eitaa logo
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
2.7هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
9هزار ویدیو
82 فایل
💠بسم رب مهدی فاطمه💠 آغازمـون: خـیلی وقــت پایـانمـون:شھادت .. -کپےهمہ‌جوره‌حلالت‌رفیق، هدف‌ماچیزدیگری‌ست یکی از خادمین: @YA_Ruqiya315 انتقادات و پیشنهادات: https://daigo.ir/secret/4822606741
مشاهده در ایتا
دانلود
@audio_ketabمن ادواردو نیستم 1.mp3
زمان: حجم: 10.55M
🦋این داستان، روایتی از شهید مهدی (ادواردو) آنیه‌لی پسر یکی از ثروتمندان و سران ایتالیاست که به اسلام گرایش پیدا می‌کند و تمام دارایی‌هایش، از جمله شرکت خودروسازی فیات و باشگاه یوونتوس را با خدا معامله می‌کند... 💠 Ꭻ᥆Ꭵᥒ:⇩🇮🇷 ➳  [ @gordan_sarallah2 ]
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
شناسنامه ی کتاب نام کتاب: روشنا مولف :مائده افشاری تاریخ : ۱۴۰۲/۵/۲۰ زنگ ساعت دیوانه ام کرد چشمانم را کمی باز کردم ،با دست روی ساعت کوبیدم تا زنگش قطع شود که متوجه ساعت 7:30 شدم پتو را به گوشه پرتاب کردم . از رختخواب بلند شدم ،جستی زدم به سمت سرویس دویدم بعد از شستن صورتم دوباره به اتاق برگشتم، از داخل کمد مانتویی بیرون آوردم . دکمه هایش را یکی در میان بستم که صدای مامان مرا به خود آورد. چی شده !😳 وای مامان ساعت هشت کلاس دارم دیرم شده ؟ مامان در حالی که لقمه نانی نزدیکم می آورد، گفت عجله نکن برو سر خیابان تاکسی بگیر نگاهی به ساعت مچی کردم، نه بی فایده بودمسیر دانشگاه تا این جا طولانی هست نمی توانم پیاده با تاکسی بروم . نگاهی مظلومانه به مامانم کردم میشه ماشینت را بدی ؟ مامان در حالی که از اتاق خارج می شد سینا ماشین را برده تعمیرگاه نفس عمیقی کشیدم اه الان وقت خرابی ماشین بود! از خانه خارج شدم ،خودم به سر خیابان رساندم بعد دقیقه سوار تاکسی شدم صدای اخبار فضای ماشین را پر کرده بود که در مورد وضعیت بد مسکن و شرایط گرانی جامعه می گفت کلافه شدم آخه اول صبح این حجم از آه ناله 😢😒 اخبار که تمام شد نوبت راننده شد حالا او شده بود گوینده و من مثل همیشه شنونده راننده از وضعیت سخت کاری راننده ها می گفت و همچنین کمبود درآمدها ها و.... بعد از کلافگی از صحبت ها به دانشگاه رسیدم ؛نگبهان مرا می شناخت و گفت نیم ساعت دیگر کلاس ها تموم میشه فکر نمی کنم استاد اجازه ورود بدهد زیر لب گفتم خوابم برد. به سمت ساختمان هفت رفتم فضایی بزرگ با تعداد راهرو های متعدد وارد کلاس 208 شدم . دستم را جلو بردم و چند تق به در زدم سلام استاد به به خانم درخشنده می خواستید تشریف نیاورید. ببخشید استاد خوابم برد بفرمائید به سمت صندلی رفتم چند تا از دانشجویان پسر لبخند تمسخر آمیزی به من زدند،که اعصابم بهم ریخت بعد از پایان کلاس به سمت استاد رفتم .... نویسنده :تمنا🥰☺️
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
بسم الله الرحمن الرحیم☘ به قول حاج قاسم 💔☔️..... اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او از رفتار او از اخلاق او استشمام می شود بدانید او شهید خواهد شد تمام شهدای ما این مشخصه را داشتند قبل از اینکه شهید شوند شهید بودند. نمی تواند کسی قبل از اینکه علم بیاموزد عالم شود شرط عالم شدن علم آموزی ست شرط شهید شدن شهید بودن است کودکی🫂 روز های اول پائیز 🍂 سال 1349 بود هوا کم کم خنک و دلپذیر می شد تازه از روستا ی مان به اصفهان مهاجرت کرده بودیم و من بیشتر وقت ها خودم را مشغول کارهای خانه ، بچه ها و مسجد محله بودم . در همین حال و هوا بودم که فهمیدم باردار هستم به مسجد محل رفتم آنجا مداحی و روضه ی حضرت فاطمه(س) و شهادت حضرت محسن(س) را می خوانند همچنین برای یکی از شهدای انقلاب مراسم گرفته بودند. 💔🥰 با خودم فکر کردم یعنی می شود روزی فرزندان من هم شهید شوند گفتم ما و کجا و آنها کجا در همان مسجد نیت کردم اگر فرزندم پسر شد نامش را محسن😍 بگذارم ما با برادر های همسرم خانوادگی زندگی می کردیم وقتی پسرم در خانه به دنیا آمد برادر شوهر بزرگم گفت دوست دارم نام او را ابراهیم بگذارم او خیلی ذوق داشت حتی شناسنامه را هم او گرفت همه خانواده هم با این نام موافق بودند. من دیگر مخالفتی نداشتم نام شناسنامه ای اش ابراهیم بود ولی او را محسن صدا می‌زدیم. محسن پس از تولد خیلی ضعیف و لاغر بود و من نگران سلامتی فرزندم بودم برای سلامتی اش یک گوسفند قربانی کردیم -------------------------------------------- کم کم محسن بزرگ شد به یک سالگی رسید و شروع به راه رفتن کرد آرام آرام کنجکاوی هایش شروع شد علاقه ی زیادی داشت که هر کس هر کاری انجام میدهد او هم یاد بگیرد وقتی نماز می‌خواندم میگفت: مامان چرا نماز میخوانی؟ برای منم روسری سر کن تا مثل تو باشم. در کودکی خیلی آرام مودب بود به خصوص با همسالان خودش خیلی خوب رفتار می کرد دعوا و شیطنت های کودکانه داشت ولی کسی را اذیت نمی کرد حتی اگر با کسی به خصوص پسر عموهایش دعوا میکرد کتک نمی زد حتی اهل حرف نامناسب هم نداشت. به همه ی اهل خانه کمک می کرد به خصوص به عمو ها و پسر عموها اگر کاری داشتن کمک شان می کرد هر چیزی داشت با آنها تقسیم می کرد توی کوچه اگر خانم ها خرید کرده بودند کمک میکرد و ساک شان را می آورد. یکی از بازی های مورد علاقه ی ابراهیم معلم بازی بود بچه های عموهایش را جمع می کرد و در گوشه ای می نشاند با کتاب📚 به آن ها درس می داد اگر کسی موقع بازی گوش نمی داد او را از کلاسش بیرون می کرد من می آمدم و واسطه می شدم و میگفتم مادر اینا بچه های عمویت هستند میگفت : نه درس نمی خوانند. بیشتر وقتش را با نقاشی میگذراند با گریه از من دفتر نقاشی میخواست به یک برگه هم راضی نمی شد، آخر از مغازه عمویش یک دفتر بزرگ نقاشی 🎨و قلم✏️ گرفتیم همیشه گوشه ای می نشست و شروع به کشیدن می‌کرد، گه گاهی برگه پاره میکرد و برای خودش مشغول بود. نویسنده :تمنا 💐❤️
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
حورا خانم عجله کن دیر شد ؟ باشه الان ؟ به سمت کشو رفتم کمی آن را جلو کشیدم ، چند شال را عقب و جلو کردم در آخر شال رنگ مغز پسته را انتخاب کردم . طرح لبنانی بستم ؛ به سمت آقا طاها رفتم چطور شد خوب هست ؟ آره عالیه عزیزم اجازه می فرمائید برویم دیر شد خانم چادرم در پله ها سر کردم و از خانه خارج شدیم تا سر خیابان پیاده رفتیم بعد طاها دستش را بلند کرد تا تاکسی بگیرد پنج دقیقه بعد سوار تاکسی شدیم . هر دو در صندلی عقب نیشتم درست شانه به شانه هم طاها دستش دورم حلقه کرد بعد با لبخندی گفت دعا امروز مجوز بگیریم سری تکان دادم ؛انشاءالله بیست دقیقه بعد ... ماشین جلوی ساختمان شورای فرهنگی توقف کرد ، هر دو پیاده شدیم ، وارد ساختمان شدیم فضای ساختمان متشکل بود از چند طبقه با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم بعد از گذر از چند اتاق به سمت راهروی دست چپ رفتیم در اتاق چند نفر دیگر بودند. من بیرون اتاق منتطر آقامون شدم طاها بعد ده دقیقه معطلی تا امضا را بگیرد در حالی که با پرونده ی سبز رنگ با لب هایی که لبحتد روی آن بود بیرون آمد گفت : مجوز گرفتم. با خوشخالی گفتم این که عالیه هر دو به سمت آسانسور رفتیم در حالی که در دل هایمان جشنی بزرگ برپا بود ؛ از ساختمان خارج شدیم . نگاهی به طاها کردم الان باید چه کنیم ؟ شما فعلا یک شیرنی درست و حسابی پیش بنده دارید. بی خیال آقا نه اصلا اول شیرینی در حالی که می خندیدیم به سمت خیابان رفتیم. نویسنده :تمنا ❤️💐
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
بسم الله الرحمن الرحیم🌱 تقدیم به مردم عزیز سرزمینم (رمان نوشته شده بر اساس واقعی😍) شروع صبح دل انگیز🌱😍 صبح زود چشمانم را با شنیدن صدای خروس باز کردم از رخت خواب بلند شدم و مرتبش کردم ، همیشه وقتی صبح از خواب بیدار می شوم خیلی سر حال هست، به حیاط دویدم، مادرم را صدا کردم ، صدایش از آغل می آمد مادرم مشغول دوشیدن شیر گاو بود بعد از چند دقیقه با سطل فلزی بزرگ شیر، نزدیکم آمد سطل را به دستم داد. گفت: شیر🍶 را بجوشان و سفره ی صبحانه را پهن کن چون مدرسه ات دیر می شود و باید عجله کنی! --------------------------------------------------------- همراه با چشم گفتن دویدم سمت اتاق سفره را برداشتم پهن کردم در سفره نان تازه که مادرم دیروز پخته بود ، پنیر محلی ، شیر تازه ، کره و عسل بومی🍯 گذاشتم و با مادرم مشغول خوردن شدیم. بعد از نوشیدن چای از جایم بلند شدم وسایل مدرسه را آماده کردم و از مادرم خداحافظی کردم به سمت مدرسه رفتم به مدرسه که رسیدم. دوستانم جلو آمدند و با هم سلام احوال و پرسی کردیم به سمت صف صبحگاهی رفتیم ، برنامه صبحگاهی خیلی جالب و دل انگیز بود ، بعد با صف به کلاس رفتیم تا ظهر یکی یکی کلاس ها را گذراندم حسابی خسته شده بودم. اما شوق زیادی برای رفتن به خانه داشتم برای همین از مدرسه تا خانه یک نفس دویدم. به خانه که رسیدم مادرم همه ی خانه را مرتب کرده بود ناهار هم آماده بود سلام گرمی کردم بعد از جواب سلام گفت : دخترم لباس هایت 👚را عوض کن تا ناهار بخوریم. من هم سریع کارها را انجام دادم و سفره ی غذا را پهن کردم ،من برای مادرم از خاطرات یک روزی که در مدرسه داشتم گفتم مادرم هم گفت: قالی ای که قولش را به مش رحمت داده بودم کمی بافته ام تا به شهر ببرد. به این فکر کردم که اگر مادرم قالی را تمام کند پول خیلی خوبی دستمان را می گیرد ،آن وقت پدر و برادرم مجبور نیستند، ساعت های زیادی در دشت کار کنند. نویسنده :تمنا ❤️ ☘️
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
شناسنامه کتاب نام کتاب :ویشکا 1 نام مولف :مائده افشاری وارد خانه شدم در را که باز کردم از پله ها بالا رفتم مامان با صداےبلندے گفت : آمدے سلام بیا داخل آشپزخانه دوباره چند پله ای که رفته بودم را برگشتم به سمت آشپزخانه رفتم مامان مشغول پخت پای سیب بود🥧 بوی خیلی خوبی توی آشپزخانه پیچید بود ویشکا شب باید بریم مهمانی استراحت کن و یک لباس خیلی زیبا آماده کرد ویشکا با بی حوصلگی به مامان نگاه کرد کجا دوباره باید بریم ؟ شب عمه روژین مهمانے گرفته شایان تاره از فرانسه برگشته مے هم جمع ڪنه ڪلے دختر👱🏻‍♀ توے جمع هستند ڪه عاشق شایان هستند، تو هم بیا خودے نشون بده بلاخره هر چے باشه پسر عمه ات أه مامان خسته شدم از این همه مهمانےهاے مسخره همش رقص ، شراب ،آهنگ دیگر حالم بهم مے خورد من امشب نمیام😱 یعنے چے نمیام؟ این شب خیلے مهمے هست! مامان حوصله ے بحث ندارم همین ڪه گفتم به طرف پله ها رفتم با ناراحتے کیفم را روے زمین مےڪشیدم ، در اتاق را باز ڪردم روز تخت نسشتم در فڪر فرو رفته بودم آخر چطور مے توان این مهمانے را نرفت؟ طولے نڪشید در اتاقم به صدا در آمد گفتم مامان حوصله ندارم برو تنهام بزار حال حوصله ے ما را هم ندارے با هیجانے ڪه آڪنده از خجالت بود گفتم : چرا داداشے بیا تو ڪه دلم برات یه ذره شده وردشاد چند وقتے بود ڪه مسافرت بود ، من اصلا متوجه برگشتن او نشده بودم چے شده خواهرے چرا این قدر بهم ریخته هستے؟! گفتم مامان گیر داده ڪه باید شب توے مهمانے عمه روژین شرڪت ڪنم! خوب این ڪه ناراحتے نداره نرو🙃 وردشاد در بست و رفت منم ڪه خیلے خسته بودم ، تازه از دانشگاه آمده بودم چشمانم را بستم و همان جا روے تخت خوابم برد. چشمانم را باز ڪردم ساعت ۸ شب بود بلند شدم ، داخل آشپزخانه رفتم ڪمے غذا خوردم مادرم آمد پس تو چرا هنوز آماده نشدی من ڪه گفتم نمیام😐 ویشڪا با من بحث نڪن دم در منتظرتم مامان امشب اصلا میل شما نیست من باید برم پیش دوستم با سڪوتے ڪه پر از خشم بود از ڪنار مادرم گذشتم و داخل اتاق رفتم لباس هایم عوض ڪردم به سمت ماشین رفتم بعد از سوارشدن نمے دانستم ڪجا باید بروم همین طور سرگردان در حرڪت بودم. ڪه ڪنار پارڪے ایستادم. چند قدمے راه رفتم روے یڪ نیمڪت نسشتم خیلے فڪرم مشغول بود ڪه ناگهان دو پسر جوان حدود بیست سه یا چهار ساله به من نزدیڪ شدند و مشغول شوخے و اذیت ڪردن من شدند من هم سعے مےڪردم با داد و فریاد آن ها را از خودم دور ڪنم، اما مقاومت نتیجه اے نداشت دو پسر به آزارشان ادامه دادند و من هم با صدای بلند جیغ می کشیدم، ناگهان یک مرد جوان با ظاهری متفاوت از آن دو پسر به سمت ما آمد. نویسنده: تمنا 😘🌸
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
شناسنامه کتاب عنوان : ویشکا 2 مولف : مائده افشاری تاریخ 22/2/1402 برگرفته از از مستند های از لاک جیغ تا خدا ویشکا جون زحمت بکش این بادکنک ها را بچسبانید منم میرم شربت آماده کنم باشه نرگس خانم اگر کمکی می خوای بگو نه فداتشم ببین دخترا در چه حالی هستند فرشته جونم اگر خسته شدی بگذار من جارو می کشم . نه خانم دهقان به شما زحمت نمی دهم نگاهی به پایگاه کردم خیلی زیبا شده بود همان طور که نرگس دوست داشت برای میلاد امام زمان تزئینانی خوبی انجام گرفته بود. سراغ پارچه ای رنگی رفتم با چسب های بزرگ نواری آن ها را چسابندم میز و صندلی حاج آقا را مرتب کردم و گلدان را کمی جابجا کردم نگاهی به گل های شمعدانی کنار میز انداختم نمای زیبایی به پایگاه بخشیده بود از کنار میز فاصله گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم نرگس سخت مشغول آماده سازی شربت بود چشمش به من افتاد ویشکا جان زحمت بکش لیوان ها را آماده کن ،داخل سینی بگذار نرگس بعد صدای بلندی زینب جان بیا کیک ها را آماده کن زینب خودش را به آشپزخانه رساند و به سمت سینی ها رفت نرگس در حالی که دستش را به دیوار می گرفت رنگ از چهره اش پرید بود نرگس خانم حالت خوبه بله عزیزم رنگ روت این که را نشون نمی دهد بگذار برایت آب قند بیاور نه بیا بنشین چیزی نیست در همین لحظه تلفن نرگس زنگ خورد صبر کن من برات می آورم به سمت تلفن رفتم شماره ای ناشناس روی صفحه ای افتاده بود نرگس تماس را جواب داد بفرمائید؟ سلام بله شما خودم هستم 😱 چی شده ؟ کجا ؟ ناگهان نرگس روی زمین افتاد ویشکا مرا برسان بیمارستان کدام بیمارستان ؟ فقط یک جمله شهید مطهری بعد بیهوش شد.😱 نوبسنده :تمنا 🌺 کپی درصورتی که با نویسنده صحبت شود🌿
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
بسم الله الرحمن الرحیم رمان انقلابی افق تقدیم به ساحت مقدس امام زمان (عج) و امام خمینی (ره) شناسنامه کتاب نام کتاب : افق نام مولف مائده افشاری تاریخ انتشار : 21/3/1401 نگاهی به پشت سر کردم قلبم تند تند می زد احساس می کردم قلبم با تمام فشار سینه ام را می شکافت. قدم هایم را تند تر کردم مامورین با فاصله ی کمی از من در حرکت بودند چاره ای نبود ناچار باید خودم را جایی پنهان می کردم . نگاهی به اطراف کردم، در خانه ای نیمه باز بود به آرامی در را باز کردم وارد شدم بعد از ورود در را به پشت سر خود بستم زنانی که داخل حیاط بودند متعجب به من نگاه کردند. زنی جلو آمد؛ مشکلی پیش آمده ! مأمورین دنبالم هستند اجازه می دهید این جا پناه بگیرم ؟ زن در حالی که صورتش عرق کرده بود دستانش را بهم فشرد و به آرامی داخل زیر زمین بروید ممکن هست مامورین برای شناسایی به خانه بیاید . در حالی که پاهایم توان راه رفتن نداشت به آرامی قدم بر داشتم. از کنار باغچه ی پر از درخت 🌳رد شدم در حالی عطر گل های نسترن در حیاط پیچیده بود ،کودکان مشغول بازی بودند 🥲 شادی کودکانه با اضطراب درونی من آمیخته شده بود احساس خوشایندی به من نمی داد . زن صاحبخانه به سمت زیر زمین رفت به آرامی در را باز کرد ، وارد زیر زمین شدم اتاقی کوچک ، با سقفی کوتاه قدم هایم را جلو گذاشتم ،نگاهی به اطراف کردم طاقچه چوبی در حالی که روی آن چند شیشه سرکه پوشانده بود. یک سبد چوبی بزرگ روی دیوار آویزان بود ، یک آیینه 🪞 قدیمی هم گوشه طاقچه گچی قرار داشت. احساس کردم زیر پایم چیزی حرکت می کند. نگاهی به سمت پائین کردم چند بچه موش مشغول جویدن پاچه شلوارم بودند . کمی خودم را حرکت دادم به سمت جلو رفتم در گوشه سمت راست چند کیسه برنج و گونی سیب زمینی🥔 قرار داشت. به نظر می رسید در این خانه چند خانواده زندگی می کنند. به سمت چهار پای چوبی رفتم خاک آن را با دستم گرفتم روی آن نشستم. نویسنده :تمنا🥺❤️
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
پرتوی خورشید چشمان فندقی رنگم را نوازش کرد ، عینک آفتابی دسته طلایی رنگ را برداشتم به چشمانم زدم ، حرکت کردم دنده ی ماشین را چند بار عوض کردم تا توانستم به سرعت دلخواه برسم ،لبخندی زدم و به رانندگی ادامه دادم دائم با خودم تکرار می کردم . این دفعه بهت اجازه نمیدهم تصادف کنی این جمله را چند بار تکرار کردم. صدای گوشی جهت فکرم را تغییر کردم دستم را سمت را کیف بردم که صدای بوق ماشین پشت سری آمد. دوباره با سرعت بیشتری حرکت کردم قید پاسخ دادن را زدم ده دقیقه بعد پشت چراغ قرمز ایستادم، شالم را مرتب کردم گوشی را از کیف از بیرون آوردم. آیه سه بار تماس گرفته بود گوشی را به بلوتوث ماشین وصل کردم ،تماس برقرار شد . کجایی دیوانه ؟ توی راه هستم. کلاس شروع شده مگر نمیای ببین مواظب باش تصادف نکنی ! باشد. آیه ببین به استاد بگو یک ربع دیرتر می رسم،حالا نگوید اجازه ورود نمی دهم تماس را قطع کردم . جای پارک ماشین پیدا نمی کردم دانشگاه هم اجازه ورود ماشین نمی داد مجبور شدم مسافتی طولانی را پیاده به سمت دانشگاه برگردم و همین باعث تاخیر بیشتر من شد وارد راهرو شدم، به سمت کلاس ۸۰۵ رفتم دستم را به سمت در بردم چند تق آرام به در زدم . با شنیدن صدای استاد وارد کلاس شدم سلام استاد سلام چه قدر تشریف آوردید! ببخشید با فاصله ای از آیه نشستم ،حوصله پرسش های ناتمام آیه را نداشتم. مشغول جزوه نوشتن بودم که صدای آیه مرا به سمت خودش کشاند . کجایی دختر ؟ سلام آیه خانم کمال تشکر دارم به استاد گفتی من دیر می رسم. جان تو جان خودت خوب باشد بلند شو برویم دوری بزنیم امروز ناهار مهمان من باش. به به خانم سخاوتمند شدی! هر خندیدم و از کلاس بیرون رفتیم برای ساعت دو نمی مانی ؟ هستم نظرت چی هست اول پیاده روی کنیم بعد یک رستوران خفن برویم ؟ وقتی مهمان تو باشم فرقی نمی کند‌. بند کفش های ورزشی را بستم و دوباره به مسیر ادامه دادم ، از دانشگاه که دور شدیم، تازه یادم افتاد جای پارک مناسب نیست. آیه من باید برم ماشین جابه‌جا کنم بعد بروم باشد؟ نه بی خیال کجا می خواهی بروی ، نترس جای آن خوب هست ، برویم . ابروهایم را باز کردم و به سمت رستوران رفتیم . نویسنده :تمنا 😜🥰