eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و ششم اگه بگیم آیت الله هم اشاره داریم به جایگاه صرفا دینی و معنوی. اما امام یه کلمه قرآنیه که هردوی اینا رو پوشش میده و هم به رهبری سیاسی اشاره داره هم رهبری دینی. همراهم زنگ میخورد. سخنران رسیده؛ سیدحسین را با مسعود تنها میگذارم. (حسن) : با دوتا شیرکاکائو و کیک سر میرسد . خدا خیرش بدهد، از صبح تا الان چیز درست و حسابی نخورده ام. روی صندلی راننده مینشیند و درحالی که نگاهش به جمعیت است میگوید : -شعاراشون داره میره به سمت شعارای فتنه. کیک را با ولع گاز میزنم. شکم گرسنه ایمان ندارد! عباس اما کیک و شیرکاکائو را کناری میگذارد و خیره می شود به جمعیت. نمیدانم چطور است که کله اش بدون خوردن هم خوب کار میکند؟! چند نفری که میان دارند، دست میزنند . عده ای که فیلم میگیرند ماسک زده اند یا شال گردن دور صورتشان پیچیده اند . درحالی که کیک را میبلعم میگویم: - ببین! اینا ماسک دارن مشکوکنا! عباس درجه بخاری ماشین را زیاد میکند و دستانش را به هم میمالد : -معلومه! ابدا من باور کنم اینا دانشجوئن! اما چکار میتونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم! -چی؟ آمریکا؟ میخندد: - هیچ غلطی نمیتوانیم بکنیم! از خنده، شیرکاکائو از بینی ام بیرون میریزد. عباس خنده کنان چند دستمال کاغذی از روی داشبورد دستم میدهد : -جمع کن خودت رو! صورتم را تمیز میکنم، عباس با بیسیم حرف میزند . صدای سیدحسین است که میگوید : _ اینجا دارن شعارای ناجور میدن... دیگه اصلا حرف اقتصاد نیست... به آقا دارن توهین میکنن... عباس برعکس ما آرام است؛ انگار نه انگار که حرف درگیری خیابانی و اغتشاش وسط است: _سیدجان شما کجایی؟ _ترک موتور، با احمد، روبه روی در اصلی دانشگاه. لیدراشون دارن جمعیت رو میبرن وسط خیابون... _سید نمیخواد اقدامی کنی، فقط سعی کن لیدراشون رو شناسایی کنی. یه جوری که تابلو نشه فیلم بگیر، ولی بهت حساس نشن. نیروی انتظامی بلده چجوری برخورد کنه با اینا. -باشه. یا علی. پوسته کیک و شیرکاکائو را داخل پاکت زباله می اندازم و رو به عباس میکنم: - اینا فکرای دیگه هم دارنا! ابرو بالا میدهد : _ نگران نباش. اینا حکم ته مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر، مخصوصا اونا که دوربین دستشونه! خانمی که ماسک تنفسی زده و سرتاپایش آبی است، فیلم میگیرد از وسط جمعیت. جوانی با کاپشن طوسی میانداری میکند اما ماسک ندارد. خانم دیگری با لباس بنفش و روی پوشیده، گوشی به دست فیلم میگیرد . شاید تعداد زیادی برای تماشا آمده اند. تا چند دقیقه پیش، دانشجوهای مذهبی هم شعارهای اقتصادی میدادند اما بعد از کمی درگیری لفظی، غیبشان زد. هنوز کنترل اوضاع از دست نیروی انتظامی خارج نشده. ناگاه چند موتور سوار سر میرسند و پیاده میشوند و به دل جمعیت میروند؛ همه ریشو! سعی دارند جمعیت را متفرق کنند، اما اوضاع متشنج میشود. با آرنج به بازوی عباس میزنم: -اینا از کجا پیداشون شد؟ اینجا چکار میکنن؟ عباس کمی برافروخته میشود: -نمیدونم! مثلا دارن نهی از منکر می کنن... وای... با بیسیم حرف میزند : -این حزب الله ای هایی که ریختن وسط جمعیت حرف حسابشون چیه؟ نمیشنوم چه جوابی میگیرد . فقط میبینم که صدای کف و سوت می آید . جمعیت متفرق، پراکنده شعار میدهند . نیروی انتظامی جلوی درگیری رایگیرد. شعارهای متضاد گوشم را پرکرده. عباس با صدایی نسبتا بلند میگوید : ... ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و هفتم _چی؟ انقلاب؟ فردوسی؟ باشه اومدم... یا علی! (مصطفی) -ما الان نزدیک پل کالجیم، خیلی آروم بیاین به سمت ما، حواستون باشه به همه چی. میدونی که؟ -آره. سیدحسین کجاست؟ -اونام دارن میان سمت شما. ما با ماشینیم اونا با موتور. -باشه، میبینمت. یا علی. علی هنوز در سجده است. سر شانه اش میزنم: -پاشو داداش... باید بریم... از معراج بیا پایین یه امشب رو! وقتی سر از سجده بر میدارد و چشمم به چهره برافروخته و چشمان سرخش می افتد، آب میشوم. خجالت زده میگویم: -شرمنده انگار خیلی اون بالاها سیر میکردی...! بزرگوارانه میخندد و ترک موتور مینشیند . کم کم سروصداها شروع میشود؛ شعارهای همیشگیشان: -نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران -مرگ بر دیکتاتور! و ... بین جمعیت چشم میگردانم؛ باید لیدرها را پیدا کنیم. لحظه به لحظه صدایشان بالاتر میرود و شعارهایشان تندتر میشود. علی همراهش را گذاشته روی حالت پرواز ولی طوری وانمود میکند که درحال صحبت است. دارد از جمعیت فیلم میگیرد. شاید پنجاه نفر هم نباشند؛ اما خیابان را بند آورده اند. نیروی انتظامی به حالت آماده باش ایستاده. گاهی چیزی در داستانها میخوانید و در فیلم ها میبینید؛ اما باید در این موقعیت باشید تا معنای دلشوره ام را بفهمید . جمعیتی که شکل و شمایلشانبیشتر به اوباش میخورد تا دانشجو و اکثرا یا ماسک تنفسی زده اند و صورتشان را با شال گردن پوشانده اند. صدای عباس است که پشت بیسیم میگوید : -بچه ها مواظب باشین کسی کشته نشه! حتی اگه شده خودتون سپر بشید؛ کسی کشته نشه! (حسن) -مرگ بر...! مرگ بر...! -سبز و بنفش بهانه ست/ اصل نظام نشانه ست. -نترسید نترسید / ما همه باهم هستیم. -مرگ بر دیکتاتور... ماشین میلی متری جلو میرود. عباس هم که تا الان آرام بود، کمی نگران است. با همان نگاه نافذش بین جمعیت میکاود؛ انگار دنبال کسی میگردد. اوباش را میبینم که در خیابان پراکنده شده اند. میگویم: - با این ریش و وضعمون میریزن سرمونا... عباس که حواسش به خیابان است، فقط سرتکان میدهد . صدای بوق خیابان را برداشته. عباس میگوید : -باید بزنیم کنار، دیگه توی ماشین جواب نمیده. یهو به قول تو، میان توی ماشین قیمه قیمه مون میکنن! با چشمان گرد شده جواب میدهم: -پیاده که خطرناک تره! ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و هشتم انگار حرفم را نمیشنود؛ سعی دارد ماشین را از خیابان بیرون بکشد و گوشه ای پارک کند: - بیسیم بزن به سیدحسین، بگو بیان پیش ما. دوبل پارک میکند . به سیدحسین موقعیت میدهم و قرار میشود بیاید همینجا. عباس با شانه چپش حرف میزند : -من دارم میرم تو دل جمعیت! اگه زنده موندم و گرفتمش تحویل میدم به بچه های خودمون، اگرم خبرم نرسید میکروفن توی دهنمه! چشمانم شاید به اندازه یک نعلبکی گرد شده باشد: - چرا با شونه ت حرف میزنی؟ داری من رو میترسونی! تنه اش را به سمتم میچرخاند مستقیم چشمانم را نگاه میکند . نگاهش تا مغز استخوانم نفوذ میکند . چهره اش جدیت و مهربانی را باهم دارد: -ببین، من باید یه آتیش بیار معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. شمام باید کمکم کنین؛ اما اصل کار با خودمه! -نمیفهمم! مگه ما فقط... -بیشتر از این لازم نیست بپرسی. بعدا سیدحسین برات توضیح میده. تو فقط یه یاعلی بگو و بیا کمک. حس میکنم هم میشناسمش هم نه. حالا شخصیتش کمی برایم مجهول شده است. صدای شکستن شیشه هردومان را از جا میپراند . یک تکه سنگ شاید اندازه یک کف دست، شیشه عقب را ترکانده! عباس بلند میگوید : -بدو الان آتیشمون میزنن! چندنفر فریاد میزنند : - اونا مامورن! بگیریدشون! اونا اطالعاتی اند ! قبل از اینکه با چماق و قمه بیفتند به جان ماشین، از ماشین بیرون میپریم. عباس دستم را میگیرد و دنبال خودش میکشد . باید خودمان را در پیاده رو گم کنیم. کرکره مغازه ها پایین است. مردمی که در پیاده رو هستند، یا فیلم میگیرند یا قدم تند کرده اند که زودتر از معرکه در بروند. به سیدحسین بیسیم میزند : -کجایی سید؟ ما پیاده شدیم، تو پیاده روییم. هنوز جواب سیدحسین را نشنیده ایم که سرخی آتش را آن سوی خیابان میبینم. سطل های زباله، نفت، ماشین های مردم...! آتش...! سیدحسین و احمد میرسند . پشت چند درخت در جدول خیابان پنهان میشویم. عباس میگوید صورت هایمان را بپوشانیم. صدای دزدگیر و بوق ماشین ها و شکسته شدن شیشه ها و شعار و سوت و کف، گوشمان را پر کرده. عباس خیابان را میپاید . سیدحسین درحالی که چشمش به مردم است، میگوید : -فقط خدا کنه کار به گادری ها نکشه، وگرنه... عباس که حواسش به سیدحسین نبوده، ناگاه میگوید : -ببینین، اینایی که لباس طوسی کلاه دار دارن، اینا لیدرن ... سیدحسین میپرسد : -همونه که دنبالشی؟ عباس قاطع میگوید : -نه... مطمئنم اون نیست. اینایی که طوسی پوشیدن، فقط کارشون مجلس گرم کردنه! رشته اصلی دست یه عده دیگه ست . ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و نهم به مصطفی بیسیم میزند : -کجایید؟ صدای مصطفی شبیه فریاد است: -ضلع شرقی فردوسی، بانک (...) دوتا میخوریم، یکی میزنیم! -درگیری شده؟ -بفهمی نفهمی! بچه های پلیس رو داشتن میزدن، رفتیم کمک. الان خوبیم؛ اما معلوم نیست تا دو دقیقه دیگه چی بشه. ماشینای پلیس رو آتیش زدن... شیشه یه اتوبوسم اومد پایین! عباس کمی فکر میکند و خطاب به ما و مصطفی میگوید : -بچه ها الان کافیه فقط یه قطره خون از دماغ یکی از این اوباش بیاد! علمش میکنن علیه نظام... مفهومه؟ احتمالا نقشه کشیدن خودشون یکی دونفر از خودشون رو بزنن، به عنوان شهید علمش کنن! حواستون باشه کسی اسلحه نداشته باشه! نباید بذاریم شهید بسازن! کسایی که دوربین دارن رو پیدا کنین تا بریم دنبالشون... اونا دارن خوراک رسانه ای میدن به دشمن که الا این آشوبا شده تیتر یک بی بی سی! فهمیدین؟ یا علی! صدای (یا علی) مصطفی و علی را که میشنود، رو به ما میکند : -بچه ها باید بریم سراغ دوربین دارا. اونام وسط جمعیت نیستن. احتمالا توی پیاده روی بالای ساختمونا هستن. سعی کنین تا میتونین نرین توی دل جمعیت. صدای عجیبی باعث میشود سرمان را بلند کنیم. نرده های وسط خیابان را گرفته اند و تکان میدهند . تعدادی از نرده ها از جا درآمده اند و وسط خیابان افتاده اند. شعارها اوج گرفته. به موانع راهنمایی و رانندگی هم رحم نکرده اند. مثل قوم مغول، افتاده اند به جان هرچه در خیابان است. از ایستگاه خط تندرو بگیر تا نرده ها و موانع و ماشین های مردم. چند سطل زباله در آتش میسوزند . به جای شعار، سوت میزنند . سیدحسین ناگاه میگوید : - اون دختره چه کار میکنه اون وسط؟ در نگاهش را میگیریم و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده میرسیم. تنها بین این قوم یاجوج و ماجوج، با آرامش راه میرود؛ دقیقا وسط خیابان! پشتش به ماست. عباس چشم تنگ میکند . احمد میگوید : -کسی هم کاری باهاش نداره! چقدر ریلکس راه میره! داره فیلم میگیره انگار! میپرسم: -مطمئنی دختره؟ -نمیبینی؟ مقنعه داره! جثه اش هم به پسرا نمیخوره! عباس با آرنج به سیدحسین میزند : -خودشه... نود و پنج درصد خودشه! (مصطفی) : شیشه های ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری میریزند؛ اما صدای شکستنشان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشین های سواری غیرممکن و برای موتور سیکلت ها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرف تر میسوزند . یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زباله اند و بقیه دورش هورا میکشند . ناگهان ضربه سنگینی به سرم میخورد، تعادلم را برهم میزند . چشمانم سیاهی میروند . علی به طرفم میدود: -سید، چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته! دست روی سرم میگذارم، خونی است؛ اما درد چندانی ندارد. آرام میگویم: -چیزی نیستی رغیب خوردم! با دستمالی خون را از روی صورتم پاک میکند. ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و دهم -سنگ پرت میکنن نامردا ! علی حواسش به من است و حواس من میرود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین می افتد . افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمیدانم چرا زمین خورده. دست علی را پس میزنم و به جوان اشاره میکنم : -علی... انگار م خوان یکی رو بزنن! علی هم بر میگردد و جوان را نگاه میکند . مردی سر تا پا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک میشود. هیکلش دو برابر جوان است. علی بلند میشود و میگوید : -سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه! نمیدانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را میبندد، اما داد میزنم: چه کار میخوای بکنی؟ -نباید بذاریم کسی کشته بشه! و به راهش ادامه میدهد . به عبان بیسیم میزنم، جواب نمیدهد . فقط صدای خش خش می آید . انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست. سیدحسین را میگیرم. از بین سر و صداها جواب میدهد : -جانم مصطفی؟ -سید اینجا یکی رو انداختن زمین میخوان بزننش! علی رفته جلوشون رو بگیره، اما ممکنه اتفاق بدی بیفته! -چرا به پلیس نمیگی؟ اینجا ما وضعمون بهتر نیست! -فکر نکنم بتونن کمک کنن. ببینم چی میشه... حلال کن! دیگر نمیشنوم چه میگویند . پس گاردی ها کجا هستند؟ جایی که جوان افتاده، نقطه کور است. طوری که به راحتی بزنند بکشندش و بعد جنازه اش را سردست بگیرند و شعار بدهند: -میکشم میکشم، آن که برادرم کشت! علی بالای سر جوان است و میخواهد کمکش کند. میروم به سمت کانکس نیروی انتظامی که صدای آخ بلندی متوقفم میکند . بر میگردم، حالا جوان نشسته و علی روی زمین افتاده و دستش را گرفته. جوان، ترسیده و وحشت زده در همان حالت نشسته عقب عقب میرود و علی سعی دارد روی زانوانش بلند شود. مرد سیاه پوش متوجه من نشده و خواسته کار جوان و علی را باهم تمام کند، این را از اسلحه ای که به سمتشان گرفته، میفهمم. روی اسلحه فیلتر صدا بسته. دوباره اسلحه را به سمت علی میگیرد که حالا خودش را سپر جوان کرده. در دلم به جوان التماس میکنم داد بزند و کمک بخواهد. میدانم اگر جلو بروم ، ممکن است دست مرد روی ماشه بلغزد. علی چشمش به من می افتد و با چهره ای درهم رفته، علامت میدهد که به پلیس خبر دهم . ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و یازدهم علی خیز گرفته . میخواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاه پوش بر می آید . تا کانکس نیروی انتظامی نمیفهمم چطور میدوم. کانکس خالی است! مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس میدوم اما پیدایشان نمیکنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربین ها با یک غول بیابانی ضد انقلاب دست به گریبان است. بر میگردم جایی که بودیم . جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاه پوش روی سینه علی نشسته! ماتم میبرد. به حوزه بیسیم میزنم و درحالی که گزارش موقعیت را میدهم، به سمت علی میدوم. اولین کاری که میتوانم بکنم، این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند میشود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه! پا به فرار میگذارد! میدوم دنبالش، در خم کوچه گم میشود. از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد میزند : -بگیرش سید ... نذار در بره... دلم پیش علی مانده؛ عذاب وجدان گرفته ام که چرا رهایش کردم. هرچه میگردم پیدایش نمیکنم، اصلا به درک اسفل السافلین! برمیگردم تا خودم را به علی برسانم. صحنه ای که میبینم را باور نمیکنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را سمت جدول کشیده. جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان میدهد : -آقا... جون مادرت پاشو! وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی میپرستی! دست جوان را کنار میزنم و خودم کنار علی مینشینم. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما میکنم. مایعی گرم روی لباس هایش ریخته؛ مایعی گرم و سرخ! چشمانش نیمه بازند و زیر لب چیزی زمزمه میکند . چندبار به صورتش میزنم : -علی! الان وقت این مسخره بازیا نیست بی مزه! غیر از بازوت کجات رو زده؟ علی عین آدم جواب میدی یا... جوان با صدایی لرزان میگوید : - زد به پهلوش... با چاقو زد به پهلوش! عباس و سید حسین هیچکدام جواب نمیدهند . دستم میرود که اورژانس را بگیرم اما نه. در این ترافیک محال است برسند. علی دستم را میگیرد، صدایش را به سختی میشنوم: -سید ... سر جدت مردم نبینن این سر و وضع من رو... بعدا داستان میشه. -به چه چیزایی فکر میکنی! داری میمیری بچه! دوباره سیدحسین را میگیرم : - تو رو به قرآن، یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره میمیره! بالاخره جواب میدهد : چندتا از بچه های بسیج رو میفرستم. خدا خیرشان بدهد، پنج دقیقه نشده میرسند و علی را پشت ماشین می اندازیم. جوان را هم سوار میکنیم. آنقدر ترسیده که مقاومت نکند. انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش داشت شیشه میشکست و برای نیروی انتظامی خط و نشان میکشید . مچ پایش آسیب دیده و نمیتواند تکانش دهد . دیگر حواسم به اطراف نیست، دستم را میگذارم روی گردن علی تا مطمئن باشم نبضش میزنه -هرچند کم فشار و بی رمق- میزند . خوابم می آید، صدای بچه ها را نمیشنوم که درباره نزدیک ترین بیمارستان حرف میزنند . فقط صدای زنگ همراه علی را میشنوم : -هرگز نهراسیم از نامرد می دشمن/ آماده ایثاریم چون احمدی روشن... همراه خونین را از جیبش بیرون میکشم. روی صفحه نوشته (مادر جان گلم) حتما نگرانش شده که زنگ زده، حالا جواب مادرش را چه بدهم؟ رد تماس میزنم. دوباره زنگ می پزند : -هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن... دیگر رد تماس هم نمیزنم، میگذارم بخواند: - لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان...! ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و دوازدهم (حسن) : درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش میکند، از کنار پیاده رو دختر را میپاید و دنبالش میرود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمیگرداند و بی آن که چشم از دختر بردارد، به سیدحسین میگوید : - این حالاحالاها میخواد بره جلو! دختر همچنان میان جمعیت راه میرود و فیلم میگیرد. عباس آرام میگوید : - مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست. حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره! به حوالی میدان فردوسی که میرسیم ، آرام آرام از میان آشوب ها بیرون میرود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو میشود. مردی سر تا پا سیاه پوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد، آرام به طرفش میرود و چند کلمه ای حرف میزنند؛ خیلی کوتاه. فاصله مان آنقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد میدهد و داخل یک کوچه میرود. عباس صبر میکند که مرد برود، بعد به ما رو میکند : - احمد! شما وایسا همین جا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید ! شما با موتور برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار میکنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی! مرد همچنان در پیاده روست. سید قدم تند میکند تا گمش نکند. من میمانم و عباس. عباس نگاه جدی، اما مهربانش را به صورتم میدوزد: - اصل کار، کار خودمه. اما میخوام توام بیای که اگه گمش کردیم، تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی. و میرود. پنج دقیقه به اندازه پنجاه سال برایم میگذرد.وارد کوچه میشوم. دلشوره دارم. عباس را سخت میبینم. تمام کوچه را میپایم، مثل عباس. درست نمیبینمش. کاش امشب زودتر تمام شود. کاش زودتر این آشوب ها جمع شود و برود پی کارش. نگاهی به خانه ها میکنم، نمیدانم ساکنان این خانه ها درچه حالند؟ نگرانند یا بی تفاوت؟ نمیدانم چقدر میگذرد تا بی سیم بزند: -حسن جان هستی؟ -هستم. بفرما؟ نفس نفس میزند : -حسین گفته مرده رو گم کرده، وقتی دوباره دیدتش داشته فرار میکرده می اومده سمت من. همدیگه رو پیدا کنین باید حتما اون مرده رو بگیریم . -عباس خیلی دور شدی، نمیتونم ببینمت. -حسن حتما مرده رو پیداش کن، مفهومه؟ یا علی! به سیدحسین بیسیم میزنم : - کجایی سید؟ او هم نفس نفس میزند، پیداست دویده: -کوچه پارسم؛ روبه روی یه نونوایی. -من توی براتی ام. بیا توی تمدن، اونجا هم رو میبینیم. -من تا دو دقیقه دیگه رسیدم. -میبینمت. به تمدن میرسم و به سمت تقاطع پارس و تمدن میروم. کلاه بافتنی ام را پایینتر میکشم از سرما و دستانم را زیر بغلم میبرم. تندتر قدم بر میدارم بلکه گرم شوم. سیدحسین سر تقاطع ایستاده. پا تند میکنم و به هم میرسیم. از چهره برافروخته اش، پیداست دویده. مرد را که با فاصله ده متری ما آرام میرود، نشان میدهد . ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و سیزدهم -بریم. آرام میگوید : -عباس گفت حتما خفتش کنیم، چون اگه برسه به دختره عباس نمیتونه دختره رو گیر بندازه. قدم تند میکند و من هم پشت سرش: -مسلح نباشه؟ -امید به خدا. ما دو نفریم! آرام از پشت سر میگویم: -ببخشید آقا، منزل رفیعی میشناسید؟ بعید است با این تله گیر بیفتد . دل میزنم به دریا و وقتی ناگهان بر میگردد، قبل از هر اقدامی با زانو به شکمش میکوبم. خم میشود اما حرفه ای تر از آن است که بنشیند و ناله سر دهد. پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمیکردم و با سیدحسین و بقیه بچه ها، به کلاس رزمی میرفتم. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درس هایی که خوانده ام به چه دردم میخورد؟ سیدحسین با یک ضربه زمینش می اندازد و آرام دست میگذارد به گردنش، و مرد از هوش میرود! خوش به حالشان که بلدند چه کار کنند! ترس را به روی خودم نمی آورم و ژست فرماندهان پیروز را میگیرم. با دست بند پلاستیکی دست هایش را از پشت میبندم. سیدحسین، به حوزه بیسیم میزند : -عباس گفت بگیریمش، الان بی هوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن! -به سید ... چه کردی! تو سوریه هم همین بلاها رو سر داعشیا می آوردی؟ -مزه ترشح نکن بچه! بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا ! -چــشم! رو تخم چشام! سید ، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟ -نمیدونم. به ما گفت این رو بگیریم خودش میره دنبال دختره... الان من یکی از بچه های گشت ..... رو میفرستم، کارت شناساییشون رو چک کن حتما. نزدیکتونن؛ تا پنج دقیقه دیگه میرسن. فقط توی دید که نیستید؟ -نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته؛ ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه! سریع میرسند . سیدحسین مرد را تحویل میدهد و دوباره بیسیم میزند : -عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش! -وایسا، توی کوچه جمشید ... نزدیک... وای... سیدحسین نگران میشود و صدایش را بالا میبرد: -نزدیک کجا؟ -سفارت انگلستان! نمیدانم تا چه حد این را درک کرده اید که هرجا سخن از تفرقه و فتنه و براندازی است، نام انگلیس خبیث میدرخشد . سیدحسین میگوید : - میرم دنبالش... یا علی. ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و چهاردم دلشوره ام بیشتر میشود. درحال دویدن هستیم و هرچه عباس را میگیریم، جواب نمیدهد . فقط صدای خش خش و فش فش می آید . سیدحسین می ایستد و دقیق تر گوش میدهد . شاسی حدود پنج، شش ثانیه فشرده میشود و رها میشود. بعد از کمی مکث، دوباره فشرده میشود؛ اما به مدت سه ثانیه. و بعد دوباره یک فشار پنج یا شش ثانیه ای. خط، نقطه، خط! -فش... فـ... فـش... برافروخته میشود: -داره مُرس علامت میده... کمک میخواد... بدو! درحالی که پشت سرش میدوم، میگویم : -چرا درست نمیگه کمک میخواد؟ -نمیدونم... حتما نمیتونه... اصلا نمیفهمم کی به کوچه جمشید رسیدیم. سیدحسین می ایستد و آرام کوچه را میپاید . کسی از میان جوی آب و شمشادهای داخل کوچه بیرون میپرد و لنگان لنگان میدود. باورم نمیشود. همان دختر! سیدحسین میدود و ناگاه نمیدانم از کجا چیزی به پای دختر میخورد و زمینش میزند. دختر ناله میکند، سیدحسین بالای سرش میرسد . دختر سرش را روی زمین گذاشته. سیدحسین درحالی که سعی دارد سیانور را از دهان دختر بیرون بیندازد، خطاب به من میگوید : -عباس رو دریاب! همانجایی که دختر بود را میبینم، داخل جوی کنار کوچه! -یا قمر بنی هاشم! پیداست به سختی سر و دستش را از جوی بیرون آورده تا دختر را بزند. روی اسلحه اش فیلتر صدا بسته. دستش، صورتش، اسلحه اش، لباس هایش، همه خونین! گردنش روی زمین رها شده، از گلویش هم خون میریزد. ماتم برده، خشکم زده! نمیدانم باید چکار کنم. صدای بیسیم می آید : -عباس... چرا جواب نمیدی؟ تو رو به امام حسین جواب بده... علی رو کشتن... یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره میمیره! عباس... عباس چرا جواب نمیدی؟ دِ جواب بده تو رو به قرآن... به ولای مرتضی اگه جواب ندی، من میدونم و تو! چرا سیدحسینم جواب نمیده؟ صدای مصطفی است. چشمانم سیاهی میرود، پاهایم سست میشود. بوی خون کامم را تلخ کرده. لب های عباس آرام و نرم تکان میخورند . گوش هایم سوت میکشند . عباس را نمیشناسم. آخر کدام دیوانه ای در جوی آب میخوابد که الان عباس اینجا خوابیده، آن هم با اسلحه و بیسیم. سیدحسین راست میگفت؛ عباس دیوانه است! سیدحسین بالای سرمان میرسد . نمیبینمش، اما افتادنش را حس میکنم یا قمر بنی هاشم... (مصطفی) : احمد مثل برق گرفته ها نگاهم میکند : -چرا اینجوری شدی سید؟ مات نگاهش میکنم. مگر چجوری شده ام؟ به سختی لب هایم را تکان میدهم: -علی رو زدن... -الان کجاست؟ حالش چطوره؟ ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و پانزدهم حال بدم را که میبیند، سراغ بقیه بچه ها میرود. بین حرف هایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را میشنوم. دکتر هم درباره همین ها حرف میزد، البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم. فقط صدای زنگ همراه علی را میشنوم: - لبیک یا حسین جان... اگر مادرش ببیندش چکار میکند؟ نه، امیدوارم حداقل خون های صورتش را پاک کرده باشند، وگرنه مادرش خیلی شوکه میشود. اصلا نباید ببیند . به مادرش میگویم رفته مسافرت، رفته شمال، راهیان نور، اردوی جهادی، چه میدانم! میگویم فعلادستش بند است. کار دارد، نمیتواند ببیندتان. چشمانم تار میشوند و بی آن که بخواهم، روی صندلی رها میشوم. سرم تیر میکشد . با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد . بچه ها دورم جمع میشوند . عباس با بچه ها سرود کار میکند : -از جان گذشته ایم/ در جنگ تی غ و خون. علی در هیئت میخواند : -بی سر و سامان توام/ سائل احسان توام... ثارالله... عباس گوشه ای آرام به سینه میزند و دم میگیرد: -غریب کربلا حسین... شهید نینوا حسین... علی در هیئت میخواند : - نفس نفس من/ شعر غم تو/ ایشالا بمیرم/ تو حرم تو... حسین ثارالله... اباعبدالله... عباس با بچه ها سرود تمرین میکند : -بسیجیان حیدریم/ فداییان رهبریم... علی از گروه سرود بچه های مسجد عکس میگیرد. عباس را بچه ها در میان گرفته اند و از سر و کولش بالا میروند . عباس میخندد، شیرین، مثل شیرینی های نیمه شعبان. علی پوسترها را به دیوار میچسباند . دستی روی عکس آقا میکشد و صورت ماه شان را میبوسد . عباس میانداری میکند : -اناالعباس واویلا حسین تنهاست واویلا... علی مجلس شب تاسوعا را گرم میکند : -ای اهل حرم میر و علمدار نیامد / سقای حسین سید و سالار نیامد / علمدار نیامد، علمدار نیامد ! عباس همراه بقیه بچه ها دم میگیرد: - حسین... حسین... حسین... حسین... صدایشان هزاربار به پرچم ها و گل دسته های مسجد میخورد و پژواک میشود: -حسین... حسین... حسین... حسین... حسین... سرم تیر میکشد، با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد . دستم به باندی که روی سرم بسته اند میخورد. اخم هایم درهم میرود. احمد دستانم را میگیرد: -سید چرا نگفتی سرت شکسته؟ -علی کجاست؟ ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و شانزدهم هنوز تو اتاق عمله! -عباس کجاست؟ -نمیدونم! -به خانواده علی گفتین؟ -هنوز نه! -اون پسره... اون کجاست؟ -مفتش شدی سید؟ روی تخت کنارته! چه ضعفی کرده بنده خدا! توام ضعف کردیا... یهو افتادی! مینشینم. سرم دوباره تیر میکشد . پسرک هم روی تخت نشسته ، با دست بند، لرزان و پریشان. چشمش که به من می افتد، بیشتر میترسد : - آقا غلط کردم! بخدا خر شدم اومدم دوتا شعار دادم تو خیابون... ما مال این حرفا نیسیم به جون امام‌ ! احمد دستش را بالا میگیرد: -جون امام رو وسط نکشا... عین آدم حرف بزن! -به پیر، به پیغمبر، من تروریست و منافق و اینا نیستم! هنوز اصلا هجده سالمم نشده... خرمون کردن... گفتن بیاین مقابل فساد قیام کنین... نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم... شکر خوردم آقا... من طاقت کتک خوردن ندارم. عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم: -کی خواست تو رو کتک بزنه بچه؟ چند‌ سالته؟ -شونزده... دو سه روز دیگه میرم تو هفده. -اسمت چیه؟ -امیرعلی! -کی زدت از پشت سر؟ -نمیدونم. فکر کنم همون مرد گندهه... افتادم زمین پام پیچ خورد. بعدش نفهمیدم چی شد اون دوست شما پرید جلو . احمد با اندوه زمزمه میکند : -علی. (مصطفی) : مرد گریه میکند، هق هق هم گریه میکند، حتی اگر مصطفی مغرور باشد. مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند، وقتی رفیقش را شهید کرده اند و حتی نمیتواند جنازه اش را ببیند و سر خاکش برود. اصلا مرد دوباره با حضور رفیقش در مردانگی اش شک کرده است. مدت زیادی با ما نبود، اما همه مان را سیاه پوش کرد. خوش به حال حسن که توانست ببیندش . مثل بچه های یتیم، ماتم زده و بی حال به اتاق علی میرویم، دور تختش. وقتی به هوش بیاید، اول از همه حال عباس را میپرسد . باید بگوییم رفته مسافرت. اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه میدانم! میگوییم عباس فعلا نیست! صدای گریه مان بیدارش نمیکند . من حرف های دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین میگفت توی کما رفته. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش میکنند که این همه دم و دستگاه به علی وصل کرده اند. آنقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس می کند بخوابد. مثل بچه هایی که خواب خدا را میبینند . سیدحسین پیشانی شکسته اش را میبوسد . حسن با صدای گرفته میپرسد : ... ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و هفدهم _چرا نمیگی عباس کی بود؟ سیدحسین دست علی را میگیرد: - بین خودمون بمونه بچه ها. عباس یکی از بچه های ...... بود، اسمشم یه چیز دیگه بود. بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقه شون رو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد. قرار شد ما کمکش کنیم؛ چون اون شب همکاراش هم گیر بودن و نیرو کم بود. من و عباس باهم وارد دانشکده شدیم، اما اون رفت شاخه ..... و من یه قسمت دیگه. خیلی بچه باهوشی بود. توی سوریه هم یکی دوبار دیدمش. به این جا که میرسد، ساکت میشود و چندبار دست علی را نوازش میکند . احمد میپرسد : -تکلیف اون هیئته چی شد؟ نمیخوان اقدامی کنن؟ سیدحسین سر به زیر جواب میدهد : -دوستای عباس کارشون رو بلدن... دارن آروم آروم جمعشون میکنن. اون بهایی هام یا فرار کردن از کشور خارج شدن یا گرفتیم شون. دلم میخواهد مثل علی بگیرم بخوابم، یک دل سیر. به مرتضی و بچه های سرود چه بگوییم؟ این را بلند میپرسم. سیدحسین همچنان زمین را نگاه میکند و بغضش را میخورد. احمد میگوید : -کی تشیعش میکنن؟ بریم مراسمش... سیدحسین ناگاه سرش را بالا می آورد و طوری به احمد نگاه میکند که احمد تاب نیاورد و سر به زیر بیندازد. با دلخوری میگوید : -بچه های .... نه تشیع دارن، نه مراسم... قبرشونم گمنامه، به اسم شهید دفن نمیشن! حسن میپرسد : -خانوادش میدونن؟ سیدحسین سر تکان میدهد : -هنوز نه... پدرش جانباز شصت و پنج درصده. چهارتا خواهر و برادر کوچیک تر از خودش داره... خدا صبرشون بده... سینه ام میسوزد. قلبم درد میکند . از اتاق بیرون میزنم، بوی مواد ضدعفونی بیمارستان حالم را بدتر میکند . از بیمارستان هم بیرون میزنم، کاش میشد از تهران هم بیرون بزنم. بروم کربلا، پیش عباس. همراهم زنگ میخورد، الهام است. رد تماس میزنم، باید ببینمش. باید ببینمش! ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و هجدهم (الهام) پریشان است؛ بیشتر از همیشه. چشمان سرخ و صدای خشدارش حال درونش را نشان میدهد . مصطفی هم کمی از حسن ندارد، شاید کمی تودارتر باشد؛ اما حالشان شبیه برادر از دست داده هاست. دلیل این حالشان را هم میدانم و هم نمیدانم. به خاطر علی است شاید؛ اما علی که حالش بهتر است و درصد هوش یاری اش رو به افزایش؛ پس چرا اینطور شده اند؟ این حالشان به آتش فشان میماند، به آتش زیر خاکستر. میدانم با کوچک ترین تحریکی میشکنند . سیدحسین هم بهم ریخته. مریم میگفت مصطفی گفته تا چهل روز آینده حرفی از عروسی نزنیم! کسی که نمرده و این ها اینطور بدحالند. شاید هم کسی مرده که ما نمیدانیم! صدای ذولجناحش از کوچه می آید . جلوی آینه، بی هدف خودم را با روسری مشغول میکنم تا زنگ بزند و بیاید توی اتاقم. زنگ میزند و مثل همیشه، می آید توی اتاقم، اما نمیگوید شما زن ها چرا چسبیده اید به آینه؟ نمیخندد. سر به سرم نمیگذارد و چادرم را بر نمیدارد ببرد به حیاط تا سرعتم بیشتر شود. فقط در دهانه در می ایستد و آرام میگوید : - زود بپوش بریم. شور و شوقی که بر صورتم نشسته بود، آنی میریزد. من هم بی حال میشوم. زود میپوشم که برویم. من هم مثل قبل نمیخندمو بیشتر معطل نمیکنم. تمام مدتی که سوار ذولجناحیم تا برسیم به بهشت زهرا، هیچ نمیگوید و من هم سکوت میکنم. این بار نه هم پای من، که چند‌ قدم جلوتر میرود. برای اینکه سر صحبت باز شود میگویم: چرا سیاه پوشیدی؟ نکنه تو هم معتقدی رنگ عشقه؟ سرش پایین است، انگار اصلا به من گوش نمیکرده. لحظه ای به خودش می آید و به لبخند کم رنگی اکتفا میکند . بهم ریختگی اش مرا هم بهم ریخته. سابقه نداشت این طور شود. حتی اگر غمی هم بود، باهم غم دار میشدیم. اما حالا نمیدانم! این بار نه سر مزار هیچ شهیدی نمیرویم، قدم میزنیم تا خود شهدای گمنام. من هم اصرار نمیکنم، میدانم حالش بد است. مادر میگفت وقتی مردت گرفته است، فقط سکوت میکند . مثل ما زن ها که گریه میکنیم، مردها سکوتشان یعنی اشک. میگفت برعکس ما زن ها که محتاج درد و د ل میشویم، مرد ها دلشان نمیخواهد کسی درد دلشان را بداند. دلشان نمیخواهد با کسی حرف بزنند. میگفت اینجور وقت ها، تو هم باید بدون هیچ حرفی، صدای سکوتش را گوش کنی. نباید سر به سرش بگذاری. حتی نباید سعی کنی خوشحالش کنی! نزدیک شهدای گمنام می ایستد، جلوتر نمیرود. می ایستم پشت سرش، شاید اصلا باید کمی تنهایش بگذارم تا خلوت کند. داخل قطعه نمیرود، روی نیمکتی مینشیند . ناچار مینشینم. خسته شده ام از سکوتش. مصطفی چندان هم پرحرف و شلوغ نیست، سکوت و نگاه نافذش را دوست دارم، اما نه این سکوت چندروزه اش را. نه این نگاه ماتم زده اش را. خیره است به نقطه ای نامعلوم، چیزی زمزمه میکند . بغض راه گلویم را میبندد، نمیدانم چرا. حتما من هم مثل او شده ام. غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد... ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و نوزدهم (مصطفی) : دومین باری است که میبینمش. بین جمعیت، نه! کنار دکل پرچم ایران ایستاده و میخندد، به شیرینی تمام قندها و شکلات های دنیا. عجیب است که در این سرمای دی ماه، فقط یک لایه پیراهن پوشیده؛ اما صورتش گل نینداخته و پیداست سردش نیست. مردم از کنارش رد میشوند و انگار نمیبینندش . خنده اش، لب های من را هم باز میکند . پس سیدحسیناشتباه میگفت، عباس از من هم سالم تر است! پریروز هم در قطعه شهدای گمنام دیدمش. میخندید و از کنار لب هایش حبه حبه قند میریخت. من دنبالش میگشتم، او آمد. رفیق بامعرفتی است! فهمیدم جای درستی دنبالش گشته ام، قطعه شهدای گمنام. دمش گرم که نگذاشت آرزو به دل دیدن دوباره اش بمانم. رفیق، ناگفته حرف های رفیق را میفهمد . فهمید خرابم، آمد دیدنم. یکی نیست به این مومن بگوید مگر مصطفی درب و داغون هم دیدن دارد؟ برو خدمت موال، عشق و حالت را بکن! الهام از رفتار دیروزم دلخور بود، قرار شد با خانم های مسجد بیاید . حق هم دارد دلخور باشد. نمیداند ماجرای عباس را. کاش میشد همه بدانند؛ اما عباس اهل راز بود، همه چیزش راز بود؛ از جمله جنگیدنش. نمیدانم غصه بخورم بخاطر مظلومیتش در زمین، یا به شهرتش در آسمان غبطه بخورم. الهام دلخور شده و حق هم دارد. نمیداند داغ دار شده ام. باید از دلش دربیاورم. شاید هم به الهام گفتم. آخر او قواعد عالم را برهم زده! او از آن زن ها نیست که نخود در دهان شان نخیسد ! برایش میگویم، شاید این بداخلاقی هایم را ببخشد. از پریروز تا الان، یک کلمه حرف نزده. انگار غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد.بچه ها را نگاه می کنم که عقب نیفتاده باشند. سیدحسین و حسن و احمد هم سیاه پوشیده اند . انگار تشییع عباس است. جای علی خالی! اگر او بود، شعار میداد و پشت سرش تکرار میکردیم. نمیدانیم خوشحال باشیم یا غمگین؟ داغ برادر سخت است و داغ رفیق سخت تر. آخر برادرها را نسب کنار هم میگذارد، اما رفاقت، سببش مودت است. برای اینکه امروز مردم مان دوباره پایداریشان را به رخ دنیا بکشند، یک رفیق از دست داده ایم و رفیقی دیگر بلاتکلیف است بین ماندن و رفتن. این به رخ کشیدن، این تجدید عهد، این سرافرازی بعد از فتنه، جشن گرفتن هم دارد. اگر آقایمان شاد است، ما هم شادیم. آقا خوب باشند ما هم خوبیم؛ فقط کمی قلبمان... آخ! سامیار هم آمده، با رفقایش. پرچم ایران روی صورتشان کشیده اند . خود سامیار هم پرچم را روی دوشش انداخته. برای جواب به همه کسانی که فکر میکنند جوان ایرانی دیگر قلبش برای انقلاب نمیتپد . حتی سعید هم آمده، میگوید شاید بعضی مسئولین را قبول نداشته باشد، اما ایرانش را دوست دارد. سامیار با امیرعلی هم رفیق شده و امیرعلی هم همراه شان است. فقط جای علی خالی ست؛ بالاخره باید یکی باشد که با جذبه اش، این جوانها را سامان بدهد. عکس آقا را بالاتر میگیرم که تمام دوربین های دنیا ببینند . عباس هم از آن بالا میبیند . راستی عباس کجا رفت؟ غیبش زد! چشم میگردانم بین مردم، نیست. حتما پیش حضرت مادر برگشته. نوجوان های مسجد سرودشان را میخوانند؛ اما عباس نیست که رهبری شان کند. -ما در غالف صبر/ پنهان چو آتشیم/ لب تر کند ولی/ شمشیر میکشیم. (حسن) : -وقتی طوفان شن میاد، اولین کاری که میکنید اینه که با یه پارچه ای چیزی جلوی دهن و بینی تون رو بگیرید . درسته که میخواید نفس بکشید و به اکسیژن نیاز دارین، ولی غیر اکسیژن یه عالمه گرد و غبار اضافه هم توی هوا هست که براتون مضره! پس باید هوایی که نفس میکشید رو فیلتر کنید و فقط نیازتون رو ازش بگیرید . الانم شرایط همینطوره! فضای مجازی پره از ... ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و بیستم اطلاعات، ولی شما به همش نیاز ندارید . اما چون فیلتری برای جداکردن خوب و بد و درست و غلط ندارید، همه اطلاعات یه جا وارد مغزتون میشه! احمد پارازیت میاندازد : -خب اینکه خوبه! پرفسور میشیم همه مون! مرتضی پس کله احمد میزند : -الان تو خیلی پرفسور شدی ؟ سیدحسین به لبخند کم رنگی اکتفا میکند . اصلا انگار بعد از عباس ، خنده های سیدحسین هم پژمرده. انگار عباس خنده را هم با خودش برد، نمیدانم! شاید اگر علی حالش بهتر شود، سیدحسین بازهم ما را به خنده های نمکینش مهمان کند. صدا صاف میکند و ادامه میدهد : - دیگه اونجا تفکیک خوب و بد خیلی سخته! مغز شما که وقت نداره بشینه از بین یه کوه اطلاعات، درست و غلط رو جدا کنه! همش رو باهم میده پایین! چون نظارت درستی روی تلگرام و اینستاگرام نیست و فضاش دست ما نیست، دشمن خیلی راحت یه عالمه اطلاعات مضر رو میریزه اون جا؛ حالا دوتا پست مذهبی و انقلابی ام به جایی بر نمیخوره. بعدم همش رو خالی میکنه توی مغز شما، این یکی از انبوه دلایلیه که معتقدیم تلگرام و اینستا باید فیلتر شه. این که بالاخره مسئولین لطف کردن و تلگرام رو زدن فیلتر کردن، شاید به ظاهر اون اوایل یه ذره مردم رو اذیت کنه، چون با محیط کاربری تلگرام مانوسن، ولی در عوض میتونه تا حد زیادی آرامش اذهان عمومی رو بیشتر کنه. چون دیگه همش از اینور و اونور خبرای راست و دروغ نمیشنون. اگه دقت کنید، بعد از فیلترینگ اغتشاشات هم خوابید . چون دقیقا اون فریب خورده هایی که آشوب میکردن ، از تلگرام خط میگرفتن و تحریک میشدن با این جمله، امیرعلی سر به زیر می اندازد و آه میکشد . سیدحسین نگاهش نمیکند که شرمنده نشود. سامیار میپرسد : -مگه نمیگید اینایی که اغتشاش کردن خیلی هاشون جاسوس بودن؟ دیگه تحریک نمیخواد! ماموریت داشته بیاد بزنه بشکنه بره! صدای سامیار از خشم میلرزد. با علی خیلی رفیق شده بود، این روزها یک پایش بیمارستان است و پای دیگرش مسجد. میتوانم لرزش اشک را در چشمان مصطفی ببینم. میدانم سیدحسین بهتر از مصطفی نیست؛ اما در خودش میریزد که بچه ها حال بدش را نبینند : - نه، همشونم اینجوری نبودن. خیلیا جوونا و نوجوونای پاکی بودن که گول خورده بودن. تاحالا تشنه ت شده؟ انقدر تشنه که حاضر بشی همه چی پزت رو بدی تا آب بهت بدن؟ بجای سامیار، سعید جواب میدهد : - آره، ماه رمضونا کامل تبخیر میشیم! سامیار به سعید چشم غره میرود. سیدحسین میگوید : -تو اون شرایط هرکی بگه بهت آب میده، قبولش میکنی! حتی اگه آب گل آلود و تلخ بهت بدن. آدم کلا همینطوره، مخصوصا از نوع جوون؛ تشنه حقیقته. حالا اگه حقیقت اصلی رو بهش نشون ندن و راست و دروغ رو برعکس جلوه بدن، همون دروغ رو به جای حقیقت قبول میکنه. به اون جوونام حقیقت نظام و انقلاب رو اشتباه و دروغ نشون داده بودن، باورتون نمیشه بعضی از ... ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و بیست و یکم شبهات کانالای ضدانقلاب رو که آدم میبینه، خنده ش میگیره؛ اما وقتی جوونای ما اون شبهه رو میبینن، چون آگاهی ندارن و با انبوه اطلاعات مواجهن، سریع بدون فکر قبولش میکنن. مثلا میان عکس یه ویلا رو نشون میدن، زیرش مینویسن این مال پسر فلان سردار سپاه یا فلان روحانی یا فلان مسئوله! آخه با کدوم سند و مدرک؟ یه عکس خشک و خالی ویلا که نشد مدرک درست و حسابی! تازه این بهترین حالتشه که از فتوشاپ استفاده نکنن. نوجوون هم طبیعتش هیجانی و احساسی عمل کردنه. با کوچک ترین تحریک، میره آشوب میکنه! حال امیرعلی خوش نیست. بلند میشود و میرود. سیدحسین با نگاه امیر را بدرقه میکند؛ اما به جلسه ادامه میدهد تا کسی متوجه او نشود. خود سیدحسین میگفت این که امیر دنبال ری استارتی ها رفته، تقصیر هیچکس نیست جز ما. تقصیر ماست که حقیقت را به جوانان مان نگفته ایم و با این کار عامل به سمت بیراهه هُلِشان داده ایم. (مریم) : -این خودش یه تناقضه! علی محمد باب (پایه گذار فرقه ضاله بهاییت) اول ادعای مهدویت میکنه، بعد ادعای خدایی! مسخره نیست؟ یکی از دلایل این ادعا هم خط خوش بوده! تازه جالبه که بعد نُه سال، پیرو و مرید هم پیدا میکنه! ناگاه از دهانم میپرد که: - اینا دیگه کی بودن! فاطمه نیم نگاه و لبخندی تحویلم میدهد . مکث چندثانیه ای اش، به یکی از بچه ها فرصت سوال پرسیدن میدهد : - کسی کاری به کارش نداشت که این راحت بیاد حرف مفت بزنه؟ لبخند پیروزمندانه ای میزند : - چرا! خدا امیرکبیر رو رحمت کنه، دستور داد باب رو اعدام کنن. اما این باعث نشد فتنه ها کامل بخوابه! میرزا حسینعلی نوری که از پیروانش بوده، بعد اعدام باب ادعای (من یظهر اللهی) میکنه و میگه باب مبشر ظهور من بوده و مهدی موعود منم و اسم خودش رو میذاره بهاءالله. از اون جا به بعد به پیروانش میگن بهایی. بعدم پسرش عبدالبهاء جانشینش میشه و بعدم شوقی افندی نوه دختری عبدالبهاء. البته الان اداره امور بهایی ها به عهده نُه نفره در بیت العدله که بهاییا معتقدن این عده ملهم به الهامات غیبیه هستن و معصومن و هر دستوری که ازشون صادر بشه از طرف خداست و باید اطاعت کرد! حالا این بیت العدل کجاست؟ کسی میدونه؟ نگاهی به بچه ها می اندازد و چندلحظه بعد میگوید : -بذارید کامل تر بپرسم... میدونید قبله بهایی ها کجاست؟ بازهم با چشمانش میان دخترها دنبال پاسخ میگردد. الهام با سینی شربت سر میرسد و خطاب به فاطمه میگوید : -خانم اجازه ما بگیم؟ ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و بیست و دوم فاطمه میخندد: -بگو ببینم! -اسراییل! فاطمه بلندتر جواب الهام را تکرار میکند : -بعله! هم بیت العدل هم قبله بهایی ها، اسراییله! آه از نهاد بچه ها بلند میشود. چهره های بهت زده و متعجبشان دیدنی است! فاطمه با لبخندی از الهام تشکر میکند . مبینا که از نوجوان های شلوغ مسجد است میگوید : -آخه جا قحط بود؟ چرا اسراییل؟ فاطمه از سوال مبینا خوشش آمده و پاسخ میدهد : -خب چون بهاء توی اسراییل مرد و قبرش اونجاست. یه وقتایی ادعای خدایی میکرد و میگفت باید به طرف من نماز بخونید . الانم قبله شون سمت بهاء هست! یکی از بچه ها که متوجه نمیشوم کیست ناگاه میگوید : - وا چه مسخره! اول ادعای پیامبری بعد خدایی؟ زینب میپرسد : - وقتی بهاء زنده بود چطور به طرفش نماز می خوندن؟! فاطمه با نیش خندی جواب میدهد : -اینم جزو سوالاییه که هیچ وقت بهش جواب ندادن! که چطور میشه رو به آدم زنده نماز خوند؟ یا اصل خودش چطور نماز میخونده؟! بعدشم ادعای خدایی داشت ولی توی بعضی نوشته هاش از خدا کمک میخواست! وقتی هم ازش میپرسیدن که چرا تناقض گویی میکنی، میگفت شما نمیفهمین! ظاهر من باطنم رو صدا میزنه، باطنم ظاهرم رو! در چهره همه بچه ها میشود جمله (این بشر دیوانه بوده) را خواند. میپرسم: -خب اونوقت رابطه بابیت و بهاییت چجوریه؟ فاطمه سوالم را میپسندد: -نکته خوبی بود... بچه ها میدونید که بابیت و بهاییت جدا از هم هستن و بهاء گفت تمام تعالیم باب رو به دریا بریزن . حالا باید پرسید اگه باب اومد که فقط بهاء رو بشارت بده، پس چطور انبوهی از تعالیم با خودش آورد که به هیچ کدوم هم عمل نشد؟ ... ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و بیست و سوم چون قبل از اجرایی شدن شون باب اعدام شد و بهاء بعد باب تعالیم جدیدی آورد و تمام تعالیم باب رو تو دریا ریخت! البته بعضی اسناد و متون از باب وجود داره که نشون میده باب اختلال عقلی داشته! اینا هم در دسترس همه بهائیا نیست، مگه این که کسی اهل تحقیق باشه و اونا رو پیدا کنه و به فارسی ترجمه کنه؛ تازه میبینه که متوجه معنی متن نمیشه! مبینا میپرسد : -یعنی تعالیم باب قابل ترجمه نیس؟ -اصلا صرف و نحو درست و حسابی نداره! وقتی هم ازش پرسیدن چرا تو نوشته هات حتی قواعد ابتدایی رو رعایت نمیکنی، جواب داده بود که صرف و نحو رو من ابداع میکنم و این صرف و نحو موجود اشتباهه و من کارم درسته! یا احکام عجیب و غریبی که از خودش درآورده، مثلا این که اگه زنی از همسرش بچه دار نشه، میتونه از یه مرد دیگه بچه دار بشه و احکام چندش آور دیگه ای که باب آورد، یا این که میگه همه کتابا غیر از کتاب باب باید سوزونده بشه یا همه اماکن مذهبی حتی مسجد الحرام باید تخریب بشه و فقط ساختمان و آرامگاه خودش سالم بمونه! البته اینا هیچکدوم عملی نشد و قرارم نبود عملی بشه. الهام سینی خالی شربت را زمین میگذارد و میگوید : -بچه ها از فرقه ای که توی دامن صهیونیسم بزرگ بشه بیشتر از این انتظار نمیره! میدونید هرسال بیت العدل چقدر از بهاییا پول میگیره و چقدر پول سرازیر میشه توی اسراییل؟ یا سفر بهاییا به مقبره بهاء چقدر برای رژیم صهیونیستی منفعت مالی داره؟ حالا کارای سیاسی پشت پرده شون و فعالیت نحس شون جای خود دارد. زینب میپرسد : - مگه فعالیت سیایی هم دارن؟ فاطمه با اندوه سر تکان میدهد : -چه جورم! توی بهاییت ظاهرا دخالت در سیاست حرامه ولی در اصل ، بهاییا از همون اول فعالیتای سیاسی به نفع استعمار داشتن. هم طرف روسیه بودن هم انگلیس. توی دوران پهلوی هم خیلی از وزرا بهایی بودن! بعد انقلابم به جای دفاع از کشورشون، دست روی دست گذاشتن و میگفتن این مسلمونا هرچی بمیرن کمه! چقدر آدم میتونه پست باشه؟ الانم غیر از فعالیتای ضدامنیتی، دارن شدیدا کار فرهنگی میکنن روی جوونامون و یه تشکیلات سازمان یافته و منظم دارن و یه لحظه رو هم از دست ندادن برای نفوذ و آتیش سوزوندن! بچه ها آه میکشند . فاطمه هم. زینب میپرسند : -خب مگه این ادعاهاشون احمقانه نیست؟ چرا بعضیا جذبشون میشن؟ -نیاز به معنویت! نگاهی بین جمع میچرخاند تا تشنگ ی بچه ها را ببیند . بعد ادامه میدهد : -اولین آدم روی زمین پیامبر بود. چون توی بشر نیاز به دین و خداپرستی یه چیز فطریه. بذارید یکم تخصصی تر صحبت کنیم. اگه دقت کنید، دوران باستان اقوام مختلف یه بتی رو، یا یه قدرت ماورایی رو میپرستیدن. چون نیاز داشتن به پرستش یه قدرت مطلق؛ چون بشر خودش رو ناقص میبینه و باید به خدا تکیه کنه. اما اونایی که خدای خودشونو نمیشناختن، اشتباهی همون... ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و بیست و چهارم بت رو میپرستیدن. اگه دقت کنین، الانم بشر همینطوره. چون خودش رو کامل نمیبینه به پول و شهرت و لذت و تکنولوژی و قدرت و... متوسل میشه و در واقع، اینا میشن بت بشر مدرن! از بعد رنسانس که اروپا کلا دین رو گذاشت کنار، اصالت رو دادن به علم تجربی و ریاضی و گفتن هرچی با حواس پنجگانه میبینم هست، ولی غیر اون نیست! مکتب هایی مثل مارکسیسم، کمونیسم، اومانیسم، لیبرالیسم و انبوه ایسمها زیر سایه این عقیده به وجود اومد. ولی بعد مدتی، دیدن اکثر سردمدارای این مکاتب و عقیده یا آخر عمر خل و چل شدن یا خودکشی کردن. کم کم آمار افسردگی و فساد و خودکشی رفت بالا توی جامعه شون. چون وقتی به خدا و معاد ایمان نداشته باشی حتی به اخلاق هم پایبند نمیمونی و دلیلی نداره پایبند باشی. غربیافهمیدن آدم به معنویت نیاز داره، به حس پرستش. گفتن باشه، ما میپذیریم ماوراء الطبیعه هم هست، متافیزیکم قبول داریم، اما خدا رو نه! اصلا برید برای خودتون عبادت کنید تا جیگرتون حال بیاد! ولی پای خدا رو به جامعه باز نکنید ! این شد سکوالریسم. یا سعی کردن سر مردم رو با عرفان های کاذب گرم کنن. مثل ارتباط با جن و کائنات و یوگا و از این حرفا... ولی اینام نمیتونه فطرت بشر رو ارضاء کنه. شاید نهایتا مثل یه مسکن موضعی عمل کنه؛ ولی نهایتا آدم رو به قهقرا میبره. بهاییت هم از همین خلاء معنوی استفاده میکنه. کسی که بخواد هم آزاد باشه هم برای پاسخ به نیازش یه دینی داشته باشه میاد سمت بهاییت. چون توی بهاییت روابط زن و مرد و خیلی از گناهان آزاده. طرف فکر میکنه هم خدا رو داره، هم خرما رو. نگاهی به ساعتش میکند و بعد به الهام میگوید : - وقت اذان نزدیکه؟ الهام با لبخند سر تکان میدهد . فاطمه رو به بچه ها میکند : -پاشید ببینم! من رو گرفتید به حرف! اصلا چه معنی داره، دختر بعد مغرب بیرون باشه؟ ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹‌
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و بیست و پنجم (مصطفی) : سرش را گرفته بین دست هایش و گوشه ای از راهرو کز کرده. دلم برایش میسوزد. به چه زبانی بگویم تقصیر او نبوده؟ کنارش مینشینم. دل ندارد نگاهم کند، حق هم دارد. دست بر سر شانه اش میگذارم: -باور کن هیچکس تو رو مقصر نمیدونه! به جای اینکارا، براش دعا کن. چشمانش سرخ است. فقط نگاهم میکند؛ زیرچشمی. میدانم پشیمان است. شاید کمی عجیب باشد ولی واقعا دوستش دارم؛ نه تنها متنفر یا بی تفاوت نیستم، دوستش دارم. شاید بخاطر پاکی اش باشد، یا بخاطر پشیمانی اش . میخواهم تنهایش بگذارم که میگوید : -آقا سید . برمیگردم: -جانم؟ -چه کار کنم که خدا من رو ببخشه؟ چه کار کنم که کسی نگفت دارن سم به خوردم میدن؟ یه طوری جو میدادن، یه طوری پست میذاشتن که انگار نظام داره ساقط میشه و اگه باهاشون همراه نشیم، عقب میمونیم! (این روش در فنون اقناع فن ارابه یا واگن نام دارد) میگفتن آریامهرشون داره برمیگرده، میگفتن آخوندا نمیذارن ما آگاه بشیم، آزاد بشیم، رفاه داشته باشیم... دائم توی گوشمون میخوندن باید قیام کنیم... توی کانالاشون یاد میدادن چطور بسیجیا و پاسدارا رو محاصره کنیم و میگفتن هرکدوم شون رو که کشتین عکس و فیلمش رو بفرستیم براشون... یاد میدادن چطور جلوی گاردیا وایسیم... یه طوری القا میکردن که مامور نجات ایران ماییم و باید یه کاری بکنیم. دائم فیلم و عکس درباره فساد توی نظام و آخوندا... منم خیلیاش رو باز نمیکردم، زیرش رو میخوندم و بیشتر حس میکردم باید یه کاری بکنم! حس باحالی بود... انقدر مغزم رو پر میکردن که نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم! وقتی علی جلوی چشمم افتاد زمین، تازه فهمیدم بسیجیا اون چیزی نیستن که بهمون نشون دادن! از یادآوری آن شب، کامم تلخ میشود و دهانم مزه خون میگیرد. میپرسم: می پرسم: -هیچوقت فکر کردی شاید اون به قول خودت مدارکی که نشونتون میدادن جعلی باشه؟ -یه طوری بود که آدم بهشون شک نمیکرد. یه لینک میدادن میگفتن منبعشه، یا آدرس فلان کتاب رو میدادن، منم حال نداشتم برم کتابه رو پیدا کنم و ببینم راست میگه یا نه؟ مثلا این رو ببین... همراهش را در می آورد و فیلمی را نشانم میدهد . مردی با لهجه ای خاص در کتاب خانه آستان قدس فیلم گرفته و کتابی عربی را مقابل دوربین میگذارد؛ کتابی درباره خاطرات یکی از طلاب با امام خمینی(ره) ، در سال های تبعید در عراق. او کتاب را باز میکند و از روی یکی از خاطرات میخواند . با این که از روی صفحه فیلم میگیرد، نوشته ها بخاطر کیفیت پایین تصویر تارند! چند کلمه از جملات عربی را میخواند و بقیه را درحالی که دستش زیر نوشته هاست، ترجمه میکند . کلمات عربی را اشتباه ترجمه میکند . سعی دارد به امام تهمتی بزرگ بزند. چشمانم را روی نوشته ها ریز میکنم، ترجمه اش پر از اشکال است و اصلا موضوعی که مرد درباره اش حرف میزند با موضوع متن متفاوت است! انقدر تهمتی که به امام زده بزرگ و بی شرمانه است که ضربان قلبم را بالا میبرد. سعی میکنم آرام باشم. فیلم را متوقف میکنم و با صدایی نسبتا بلند میگویم... ادامه دارد ...🌱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و بیست و ششم -داره چرت میگه! خودشم میدونه داره اشتباه ترجمه میکنه! مگه توی دبیرستان عربی نخوندین؟ نمیفهمی ترجمه ش غلطه؟ تو امام خمینی رو میشناسی؟ اصلا امکان داره این وصله ها به آدمی بچسبه که دنیا رو تکون داده؟ شرمنده میگوید : -هیچکس به ما نگفت... فقط توی کتاب دین و زندگی چهار کلمه اصول دین خوندیم برای نمره، ولی هیچکس نیومد برامون بگه امام کی بود... چرا باور نکنم؟ انقدر حق به جانب مینویسن و ژست روشن فکری میگیرن که انگار اگه قبول نکنی ، احمقی! (حسن) : شانه هایش میلرزد. صدایش را سخت میشنوم. حتما حضورم را متوجه نشده که بازهم درد و دل می کند : -اولین بارم که نیس رفیقم جلوی چشمم شهید بشه... اولین بارم نیست با دست خودم جنازه رفیقم رو بردارم بذارم توی ماشین... اولین بارم نیست! میدونی دلم از کجا خونه؟ از اینکه توی سوریه کسی حریفت نشد، توی ترکیه و افغانستان یه تار مو ازت کم نشد. تا خود قلب تکفیریا میرفتی و هیچیت نمیشد؛ ولی تو همین تهران، وسط تهران، اونطوری اربا اربات کردن. دلم از این میسوزه... از این میسوزه که خونت باید توی جوب کنار خیابون بریزه... باید جنازه ت رو از توی جوب دربیارم و به جای این که روی دست مردم تشییع بشی و همه جا برات پوستر و بنر بزنن و عکست بره توی همه سایتا و کانالا، یه جایی که منم نمیدونم کجاست دفنت کنن و آب توی دل مردمی که جلوی درِ خونه شون شهید شدی تکون نخوره. اصلا احدی نفهمید شهید شدی... میدونم که الان اون دنیا داری چه عشق و حالی میکنی؛ ولی یه فکری به حال دل مام بکن! ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و بیست و هفتم صدایش هربار در گلو میشکند . دوست ندارم گریه سیدحسین را ببینم. نشسته کنار مزار شهید گمنام و با عباس حرف میزند . مصطفی هم کمی آن سوتر نشسته و به روبه رویش خیره است. انگار اشک هایش خشک شده. کاش درد و دل های سیدحسین را میشنید . در این سرما، از حرف هایش آتش گرفته ام. شفای علی را بین حرف هایش میخواهد . گفتم علی، سوختم...! تنها چیزی که توانست درد سینه مان را آرام کند، بیست و دوم بهمن بود و دیدن آقا در منزل شهید ارمنی. وقتی دیدیم مردم مثل همیشه آمدند، برای انقلاب خیال مان تخت شد و برای آینده قشنگش نقشه کشیدیم. وقتی دیدیم آقا آرامند، آرام شدیم. چقدر خوب بود اگر آقا به ما هم میوه میدادند، آن وقت ما هم مثل مادر آن شهید ارمنی هیچوقت مریض نمیشدیم. چقدر دلم میخواست دست آقا را بگیرم توی دستم و بی خیال همه دنیا بشوم. اما دست آقا توی دست آن پدر شهید، من را هم آرام کرد. همه را آرام کرد. سیدحسین دستی به صورتش میکشد و بلند میشود. خاک های لباسش را نمیتکاند و بالای سر مصطفی میرود. به اشاره و لبخندی، مصطفی را بلند میکند از روی زمین تا به مسجد برویم، شب اول دهه فاطمیه. خانواده علی نذر کرده اند بانی مراسم امسال باشند برای شفای پسرشان. همه میدانند تمام دنیا را که بگردی، آخر دوباره به سرچشمه خیرات میرسی. به مادر خوبی ها میرسی. دست به دامان آخرین بازمانده خدا در زمین هم که بشوی، مادرش را نشان میدهد . مسجد دوباره حال محرم گرفته است. پرچم های سیاه، بوی اسپند، صدای مداحی. مجلس مادر است اما دلم روضه علی اکبر میخواهد، با صدای علی. به خودم که می آیم، به سینه زنی ایستاده ایم. مجلس دارد تمام می شود و سیدحسین و مصطفی ایستاده اند به بدرقه بچه ها. صاحب عزا آن هایند و من هم به عنوان طفیلی کنارشان می ایستم. همراه سید حسین زنگ میخورد: -هنوز تموم نشده؟ تیراندازی ؟ باشه باشه الان میاییم، اومدیم. به مصطفی که متعجب نگاهش میکند، میگوید : - بدو! پاسداران هنوز شلوغه نیرو میخوان... -مگه هنوز جمع شون نکردن؟ -نه... داره بدترم میشه. اون جا هم مثل انقلاب نیست؛ دقیقا منطقه مسکونیه. دارن میریزن توی خونه های مردم. مصطفی میرود که ذولجناحش را آماده کند. این ذولجناح هم شده مثل ذولجناح تابلوی عصر عاشورا ! یا رنگش ریخته، یا تو رفته. چراغش هم شکسته. مثل بچه ها به سیدحسین میگویم: - میشه منم بیام؟ ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و بیست و هشتم طوری نگاه میکند که دلم میریزد و جوابم را میگیرم: -نه! تو برو پیش علی، یه سر بهش بزن. -چرا من نیام؟ جواب نمیدهد و میرود. با حسرت خیره ام به سیدحسین و مصطفی که دور میشوند . تا بیمارستان، با بغضی نفس گیر دست به گریبانم. دلواپس علی ها و عباس هایی هستم که در پاسداران، با دراویش درگیرند . صدای کف و سوت و شعار آنقدر در ذهنم میپیچد که گوش هایم سوت بکشد. پدر و مادر علی هم بیمارستانند . مادرش مفاتیح به دست نشسته و پدرش تسبیح میگرداند . مثل همیشه، آرام روی تخت خوابیده. اگر میدانست در گلستان هفتم چه خبر است، بلند میشد و تا خود پاسداران میدوید . همان بهتر که نمیداند ! حداقل خیالمان راحت است که دیگر کسی با چاقو پهلویش را نمیدرد و به بازویش تیر نمیزند . گفتم پهلو و بازو، سوختم! کاش بلند شود و کمی باهم حرف بزنیم. آرام در گوشش زمزمه میکنم: -علی، چرا خوابیدی پسر؟ توی خیابون پاسداران یه مشت درویش داعش مسلک افتادن به جون نیروی انتظامی... نمیخوای پاشی؟ برات مهم نیست که بریزن خونه زندگی مردم رو بهم بریزن؟ برات مهم نیس دارن با چاقو و قمه و تفنگ برای پلیس خط و نشون میکشن؟ نمیدانم چرا اینها را گفتم. نباید بفهمد، نگران میشود. از اتاقش میزنم بیرون، دل ماندن در بیمارستان را ندارم. بیقرارم، کاش من را هم با خودشان میبردند . سید حسین و مصطفی را میگویم. راستی الان کجا هستند؟ دستم میرود که سیدحسین را بگیرم، نه! نمیتواند که جواب بدهد...! زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله میخوانم؛ به نیابت از عباس، به نیت شفای علی. نفهمیدم کی این اشک های شور و گرم روی صورتم غلطیدند؛ بی اجازه و هماهنگی! دلم تاب نمی آورد؛ اخبار را چک میکنم. نیم ساعتی تا اذان صبح مانده. باورم نمیشود! کی سحر شد؟ چشمانم تازه یادشان می آید نخوابیده اند، با نور گوشی شروع به سوختن میکنند . خطوط را به سختی میخوانم: -شهادت یک بسیجی و سه نفر از نیروهای پلیس به دست دراویش.... چشمانم بیشتر میسوزند . به پلک هایم التماس میکنم روی هم نیفتند . مادر و پدر علی پرستارها را صدا میزنند، صدایشان را گنگ میشنوم. چشمانم کلمات را یکی درمیان میخواند : - آتش... سلاح گرم... قمه... خانه های مردم... اتوبوس... نیروی انتظامی... پرستارها به سمت تخت علی میدوند . دوباره به کلماتی که تار و واضح میشوند نگاه میکنم: - بسیجی... اتوبوس... زیر گرفتن... ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت آخر پدر علی همانجا سجده میکند، اشک ریزان. صدایی با شوق میگوید : -یا فاطمه زهرا(س). بسیجی، تیراندازی، سلاح گرم و سرد، اتوبوس...! به گمانم صدای مادر علی است که می گوید : -یا فاطمه زهرا(س). پایان فصل دوم والعاقبه للمتقین این ناچیز، تقدیم به شهید محمدحسین حدادیان و شهید سجاد شاهسنایی، شهدای مظلوم امنیت... یا زهرا فاطمه شکیبا؛ تابستان 97 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹