eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
گردان ۳۱۳
-
از این جماعت غرب زده هر کاری بر میاد ولنتاین ک دیگه چیزی نیست/:
ولنتاین چیست؟ به روزی گفته میشود که یک خرس گنده برای یک خرس گنده دیگر کادو خرس میخرد.!
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: _مامان! خیلی لاغر شدی! و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: _عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته! و با این حرف روی همه غم‌هایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را می‌دیدم لاغری‌اش به چشمم نمی‌آمد، اما برای عطیه که مدتی می‌شد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود. سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : _مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد. و مادر همچنانکه آستین‌هایش را برای وضو بالا می‌زد، جواب داد: _نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس! و من با دلی که پیش غصه‌های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم. برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من می‌خندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. می‌دانستم به مناسبت امشب شیرینی می‌خرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: _عید شما هم مبارک باشه! نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: _من که حرفی نزدم! به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن می‌گذاشتم، گفتم: _ولی من می‌دونم امشب شبِ تولد امام علی (علیه‌السلام)! از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: _مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیه‌السلام) خلیفه همه مسلمون‌هاست! از دیدن نگاه مات و مبهوتش خنده‌ام گرفت و پرسیدم: _مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه می‌کنی؟ و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: _همینجوری... درنگ نکردم و جمله‌ای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: _مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه‌ای نداری؟ ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ سؤالم آنقدر بی‌مقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمی‌داند چه نقشه‌ای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم: _منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟ به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: _من؟!!! و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من می‌چرخد، بی‌خبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: _تو و همه شیعه‌ها! لبخندی زد و گفت: _الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب... که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: _مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه! فقط از خدا می‌خواستم که از حرف‌هایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرم‌تر ادامه دهم: _مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه‌ها فقط امام علی (علیه‌السلام) رو خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌دونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟ احساس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا می‌کرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرف‌های دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: _راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمی‌دونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیه‌السلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم. از پاسخ بی‌روحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: _الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، می‌دونستم که یه دختر سُنی هستی و می‌دونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت می‌برم. در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان می‌داد: _الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمی‌کنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس... و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم می‌خواست باقی حرف‌هایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمی‌زد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادی‌ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرف‌های او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج می‌شدم. من می‌خواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگ‌ها فاصله از آنچه در ذهن من بود، می‌خواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را می‌چرخاندم تا اعتقادات منطقی‌ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری می‌کرد تا احساسات قلبی‌اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا می‌بست! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
باورتون میشه این عکسا تبلیغ فرشه؟ شما فرش خونتونو میکشید رو سرتون عکس می گیرید؟ کاملا استفاده ابزاری از زن هست متاسفانه😔 「@gordan_313」
🤦‍♀😕
بہ‌نامش،‌ۅدرپنـٰاهش🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«درمان درد بیکاری» 🔹 آیا من می توانم در رفع بیکاری قشر جوان و ایجاد شغل شراکت داشته باشم؟ 🔹موضوعی که رهبر انقلاب بر آن تاکید دارند. 👌 🎙 حجت الاسلام راجی @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نقش ایران در ظهور» 💠 تنها نقطه زمین که لیاقت داشت، زمین را برای قیام حضرت مهدی (عج) آماده کند. 🔹کوفیان با نائب امام حسین علیه السلام چه کردند. 😢 🔹ایرانیان با نائب (عج) چگونه رفتار می‌کنند. 😊 . 🎙استاد شجاعی 「@gordan_313
🔻 خلاصه برعندازی !!!@gordan_313
🔹توییت سمی بانک ملی 😂 @gordan_313
وقتی فکر می‌کنی برعندازی فیلم هندیه😂 اینم از توش در میاد دیگه 😂😂 @gordan_313
هدایت شده از کانال حسین دارابی
بامزه نیست عکس بالا سمت راست فرزند رهبر انقلابه، بدون محافظ تو جامعه رفت و آمد میکنه، راهپیمائی میره بعد اون دوتا جوجه این همه بادیگارد و ادا و اطوار دارن 🤦‍♂😐
گردان ۳۱۳
بامزه نیست عکس بالا سمت راست فرزند رهبر انقلابه، بدون محافظ تو جامعه رفت و آمد میکنه، راهپیمائی میره
آدم میمونه چی بگه به قرآن 😐 یعنی اگه ما این سلبریتی های دوزاری رو نداشتیماااا... نصف مشکلات مملکت حل بود/:
البته بلانسبت هنرمندای خوب و انقلابی 😉
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل می‌کردم که البته این بار سخت‌تر از دفعه قبل بر قلبم می‌گذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغ‌های حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر می‌کرد. به خانه‌هایی که همگی چراغ‌هایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه می‌کردم و می‌توانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته‌اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش می‌کشیدم و به یاد شب‌های حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش می‌کردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: _کجا الهه جان؟ کیف پول دستی‌ام را نشانش دادم و گفتم: _دارم میرم سوپر خرید کنم. خندید و گفت: _آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین! و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: _خُب منم باهات میام! از لحن مردانه‌اش خنده‌ام گرفت و گفتم: _تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه. به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: _خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت می‌کنیم! پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: _الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم! خندیدم و با شیطنت گفتم: _خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی! از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: _تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام! که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند. یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه‌اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: _اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم! نمی‌دانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راه‌مان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه‌ها عبور می‌کردیم که پرسید: _الهه! زندگی با مجید چطوره؟ از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و او دوباره پرسید: _می‌خوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟ و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: _از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی می‌کنی! و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی می‌کردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: _الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟ و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من می‌خواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمی‌کرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم می‌داد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: _پس یه وقتایی بحث می‌کنید! از هوشمندی‌اش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: _تو شروع می‌کنی یا مجید؟ نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: _داری بازجویی می‌کنی؟ لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: _نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع می‌کنی! و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: _تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا می‌کنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمی‌مونه و بلاخره خودتم یه کاری می‌کنی! نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: _من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین! و عبدالله پرسید: _خُب اون چی میگه؟ ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: _اون می‌خواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمی‌خواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم می‌خواد کمکش کنم... سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم : _عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! می‌خوام کمکش کنم! باهاش بحث می‌کنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگی‌مون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟ از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: _الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی! سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: _عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم می‌خواد بهتر شه! سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم: _پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟ در برابر سؤال مدعیانه‌ام، تسلیم شد و گفت: _الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید! و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرف‌هایش توجه نکنم که می‌گفت: _در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه! و برای فردا صبح که مجید به خانه باز می‌گشت، نقشه‌ای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: _عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم! متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: _خُب می‌خوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون! از شتابزدگی‌ام خنده‌اش گرفت و گفت: _الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه می‌کشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه! قدم‌هایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: _من نقشه‌ای نکشیدم! می‌خوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب می‌مونه! حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسان‌تر می‌کرد. با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار می‌شدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه‌های نازک گل رز را به میهمانی‌اش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بی‌قراری‌ام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگی‌اش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی‌اش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که می‌بایست به قول عبدالله پیام‌آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق می‌شد، همان کسی که هر گاه بخواهد دل‌ها را برای هدایت آماده می‌کند و اگر اراده می‌کرد، همین امروز مجید از اهل تسنن می‌شد! بعد از نماز سری به گل‌های رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریع‌تر دست به کار می‌شدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام می‌کردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می‌چرخید و خیالم به امید معجزه‌ای که می‌خواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو می‌رفت و همزمان حرف‌هایم را هم آماده می‌کردم. ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره‌ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه می‌داد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره‌مان با ورود ظرف پایه‌دار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
📷بی شرفی مطلق اگر آدم بود میشد پوریا زراعتی 🔹پوریا اولا بسوز و بعد از دست ما عصبانی باش و در نهایت از این عصبانیت بمیر 👤 مرد خوش‌خیال ساده... 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ|باب الحوائج⚜ ◾️همخوانی استدیویی به مناسبت شهادت مظلومانه حضرت امام کاظم علیه السلام ⚜کاری از: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/8x54z 📲عضویت در کانال ایتا: 🌐 @tasnim_esf
بہ‌نامش،‌ۅدرپنـٰاهش🌱
🤔اهلبیت چگونه علم غیبِ خود را برای یارانشان آشکار میکردند؟! نمونه ای از کرامَت امام موسی کاظم(ع) 👌[بخونید جالبه] تسلیت 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️چجوری با اینکه (ع) بیشترِ عمرِشونو در زندان بودن ، این قدر فرزند دارن؟! 👇پـاسـخ از : حجّت الاسلام کهرمی @gordan_313
🔰 | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار مردم آذربایجان شرقی. ۱۴۰۱/۱۱/۲۶ 💠درباره حرکت ارزشمند ملت ایران در ۲۲ بهمن 💎لازم میدانم به ملّت ایران اظهار تعظیم کنم به خاطر این حرکت ارزشمندی که در بیست‌ودوّم بهمن امسال نشان دادند. 📍این همه تبلیغات مخالف، 📍این مشکلاتی که مردم آن را با همه‌ی وجودشان حس میکنند، 📍تحریکات دشمنان، 📍هوای سرد، 🔺همه‌ی اینها تحت تأثیر گرمای ایمان و بصیرت مردم ایران نادیده گرفته شد. 🙏ملّت ایران! شَکَرَ الله سعیکم. 💠درباره تبریز و آذربایجان 📌تبریزی‌ها قیام قم را تبدیل کردند به قیام ملّی. ↙️صدای فداکاری آنها به همه‌ی کشور رسید، لذا همه‌گیر شد. ❇️پرچم آزادی ایران دست تبریزی‌ها است. 🛡نمایش قدرت ایستادگی ایران در مقابل حوادث گوناگون: 🔹نجات ایران از تفرقه و تسلّط طولانی بیگانگان در دوره‌ی طلوع صفویّه 🔸همراهی علمای تبریز با قضیّه‌ی تحریم تنباکوی میرزای شیرازی 🔹حرکت تبریز در قضیّه‌ی مشروطه 🔸انقلاب اسلامی 🔹دفاع مقدّس 🔸قضایای بعد از دفاع مقدّس تا امروز 👈از جهت فرهنگی هم همین جور: 📌آذربایجان مرکز تمدّنی و فرهنگی کشور در غرب کشور است. 👏ایران همیشه به مفاخر فرهنگی خود در آذربایجان افتخار کرده: ❇️خاقانی ❇️نظامی ❇️شمس تبریزی ❇️قطران تبریزی ❇️شیخ محمود شبستری ❇️صائب تبریزی ❇️مرحوم شهریار ❇️خانم پروین اعتصامی 🏷درباره اهمیت استقامت 💪آن چیزی که به ملّتها هویّت، شخصیّت و عظمت میدهد، استقامت و ایستادگی آنها است ✔️استقامت یعنی آن خطّ مستقیمی را که انسان پیدا کرده، ادامه بدهد؛ نگذارد زاویه پیدا بشود. ✖️بعضی‌ها با انقلاب بودند، بعد زاویه پیدا کردند... این زاویه پیش رفت، منتهی شد به ضدّیّت با آن آرمان و انگیزه‌ی بزرگی که آنها را وارد این راه کرده بود. ✅بیست‌ودوّم بهمن امسال، مصداق استقامت است. ☝️به معنای لج کردن با دشمن بود. 🚨یکی از اهداف مهمّ اغتشاشات پاییز این بود که بیست‌ودوّم بهمن را از یاد مردم ببرند. ✊پیام ملّت ایران در بیست‌و‌دوّم بهمن حمایت کامل از انقلاب و نظام جمهوری اسلامی بود. 🗣البتّه صداهای مخالف و معارضی هم وجود دارد و وجود داشت؛ و دشمنان... سعی میکنند صدای آنها را غلبه بدهند امّا نتوانستند. 💠درباره‌ی نگاه کلی به مسائل کشور 📈ما در همه‌ی قسمتها به توفیق الهی داریم جلو میرویم. نه اینکه مشکلات نداریم. 🚧بعضی گفتند که جمهوری اسلامی به بن‌بست رسیده. ⁉️خب اگر ما به بن‌بست رسیده‌ایم، چرا دشمن این‌قدر خرج میکند که ما را به زمین بزند؟ ⚠️گاهی اوقات در مقام خدشه‌ی در پیشرفتها میگویند: چرا همه‌ی تلاش خودتان را گذاشته‌اید روی تسلیحات، پهپاد، موشک؟ ✅اوّلاً لازم است؛ کشوری که دشمن دارد باید به فکر خودش باشد... عقل حکم میکند، شرع هم میگوید. ✅ثانیاً در بخشهای دیگر مگر کمتر از بخش دفاعی کار شده؟ ⭕️دو جور میتوانیم به ضعفها نگاه کنیم: 1️⃣نگاه انقلابی 👈 به دستاوردها نگاه کنیم، بفهمیم که ما توانش را داریم... ضعفها را با همان همت برطرف کنیم. 2️⃣نگاه ارتجاعی 👈 به ضعفها نگاه کنیم و بگوییم: «آقا! فایده‌ای ندارد، نمیشود کاری کرد». ♦️همّت کنیم ضعفها را برطرف کنیم، همه باید کار کنند. ⭕️در درجه‌ی اوّل، مسئولین ↙️امروز مهم‌ترین کارهای ما کارهای اقتصادی است 🔹علاج کنند تورّم را. 🔹ثبات اقتصادی و ثبات قیمتها، کشور را پیش میبرد. ⭕️مردم هم می‌توانند کار کنند: 🔸دانشجو، استاد 🔸کارگر، کاسب، کشاورز، 🔸کارآفرین‌ها، دامدار 🔸عالِم دینی، فعال سیاسی 🔸فعّالان اجتماعی، فعّالان خدماتی 🔄ما مکرّر توانستیم، از طریق مردم، ضعفهای بزرگ را برطرف کنیم. 💪یکی از چیزهایی که کشور را قوی میکند، اتّحاد ملّی است. 🤝در اختلاف نظرها، مناظره خوب است امّا منازعه خوب نیست. 📍گرایش عموم ملّت ایران، گرایشِ انقلاب است. 🔺کسانی نظرات مخالفی دارند. طرف ملّت ایران اینها نیستند؛ طرف ملّت ایران استکبار است. ✨مثلِ همیشه آینده را من روشن میبینم. 💎ان‌شاءالله این ملّت به دستاوردهای بزرگ‌تری خواهد رسید. 🍀از خداوند متعال میخواهیم ما را در این راه ثابت‌قدم بدارد. 「@gordan_313
گردان ۳۱۳
🔰 #سرخط_دیدار | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار مردم آذربایجان شرقی. ۱۴۰۱/۱۱/۲۶ 💠درباره حرکت
عزیزانی که نتونستن سخنرانی حضرت آقا رو ببینن این مطالب رو بخونن کافیه👌🏻😍
مطامیر چیست؟؟؟😔😔 @gordan_313