eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گام‌هایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: _عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟ صورت سبزه عطیه به خنده‌ای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی می‌کرد، پاسخ داد: _خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم! محمد هم به جمع‌مان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد: _مامان! غصه نخور! نمی‌ذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه‌داری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه! بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: _عطیه براش اسم انتخاب کردی؟ به سختی روی تخت نشست، تکیه‌اش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: _چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمی‌دونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم! که محمد با صدای بلند خندید و گفت: _خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمی‌کنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم! و باز صدای خنده‌های شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد. مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه‌اش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: _خُب مادرجون! حالت چطوره؟ و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: _عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟ عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: _دکتر برا ماه دیگه وقت داده! مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: _ان شاء‌الله به سلامتی و دل خوشی! که محمد رو به من کرد و پرسید: _آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟ همچنانکه از جا بلند می‌شدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: _آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه! و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: _الهه جان! زحمت نکش! سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: _حالا که می‌خوای زحمت بکشی برای من شربت بیار! خندیدم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه‌دار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری‌های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز می‌کرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله‌های مادر را هم داد: _مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده! چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: _من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤