eitaa logo
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
2.7هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
9هزار ویدیو
82 فایل
💠بسم رب مهدی فاطمه💠 آغازمـون: خـیلی وقــت پایـانمـون:شھادت .. -کپےهمہ‌جوره‌حلالت‌رفیق، هدف‌ماچیزدیگری‌ست یکی از خادمین: @YA_Ruqiya315 انتقادات و پیشنهادات: https://daigo.ir/secret/4822606741
مشاهده در ایتا
دانلود
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
🦋این داستان، روایتی از شهید مهدی (ادواردو) آنیه‌لی پسر یکی از ثروتمندان و سران ایتالیاست که به اسلام
@audio_ketabمن ادواردو نیستم 5.mp3
زمان: حجم: 9.16M
🦋این داستان، روایتی از شهید مهدی (ادواردو) آنیه‌لی پسر یکی از ثروتمندان و سران ایتالیاست که به اسلام گرایش پیدا می‌کند و تمام دارایی‌هایش، از جمله شرکت خودروسازی فیات و باشگاه یوونتوس را با خدا معامله می‌کند... 💠 Ꭻ᥆Ꭵᥒ:⇩🇮🇷 ➳  [ @gordan_sarallah2 ]
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_چهارم #روشنا لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزیز ببین چه بلایی سرمان آمد به
ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم کیف را روی مبل انداختم به سمت آشپزخانه رفتم ، فضای آن جا بهم ریخته بود ،میز صبحانه جمع نشده بود ظرف های کثیف میز را اشغال کرده بود. دستم را به سمت ظرف شویی بردم از مایع طرف کنار سینک کمی برداشتم و دستم را شستم عطر توت فرنگی دستم را خوشبو کرد. ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار دادم و دادن برنامه به طبقه ی بالا رفتم . در اتاق نیمه باز بود مامان در حالی که روی تخت دراز کشیده بود با صدایی خفه روشنک چ خبر وارد اتاق شدم سینا پیش او می ماند امشب باید تحت نظر باشد اما خوب مشکلش جدی نیست مامان سکوت کرد بعد زیر لب زمزمه کرد زود تر بیا حسام منتظریم چیزی می خوری برات بیارم نه اشتها ندارم . به طرف اتاق رفتم لباس هایم را عوض کردم از صبح درگیر همین ها بودم به سمت تخت رفتم تا کمی دراز بکشم که چشمم به عکس افتاد چقدر دلم برایش تنگ شده بود . اشک گوشه ی چشمم حلقه بست چند ماهی می شود که .... با صدای مامان به خودم آمدم دلم شوره می زند می خواهم برم بیمارستان مامان جان بابا در حال استراحت هست و سینا پیش او هست هر خبری بشود می گوید. می خواهی دو تا قهوه با هم بخوریم ☕️ سری تکان داد. بدنیست دوباره پله ها را پائین رفتم قهوه جوش را از داخل کابینت برداشتم و از پیدا کردن قوطی قهوه مقداری آن را پر کردم و درنهایت آن روی شعله اجاق گذاشتم مامان در حالی که خودش را کش و قوس می داد گفت . رو عجیبی هست این از صبح این هم از الان .... نویسنده :تمنا🎨
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_چهارم #طهورا آقا طاها دارد واحد شد جلو رفتم، با هیجان زیاد گفتم ، پوستر ها را چاپ کردی؟ چ
👫 دو روز بعد حال دوست طاها بهتر شد اوضاع کمی سر سامان گرفت. آقا طاها امروز دوستان مرخص می شود ؟ طاها سری تکان داد بله به احتمال زیاد ... لبخندی زدم من به پایگاه می روم تا آنجا را تمیز کنم ا زحمت پوستر را بکشید لباس هایم را پوشیدم در انتخاب شال دقت کردم رنگ آبی روشن برداشتم و با گیره بستم . بعد از خداحافظی تا سر خیابان پیاده رفتم قصد داشتم قبل از رفتن به پایگاه سری به مدرسه ی نزدیکی آن جا بزنم و تبلیغ روز جشن را شروع کنم. کپی مجوز در کیفم بود، تاکسی گرفتم یک ربع بعد جلوی درب مدرسه پیاده شدم به دلیل شلوغی زیاد مسیر طولانی تر از همیشه بود. جلوی مدرسه پیاده شدم. نگاهی به تابلو آبی رنگ بزرگ آن کردم با خط درشت نوشته بود مدرسه دخترانه بنان وارد مدرسه شدم چند دانش آموز در گوشه ی حیاط مشغول مطالعه کتاب بودند. تعداد زیادی هم بازی گروهی والیبال می کردند. نزدیک خانمی قد بلند و میانسال شدم بعد سلام کو احوال پرسی گفتم ببخشید دفتر مدیر کدام قسمت هست ؟ معلم ورزش نگاهی به کرد برای چه کاری تشریف آوردید ؟ بنده خداپرست هستم با همسرم پایگاهی را در هم جواری با مدرسه تاسیس کردیم می خواستم از دانش آموزان برای جشن افتتاحیه دعوت کنم لبخندی زد چه عالی از همین سمت مستقیم بروید به راهرو که رسیدید . اتاق سمت راست هست تشکر کردم جلوی اتاق مدید ایستادم و چند تق کوتاه به در زدم بفرمایید ببخشید چند لحظه می خواستم وقت تون را بگیرم. در حالی که مشغول وارد کردن اطلاعات در دفترش بود. در چه موردی ؟ توضیح میدم خدمتان کمی مکث کرد ... بفرمایید من ماجرای پایگاه فرهنگی را برای او توضیح دادم در آخر اگر امکان دارد می خواستم چند دقیقه وقت دانش آموزان را بگیرم. مدیر اخمی کرد ،گفت نیازی نیست پوسترتان را بیاورید در مدرسه می چسابنیم سری تکان دادم اما این طوری مخاطب کمتری جذب می کنیم. هر دو سکوت کردیم .... نویسنده : تمنا ☺️❤️🍃
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_چهارم #طهورا آقا طاها دارد واحد شد جلو رفتم، با هیجان زیاد گفتم ، پوستر ها را چاپ کردی؟ چ
👫 دو روز بعد حال دوست طاها بهتر شد اوضاع کمی سر سامان گرفت. آقا طاها امروز دوستان مرخص می شود ؟ طاها سری تکان داد بله به احتمال زیاد ... لبخندی زدم من به پایگاه می روم تا آنجا را تمیز کنم ا زحمت پوستر را بکشید لباس هایم را پوشیدم در انتخاب شال دقت کردم رنگ آبی روشن برداشتم و با گیره بستم . بعد از خداحافظی تا سر خیابان پیاده رفتم قصد داشتم قبل از رفتن به پایگاه سری به مدرسه ی نزدیکی آن جا بزنم و تبلیغ روز جشن را شروع کنم. کپی مجوز در کیفم بود، تاکسی گرفتم یک ربع بعد جلوی درب مدرسه پیاده شدم به دلیل شلوغی زیاد مسیر طولانی تر از همیشه بود. جلوی مدرسه پیاده شدم. نگاهی به تابلو آبی رنگ بزرگ آن کردم با خط درشت نوشته بود مدرسه دخترانه بنان وارد مدرسه شدم چند دانش آموز در گوشه ی حیاط مشغول مطالعه کتاب بودند. تعداد زیادی هم بازی گروهی والیبال می کردند. نزدیک خانمی قد بلند و میانسال شدم بعد سلام کو احوال پرسی گفتم ببخشید دفتر مدیر کدام قسمت هست ؟ معلم ورزش نگاهی به کرد برای چه کاری تشریف آوردید ؟ بنده خداپرست هستم با همسرم پایگاهی را در هم جواری با مدرسه تاسیس کردیم می خواستم از دانش آموزان برای جشن افتتاحیه دعوت کنم لبخندی زد چه عالی از همین سمت مستقیم بروید به راهرو که رسیدید . اتاق سمت راست هست تشکر کردم جلوی اتاق مدید ایستادم و چند تق کوتاه به در زدم بفرمایید ببخشید چند لحظه می خواستم وقت تون را بگیرم. در حالی که مشغول وارد کردن اطلاعات در دفترش بود. در چه موردی ؟ توضیح میدم خدمتان کمی مکث کرد ... بفرمایید من ماجرای پایگاه فرهنگی را برای او توضیح دادم در آخر اگر امکان دارد می خواستم چند دقیقه وقت دانش آموزان را بگیرم. مدیر اخمی کرد ،گفت نیازی نیست پوسترتان را بیاورید در مدرسه می چسابنیم سری تکان دادم اما این طوری مخاطب کمتری جذب می کنیم. هر دو سکوت کردیم .... نویسنده : تمنا ☺️❤️🍃
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_چهارم #سالهای_نوجوانی عروسی در راه هست...😍 دو روز بعد ازآن شب گذشت قرار بود با مادرم د ختر
بعد از نشستن عروس داماد در کنار هم یکی از بزرگتر ها جلو آمدند و کمی حنا برداشت و در دست عروس گذاشت. همه كل کشیدند، دست زدند بعد از چند ساعت مراسم حنا بندان تمام شد خانواده ی عروس و داماد باید خودشان را برای مراسم فردا شب آماده کنند، فردا تعطیل بود چون روز عید ولادت پیامبر (ص) صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و کار های خانه را انجام دادم و بعد از خوردن صبحانه به خانه عمویم رفتم در حیاط دیگ بزرگ غذا بر روی آتش گذاشته بود واطرافش را با آجر مانند اجاق درست کرده بودند. داخل اتاق رفتم همه در تکاپو بودند و داشتند. همه جا را تمیز می کردند بخصوص اتاق عروس و داماد را آماده کردند من هم به آشپز خانه رفتم جعبه های شیرینی را برداشتم و در سینی چیدم بعد از این کار به حیاط رفتم و کمی جارو کردم تا شب حسابی کار کردم تا وقتی مهمان ها آمدند لباس هایم را عوض کردم و لباسی👚 تازه به تن کردم مثل شب قبل همه شادی خودشان را با شعر های محلی و دست زدن ابراز می کردند بعد از ساعتی عروس داماد آمدند همه به کوچه رفتیم و از کوچه تا اتاق عروس داماد همراهی کردیم تا در جایگاه مخصوص خود نشستند جشن شادی تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد. بعد از آن داماد به پشت بام می رود با با پرتاب میوه های پائیزی 🍎به سمت پائین مراسم را تمام کند . این یک رسم است که مردم از دست داماد میوه میگیرند بعد از این که عروس و داماد به خانه ی جدیدشان رفتند ،ما هم به خانه برگشتیم. نویسنده : تمنا ❤️
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_چهارم #ویشکا_۱ نگاهے به ساعت اتاق ڪردم چقدر زمان زود گذشته است ساعت ۱۶ بود، بلند شدم و لباس ه
ببین عزیزم من و چند تا دوستان با ڪمڪ خدا پایگاه فرهنگے تأسیس ڪردیم من مسئول اونجا هستم بچه هاے نوجوان به آن مڪان مے آیند برنامه هاے فرهنگے و تفریحےجالبے داریم ،آخر هفته قرار است با بچه ها اردوے تفریحے برویم به نظرم توے این اردو شرڪت ڪن بچه ها خیلے گرم صمیمے هستند. ممنون از این همه لطف محبت منم خیلے دوست دارم با شما بچه ها آشنا بشوم حال آخر هفته ڪجا مے روید ؟ صبح روز پنجشنبه قرارمان پارڪ شهیدرجایی . حتما میام😚🌷 حرف هاے من و نرگس خیلے طولانے شد تا نزدیڪ غروب روے همان نیڪمت نشسته و صحبت ڪردیم ،خیلے خوشحال بودم از این ڪه یڪ دوستے مثل نرگس دارم🥲 نرگس از روے نیڪمت بلند شد ویشڪا جون ڪم ڪم هوا تاریڪ میشه من باید برم خانه همسرم میگه تاریڪے هوا خانه باش ممڪن هست خطرے تهدیت ڪند اما بعد از غروب دو نفره با هم بیرون میریم هر دو به سمت ماشین رفتیم به نرگس گفتم بیا تا منزل برسنمتان نرگس لبخندے زد : نه نزدیڪ هست ڪمے پیاده روے مےڪنم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظے ڪردیم ،فڪرم مشغول پنجشنبه بود چه لباسے بپوشم ڪه مناسب باشد🧥 نویسنده :تمنا😘🌹
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_چهارم #ویشکا_2 موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه
صدای نوحه و مداحی همه جا را پر کرده بود تابوت شهید علی ناظری روی ماشین به سمت گلستان شهدا در حرکت بود جمعیت زیادی جمع شده بودند نرگس در حالی که نگاهش به تابوت بود سوار ماشین شد آرام بی صدا اشک می ریخت ، من و مریم خانم کنارش در ماشین نشستیم دستم روی شانه ی نرگس گذاشتم عزیز جانم حرف بزن دورن خودت نریز نرگس نگاهی به من کرد آه سردی کشید مریم خانم شما یک چیزی بگویید نرگس این طوری حرفم تمام نشده بود که مریم زیر گریه زد زیر لب دعا می کردم نرگس حالش بد نشود مردم از گوشه کنار ماشین عبور می کردند عده ای اشک می ریختند ، عده ای پارچه ی به سربازی که کنار تابوت علی بود می دادند تا تبرک کند به گلستان شهدا که رسیدیم در ماشین را باز کردم به آرامی پیاده شدم در حالی که زیر شانه های نرگس را گرفتم او را به سمت تابوت رساندم مردم زیادی دور تابوت جمع شده بودند یکی از آقایون جلو آمد به نرگس گفت اگر می خواهید وداع کنید حرفش هنوز تمام نشده بود که شروع به اشک ریختن کرد نرگس در حالی که خودش را به تابوت رساند کنار همسرش زانو زد و شروع به صحبت کرد چند دقیقه زمان برد ، تا بلند شد بعد تابوت روی شانه های مردم روانه ی آرامگاه ابدی شد در این فاصله مردم به سمت نرگس می آمدند و به او التماس دعا می گفتند یا دل تسلا می دادند مراسم دفن زمان برد بعد بیست دقیقه صدای صلوات از سمت آقایون بلند شد مردم هم همراهی کردند. اول خانم ها سر خاک رفتند و فاتحه فرستادند بعد آقایون ، نرگس کنار قبر رفت در حالی که دستش روی پرچم ایران که روی قبر کشیده بودند، قرار می داد شروع به اشک ریختن کرد. مادر علی حالش خیلی بد شده بود به قدری که اورژانس خبر کردند نرگس خیلی نگران مادر همسرش بود، از طرفی دلش می خواست لحظاتی با همسرش خلوت کند. نویسنده :تمنا 🌹🙏🏻
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_چهارم #افق نگاهم را به سقف دوختم ذهن آشفته ی من خواب را از چشمانم گرفته بود درست متوجه نشدم
نیم ساعتی طول کشید تا محمد رضا آماده شد بعد از صبحانه 🍞🧈از اهالی خانه خداحافظی کرد من درحیاط منتظرایستادم وارد کوچه که شدیم مردم از گوشه کنار به سمت خیابان اصلی می رفتند زنان در حالی کودکان 👧🏻 که خردسال خود را در بغل گرفته بودند به سمت تظاهرات می رفتند. تا همین لحظه فکر می کردم اعلامیه پخش می کنم چه کار مهمی انجام می دهم اما اکنون متوجه شدم قهرمان های واقعی چه کسانی هستند! فکر خیال باعث شد متوجه گذر زمان نشوم و حتی صدای تظاهرات مردم که خیابان را پر از شعار مرگ بر شاه کرده بود نشوم من و محمد رضا سعی کردیم خودمان را به مآموران گارد اعلی حضرت نزدیک کنیم و اگر قرار هست تیری از جانب دشمن به مردم اصابت کند به ما بخورد. در این مدت هر دو با تمام توان مشغول شعار دادن بودیم که ناگهان یکی از ماموران اسلحه اش را به سمت من نشانه گرفت و در حال شلیک بود که محمد رضا متوجه شد و مرا به زمین پرتاپ کرد چند ثانیه بعد نگاهی به محمد رضا کردم او را آغشته به خون دیدم در حالی که نفسم بند آمده بلند شدم در بین انبوه جمعیت کمک خواستم چند نفر که متوجه این ماجرا شدند خودشان را به ما رسانند و محمد رضا را به گوشه ای منتقل کردند نگاهی به محمد رضا کردم در حالی از درد به خود می پیچید غرق در خون شده فضای خیابان بسیار آشفته بود درجای جای آن آتش وجود داشت یا شیشه مغازه ای شکسته بود. کودکانی که مادران خود را گم کرده یا از صدای گلوله ترسیده بودند هراسان فرار می کردند. چند آمبولانس برای انتقال مجروحین به خیابان آمدند و تعدادی از مجروحان را با برنکارد به بیمارستان بردند. من به سمت یکی از آمبولانس ها 🚑 رفتم . دوستم شکمش تیر خورده بیاید اونجا افتاده دو پرستار در حالی که چند وسیله اولیه پزشکی همراه داشتند به سمت محمد رضا آمدند ، محمدرضا که در این لحظه کاملا بی هوش شده بود روی برنکارد قرار دادند و با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند. نویسنده :تمنا 🌱😍
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#قسمت_چهاردهم #افق عقربه های ساعت🕰 به کندی حرکت می کرد چشمانم روی ساعت قفل شده بود همه وجودم عرق
نیم ساعتی طول کشید تا محمد رضا آماده شد بعد از صبحانه 🍞🧈از اهالی خانه خداحافظی کرد من درحیاط منتظرایستادم وارد کوچه که شدیم مردم از گوشه کنار به سمت خیابان اصلی می رفتند زنان در حالی کودکان 👧🏻 که خردسال خود را در بغل گرفته بودند به سمت تظاهرات می رفتند. تا همین لحظه فکر می کردم اعلامیه پخش می کنم چه کار مهمی انجام می دهم اما اکنون متوجه شدم قهرمان های واقعی چه کسانی هستند! فکر خیال باعث شد متوجه گذر زمان نشوم و حتی صدای تظاهرات مردم که خیابان را پر از شعار مرگ بر شاه کرده بود نشوم من و محمد رضا سعی کردیم خودمان را به مآموران گارد اعلی حضرت نزدیک کنیم و اگر قرار هست تیری از جانب دشمن به مردم اصابت کند به ما بخورد. در این مدت هر دو با تمام توان مشغول شعار دادن بودیم که ناگهان یکی از ماموران اسلحه اش را به سمت من نشانه گرفت و در حال شلیک بود که محمد رضا متوجه شد و مرا به زمین پرتاپ کرد چند ثانیه بعد نگاهی به محمد رضا کردم او را آغشته به خون دیدم در حالی که نفسم بند آمده بلند شدم در بین انبوه جمعیت کمک خواستم چند نفر که متوجه این ماجرا شدند خودشان را به ما رسانند و محمد رضا را به گوشه ای منتقل کردند نگاهی به محمد رضا کردم در حالی از درد به خود می پیچید غرق در خون شده فضای خیابان بسیار آشفته بود درجای جای آن آتش وجود داشت یا شیشه مغازه ای شکسته بود. کودکانی که مادران خود را گم کرده یا از صدای گلوله ترسیده بودند هراسان فرار می کردند. چند آمبولانس برای انتقال مجروحین به خیابان آمدند و تعدادی از مجروحان را با برنکارد به بیمارستان بردند من به سمت یکی از آمبولانس ها 🚑 رفتم . دوستم شکمش تیر خورده بیاید اونجا افتاده دو پرستار در حالی که چند وسیله اولیه پزشکی همراه داشتند به سمت محمد رضا آمدند ، محمدرضا که در این لحظه کاملا بی هوش شده بود روی برنکارد قرار دادند و با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند. نویسنده :تمنا 🌱😍
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـاراللهﷺ
#طلوع_دل #قسمت_چهارم آیفون را زدم با باز شدن وارد شدم نگاهی به اطراف کردم مامان مشغول جارو کشیدن ر
بفرمایید چی شده؟ طنین کجا تصادف کردی ؟! نگاهم را به زمین دوختم زیر لب زمزمه کردم تصادف نکردم 😱 بابا که این بار عصبانیتش بیشتر شده بود درست توضیح بده برای چی آینه ماشین شکسته است راستش.... مامان نگاهی به من کرد و متوجه استرس درونم شد ،فرهاد ولش کن خب تصادف کرده است.... بابات در حالی که صورتش سرخ شده بود😬 نگاهی به مامان کرد این چه حرفی هست که تو می‌گویی هر موقع ماشین را می‌خواهند می‌گیرند و می‌برند بعد من نباید بپرسم که کجا تصادف کردی با چه کسی؟! اصلاً برای چی بی‌احتیاطی کردی! سکوتی بین ما ایجاد شد فقط یک جمله گفتم در مسیر برگشت از دانشگاه این اتفاق افتاد ،بعد هم به سمت اتاق رفتم در را که باز کردم صدای زنگ گوشی جهت فکرم را تغییر داد. گوشی را برداشتم و با آیه تماس گرفتم احساس می‌کردم آیه تنها کسی هست که می‌توان در روزهای سخت به او تکیه کرد💔🌷 سلام جانا 😌 سلام چی شد فهمید؟ آره چی گفت خوب جز به جز را تعریف کن آیه جان ماجرای خواستگاری نیست که جذاب باشد دعوای خانوادگی است . آها زد زیر خنده صدایش آن‌قدر بلند بود، که مجبور شدم گوشی را کمی دورتر بگیرم خنده هاتون تموم شد!! کار همیشگی آیه به بازیچه گرفتن مشکلات بود از هر مسئله ای برای خودش جوک درست می کرد. بعد از این که خنده هات 😂تمام شد، باید عرض کنم از فردا هر دو با اتوبوس به دانشگاه رفت و آمد می کنیم. بعد از قطع از تماس رفتم روی تخت دراز کشیدم و حوصله ی هیچ‌کس را نداشتم. ______________________________________ ساعت شش و نیم با زنگ هشدارهای های مکرر از خواب بیدار شدم به سمت اتاق طلوع رفتم طلوع در حالی که لحاف را تا زیر چانه‌اش کشیده بود غلطی زد و به خوابیدنش ادامه داد ،بعد از آماده کردن وسایل دانشگاه به سمت آشپزخانه رفتم پنکیک موز از دیروز باقی مانده بود ، برداشتم. حوصله آماده کردن صبحانه نداشتم از خانه مه خارج شدم تازه متوجه شدم چه بلایی سرم آمده است فقط زیر لب یک‌ جمله را با خودم تکرار می کردم لعنت به تو‌🥲😐 نویسنده:تمنا❤️🧡