🍃🌸
°|اولصبحبگوجانبهفدایِتـوحســـن•]
کهاگرجانبهلبتشدبهرهدوستشود]^
#دورتبگردم_مولای_من💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
✨✨
آقا جان همه گویند🍃
به تعجیل ظهورت صلوات🌷
کاش این جمعه بگویند:
به تبریک حضورت، صلوات♥️
♡اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم♡
『🌙 @Gordane118 ○°.』
این روزها ز دست دل خویش شاکی ام
قدری تحمل م بنما، خوب می شوم💔✋🏼
#ادرکنی_یا_مولایی
#یا_صاحب_الزمان
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت31
#هوالعشـــق:
نعمت و کرم زمین را خیس و معطرمیکند.هوا رفته رفته ســــردترمیشــــودو تو ســــربه زیرارام به هق هق افتاده ای دســـــتهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صـــــبح نمانده. با دست های خودم بازوانم رابغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
چنددقیقه که میگذرد با کناره کـف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی
_ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی...
نگاهت میکنم. پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟... دستهایت را بهم میمالی و کمےبخودمیلرزی
_ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟
این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد. تبسم دل نشینی میکنی..
_ مگه داریم ازین خدا بهتر؟..
و نگاهت را بمن میدوزی..
_ خانوم شما وضوداری؟... !
_ اوهوم
_ الام بخاطربارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. بایدبریم تورواقا... ازهم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
_ چطوره همینجا بخونیم؟....
_ اینجا؟.. رو زمین؟
ساک دستی کوچکترا بالا می اوری،زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی
_ بیا! سجادت خانوم!
با شوق نگاهت میکنم.دلم نمی اید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج میکنم و میگویم
_ چشم! همینجا میخونیم
تو کمی جلوترمی ایســــــتی و من هم پشــــــت ســــــرت. عجب جایــی نماز جماعت میخوانیم!!! صـحن الرضـا، باران عشــــــق و ســــــرمایــی که سـوزشـش از گرماسـت! گرمای وجودتو! چادرمرا روی صـورتم میکشـم و اذان و اقامه را ارام ارام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط ســـفید چفیه ی توســـت. انتظار داشـــتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما ســـکوتت انتظارم را میشـــکند.دســـت هایم را بالا می اورم تا اقامه ببندم که یک دفعه روی شانه هایم سنگینی
میخوابد. گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام را کنار میزنم. سوئـےشرتت را روی
شانه هایم انداخته ای و رو به رویم ایستاده ای....پس فهمیدی سردم شده! فقط خواسته بودی وقتی اینکار راکنی که من حواسم نیست...
دستهایت را بالا مےاوری کنارگوش هایت و صدای مردانه ات....
_ اللـــــــــه اڪبر...
یڪ لحظه اقامه بســتن را فراموش میکنم و محو ایســتادنت مقابل خداوند میشــوم. ســرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیازکلمه به کلمه سوره ی حمدرا به زبان می اوری اقای من
آخر حاجتت را میگیری ا
اقامه میبندم
_ دو رکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت... اللــــــه اکبر...
هوای ســــــرد برایم رفته رفته گرم میشــــــود. لباســــــت گرمای خود را از لمس وجودت دارد... میدانم شـــــیرینی این نماز زیردندانم میرودودیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حالات با زمزمه تومیگذرد.
رکعت دوم،بعداز سـجده اول و جمله ی "اسـتغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صـدایت را نمیشـنوم... حتم دارم سجده اخر را میخواهی با تمام دل و جان بجا بیاوری. ســــر از مه ربرمیدارمو توهنوزدرســـجده ای... تشـــهدو سـلامم را میدهم وهنوزهم پیشـــانی ات در حال بوسـه به خاک تربت حسـین ع است. چنددقیقه دیگر هم... چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم. نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون...!!!
پاهایم سـسـت و فریاد در گلویم حبس میشـود. دهانم را باز میکنم تاجیغ بکشـم اما چیزی جزنفسهای خفه شده و اسم توبیرون نمی
آید
_ ع...ع...علے...؟؟
خادمے که در بیســـت قدمی ما زیر باران را میرود،میچرخد ســـمت ما و مکث میکند... دســـت راســـتم را که از ترس میلرزدبه ســـختی بالا می آورمو اشاره میکنم.
میدود سوی ما و در سه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یا امام رضا....
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدو بیا بدو...
انقدر شــوکه شــده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پســر جوانی چندلحظه بعد میرســد و با بی ســیم درخواســت امبولانس میکند.
خادم در حالی که سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد
_ زنشی؟؟؟...
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم...
_ باباجون پرسیدم زنشی؟؟
سرم را بسختی تکان میدهم و ... از فکراینکه" نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم...
با گوشهی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
***
دکـتر ســهرابی به برگه ها و عکســهایــی که در ســاک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشــاره خواهش میکندکه روی صــندلی بنشــینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم... خب خانوم.. شماهمسرشونید؟
_ بله!... عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چیرو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم.
_ بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید...
عرق سردروی پیشانی و کمرم مینشیند...
_ سرطان خون! یکی از شایعترین انواع این بیماری... البته متاسفانه برای همسر شما... یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشوددکـتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزدو بیشتراز آن قلبم
_ یعنی بهتون نگـفته بودن؟... چندوقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه...
_ اما این برگه ها... چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسر شما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکـتر نمیکنم. اینکه تو... توروز خواستگاری بمن... نگـفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟...
_ هیچی!... دوره درمانی داره! و... فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکـتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد. سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی... هیچ... هیچکاری... نمیشه...؟
_ چرا.. گـفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم... قلبم را خرد میکند
دکـتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه به دوره درمانی و ... برگه و... روندعکســـها! و ســــرعت پیشـــروی بیماری... تقریبا تا چندماه... البته مرگ و زندگی فقط دســــت خداست..!
نفسهایم به شماره می افتد. دستم را روی میزمیگذارمو بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟..
سرم گیج میرودو روی صندلی میفتم.دکـتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد..
_ برام عجیبه!.. درک میکنم ســــــخته! ولی شــــــمایــی که از حجاب خودتون و پوشــــــش همســــــرتون مشــــــخصــــــه خیلی بقول ماها ســــــیمتون وصله...امیدوار باشید.. نا امیدی کار کساییه که خداندارن...!
جمله اخرش مثل یک سطل اب سردروی سرم خالی میشود.. روی تب ترسو نگرانی ام..
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانی؟
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
باهمینچادروچفیهشدهایهمسفرم
توفقطباشکنارمشهادتبامن!☺️
باهمینچادروچفیهشدهامهمسفرت❤️
ایبهقربانتویارمشهادتباهم . . .✌️
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
حُسیݩ. . .😔💔!
- شَھٰابھنوکریِخودمرامفتخرنَما :)
محمدباخودشآوردمحبوبشحبیبشرا💚
#حسن... آنباغحُسنشرا✨
#حسین... وعطرسیبشرا☺️
زنیازراهمیآیدکهداردآرزومریم،
بهرویشواکندیکلحظهچشماننجیبشرا🦋
اینپنجنورعلتزیبایخلقتند✨🍃
اسرارپنجحرفِحروف«کرامت»ند...💫
#عید_مباهله_مبارک❤️
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
محمدباخودشآوردمحبوبشحبیبشرا💚 #حسن... آنباغحُسنشرا✨ #حسین... وعطرسیبشرا☺️ زنیازراهمیآیدکه
اینپنجتنحقیقتعشقاند...💚
والسلام☝️
مباهله در کلام امام حسن بن على علیهالسلام✨
آن حضرت بعد از صلح با معاویه در حضور او خطبهاى خواند و در ضمن آن فرمود جدم در روز مباهله از میان جانها پدرم و از میان فرزندان مرا و برادرم حسین را و از میان زنان فاطمه مادرم را آورد پس ما اهل او و گوشت و خون او هستیم. ما از او هستیم و او از ماست🍃.
عبارت آن حضرت چنین بود «ایها الناس انا ابن البشیر و انا ابن النذیر و انا ابن السراج المنیر… فاخرج جدى یوم المباهله من الانفس ابى و من البنین انا و اخى الحسین و من النساء فاطمه امى فنحن اهله و لحمه و دمه و نحن منه و هو منا»✨🍃
[•سلیمانبن ابراهیم، ینابیع الموده، ج ۱، ص ۴۰؛ شیخ طوسى، الامالى، ص .۵۶۱]°
#حدیث_مباهله💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
سلامعلیکمرفقا...😊🖐
امشبتبادلنداریم✨
یادتوننرهباوضوبخوابید🍃
شبتونحسنی...🦋
یاعلی🌙
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
118دفعهبردمبهلبمنامحسن☺️
118دفعهزهرابهجوابشجانــم😍
#حسنیام💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
پسرانههایآرام✨
هیزمیـــݩمیخورنولیتهخـط🚶🏻
عاشقــاایستادهمیمیرن🔥✋🏻
#شهیدانه🍃
『🌙 @Gordane118 ○°.』
امام حسن مجتبي عليه السلام می فرمایند :✨
عَلَيكُم بِالفِكرِ فَإنَّه حَياةُ قَلبِ البَصيرِ وَمََفاتِيحُ أبوَابِ الحِكمَةِ.🍃
از تفکر غافل نشويد؛ زيرا تفکر حياتبخش قلب آگاهان و کليد درهای حکمت است💚
🖌بحارالانوار، جلد 78، صفحه 115📚
#حدیث_روز🌸
『🌙 @Gordane118 ○°.』
آهنگرانڪوفهعجبدرتلاطماند...
خرمافروشیکشبهخنجرفروششد:)
#مولاناحسین✨
دادیمبهحکاکعقیقدلوگفتیم....
حککنبهعقیقدلمااسمحسنرا☺️
#حسنیدنیامه✨
#مولای_بی_حرم🍂
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت32
#هوالعشـــق:
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشـوم. روی تخت دراز کشــیده ای و ســــرم دسـتت را نگاه میکنی. با قدم های اهسته سمت تخت
می آیم و کنارت می ایســتم.
از گوشــه ی چشــمت یک قطره اشــک روی بالشــت ابی رنگ بیمارستان می افتد با ســـر انگشـــتم زیر پلکت راپاک میکنم. نفس عمیق میکشی وهمانطور که نگاهت را اهسته از من میدزدی زیر لب میگویی میگویــی
_ همه چیزوگفت؟...
_ کی؟...
_ دکـتر..!
بسختی لبخندمیزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تاروی سینه ات بالا آمده دست میکشم..
_ این مهم نیست... الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا...
تلخ میخندی
_ میدونی... زیادی خوبی ریحانه!.. زیادی
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری. حرفهایــی که مدتهاست در سینه نگه داشته ای..
_ تو الان میتونی هر کار که دوستداری بکنی... هر فکری که راجب من بکنی درسـته! من خیلی نامردمدکه روز خواسـتگاری بهت
نگـفتم...
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم.. گـفتن با نگـفتنش فرق نداره! بهر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی... یعنی...
بغضت را فرو میخوری.
_ یعنی...بالاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم... وهمه چیز فیلمه...
من ..همون اوایلش پشــیمون شــدم! ازینکه چرا نگـفتم!؟در حالیکه این حق تو بود!... ریحانه!... من نمیدونم با اینهمه حق الناســی که....چجور توقع دارم...منو....
این بار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد ســــخته که فکرکنی قراره الکی الکی بمیری...دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشــــه! میخواستم ....میخواستم
لحظه اخر درد ســرطان جونمو تو دســتاش خفه نکنه!.. ریحانه من دلم یه سـربندمیخواسـت رو پیشـونیم...که به شـعاع چندمیلی متری سوراخ شه!...دلم پرپرزدن تومرز رو میخواست... یعنی...دلم میخواد!
اقدام من برای زوداومدن جلو، بدون فکر و با عجله... بخاطر همین بود. فرصتی نداشــتم... فکر میکردم رفتنم دســـــــت خودمه! ولی
الان... الان ببین چجوری اینجا افتادم... قراربود یک ماه پیش برم...قرار بود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشــــمهایت را میبندی. چقدر برایم شــــنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشــــیدنت ســــخت اســــت. ســــرم را تکان میدهم ودستم را روی موهایت میکشم..
_ چرا اینقدر ناامید... عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام سـخــت نبود! لحظــه ای کــه فهمیــدم بهم نگـفتی... ولی وقتی فکر کردم دیــدم میفهمیــدمم فرقی نمیکرد! بهرحــال تو قرار بود بری... و من پذیرفته بودم! اینکه توفقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
با کناره کـف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...
پیش اقامیتونی حاجتت رو بگیری... میتونی سالمتیت رو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه.... پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم اخرنفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم... حسرت...
میفهمی!؟... بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد... دلم مرد بخدا .... مرد...
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم...
" خدایا....!
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
توکه خبرداری از غصه هرنفسش...
چرا که خودت گـفتی
" نحن اقرب الیه من حبل الورید"...
گ ذشـتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از توبه درون سینه ام به ارث رسیده بودمانع میشدکه همه چیزرا خراب یا وســــــط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبرنداشــــــتندو تواصـــــرارداشــــــتی که هیچ وقت بویــی نبرند.همان روز
درســـت زمان برگشـــت بود،اما تو با یک صحبت مختصـــر و خلاصـــه اعلام کردی که ســـه چهار روز بیشـــترمیمانیم... پدرم اول بشـــدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند. خانواده هر دویمان شـب با قطار ســــاعت هشــــت و نیم به تهران برگشــــتند. پدرت در
یـک هتــل جــدا و مجلـل برایمــان اتــاق گرفــت... میگـفـت هـدیـه برای عروس گلم
هیچ کس نمیــدانســـــــــت بهترین اتــاقها هم دیگر برای مــادلخوشی نمیشوند. حالت اصلن خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگـفتی...
اینکه شـیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت... چون پزشـکها میگـفتندبه درمان کمکی نمیکندفقط کمی پیشـروی را عقب میندازد.اینکه اگراز اول همراه ما به مشـــــهد نیامدی چون دنبال کارهای اخر پزشـکی ات بودی... اما هیچ گواهی وجود نداشــــــت برای رفتنت!
همه میگـفتند انقدر وضـعیتت خراب است کهن رسـیده به مرز برای جنگ حالت بدمیشـــــــودو نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط
سربار میشوی... واین تورا میترساند.
*
ازحمام بیرون می ایی و من در حالیڪه جانماز کوچکم رادر کیفم میگذارم زیرلب میگویم
_ عافیت باشه اقا غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می ایی ..
_ شما چی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دســـتم رادراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شــانه ات انداخته ای برمیدارمو به صــندلی چوبی اســتوانه ای مقابل دراور ســوئیت اشــاره
میکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را
روی سرت میگذارمو ارام ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود.
دستهایت را بالامی اوری و روی دست های من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شه بریم حرم..
سرت را پائین میندازی ودر فکرفرو میروی.در آینه به چهره ات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگمو میخوام یا حاجتم....
و سرت را بالامیگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی.
دلم میلرزداین چه خواسته ای است...
از توبعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورمو به گردنت میزنم...
چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم.
*
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت...
_ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر گردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخندمیزنم اماته دلم هنوز میلرزد...
نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری بادو نی و با
خوشحالی کنارم می ایـے
_ بیا بخور ببین اگردوست داشتی یکی دیگه بخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...
به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکرکنم کلن هدفت این بوده که تویه لیوان بخوریما...
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تاحرم دســــت در دســــتت و در آرامش مطلق بودم.
زیارت تنها با تو حال و هوایــی دیگر
داشــت. تا نزدیک اذان مغرب در صــحن نشــســته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رســیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشــی.
اما من تمام تلاشــم را میکنم تاهواســت را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و ســرم را روی شــانه ات میگذارم این اولین بار اســت
که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای برگردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا اقا میده ... توالان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یاهیچی...
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه اقایــی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پر ازدردت را به مرد میدوزی و اه میکشی
مرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد.
تو هم دســـــتت را در جیب شلوارت فرو میبری و تســــبیح تربتت را بیرون می اوری ســــرت را چندباری به چپو راست تکان میدهی و
زمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحموتا زینبیه میبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
به عکس صورت شهیدامون نگا کنم...
باز لرزش شانه هایتو صدای بلندهق هقت... انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
نفسنزنجاناکهجانممیرود🍃❤️
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
آهنگرانڪوفهعجبدرتلاطماند... خرمافروشیکشبهخنجرفروششد:) #مولاناحسین✨
شهـ و..✨
شهزادهو...🥀
ششماههو....🏴
ششگوشهو....🍂
ششروزدگر🖤
Hossein Sibsorkhi - Elahi Cheragh Roze Hat Roshan Bashe.mp3
3.78M
الهیکهچراغروضههاتروشنباشه
زیرپرچمتویهدنیاسینهزنباشه✨
میدهبویتوهرکسیکهدوستداره🍃
باتوخوشبختموبیتومنمیهآواره😞
#شور
#حاج_حسین_سیب_سرخی
『🌙 @Gordane118 ○°.』