین حالت را داشتم و از شدت خشم دندانهایم را محکم روی هم میفشردم. برای صادر شدن فرمان حمله و یورش به دشمن لحظهشماری میکردم.
ساعت ده صبح روز پانزدهم مهرماه ۱۳۵۹، لحظه سرنوشت فرارسید. از شوق داشتم میلرزیدم و دلم میخواست با تمام وجودم نعره بزنم. رمز عملیات از پشت بیسیمها صادر شد:
«الله اکبر.. الله اکبر.. الله اکبر...»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۶۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 فرمان رمز صادر شد و ما با تمام قوایمان به سوی دشمن هجوم بردیم. توپخانه ما آتش تهیه خوبی روی مواضع دشمن ریخت. صدای انفجار گلولههای توپ و خمپاره خودی گوشهایم را نوازش میداد.
در خیال خود مجسم میکردم که هر گلوله توپ ما که بر سر دشمن فرود بیاید، بخشی از تجهیزاتش را نابود میکند و چند سرباز اشغالگر تکهتکه شده و به هوا پرتاب میشوند، درست مثل زنان و کودکان سوسنگردی که در خانههای خود بر اثر آتش توپخانه دشمن، قطعهقطعه شده و بدنهایشان متلاشی شده بود.
ما به طرف دشمن شروع به پیشروی کردیم.
عملیات نصر دو فلش عمده و سه هدف داشت. اولین فلش عملیاتی، از هویزه به روستای قیصریه بود. فلش دوم روستای سمیده بود که مرکز ثقل نیروهای دشمن به شمار میرفت. ما قرار بود در این فلش عملیات انجام دهیم و عملکننده اصلی هم بچههای تیپ قزوین بودند. فلش فرعی نیز بچههای تیپ همدان بودند که از سوسنگرد قرار بود به طرف ما بیایند. تیپ همدان باید از روی پلی که چندی قبل ما آن را مینگذاری و ضرباتی بر دشمن وارد کرده بودیم، عبور کند و خودش را به ما برساند. نقطه الحاق تیپها نیز روستای سمیده بود، که در اولین گام باید آن را آزاد میکردیم. بعد از آن باید به روستای ملیحه کوت سعد میرفتیم. اگر تا ظهر میتوانستیم این روستاها را آزاد کنیم، مرحله دوم عملیات که شامل آزاد کردن پادگان حمید بود، آغاز میشد.مرحله سوم هم هجوم به خرمشهر و آزاد کردن خرمشهر از چنگ عراقیها بود.
دشمن در هفتههای اول جنگ موفق شده بود دفاع مردمی خرمشهر را در هم بشکند و تا روز چهارم آبانماه این شهر را به اشغال کامل خود درآورد. همچنین آبادان هم در محاصره دشمن بود.
میان تانکهای ارتشی و بچههای پیاده ما مسابقه بود. گاهی تانکها جلو میزدند و گاهی نیروهای ما تانکها را عقب میگذاشتند. بچههای ارتشی به پاسدارها میگفتند: "مسافران کربلا، خودتان را برسانید!"
در همان نیم ساعت اول، خودمان را به حوالی روستای قیصریه رساندیم. اطراف روستا چند دستگاه تانک عراقی مستقر شده بود. تانکها بدون کمترین مقاومتی تسلیم شدند و نفرات داخل آنها به اسارت ما درآمدند. تانکها نو و پر از گلوله بودند. ما همه را غنیمت گرفتیم. فرمانده عملیات، که سرهنگ رادفر بود، به ما گفت: "اینها را رها کنید و بروید جلو! ما باید به موقعیت اصلی برسیم." در آنجا جنگلی از امکانات دشمن وجود داشت و تعداد زیادی تانک و توپ مستقر شده بود. اگر ما موقعیت اصلی دشمن را آزاد میکردیم، بدون شک کمر دشمن میشکست. کلید از پا درآوردن عراقیها فتح روستای ملیحه کوت سعد بود. اگر این روستا فتح میشد، ما به راحتی تا پادگان حمید پیشروی میکردیم. دشمن در این فاصله نه خاکریزی داشت و نه امکاناتی. به راحتی در پادگان حمید به محاصره در میآمد. هدف اصلی مرحله اول عملیات هم آزادسازی این روستای مهم و استراتژیک بود. حوالی ظهر بود که به نزدیکیهای این موقعیت رسیدیم. من دیدم که عراقیها از روی پل اطراف سمیده دارند به طرف ما عقبنشینی میکنند و تیپ همدان هم در حال تعقیب آنها و عبور از پل است. عراقیهای فراری نمیدانستند که ما از پشت آنها را قیچی کردهایم و نادانسته به دام ما افتادند. همان جا، عده بسیار زیادی از مزدوران و سربازان دشمن قتلعام شدند و به هلاکت رسیدند. صحنه عجیبی بود؛ تا آن روز این تعداد از دشمن در یک جا به هلاکت نرسیده بود. بچههای ارتشی به سربازان و نیروهای دشمن امان نمیدادند و آنها را به رگبار بسته و از پا در میآوردند. تنها یک تانک چیفتن ما آتش گرفت و در طول حمله، من دیدم که سوخت. نمیدانم عراقیها آن را زدند یا خودش گلوله در آن منفجر شد و آتش گرفت. خدمه چیفتنها را دیدم که آتش گرفته و با جیغ و فریاد خود را از بالای تانک به زمین پرت میکردند. صحنه دلخراشی بود. ندانستم ارتشیهایی که داخل تانک آتش گرفتند، دچار چه سرنوشتی شدند. اما صدای جیغ و ناله آنها مرا خیلی آزار داد و بر روحیهام تأثیر منفی گذاشت. دو نفر بودند که در شعلهی آتش میسوختند. از ساعت حوالی یک یا دو بعد از ظهر بود که به اطراف روستای ملیحه کوت سعد رسیدیم. در حین پیشروی، جناح راست ما به سمت جفیر بود. دشمن، آنجا نیروی زیادی داشت. فرمانده ارتش با بیسیم تقاضای پنج فروند هلیکوپتر از هوانیروز کرد. باید این هلیکوپترها جناح راست ما را تأمین میکردند تا از راست پاتک نخوریم و غافلگیر نشویم. بلافاصله هلیکوپترهای درخواستی آمدند و جناح راست ما را زیر پوشش گرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۶۶
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 داشتیم خودمان را آماده مرحله دوم عملیات میکردیم که یکدفعه یک جیپ ارتشی آمد. سرهنگ ارتشی در این جیپ بود و ظاهراً از طرف بنیصدر به فرمانده لشکر پیامی داشت.
جناب سرهنگ، یک کالک عملیاتی و دوربینی نیز به همراه داشت. کالک را روی جلو جیپ پهن کرد و در حالی که روی برخی نقاط دست میگذاشت، گفت: "دستور است تا اطلاع ثانوی مرحله دوم عملیات متوقف شود. دفاع دَوَران بگیرید و فاصله هر تانک با تانک بعدی هم ۳۰۰ متر باشد." یکی از همراهان جناب سرهنگ بود که از صحبتهای او فیلمبرداری میکرد. وقتی صحبتهای سرهنگ تمام شد، خواست سوار جیپ شود و بازگردد. یکی از گروهبانهای ارتشی به فیلمبردار همراه سرهنگ با حالت اعتراضی گفت: "کمی هم از این پاسدارها و بسیجیها و سربازها فیلمبرداری کن! اینها اینجا را فتح کردند نه این آقا!" این را گروهبان ارتشی با صدای بلندی گفت. فیلمبردار با دستپاچگی گفت: "به من همین را گفتهاند، من کاری به این حرفها ندارم!" این را گفت و سوار جیپ سرهنگ شد و با او رفت. من حیران و سرگردان بودم که چرا مرحله دوم عملیات متوقف شده است. دشمن در ضعف کامل بود و ما میتوانستیم تا ایستگاه حمید، یک نفس پیش برویم و کیلومترها از سرزمینمان را آزاد کنیم. آن روز در اوج قدرت و اقتدار بودیم و میتوانستیم با پیشروی خود، ماشین جنگی دشمن را در مناطق اشغالشده از کار بیندازیم. روحیه بچههای ارتش عالی بود و آنها نیز آماده بودند تا در کنار بچههای سپاه و بسیج، مرحله دوم عملیات را آغاز کنند. به دشمن نباید مهلت میدادیم و یک نفس باید به جلو میرفتیم. دستور توقف مرحله دوم عملیات در آن ساعت از روز برای ما به یک معمای حلناشدنی تبدیل شده بود و راستش را بخواهید، احساس میکردیم بوی خیانت به مشام میرسد.
در همین هنگام، معاون تیپ به من گفت:
«آقای شریفی، لطفاً بیایید!»
به طرفش رفتم. ایشان به من گفت:
«برویم به سمت سوسنگرد. اگر بخواهیم میانبر بزنیم باید از کجا عبور کنیم؟»
به ایشان گفتم:
«باید از هویزه به طرف سوسنگرد برویم.»
ایشان پرسید:
«نه، راه میانبر کجاست؟»
من راه میانبر را به او نشان دادم و گفتم:
«از همین جا به طور مستقیم میشود به طرف سوسنگرد رفت.»
خیلی برایم تلخ بود که در اوج پیروزی، معاون تیپ در فکر عقبنشینی است. چیزی نگفتم و به روی خودم هم نیاوردم، اما خیلی ناراحت شدم. این را هم بگویم که حضرت آیتالله خامنهای در روز عملیات حضور داشتند و پس از مرحله اول به منطقه آمدند و حتی علمالهدی ملاقاتی با ایشان انجام دادند. آقا سخنرانی کوتاهی برای گروه علم الهدی کردند. من البته با آنها نبودم و این ماجرا را از دوستانی که خودشان کنار علم الهدی بودند، شنیدم.
بعدها حضرت آیتالله خامنهای در یک سخنرانی عمومی صحبتهای خود را با سید حسین علم الهدی شرح داد.
حقیقتش آن است که علم الهدی به شدت از توقف عملیات ناراحت و گلهمند بود و گلهاش را به آقای خامنهای نیز عرض کرده بود. ایشان هم فرموده بودند که شما به تکلیفتان عمل کردهاید و نگران و ناراحت هم نباشید.
شب را در منطقه ماندیم، بعد از آنکه عملیات در حوالی ساعت سه بعد از ظهر روز پانزدهم دیماه ۱۳۵۹ متوقف شد. علم الهدی بچهها را در کنار رودخانه کرخه کور جمع کرد. او حدود ۵۰۰ متر با جایی که من در آنجا مستقر بودم فاصله داشت. در کنار کرخه وضو گرفتند و نماز خواندند. همانجا بود که با آیتالله خامنهای ملاقاتی صورت گرفت.
نکته جالب آنکه سید حسین علم الهدی به توقف عملیات به طور رسمی و علنی هیچ اعتراضی نکرد و خود را تحت امر ارتش و فرماندهی آن قرار داده بود. شب را نیز او در همانجا ماند و من نیز شب را در میان ارتشیها به صبح رساندم. داخل نفربر یکی از ارتشیها در روستای ملیحه کوت سعد که همان روز آزاد کرده بودیم، خوابیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂