هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 ماموریت جنگی
┄═❁๑❁═┄
خیلی اصرار داشت که حتما به پالایشگاه آبادان سر بزند. میگفت: « مگر من چه فرقی با مهندسین و کارمندان آنجا دارم که هر لحظه زیر آتش و در معرض بزرگترین خطرها کار میکنند؟»
سه بار برای این سفر اقدام کرد اما موفق نشد که برود. هر بار تا اهواز میرفت و از آنجا او و همراهانش را باز میگرداند و میگفتند باید حکم ماموریت جنگی داشته باشید.
چهارمین بار که برای بازدید از پالایشگاه آبادان قصد عبور از مناطق جنگی را داشتند، از جاده دیگری عبور میکنند که به تصرف نیروهای عراقی در آمده بود و آنها از این موضوع بی خبر بودند.
شهید تندگویان توسط نیروهای عراقی
دستگیر میشوند. بعدها مهندس بوشهری تعریف میکرد وقتی ما را گرفتند شهید تندگویان سریع کارت شناسایی خود را در خاک پنهان کرد و به ما نیز اشاره کرد، کارتهای خود را پنهان کنید.
می گفتند، وقتی شهید چمران از این
ماجرا مطلع شد، دستور داد گروهی از رزمندهها به آن منطقه بروند تا اگر هنوز شهید تندگویان و همراهانشان از مرز خارج نشدهاند آنها را آزاد کنند که متاسفانه اینچنین نشد.
شهید تندگویان را به بصره و سپس به
بغداد منتقل کرده بودند.
به نقل از سرکار خانم بتول برهان اشكوری همسر شهيد تندگویان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 هنگ سوم | ۴۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 اوایل ماه ژوئیه سال ۱۹۸۱ / نیمههای خرداد ۱۳۹۰ برای آوردن دارو به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ رفتم. سروان پزشک «احسان الحیدری» فرمانده یگان اطلاع داد که من به دستور وزیر دفاع به درجه ستوان دومی ارتقاء یافتهام. بر اساس این دستور مقرر گردید هر پزشک، دندانپزشک و داروساز - به استثنای کسانی که دارای همسر و مادر غیرعراقی هستند - به درجه افسری ارتقاء یابند.
از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم. روز دهم ژوئیه ۱۹۸۱ / ۲۰ خرداد ۱۳۶۰ نامه ارتقاء درجه به گردان رسید. فرمانده هنگ مرا احضار کرد و قضیه را به اطلاع من رسانید. بیشتر از دو هفته درجه افسری را روی دوشم نگاه نداشتم. فرمانده از این موضوع ناراحت شد و اکیداً دستور داد ستاره افسری را روی دوشم نصب کنم. مسئله به مقررات شدید ارتش برمیگشت که حکم میکرد هر افسری که درجه خود را در جبهه بکند، مورد محاکمه قرار میگیرد. داشتیم افسرانی را که پس از کندن درجات نظامی خود از جبهه فرار میکردند و این امر روحیه سربازان را پایین میآورد. موضوع را جدی تلقی کردم. هنگام عصر به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ رفتم. وارد سنگر دکتری شدم که با او سابقه دوستی داشتم. خواب بود. درجه نظامیاش را از یونیفورمش کنده و روی دوش خود نصب کردم و به قرارگاه هنگ برگشتم. قبل از ارتقاء درجه، با وجود این که سرباز وظیفه بودم، ولی نه جزء سربازان به حساب میآمدم و نه جزء افسران، بلکه کاملاً مستقل بودم و هر زمان که اراده میکردم به مرخصی میرفتم. از این لحظه به بعد اسمم را در لیست افسران و در نوبت مرخصیهای عادی قرار دادند.
تابستان داغ و پرحرارت جنوب عراق و منطقه خوزستان شروع شده بود. حرارتی زیاد توأم با رطوبت خفهکننده که در بصره به «شرجی» موسوم است، منطقه را غیرقابل تحمل کرده بود. معمولاً ماههای ژوئیه و اوت (خرداد و تیر) از جمله ماههایی هستند که در آنها شدت دمای هوا به اوج خود میرسد. مردم عادتاً در این ماهها، درون خانههایشان نمیتوانند حرارت و رطوبت هوا را تحمل نمایند. حال شما تصور کنید ما در سنگرهای زمینی و در میان آن صحرایی پرالتهاب چه وضع و حالی داشتیم. من در آن روزها و شبهای سخت و هولناک، با ارزشترین چیزها یعنی آرامش و خواب را از دست داده بودم. پشهها و مگسها از یک طرف و دیگر حشرات موذی از سوی دیگر، جای سالمی در بدن ما باقی نمیگذاشتند. تابستان خوزستان به قدری گرم و سوزان است که صبح هم میتوانی سراب را مشاهده کنی. در آن شرایط، سنگرها نه در طول شب قابل سکونت بودند و نه در طول روز.
از شدت تابش خورشید به زیر سایه کپر و باد بزن پناه میبردیم. نوشیدن آب حد و حسابی نداشت. روزها با دمای شدید هوا و شبها با مشکلات دیگری مواجه بودیم. قبل از غروب آفتاب، پشه بندها را علم میکردیم تا هنگام خواب از شر حشرات موذی در امان بمانیم. با تاریک شدن هوا، میهمانان مزاحم به سراغ ما میآمدند و تا میتوانستند ما را میآزردند. با این که انواع حشرهها زیاد بود، ولی خطر آنان در مقابل خطر مارها و عقربهای گرسنه بسیار ناچیز بود. علاوه بر این، صدها موش در سنگرهای کناری ما زندگی میکردند که کارشان سوراخ کردن لباسها و دیگر وسایل ما بود. من وسایل دفاعی زیادی مثل حشرهکشها را برای دفع این حشرات به کار میگرفتم، ولی نتیجه نمیداد. با این حال، ساعت ۱۲ شب میتوانستیم زیر پشه بند چشم بر هم بگذاریم، ولی ساعت ۳ نیمه شب با صدای شلیک خمپارههای ارتش ایران از خواب میپریدیم. با این که چشمها را خواب فرا میگرفت، ولی شبح مرگ مقابل آنها ظاهر میشد. بعضی مواقع کار به جایی میرسید که نسبت به مرگ بیاهمیت میشدیم. با وجود این که گلولهها و خمپارهها در چند قدمی ما به زمین اصابت میکردند، اما حاضر نمیشدیم شیرینی خواب را از دست بدهیم. انسان گاهی به مرحلهای میرسد که مرگ را بر آن زندگی خستهکننده و ملالآور ترجیح میدهد. من چنین وضع و حالی داشتم. افراد واحد سیار در مقایسه با نظامیان مستقر در خطوط مقدم جبهه که به عملیات گشتزنی و کمینگذاری سرگرم بودند، در رفاه بسر میبردند. شرایط منطقه اثر سویی بر روحیه افراد بر جا گذاشته بود. به همین خاطر، آنها در انتظار فرصتی مناسب برای فرار از خدمت بودند. در چنین شرایطی، بیماریهای اسهال و التهاب پوست به نحو سرسامآوری شیوع پیدا کرد و خیلیها بر اثر گزش افعیها و عقربها مسموم شدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
بیژن عبدالکریمی استاد فلسفه:
🔻بسیار جالب است، #افکار_عمومی در ایران را به سمتی هدایت میکنند که مردم روسری از سر بردارند و علیه حکومت دینی بایستند.
همانها در سوریه افکار عمومی را به سمت گرایش به ریشهای بلند سلفی هدایت میکنند تا علیه حکومت سکولار بجنگند و یک حکومت سلفی با قوانین اسلامی و سفت و سخت بیاورند.
بیاید کمی خودمان را از فریبهای بزرگ رهایی بدهیم
بشار از آل سعود دیکتاتورتر است یا از آل خلیفه؟
آزادیهای سیاسی و اجتماعیاش از عربستان سعودی کمتراست؟
هرآنچه غرب کوشید تا بن سلمان در عربستان اجرا کند، سالها قبل در سوریه وجود داشت
نه دین اجباری بود نه حجاب
مشروب هم سرو میشد، که البته اکنون اعضای تحریرالشام در حال حمله به فروشگاههای مشروبات الکلی هستند در حلب و باقی شهرهای در دستشان.
بین دختر و پسر هم دیوار نبود
بروید فیلمهای سوریه که قبل ۲۰۱۰ در یوتیوب بارگذاری شدهاند را ببینید، کشوری زیبا، توریستی، فعال و پویا، که کنسرتهای خارجی که الان در عربستان مد شده، در آنجا برگزار میشد.
هیچ شباهتی به کشورهای عربی دیگر نداشت، از همه هم سکولارتر بود.
اما اما و اما
برای اسرائیل یک تهدید بود و غرب این را نمیپذیرد.
بحث نه بر سر دین شماست، نه دیکتاتور بودن یا نبودن حکومت شما و نه حتی سکولار یا مذهبی بودن آن
هر کدام از اینها به مقتضای نیاز آنها میتواند برای ما مردم این منطقه زیبا یا زشت جلوه کند.
☑️ما مردم خاورمیانه کی میخواهیم به خود بیائیم و دست از بازیچه سیاستهای غرب و شرق شدن برداریم.
خدا میداند.
هر روز سازی میزنند و ما هم به هر سازشان، میرقصیم.
هدایت شده از پایگاه شهید با هنر
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥این شخص 1000نفر از برادران سنی را وهابی کرده؛
در ادامه فعالیتش می خواسته یک بچه #شیعه را #وهابی کنه... اما ماجرا برعکس میشه...
ببینید خیلی جالبه‼️
#نشر_حداکثری
(شما هم با پخش این کلیپ کمک کنید حق گسترش پیدا کنه، نکنه اینقدر کم توفیق باشیم که در راستای پخش این کلیپ بخل داشته باشیم! )
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت ۷۸ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹
آقایی که شما باشید وقتی نوبت به من رسید و سید معروف از من سوال وجواب کرد بهم گفت دستت رو بگیر تا بهت بِگم اینها چکار کردند🥴 حالا گروهبان معروف خودش قَدش حدود ۲ متری بود آخه غالباً نگهبانها قد بلند بودند..حالا این بیشرف پَست رفته بود روی یک صندلی ایستاده بود ..خُب این باعث شده بود حدود ۵۰ سانتی قَدش بلندتر بشه ...یه باتوم چوبی هم دستش بود که حدود یه ۸۰ سانتی میشد..شما حالا یه حسابی بکنید ببینید اون ضربه باتومی که روی دست اسیر مادر مُرده فرود میاد از چه مسافتی هست😢 وقتی من خواستم دستم رو باز بگیرم که این جلاد بزنه یادم اومد زمانی که مقطع ابتدایی رو در دبستان درس میخوندم 😉 من معمولا بخاطر درس نخواندن یا شیطنت کتک خُور خوبی داشتم 😜 معلم میگفت دستت رو بگیر که با چوب ارغوان بزنه وقتی چوب رو میبُرد بالا که بزنه کف دست من ..منم هنگام پائین آمدن چوب دستم رو میکشیدم معلم عصبانی میشد و باچوب میزد محکم روی بدن و دست وپای من😂 منم اینجا یه لحظه فکر کردم اگه ببینم این باتوم چه جوری از اون بالا میاد پائین ممکنه از ترس دستم رو بکشم اونوقت این گروهبان معروف مثل سگ هار بیشر منو بزنه🙃 از همین جهت من دستم رو باز گرفتم اما سَرم رو برگرداندم سمت دیگه که ضربه باتوم رو نبینم ...یه موقع حس کردم این بیشرف با ضربه باتوم زد رو مُچ دستم مثل اینکه برق منو بگیره دستم بی حس شد و از کار افتاد و آویزان بدنم شد😢 گفت اون دستت رو بگیر !! باز دستم رو به همون طریق گرفتم و سَرم رو برگرداندم باز این بی پدر و مادر محکم زد روی اون مُچ دستم هر دو دستم از کار افتاد 😔😢 آخه از سَر عَمد زد رو مچ دستم که منو ناقص کنه و گرنه میتونست بزنه کف دستم..بعد هم یه باتوم محکم زد توی کمرم یه چند تا فحش هم که در شاَن خودش و اجدادش بود بهم داد😂 بعد گفت یالا روه ( یالا برو ) منم دیگه توان نداشتم که نان بگیرم برای آسایشگاه همین طور که اومدم سمت آسایشگاه حالت ضعف و بیهوشی بهم دست داد😢 جعفر قربعلی رفیق و همشهریم بهم گفت چی شد که کتک خوردی ؟؟ گفتم زبانم کار دستم داد فضولی بیجا کردم😂
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
✅هرروز باقرآن
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
📖 لِلَّذينَ لا يُؤمِنونَ بِالآخِرَةِ مَثَلُ السَّوءِ وَلِلَّهِ المَثَلُ الأَعلىٰ وَهُوَ العَزيزُ الحَكيمُ
📜 صفت زشت برای كسانی است كه به آخرت ایمان نمیآورند و بهترین وصف از آن خداست و او مقتدر حكیم است.
📚 سوره نحل آیه ۶۰
📿 ذکر روز شنبه
🔸 یا رَبَّ الْعالَمین
🔹 ای پروردگار جهانیان
سلام صبح اولین روز هفته بخیر و شادی
ثواب این آیه و ذکر هدیه به روح همه شهدا خصوصا حاج احمد کاظمی حاج علی زاهدی و حاج منصور صفاییان
قابل توجه اعضای گروه حسینیه وموکب اقا قمر بنی هاشم ع
هدیه روز زن وروز ولادت حضرت زهرا س .
این هدیه بقید قرعه کشی فقط به یک نفر تعلق میگیرد بشرط ذیل
۱فقط خانم باشد وعضوگروه باشد
۲از سادات محترم باشد
۳ نام او فاطمه ..یا زهرا ..باشد
این هدیه شامل ..پارچه سبز متبرک واسکناس متبرک وقطعه سنگ متبرک از حرم امام حسین ع..وتربت امام حسین ع که از اعماق حرم واز نزدیک ترین نقطه بضریح مطهر بدست امده است...وبطری که اب علقمه از زیر زمین حرم مطهر اقا قمر بنی هاشم ع..بدست امده است تقدیم میشود مجانی ...
https://eitaa.com/joinchat/964887344C2a9f7900e6
ارسال پیام و نضرات خود مارا در بهبود روند گروه راهنمایی کنید ممنون
@Mokeb111
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 عراق و راهکاری
برای نفوذ به جزیره آبادان
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 عراق در تصرف خرمشهر، تنها معبر طبیعی که زمین به فرماندهان ارتش عراق میداد مسیری بود که از شلمچه وارد خرمشهر می شد و سپس با استفاده از پل خرمشهر بر کارون وارد جزیره آبادان می گردید، لیکن مقاومت شدید رزمندگان در دروازه های خرمشهر و اطراف پل نو، همچون سدی استوار در مقابل تمرکز توان عراق در این محور ظاهر شد، نظامیان عراق با توجه به درک ارزشی تصرف منطقه آبادان و خرمشهر، پس از ۱۷ روز نبرد حتی موفق به ورود به شهر خرمشهر نیز نگردید.
طبیعی بود که ارتش عراق برای تسخیر خرمشهر و آبادان با توجه به مقاومت نیروها به دنبال راه های جدید برای رسیدن به حداقل اهداف ممكن يعنی جزيره آبادان باشند تا خود را از بن بست دروازه های شهر خرمشهر نجات دهند دو راه کار جدید می توانست عراق را وارد آبادان کند و از این بن بست نجات دهد: نخست، عبور از رودخانه خروشان اروند؛ دوم، عبور از رود خانه های کارون و بهمن شیر.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#خرمشهر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 هنگ سوم | ۴۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 شدت دمای هوا به اوج خود رسیده بود. فعالیت افراد، هنگام روز متوقف میشد و کلیه کارها و مأموریتها هنگام شب به اجرا در میآمد.
هر دو هفته یک بار، پس از غروب آفتاب به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ میرفتم. هنگام رفتن، رانندهام «کریم» اتوموبیل را میراند و هنگام بازگشت نیز من رانندگی میکردم، زیرا شبها پشت فرمان خوابش میبرد. بسیار سرباز پاکیزه و مودبی بود و من او را دوست داشتم. با وجود این شرایط سخت و دشوار، خود را خوشبخت احساس میکردم، زیرا با آزادی کامل، به دور از چشم عوامل اطلاعاتی و بعثیهای کینهتوز، میتوانستم به رادیوها، خصوصاً رادیو تهران گوش بدهم و برنامههای عربی آن و بیانات امام و خطبههای نماز جمعه را بشنوم. هر زمان که به یگان پزشکی صحرایی ۱۱ میرفتم و پزشکان بعثی از احوالات من و اوضاع منطقه جویا میشدند، در جواب میگفتم که الحمدالله حالمان خوب است و در کمال آرامش بسر میبریم. آنها از شنیدن این سخن تعجب میکردند، زیرا از خطوط مقدم جبهه نه انتظار آرامش میرفت و نه حال و روزگار خوب.
در طول همزیستی با افراد هنگ سوم، به حکم سمتی که به عنوان پزشک هنگ داشتم، با کلیه افراد یگان از فرمانده هنگ گرفته تا سربازان صفر تماس داشتم. به همین خاطر، مایلم برخی از شخصیتهایی را که مدتی با آنها در یگان زندگی کردم به خوانندگان معرفی کنم تا شناخت بیشتری از ویژگیهای اجتماعی و اخلاقی نظامیان عراقی در طول مدت جنگ به دست آورید.
سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم حمود عبد علی، این شخص فرماندهی هنگ سوم تیپ بیستم را به عهده داشت. من طی مدت مأموریت در قرارگاه تیپ بیستم با شخصیت او به عنوان افسر عملیات تیپ آشنا شدم و هنگامی که مسئولیت فرماندهی هنگ ما را بر عهده گرفت، بیش از پیش توانستم او را بشناسم؛ او افسر ستاد بود، از اهالی موصول و ساکن کوی افسران بغداد. با خانم دکتری از طایفه شنشل که رئیس ستاد ارتش نیز بدان منتسب میباشد، ازدواج کرده بود. سرهنگ دوم عبدالکریم با وجود اینکه یک افسر ارشد به حساب نمیآید، ولی دارای جاهطلبیهای زیادی بود. این شخص در یک حالت دوگانگی بسر میبرد؛ از طرفی نسبت به رژیمی که او را با مال و منال میفریفت، ابراز وفاداری میکرد و از طرف دیگر به تشیع گرایش داشت. او جنگ را پدیدهای منفور میشمرد. بر خلاف دیگر افسران بلندپروازی که در انجام مأموریتهای نظامی گوی سبقت را از یکدیگر میربودند، از انجام مأموریتهای جنگی طفره میرفت. رابطه او با سرتیپ ستاد «صلاح قاضی»، فرمانده لشکر پنجم و افسران عملیات لشکر بسیار خوب بود. عاملی که در این تحکیم روابط دخالت داشت، رد و بدل کردن هدیهها و گشودن سفرههای رنگین بود. با وجود اینکه او بعثی بود، ولی دل خوشی از صدام و کارهای او نداشت.
اولین بار که وارد هنگ شد، سنگری دلباز و محکم برای خود ساخت و نگهبانانی را در اطراف آن مستقر کرد. تنها انیس و همدم او در هنگ، من بودم. غالباً شام را با هم میخوردیم و تا پاسی از شب به گفتگو و بحثهای سیاسی میپرداختیم. او نسبت به جمهوری اسلامی ابراز علاقه میکرد و به طور مداوم به برنامههای رادیو تهران گوش میداد. نزدیکی ما باعث شده بود که من به عنوان یک پزشک و بر اساس وظیفه انسانی خود بتوانم به راحتی بیماران و مجروحین را مورد مداوا قرار دهم. با گذشت زمان، رشته پیوند و اعتماد بین ما مستحکمتر گردید. این امر به من امکان داد موضوع بسیار مهمی را با او در میان بگذارم. او در یکی از روزها برای شرکت در جلسه افسران فرمانده به قرارگاه صحرایی لشکر رفت. ساعت ۹ شب، زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم و صدای فرمانده را شنیدم که از من برای خوردن شام دعوت کرد. با معذرتخواهی جواب دادم که شامم را خوردهام. او مصرانه از من خواست نزد او بروم. ناگزیر دعوت او را قبول کرده، راهی شدم. ظاهراً تازه از قرارگاه لشکر پنجم رسیده بود. پس از ادای احترام نشستم. از چهرهاش آثار خستگی و ناراحتی پیدا بود. او پس از گفتگوی کوتاه در مورد جلسه افسران، کتابی به من داد و گفت: «لطفاً بخوان!» در جواب، گفتم که کتاب از نظر چاپ و نوع کاغذ بسیار نفیس بود. عکسی از صدام حسین بر روی صفحه نخست به چاپ رسیده بود. این کتاب «صدام حسین؛ انسان، رهبر و مبارز» نام داشت. نویسنده آن «امین اسکندر» بود. به او گفتم: «این کتاب از کجا به دست شما رسید؟» گفت: «ما را مجبور کردند که آن را به نیم دینار از قرارگاه لشکر خریداری کنیم.» و با اصرار گفت: «ورق بزن، اما بر اعصابت مسلط باش!»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 تقریباً نصف راه را طی کردیم. حبیب آن شب علاوه بر مین، طناب و تیوپ را هم حمل می کرد. مهتاب هم بود. به جایی رسیدیم و ناگهان حسن قطب نما فرمان ایست به ما داد. گفت:
- یونس بیا!
- رفتم کنار حسن. گفت:
- اینجا را نگاه کن.
دیدم توی زمین مین ضدتانک کاشته شده است. به بچه ها هشدار دادم. قرار شد در بازگشتمان مینها را در بیاوریم و خنثی کنیم. با احتیاط از میان مینها عبور کردیم و به راه مـان تـا خشکی ادامه دادیم. بچه ها وقتی به خشکی رسیدند برای استراحت روی زمین دراز کشیدند. جلال هم طاق باز روی زمین ولو شد و زیر لب همچنان به ذکر خواندن ادامه داد.
اواخر اسفندماه بود و هوا هم خیلی سرد بود. سرما آزارمان می داد. چفیه ام را در آوردم و روی سیدجلال پهن کردم تا کمی گرم شود. مقداری غذا که با خود آورده بودیم خوردیم و بلند شدیم و به راه افتادیم. هر طور بود تا رودخانه هویزه پیش رفتیم. احتیاط می کردیم که دچار کمین عراقیها نشویم. حدس میزدم که بعد از انفجار آن مینها دشمن هوشیار شده و برای به دام انداختن ما کمین زده است. به همین خاطر هر یک کیلومتری که جلو میرفتیم حسن میرفت و منطقه را کنترل میکرد تا دچار کمین دشمن نشویم. قبل از آنکه به رودخانه برسیم در کانال خشک آب ماندیم و حسن را برای شناسایی بـه لـب رودخانه فرستادیم. حسن کمی بعد برگشت و آهسته گفت: - خبری نیست!
به لب رودخانه رسیدیم. ناصر ساکی خود را روی تیوپ انداخت و در حالی که یک سر طناب را به تیوپ بسته بود با دست از عرض رودخانه عبور کرد و خود را به آن طرف رساند. بچه ها دوتا دوتا با تیوپ و به کمک طناب از عرض رودخانه عبور کردند. همگی خود را به آن طرف رساندیم. آخرین نفراتی که از رودخانه عبور کردند من و سید جلال بودیم. آن طرف رودخانه طناب و تیوپ را مخفی کردیم و به راه افتادیم. خطر در ذهنم بود و هر قدم که بر میداشتیم منتظر بودم با عراقی ها درگیر شویم. به جاده رسیدیم و جاده را در چند نقطه مین گذاری کردیم. کارمان که تمام شد خیلی سریع برگشتیم. آن شب انتظار داشتم با عراقی ها درگیر شویم و من به شهادت برسم اما دیدم دارم دست خالی بر می گردم!
حال عجیبی داشتم. حال تشنه ای که نتوانسته لیوان بزرگ آبی را سر بکشد. از رودخانه هم عبور کردیم و بعد از خشکی دوباره به باتلاق ها رسیدیم و به راه پیمایی شبانه در باتلاق ادامه دادیم. در مسیری که میرفتیم چند سیاه چادر را دیدم. به حسن گفتم تا برود و با آنها صحبت کند. حسن رفت و آمد گفت عراقی هستند و گفتند که هیچ ایرانی هم این اطراف نمیآید. جلال در عالم دیگری سیر می کرد و من تنها متوجه ذکر خواندن او بودم. به آبها که رسیدیم توان جلال تحلیل رفت. حسابی خسته و فرسوده شده بود. جلال لنگان لنگان
پشت سرم می می آمد. یکی از بچه ها به من گفت:
- یونس بچه ات عقب مانده !
تفنگ و کوله پشتی ام را به بچه ها دادم و رفتم و زیر بغل جلال را گرفتم و زدیم به راه. حسن ما را سر مینی که دیده بودیم برد. به بچه ها گفتم ۳۰ متر از مین فاصله بگیرند. دور مین را پاک کردم احتیاط کردم که زیر مین تله ای کار نگذاشته باشند. من و حبیب و سید جلال ماندیم. حسن بوعذار به جلال گفت شما هم با ما بیا ولی ایشان گفت میخواهم با یونس بمانم. به حسن گفتم اشکال ندارد جلال با من بماند.
قرار شد طناب را به گوشه مین ببندیم و چند متر آن طرف تــر برویم و با طناب مین را بکشیم تا اگر تلهای زیر مین قرار دارد، عمل کند. حبیب طناب را کشید اما خوشبختانه تله ای در کار نبود. مـن بـه سراغ مین ضدتانک رفتم و چاشنی انفجارش را در آوردم. چاشنی را داخل جیب پیراهنم گذاشتم. سید جلال هم پهلوی من ایستاده بود و مثل سایه هر جا میرفتم همراهم بود. هر چقدر موقع خنثی کردن مین به او گفتم از کنارم دور شود قبول نکرد، اما سید جلال دســت مــرا گرفت و حاضر نشد از من جدا شود. مین را که خنثی کردم به دست حبیب دادم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌸🍃فاطمه باغ گلاب است خداميداند
🎊🍃فاطمه گوهرناب است خداميداند
🌸🍃فاطمه واژه زيباست،تعجب نكنيد
🎊🍃كرم فاطمه درياست،تعجب نكنيد
🌸🍃فاطمه دخترطاهاست بگو يازهرا
🎊🍃فاطمه روح تولاسـت، بگو يازهرا
🌹 بر مقدم دختر پیمبر صلوات
🌹 برچشمه ی پاک حوض کوثر صلوات
🌹 بر محضر حضرت محمد تبریک
🌹 بر مادر شیعیان حیدر صلوات
🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌹 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها
🌹و روز مادر بر همه ی شما مبارکباد..
https://eitaa.com/joinchat/964887344C2a9f7900e6