eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
43 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرانه‌های‌آرام✨ 🦋|خـدایــا هیچ نسبتی باشهـــداندارم، امادلم به دلشان بند است. خــون‌سرخشان بدجوری پاگیرم کرده. میدانم لایق‌شهــــادت نیستم🥀 اما آرزویش‌را داشـتن که عیب نیست. فریاد میزنم تــــورا🌹 در لابلای‌نوشتـه‌هایم...✍ 🙏 🖤 『🌙 @Gordane118 ○°.』
کربلایی_امیر_برومند_محرم_98_شب_ششم_-_شور_-_بای_ذنب_قتلت-1567836248.mp3
16.04M
بای‌ذنب‌قتلت؟!😞 داری‌میون‌قتلگاه....💔 بدجوری‌پرپر‌میزنی😭 خشکیده‌لبهات‌پسرم‌...🥀 شبیهه‌بابات‌حسنی🖤 👌 『🌙 @Gordane118 ○°.』
سلام‌علیکم‌رفقا...😊🖐 امشب‌تبادل‌نداریم✨ یادتون‌نره‌باوضو‌بخوابید🍃 شبتون‌حسنی‌...🦋 یاعلی🌙
بسم‌خالق‌چشمان‌ناب‌حسن....🦋
سلام‌من‌به‌توآقای‌بی‌نظیرخودم😍 سلام‌وعرض‌ادب‌ایهاالامیرخودم☺️ اگرچه‌دورم‌ازآن‌مرقدخاکیت‌ولی‌قلباً....✨ سلام‌می‌کنمت‌صبح‌دلپذیرخودم💚 『🌙 @Gordane118 ○°.』
شهدا... اصرارداشتندهرچه‌زودتر‌دربهترین‌حالت خدارا‌ملاقات‌کنند...✨ 🥀 اما،ماتازه‌میخواهیم‌سعی‌کنیم 🙃 🍂 『🌙 @Gordane118 ○°.』
ادمین‌لازمیم‌واسه‌محرم🌱 پاکارباشه‌بیاد‌پیوی🖇 صرفاًآقاباشه😉 @Hamed_Khadem133
: حســـین اقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابل مینشیند ســــرش را تکان میدهدو در حالیکه پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد _ بابا؟... تو قبول کردی؟ سکوت میکنم،لب میگزم و سرم را پایین میندازم _ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟ توگلویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی _ ریحان؟... بگوکه مشکلی نداری! دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم واهسته جواب میدهم _ بله!... حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد _ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر! سرم را بالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم _ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره! این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شودو وسط هال بیاید. _ میبینی اقاحسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده! رو میکندبه سمت قبله ودستهایش را با حالی رنجیده بالامی اورد _ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه... علےاصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد _ ماما داداچ علی کوجا میره؟ پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید _ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز که این وسط صاف صاف واساده... و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد _ هیچ جا بابا جون هیچ جا... مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط به اشکهایش اجازه میدهدتا صورت گردو سفیدش را ترکنند احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکه برو! توروی زمین رو بروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی _ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره... حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد _ چی چی میبری و میـدوزی شـــــــــازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگــه دختر مردم کشـــــــــکــه؟... اون هیچی مگــه جنــگ بچــه بــازیــه!... من چــه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه... تو حق نداری بری تا منم رضایت ندم پا تو از در این خونه بیرون نمیزاری بلندمیشودبرودکه توهم پشت سرش بلندمیشوی ودستش را میگیری _ قربونت برم خودت گـفتی زن بگیربرو!... بیا این زن! " و بمن اشاره میکند" چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را ازدستت بیرون میکشد
_ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم... چیزی میتونی بگی؟... این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش همین که گفتم حق نداری!! سمت راهرو میرود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفومیزنی؟... یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعداز چندثانیه دوباره به سمت راهرو میرود... *** با یک دست لیوان اب را سمتت میگیرم با دست دیگرقرص را نزدیک دهانت می اورم. _ بیا بخور اینوعلی... دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان _ نه نمیخورم... سردرد من با اینا خوب نمیشه _ حالاتوبیا اینوبخور! دست راستت را بالامی اوری و جواب میدهی _ گفتم که نه خانوم!... بزارهمونجا بمونه لیوان و قرص را روی میزتحریرت میگذارمو کنارت می ایستم نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانهتان خیره مانده میدانم مسعله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده کافیست پدرت بگویدبرو تا توباسربه میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد لبه ی پنجره مینشینی یادهمان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی و من... بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده ام تا تورا ببوسم بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست پر است از احساس محبت ... بوسه ای که تنها بایدروی پیشانی ات بنشیند سرمرا کج میکنم ،به دیوار میگذارمو نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم قصدداری دیگرکوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟... چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشت شانه ام میریزمو روبرویت مینشینم.طرف دیگرلبه پنجره. نگاهم میکنی نگاهت میکنم... نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند در دلم الاسکا میشود بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم چندتار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و توهم سمت صورتم فوت میکنی