سرم را بسختی تکان میدهم و ... از فکراینکه" نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم...
با گوشهی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
***
دکـتر ســهرابی به برگه ها و عکســهایــی که در ســاک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشــاره خواهش میکندکه روی صــندلی بنشــینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم... خب خانوم.. شماهمسرشونید؟
_ بله!... عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چیرو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم.
_ بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید...
عرق سردروی پیشانی و کمرم مینشیند...
_ سرطان خون! یکی از شایعترین انواع این بیماری... البته متاسفانه برای همسر شما... یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشوددکـتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزدو بیشتراز آن قلبم
_ یعنی بهتون نگـفته بودن؟... چندوقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه...
_ اما این برگه ها... چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسر شما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکـتر نمیکنم. اینکه تو... توروز خواستگاری بمن... نگـفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟...
_ هیچی!... دوره درمانی داره! و... فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکـتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد. سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی... هیچ... هیچکاری... نمیشه...؟
_ چرا.. گـفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم... قلبم را خرد میکند
دکـتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه به دوره درمانی و ... برگه و... روندعکســـها! و ســــرعت پیشـــروی بیماری... تقریبا تا چندماه... البته مرگ و زندگی فقط دســــت خداست..!
نفسهایم به شماره می افتد. دستم را روی میزمیگذارمو بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟..
سرم گیج میرودو روی صندلی میفتم.دکـتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد..
_ برام عجیبه!.. درک میکنم ســــــخته! ولی شــــــمایــی که از حجاب خودتون و پوشــــــش همســــــرتون مشــــــخصــــــه خیلی بقول ماها ســــــیمتون وصله...امیدوار باشید.. نا امیدی کار کساییه که خداندارن...!
جمله اخرش مثل یک سطل اب سردروی سرم خالی میشود.. روی تب ترسو نگرانی ام..
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانی؟
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
باهمینچادروچفیهشدهایهمسفرم
توفقطباشکنارمشهادتبامن!☺️
باهمینچادروچفیهشدهامهمسفرت❤️
ایبهقربانتویارمشهادتباهم . . .✌️
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
حُسیݩ. . .😔💔!
- شَھٰابھنوکریِخودمرامفتخرنَما :)
محمدباخودشآوردمحبوبشحبیبشرا💚
#حسن... آنباغحُسنشرا✨
#حسین... وعطرسیبشرا☺️
زنیازراهمیآیدکهداردآرزومریم،
بهرویشواکندیکلحظهچشماننجیبشرا🦋
اینپنجنورعلتزیبایخلقتند✨🍃
اسرارپنجحرفِحروف«کرامت»ند...💫
#عید_مباهله_مبارک❤️
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
محمدباخودشآوردمحبوبشحبیبشرا💚 #حسن... آنباغحُسنشرا✨ #حسین... وعطرسیبشرا☺️ زنیازراهمیآیدکه
اینپنجتنحقیقتعشقاند...💚
والسلام☝️
مباهله در کلام امام حسن بن على علیهالسلام✨
آن حضرت بعد از صلح با معاویه در حضور او خطبهاى خواند و در ضمن آن فرمود جدم در روز مباهله از میان جانها پدرم و از میان فرزندان مرا و برادرم حسین را و از میان زنان فاطمه مادرم را آورد پس ما اهل او و گوشت و خون او هستیم. ما از او هستیم و او از ماست🍃.
عبارت آن حضرت چنین بود «ایها الناس انا ابن البشیر و انا ابن النذیر و انا ابن السراج المنیر… فاخرج جدى یوم المباهله من الانفس ابى و من البنین انا و اخى الحسین و من النساء فاطمه امى فنحن اهله و لحمه و دمه و نحن منه و هو منا»✨🍃
[•سلیمانبن ابراهیم، ینابیع الموده، ج ۱، ص ۴۰؛ شیخ طوسى، الامالى، ص .۵۶۱]°
#حدیث_مباهله💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
سلامعلیکمرفقا...😊🖐
امشبتبادلنداریم✨
یادتوننرهباوضوبخوابید🍃
شبتونحسنی...🦋
یاعلی🌙
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
118دفعهبردمبهلبمنامحسن☺️
118دفعهزهرابهجوابشجانــم😍
#حسنیام💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
پسرانههایآرام✨
هیزمیـــݩمیخورنولیتهخـط🚶🏻
عاشقــاایستادهمیمیرن🔥✋🏻
#شهیدانه🍃
『🌙 @Gordane118 ○°.』