eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.7هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست‌بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: _الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه. نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب‌آلودم، دست می‌کشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگی‌مان می‌گذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحت‌تر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه‌ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوه‌ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت‌ها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: _چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه‌ها ندارم! در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: _حالا شیر می‌خوری یا چایی؟ صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که می‌نشست، پاسخ داد: _همون چایی خوبه! دستت درد نکنه! فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: _بفرمایید! که لبخندی زد و با گفتن: _ممنونم الهه جان! فنجان را نزدیک‌تر کشید و من پرسیدم: _امشب دیر میای؟ سری جنباند و پاسخ داد: _نه عزیزم! ان‌شاء‌الله تا غروب میام. و من با عجله سؤال بعدی‌ام را پرسیدم: _خُب شام چی می‌خوری؟ لقمه‌ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: _این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی می‌خواد! با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: _من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟ و او با مهربانی پاسخم را داد: _منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرِ زبونمه! از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: _اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه! به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: _من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه‌تر میشه! و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد. از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگی‌مان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری‌اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت‌الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می‌گشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می‌کردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویس‌های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده‌های اتاق را از حریر سفید با والان‌های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی‌های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره‌ای از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می‌کرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی‌هیچ هزینه‌ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤