eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
21.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جنایت بزرگی که پنهان شد! امروز سالگرد است... روز به خاک و خون کشیده شدن 2000 زائر مظلوم امام رضا (ع) به دست رضاخان و به جرم دفاع از و .😭 📜باید تاریخ را بخوانیم و ببینیم خاندان پهلوی چه ظلم ها و جنایاتی در حق مردم مسلمان ایران و فرهنگ غنی و کهن ایران اسلامی کردند. ما
گردان ۳۱۳
به خون کشیده شد خیابان هی رفتم و هی برگشتم. دلم از کلمات جدا نمی‌شود. همین واژه‌های خاطرۀ توی عکس را می‌گویم. کنار هم چه غوغایی به پا کرده. جنین هفت ماهه... مادر... پسر... کوچه... گزمه... چادر... خون... جنازه... غسل... سکوت... . . . خاک...خاک... خاک... دلم آنجاست. توی همان روزهای سال یک هزار سیصد و چهارده. توی همان صحنه. دلم پیش مادری ست که چند روزی می‌شود، تکان‌های طفل از راه نرسیده اش کم شده و دلش شور برداشته. بیرون خانه امن نیست. اما مگر دلش می‌ایستد که نرود. بالاخره یک روز صبح چادرش را سر می‌کند و دست پسرکش را می‌گیرد و راه می افتد سمت خانۀ قابلۀ روستا. حتما پسرک همان دور و بر کمی آتش می‌سوزانده تا کار مادر تمام شود و به خانه برگردند. مادر خبر سلامتی طفل را که از قابله می‌شنود، قند توی دلش آب می‌شود و کلی کار نکرده جلوی چشمش می‌آید. خودش را وسط اتاق، کنار پارچه‌هایی که از توی صندوق بیرون آورده، می‌بیند که دارد برای طفل از راه نرسیده اش پیژامۀ نیم وجبی می‌دوزد. باز دلش شور می‌زند‌... دست پسرک را می‌گیرد و به گمان اینکه زودتر برسند خانه، قدم هایشان را تندتر برمی‌دارند. خیلی دور نشده اند. صدای اسب نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. گَردِ سُم اسب کوچه را پر می‌کند. تن مادر میلزرد. قبلش تند میزند. دور دست را نگاه می‌کند. مردی توی کوچه نیست. چادرش را جلوتر می‌کشد و با یک دست، دست پسرک اش را محکم میگیرد و با دست دیگرش روی سرِ طفل از راه نرسیده اش می‌کشد که حالا برعکسِ روز قبل، انگار دارد خوب لگد می‌زند. گزمه ها! گزمه ها! دست شان را پنجه می‌کنند روی سر زن و چادرش را می‌کشند. هلش می‌دهند و به سر مادرِ از صدا ایستاده، هوار می‌کشند که: «زنیکه! برای چی چادر سرت کردی؟! شما ضعیفه ها حرف حساب حالیتون نمی‌شه؟؟» مادر توی کوچه زمین میخورد. پسرک دستش از توی دست های مادر جدا می‌شود اما چشم به مادر دوخته و نگاهش هیچ جدا نمی‌شود. پسرک در دم پیر می‌شود. مو سفید می‌کند. زمین غرق خون شده... دوباره مادری توی کوچه کتک خورده... دوباره مادری از پهلو لگد خورده.‌.. خاطره کوتاه است من اما دیدم زیر تابوتِ زن، مردی برای همیشه از کمر خم شده ...