🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس
قسمت چهل و نهم
-سنگینه میخواید من ببرمـ....
بازهم اجازه نمیدهد حرفم تمام شود:
-ممنون!
وقتی میخواهد برود، پلک هایم بی اختیار کمی بالا میرود و نگاهم میرود سمت صورتش؛ اما قبل از اینکه عصب های بینایی پیامی به مغزم برسانند، برمیگردد و میرود.
نمیدانم چقدر میگذرد و من همان جا ایستاده ام و به تعارف کردن مهربانانه او به خانم ها نگاه میکنم. شاید آنقدر که (خانم صبوری) سینی خالی شربت را به طرفم بگیرد و بگوید :
-کیک ندادید هنوز این طرف! شربت هم به همه نرسید !
و من چشمی بگویم و سینی شربت خالی را با پر عوض کنم و بدهم دستش؛ بعد هم به حسن یادآوری کنم که به قسمت
خواهران کیک نرسیده و یک سینی شربت هم برایش ببرم.
کیک ها را که میدهم، بازهم تعارفم گل میکند :
-چیزی کم و کسر نیستـ....
و بازهم تند و جدی جواب میگیرم:
-نه! ممنون.
این بار هم نگاهم کمی بالا تا صورتش میرود؛ صورتی جدی و خشک و قاب گرفته در روسری و چادر، اما مهربان و محجوب.
برنامه جشن با برنامه ریزی بسیار دقیق و منظم سیدحسین، به خوبی پیش میرود. گروه های سرود، دکلمه، مسابقه ای که
گرداننده آن خود سیدحسین است و در آخر سخنرانی کوتاه حاج آقا و پخش جوائز بین بچه ها.
برای رفع خستگی یک لیوان شربت انبه برمیدارم با کیک یزدی و به دیوار تکیه میزنم. لیوان را به لب هایم نزدیک میکنم.
طعم انبه زیر زبانم میرود؛ همیشه آب انبه را دوست داشته ام. آن صورت جدی و مهربان دوباره می آید جلوی چشمم. جرعه ای دیگر مینوشم. اصلا امشب، طعم انبه میدهد !
طعم انبه امشب هنوز زیر زبانم است که میبینم مادر و مریم مشغول صحبتند. با کی ؟
با صاحب همان صدای دخترانه! این بار دیگر چهره اش خشک و جدی نیست، بی صدا میخندد و چادرش را میگیرد جلوی
صورتش که صدایش بلند نشود. یادم هست مادربزرگم همیشه میگفت: (زشته دختر وقتی میخنده دندوناش پیدا بشه!)؛ حتما او هم به این اصل عمل میکند .
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🤔چرا برخی از افرادی که معتقدند امام جمعهی رشت باید از فعل بی #حجاب ها بیزاری میجسته است نه فعل آنها ، خودشان در حال تخریب شخصیت امام جمعه هستند نه فعل او؟
❌این حجم از تخریب طبیعی نیست!
✍میلاد خورسندی
「@gordan_313」
«لباس مناسب پیدا نمشود»
📌 درد دل بسیاری از زنان و دختران کشور:
کل بازار را گشتم برای یک مانتو بلند رسمی زیبا...
🔹 یا دکمه نداشتن یا آستین نداشتن یا کوتاه بودن..
🔹بجای مانتو، دیگه کت و شومیز میفروشن..
🔹هیچ نظارتی روی پوشاک نیست و بسیاری زنان مجبورند در کمبود لباسهای مناسب، کم کم کوتاهتر و چسبانتر بپوشن.
ترکیه با اون همه بی #حجاب، دهها پاساژ و خیابان مختص لباسهای #محجبه ها داره..
♨️اول تولیدکننده را دریابیم...
منتشر کنین تا برسه به دست مسئولش 🗣
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هزار منهای یک ۱-۱۰۰۰
کلیپی که اشک مجری برنامه زنده رو هم درآورد😭
🔴 تماشای این فیلم کوتاه طاقت میخواهد😢
حتما ببینید، شاید شما توانستید هزار منهای یک را عملی کنید و همان «۱»، سرباز #امام_زمان (عج) شد. 👌
「@gordan_313」
⭕️ برای سلبریتیهایی که از خود فکر و مبنایی ندارند، فقط اراده ارباب تعیینکننده است
🔻 گاهی به رنگ سبزند، گاهی به رنگ بنفش
حالا هم ارباب اراده کرده تا عریان شوند!
فائزه طلایی
「@gordan_313」
پوشش بانوان حاضر در مراسم تاجگذاری پادشاه انگلیس هم جالبه
اکثر خانم هایی که در تصاویر دیده میشوند ظاهرا ملزم هستند که یک چیزی روی سر خود بگذارند و اغلب هم لباس های بلند و تقریبا پوشیده بر تن دارند
👤 یوسف
「@gordan_313」
⚠️همه چیز از برداشتن روسری آغاز می شود! (۲)
🖼 میلاد خورسندی
#حجاب
「@gordan_313」
گردان ۳۱۳
⚠️همه چیز از برداشتن روسری آغاز می شود! #حجاب 🖼 میلاد خورسندی 「@gordan_313」
همه چیز از برداشتن روسری آغاز میشود!(۱)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«لا فتی الا علی» ☺️
❓روز ۱۷ شوال چه اتفاقی افتاده که #روز_پهلوانی نامگذاری شده است؟
📆 ۱۷ شوال روز فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانه ای
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندی برای کمک نکردن به بیماران صعبالعلاج!😳
#دیرین_دیرین
📆 به مناسبت ۱۸ اردیبهشت، روز بیماریهای خاص و صعب العلاج
「@gordan_313」
_ کی زن ایرانی اینطوری لباس پوشیده..؟
به کجا داریم میریم واقعا..؟):
والا این وضع لباس پوشیدن تو خود اروپا هم مجاز نیست..///:
「@gordan_313」
اولین تصویری از داخل ناو شهید سلیمانی که توسط متخصصان داخلی ساخته شده #میگفتند_نمیتوانید
و ماگفتیم میخوایم و میتوانیم..😁✌️🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس
قسمت پنجاهم
مادر هم میزند سر شانه اش و لابد احوال خانواده را میپرسد . همراهم زنگ میخورد:
-مصطفی جان بابا کجایید؟
-تو حیاط مسجدیم... دارم به بچه ها کمک میکنم. مامانم داره با خانما حرف میزنه.
-بیاید دم در، منتظرتونم.
-چشم الان مامان رو صدا میزنم و میام.
کارها تقریبا تمام شده، از سید حسین و حسن و بچه ها خداحافظی میکنم و به سمت مادر میروم.
به جمع چهار نفره مادر و مریم و خانم صبوری و همان دختر، خانم مسنی اضافه شده. مشغول صحبت هستند، ظاهرا خانم صبوری در موضع انفعال قرار گرفته و لبخند کوچکی روی لب هایش نگه داشته و با سر حرف های مادر را تأیید میکند . چهره آن خانم مسن برایم آشناست؛ اما هرچه فکر میکنم یادم نمیآید کجا دیدمشان. اصلا من آنقدر خوب و سر به زیرم که به جز سنگ فرش خیابان جایی را نمیبینم! اینقدر من خوبم!
دوباره صدای وجدانم بلند میشود:(جمع کن خودت رو! چرا آنقدر درگیری؟ آخه آدم آنقدر بی جنبه؟ چشات رو درویش کن بابا)
از غرغرهایش خسته شده ام. (بی تربیت) حواله اش میکنم و جلو میروم، چندقدمی مادر می ایستم. قیافه مظلوم، صدایم را صاف میکنم و سر به زیر به خودم میگیرم تا مادر را متوجه کنم.
- مامان...
صدای من باعث می شود لبخند صاحب همان صدای دخترانه محو شود و سعی کند طوری بایستد که پشتش به من باشد. مادر اما هنوز هم میخندد و رو به خانم مسن میگوید :
-پسرم سیدمصطفی...
خانم مسن هم لبخند کم رنگی میزند :
-ماشاالله! خدا نگهش داره براتون!
حوصله تعارف ندارم. دست بر سینه میگذارم و با لبخندی تصنعی عید را تبریک میگویم و رو به مادر میکنم:
- بابا گفتن بیاید دم در .
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس
قسمت پنجاه و یکم
مادر خداحافظی میکند و با مریم به طرف ماشین راه می افتند . اما مریم میگوید که بعد از رساندن مادر اینا به منزل، میخواهد با حسن جانش برود شام بخورند که شب عید بیشتر باهم باشند.
لب هایم را برایش کج میکنم:
- وا ی وای وای چی داره آخه این تحفه؟ نه قیافه داره، نه اخلاق، نه جَنَم...
مریم و مادر هم زمان چشم غره میروند که ساکت شوم. چقدر لوس است این مریم! اصلا برای همین زن نمیگیرم که بعدا مثل این حسن و مریم نشوم!
صدای وجدانم کمی شیطنت آمیز میشود: (آره جون خودت! میخوام ببینم بعد امشبم همین حرفا رو میزنی یا نه؟ تو بدتر از اینا میشی! این خط، اینم نشون!)
با گفتن (برو بابا)ساکتش میکنم و میخواهم سوار ماشین شوم که متوجه میشوم همان صاحب صدای دخترانه همراه با خانم صبوری و همان خانم مسن داخل ماشین حسن میشوند !
تازه یادم می افتد که این خانم مسن مادربزرگ حسن است! پس آن دختر هم باید خواهر حسن باشد. وای من چقدر گیجم! با گفتن (برو بابا) ساکتش میکنم و میخواهم سوار ماشین شوم که مادر متوجه مادر حسن میشود که همراه دخترش ایستاده دم در مسجد. بعد هم از ماشین پیاده میشود و به من میگوید :
فکر کنم وسیله ندارن. برسونیمشون.
جلو میرود و خلاصه با هزار تعارف و التماس و قسم می آوردشان دم ماشین. خود خانم صبوری هم چندان موافق نیست اما وقتی قبول میکنند، به این نتیجه میرسیم که جا نداریم و یک نفر اضافه است! آن یک نفر هم طبیعتا منم!
خودم جلو میروم و با همان قیافه سر به زیر و کتک خورده میگویم:
-طوری نیست، من پیاده میرم. شما بفرمایید .
خانم صبوری میخواهد منصرف شود ولی مادر نمیگذارد. مادرش هم بعد از کمی معذرت خواهی و ابراز شرمندگی ، سوار میشود و من هم پشت سرشان راه می افتم. جای ذوالجناحم خالی! بچه ها به موتورم میگویند ذوالجناح؛ بس که ناز و خوش رکاب است، این موتور!
هندزفری را میگذارم داخل گوشم و مولودی جدید سیدرضا نریمانی را که علی برایم فرستاده پخش میکنم.
آقای نریمانی مشغول دعا برای جوان هاست:
-اگه زن بِشون نمیدی، لااقل بفرستشون شهید بشن...!
خیابان ها همچنان شلوغ است و هر جا که شیرینی یا شربت پخش میکنند ترافیک سنگینتر است
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹