فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گریه های شهید حاج قاسم سلیمانی در روضه حضرت امالبنین سلام الله علیها
مرثیه سرا: حاج صادق آهنگران
حاج قاسم سلیمانی در کنار پدر، بر مصائب آنحضرت اشک می ریزد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطرات آزادگان
از دوران اسارت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #ِخاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 وسط معرکه ...
وقتی چوب لباسی؛ آویز سرم میشه!!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
@bank_aks
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۵
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در مسیری که میرفتیم، برخی از روستاییان را میدیدیم که چادر زده و خوابیدهاند. از کنار چادرها که عبور کردیم، سگها شروع به پارس کردند. همینطور که داشتیم جلو میرفتیم، در آن تاریکی شب، دو نفر زن و مرد را دیدیم که داشتند از سوی عراقی ها به طرف
ایران می آمدند. بالاخره به رودخانه رسیدیم.
دیدن رودخانه هویزه مرا دچار احساسات زیادی کرد. چند روزی بود که دشمن هویزه را به اشغال خود در آورده بود و من از دیدن شهر و دیارم محروم شده بودم. مدتی بود با آب رودخانه هویزه مأنوس نشده بودم. آبهای رودخانه مرا می شناختند و من هم آنها را خوب می شناختم. نتوانستم بغض مانده در گلویم را نگه دارم و بی اختیار زدم زیر گریه. میدانستم آبها از وسط هویزه عبور کرده اند و از دیارم خبرها دارند. خبرهایی البته ناگوار و تلخ. مطمئن بودم که آبها هم دلشان برای بچه های سپاه هویزه تنگ شده است، همچنان که من نیز دلم برای این رودخانه تنگ شده بود. همین طور که هق هق گریه امانم را بریده بود کنار آبهای روان نشستم و با آنها درد دل کردم. به آبها گفتم که در به در شده ایم. فرمانده مان را در مصاف بـا عراقی ها گم کرده ایم و هر کدام از ما بزرگترین آرزویش پریدن در آغوش آبهای رودخانه و بوییدن خاک پاک هویزه است. آبها به من گفتند که عراقی ها هویزه را آلوده به وجود ناپاک خود کرده اند و خانه به خانه می گردند تا اگر پاسداری پیدا کنند سرش را ببرند. آب رودخانه بلند بود اما این اجازه را به ما داد تا از میانش عبور کنیم و خودمان را به آن طرف رودخانه برسانیم. در وسط رودخانه آب تا زیر گردنمان بالا آمد و ما به خاطر خیس نشدن مینها آنها را بالای سرمان نگاه داشتیم و با همین وضع از عرض رودخانه عبور کردیم. وضعیت آن طرف رودخانه تا جاده ای که دشمن از آن استفاده می کرد حدود یک کیلومتر بود. خیس بودیم و سرما هم حسابی از ما پذیرایی می کرد. برخی از بچه ها از سرما دندانهایشان به هم میخورد. هر طور بود خودمان را به جاده رساندیم. جاده را عراقی ها بالا آورده بودند و قسمتی از مسیر آن را به خاکریز تبدیل کرده بودند. ما حدود هفت مین همراهمان آورده بودیم. من به طرف شیخ شویش رفتم و با او اطراف جاده را شناسایی کردیم. خبری از عراقی ها یا کمین آنها در آن حوالی نبود. بلافاصله برگشتم و بچه ها را برای مین گذاری در جاده تقسیم کردم. دو نفر را پایین جاده گذاشتم. دو نفر دیگر را بالای جاده و سه نفر هم آن طرف جاده گذاشتم. بچه ها تا خواستند کارشان را شروع کنند یادشان آمـد کـه سرنیزه با خود نیاورده اند. قبل از حرکت خیلی به آنها سفارش کرده بودم که برای حفر زمین سر نیزه بیاورند، اما در این کار کوتاهی کرده بودند. به یکی از بچه ها با خشم گفتم
- من سرم نمیشود اگر سر نیزه نیاورده ای باید با دندان خودت زمین را بکنی.
عبدالله بلند شد تا به سراغ بچه های دیگر برود که متوجه شد مقدار زیادی ابزار مهندسی عراقیها کنار جاده افتاده است. راننده های دشمن نیز کنار لودرهایشان خوابیده بودند. ما تا آن وقت متوجه حضور نیروهای دشمن در آن طرف جاده نشده بودیم. عبدالله بلافاصله برگشت. داشتیم کار میکردیم که سر و کله یک ماشین دشمن پیدا شد. همه از ترس روی زمین کُپ کردیم. من آماده درگیــری بـودم. ماشین بدون آنکه متوجه ما بشود عبور کرد و رفت. دانستم که جاده مورد استفاده مدام نیروهای دشمن است و باید خیلی سریع مین گذاری کنیم و به عقب برگردیم. ساعت حدود یک بامداد بود. بچه ها خیلی زود مینها را کاشتند و از روی جاده پایین آمدند و عقب نشینی کردیم. همین طور که داشتیم عقب می آمدیم، حبیب آمد کنارم و گفت:
تبریک میگویم موفق شدیم.
یک گالن خالی بیست لیتری هم در دستش بود. در بازگشت نیروها خیلی خسته و فرسوده شده بودند. به طوری که هر پانزده تا بیست دقیقه می نشستند و استراحت میکردند. بعد از چند ساعت راه پیمایی مجدداً در آن هوای سرد زمستانی و در آن سخرگاه تاریک و سیاه دوباره به آبها و باتلاقها رسیدیم. چاره ای نبود و به آب زدیم و تا طلوع آفتاب و روشن شدن کامل هوا از میان آبها عبور کردیم. کمی مانده بود که از آب خارج شویم دچار مشکل شدیم.
دو نفر از بچه های ما که از غروب دیشب تا حوالی صبح یک دم گرسنه پیاده روی کرده بودند نیروی شان ته کشید و بریدند. علاوه بر این شیخ شویش که راهنمای ما بود، ما را گم کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بچههای فاطمه
پیکرشان یا میسوزد
یا گمنام میشوند
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نامگذاری عملیات
"طریق القدس"
┄═❁❁═┄
🔸 در زمانیکه عملاً طرحریزی عملیات برای آزادسازی سرزمینهای غرب سوسنگرد و شهر بستان در اواسط مهر ۱۳۶۰ آغاز شد، از عنوان طرح کربلا یک برای اسم این عملیات استفاده میشد. اما به محض آغاز اجرای عملیات، نام "طریقالقدس" برای آن برگزیده شد.
با توجه به اینکه در آن ایام، دولت عربستان در پی برگزاری کنفرانس «فاس» با حضور سران کشورهای مسلمان به منظور پرداختن به مسایل فلسطین بود و بسیاری از کارشناسان و تحلیلگران، نتیجه عملی این همایش را حمایت از رژیم اسرائیل و تضعیف عملی فلسطینیها ارزیابی میکردند، بنابراین نام این عملیات، «طریق القدس» گذاشته شد تا نشان داده شود که سرزمینهای اشغالی فلسطینیها، فقط با برگزاری جلسه و همایش و یک نشست و برخاست آزاد نمیشود، بلکه با انجام یک سلسله عملیات نظامی از سوی کشورهای اسلامی، میتوان امید داشت تا سرزمینهای فلسطین از چنگال اسراییل، آزاد شوند.
یعقوب زهدی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#طریق_القدس
#بستان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دشمن با اينكه بارها تجربه كرده است كه با آهن نميتواند بر ايمان ما غلبه كند، اما چارهای ندارد جز اينكه از همين طريق عمل كند. او میخواهد ما را بترساند. خوب اين معنا را دريافته است كه اگر ما بترسيم، ديگر از ايمانمان كاری ساخته نيست. اما سربازان امام زمان از هيچ چيز جز گناهان خويش نمیترسند.
شهید سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #ِآوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۴۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 روز پنجم در سنگر نشسته بودم که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم: «سلام علیکم، بفرمایید!» «عبدالکریم» بود که پس از دادن پاسخ سلام، سرهنگ دوم به من گفت: «نزد من بیا!» گفتم: «شما الان کجا هستید؟» جواب داد: «در قرارگاه هنگ شما.»
گفتم: «آیا شوخی میکنید؟» گفت: «نه، من به عنوان فرمانده هنگ اینجا آمدهام.» خوشحال شدم و بلادرنگ به قرارگاه رفتم. دیدم که افسران قرارگاه دور او حلقه زدهاند. او پس از جلسهای کوتاه به سنگر خود رفت و چند دقیقه بعد مرا خواست. به من گفت: «غصه نخور! از تو پشتیبانی میکنم.»
به او گفتم: «آمدن شما خیلی چیزها را بر من آسان خواهد کرد.» این شخص یکی از افسران عملیات قرارگاه تیپ بیستم بود و من زمانی که برای انجام مأموریتهایی به قرارگاه تیپ میرفتم با وی آشنا شده بودم. او در اولین جلسهای که با افسران هنگ تشکیل شد، مرا در جمع آنها مورد تمجید قرار دادند. به همین خاطر، همه ملزم بودند به من احترام بگذارند و در کارها به من کمک کنند. این مساله موجب گردید که برخی از افراد سادهلوح تصور کنند من در حزب سمتی دارم و فرمانده از من میترسد، غافل از این که او فقط دوست من بود و نه بیشتر. بر آن شدم تا واحد سیار پزشکی هنگ را برای ارائه خدمات درمانی به افراد سر و سامان دهم. از این رو، کادرهای واحد را دور خود جمع کردم و پس از تهیه داروهای لازم و تجهیزات پزشکی، سنگر بزرگی در زیر زمین برای مداوای مجروحین و بیماران ساختم. سنگری برای دستیاران پزشک، سنگر کوچکی مخصوص پخت و پز و خوردن غذا و بالاخره یک حمام ساده و چند واحد درمانی نیز بنا کردم.
کار ما بیش از دو هفته به طول کشید. طی این مدت، شبانهروز کار میکردیم تا این که واحد سیار پزشکی آماده بهرهبرداری شد. روزی از فرمانده هنگ برای بازدید از واحد سیار پزشکی دعوت کردم. او ضمن بازدید از این واحد، تلاشهای من و دیگر دوستان را مورد تمجید قرار داد و اختیار دادن مرخصی به افرادم را به من واگذار کرد. دو هفته بعد، هنگامی که من و دیگر افراد واحد درمانی زیر سایه یک منزل کوچک تابستانی که از بوریا و شاخههای درختان ساخته شده بود نشسته بودیم، یک نفر ستوانیار از رسته مخابرات با در دست داشتن دفتر بزرگی به دیدار ما آمد. او پس از ادای احترام، کنار ما نشست. چند لحظه بعد، رو به یکی از بهیاران کرد و به بهانه این که میخواهد اطلاعات شخصی را در مورد او تکمیل کند، سئوالاتی برایش مطرح کرد. طرح این سئوالها مقدمهای برای گرفتن اطلاعات از من بود و بلافاصله رو به من کرد و گفت: «دکتر! شما به تازگی به یگان ما قدم گذاشتهاید. بایستی در این دفتر یک ستون اطلاعات مخصوص شما باز کنم.» در جواب او گفتم: «من جزء واحد شما نیستم و پرونده من در یگان پزشکی صحرایی است.»
گفت: «مانعی ندارد، بهتر است یک پرونده اطلاعاتی دیگر برای شما تشکیل دهیم. شاید به شهادت برسید و یا مجروح شوید.» فهمیدم که او از اداره توجیه سیاسی است و آوردن عذر و بهانه فایدهای ندارد. گفتم: «بسیار خوب... هر چه میخواهید یادداشت کنید.»
دفترش را باز کرد و صفحه کاملی را برای درج اطلاعاتی در مورد من اختصاص داد. در حین نوشتن اطلاعات، چشمهای دوستانم بر روی دفتر آن مسئول بعثی خیره شده بود تا اطلاعات بیشتری را در مورد من کسب کنند. هنگامی که آن شخص در مورد گرایشات سیاسی من سؤال کرد، متوجه حالت اضطراب در قیافههای دستیارانم شدم. به او گفتم: «من مستقل هستم و به هیچ حزبی گرایش ندارم.»
پس از این که مصاحبه به پایان رسید و آن مرد راهی شد، رو به دوستان و همکارانم کرده و به آنها گفتم: «دلیل این اضطراب چیست؟» گفتند: «ما در تمام این مدت تصور میکردیم که نکند شما بعثی هستید؟»
گفتم: «چرا این تصور را کردید؟» پاسخ دادند: «به دلیل این که فرمانده هنگ احترام زیادی به شما قائل میشود.»
خندیده و گفتم: «من از اوایل جنگ در قرارگاه تیپ با او آشنا شدم و رابطه ما از حد دوستی تجاوز نمیکند.» از شنیدن این سخن خیلی خوشحال شدند. چند لحظه بعد صدای رادیو تهران را شنیدم. به آنها گفتم: «صدای رادیو تهران میآید.» گفتند: «بله... الان دیگر از شما نمیترسیم. قبلاً مخفیانه به رادیو تهران گوش میکردیم.»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اسلحهای به اسم فاطمه (س)
خاطرهای زیبا از
سردار شهید
حاج حسین خرازی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #شهید_خرازی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 از کاربردهای این روزهای تانک
دستفروشی با تانک به جای وانت
🔹 تصویری از دوما در ريف دمشق که احتمالاً متعلق به یک تانک رهاشده ارتش سوریه است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
@bank_aks
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂