eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼آنچه درباره ی پدیده ی شوم حجاب استایل باید بدانید... آیا درست است حجابی که آمده برای جلوگیری از خودنمایی و دیده‌شدن زنان در جامعه، خود وسیله‌ای برای جلب‌توجه قرار بگیرد‼️🧐 و از آن برای دیده‌شدن استفاده شود؟ آیا این کار تبلیغ حجاب است یا تحریف حجاب؟ @gordan_313
بِسمِ اللّٰھ‌..🖤
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و سرمایه گذاری روی کودکان شیعه 🔻دستگیری اعضای فرقه بهائیت‌درپوشش‌مربیان‌مهدکودکهای‌ بدون‌مجوز 🎙آمنه سادات ذبیح پور ❌بهائیت خودساخته دارند و آن را به کودکان تعلیم می دهند. 「@gordan_313
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 : 🔴 حضور زنان بی‌ در جامعه یک گناه جمعی است❗️ ❌ این خانم خواسته یا ناخواسته، جو حیا و عفت در جامعه را به سمت بی‌حیایی و بی‌عفتی می‌کشاند❗️ ❗️امنیت (روحی و روانی) جامعه در خطر است. 「@gordan_313
هدایت شده از مِـرآت
رفیقام همه اومدن من جاموندم .. .
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 (رمان بهشت جهنمی) قسمت صد و هفدهم _چرا نمیگی عباس کی بود؟ سیدحسین دست علی را میگیرد: - بین خودمون بمونه بچه ها. عباس یکی از بچه های ...... بود، اسمشم یه چیز دیگه بود. بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقه شون رو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد. قرار شد ما کمکش کنیم؛ چون اون شب همکاراش هم گیر بودن و نیرو کم بود. من و عباس باهم وارد دانشکده شدیم، اما اون رفت شاخه ..... و من یه قسمت دیگه. خیلی بچه باهوشی بود. توی سوریه هم یکی دوبار دیدمش. به این جا که میرسد، ساکت میشود و چندبار دست علی را نوازش میکند . احمد میپرسد : -تکلیف اون هیئته چی شد؟ نمیخوان اقدامی کنن؟ سیدحسین سر به زیر جواب میدهد : -دوستای عباس کارشون رو بلدن... دارن آروم آروم جمعشون میکنن. اون بهایی هام یا فرار کردن از کشور خارج شدن یا گرفتیم شون. دلم میخواهد مثل علی بگیرم بخوابم، یک دل سیر. به مرتضی و بچه های سرود چه بگوییم؟ این را بلند میپرسم. سیدحسین همچنان زمین را نگاه میکند و بغضش را میخورد. احمد میگوید : -کی تشیعش میکنن؟ بریم مراسمش... سیدحسین ناگاه سرش را بالا می آورد و طوری به احمد نگاه میکند که احمد تاب نیاورد و سر به زیر بیندازد. با دلخوری میگوید : -بچه های .... نه تشیع دارن، نه مراسم... قبرشونم گمنامه، به اسم شهید دفن نمیشن! حسن میپرسد : -خانوادش میدونن؟ سیدحسین سر تکان میدهد : -هنوز نه... پدرش جانباز شصت و پنج درصده. چهارتا خواهر و برادر کوچیک تر از خودش داره... خدا صبرشون بده... سینه ام میسوزد. قلبم درد میکند . از اتاق بیرون میزنم، بوی مواد ضدعفونی بیمارستان حالم را بدتر میکند . از بیمارستان هم بیرون میزنم، کاش میشد از تهران هم بیرون بزنم. بروم کربلا، پیش عباس. همراهم زنگ میخورد، الهام است. رد تماس میزنم، باید ببینمش. باید ببینمش! ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹