eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
42 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆👆حمایتی👍 حتما عضو شید
صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحَسَن❤️
😍🌸 ز دست هیچ کسی نمی خواهیم✋ کرامت با مزاجمان جور است😇 ┌────✾💚✾────┐ @gordane118 └────✾💚✾────┘
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
「📿💚」
اول‌صُبح‌بگویم‌‌ که‌حسن؏ ، عشقِ‌علی؏ ؟ بَھ‌بَھ‌ازشعروغزل ، قندوعسݪ‌میریزد ♥️ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
|ۅ‌بہ‌ناݦ‌آنڪہ‌پسرے‌چوڹ‌قاسم‌دارد|💚🌿
دست ما باز بلند اسـت به گداے سر صبح ✨ بسته ام رشته ی دل را به نخ شال حسن ♥️ صبحتون حسنے ⚜️ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
پروردگارا ببخش‌مراآنقدرڪھ‌ حسرت‌نداشتہ‌هایم‌راخوردم؛ شاکرداشته‌هایم‌نبودمــ..." ...🌱
نفس کشیدن بی مهر تو حرامم باد ... 『🌙 @Gordane118 ○°.』
هدایت شده از 『ɴᴀᴊᴠᴀ_ᴍᴇᴅɪᴀ 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💚🌱• . . در كشوࢪ عشق مقتدا خامنہ ايسٺ فرماندهے ڪݪ قۅا خامنہ ايست ديروز اگر عزيز مصر يۅسف بود امروز عزيز دݪ ما خامنه ايست♥️ 💚✨ https://eitaa.com/joinchat/230424658Cb79e141a72
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
•💚🌱• . . در كشوࢪ عشق مقتدا خامنہ ايسٺ فرماندهے ڪݪ قۅا خامنہ ايست ديروز اگر عزيز مصر يۅسف بود امروز ع
اگہ‌بازم‌ازاین‌استوریا میخواۍبیااینجا✨ ↻منبع‌استور؎وعکس✌️🏻 کل‌کاراشون‌تولیدیه😳🤯 من ڪھ عاشق ڪاراشونم😌✋🏻❤️ استوریاتوازاین‌جابردار✌🏻 ❤️🌿 ✨😍 🔥🤯 🦋👀 و کلللییییے پست و استوریاے دیگه ڪھ نمیگم مزش نرھ😎✌🏻 🙈😌⇩ https://eitaa.com/joinchat/230424658Cb79e141a72 برے پشیموݩ نمیشے!😄 حتما یھ سر بزن😌👌🏻
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از تولد زینب و بے حرمتے اے که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علے همه رو بیرون کرد ... حتے اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتے اصرارهاے مادر علے هم فایده اے نداشت ... خودش توے خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایے انجام مے داد ... مثل پرستار ... و گاهے کارگر دم دستم بود ... تا تکان مے خوردم از خواب مے پرید ... اونقدر که از خودم خجالت مے کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... 😔 پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش مے برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توے در ایستادم ... فقط نگاهش مے کردم ... با اون دست هاے زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاے زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم هاے پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چے شده؟ ...😢 چرا گریه مے کنے؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست هاے خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چے کار مے کنے هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمے تونستم جلوے اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ... - تو عین طهارتے علے ... عین طهارت ... هر چے بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توے دست تو پاک میشه ... من گریه مے کردم ... علی متحیر، سعے در آروم کردن من داشت...😳 اما هیچ چیز حریف اشک هاے من نمے شد ...😭 ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 زینب، شش هفت ماهه بود ... علے رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز مے کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روے زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن هاے پاے تخته ... 😞 توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالاے سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ...😨 چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توے صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... -- عجب غرقے شده بودے... نیم ساعت بیشتر بالاے سرت ایستاده بودم ...😅 منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... 😔 چهره اش رفت توے هم ... همین طور که زینب توے بغلش بود و داشت باهاش بازے مے کرد ... یه نیم نگاهے بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتے؟ ... من فکر مے کردم خودت درس رو ول کردے ... یهو حالتش جدے شد ... سکوت عمیقے کرد ... مے خواے بازم درس بخونے؟ ... از خوشحالے گریه ام گرفته بود ...😭 باورم نمے شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چے کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخواے کمکت می کنم ... ایستاده توے در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایے رو که مے شنیدم باور نمے کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توے آشپزخونه که علے اشکم رو نبینه ... علے همون طور با زینب بازے مے کرد و صداے خنده هاے زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگیر کارهاے من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلے دوندگے کرد تا سوابقم رو از ته بایگانے آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... 😢 هانیه داره برمے گرده مدرسه ... ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟ای امید غریبان تنها کجایی 😔 ارتباط با ادمین @Bjgh5656 🔴پست های با موضوعاتی خاص در ⤵️ https://eitaa.com/joinchat/465043476C4ec37428bb @khat_enghelab1357 2,k 😎انتقادات و پیشنهادات خودتون رو به صورت ناشناس به ما بگین👇 https://harfeto.timefriend.net/16130438146639
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قݪـب حسنے دارم و احسـاس حُسینے زهرا بہ دݪـم ساخٺہ بیـن الحرمـینے...🌱 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بْنَ عَلِي الْمُجْتَبی💚 ∞| ♡حَسَنیه🌱↷ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
بت و بتخانه همه ذکر خدا میگویند؛ سخن از اقرأ و از غار حرا میگویند؛ حمد حق، مدح رسول دوسرا میگویند؛ خلق عالم همه تبریک به ما میگویند؛ 🍭🎊🌸 『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامے ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ...😢 صورت سرخ با چشم هاے پف کرده ... 😡 از نگاهش خون مے بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهے بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو مے بره و میزاره کف دست علے ...😰 بدون اینکه جواب سلام علے رو بده، رو کرد بهش ... -- تو چه حقے داشتی بهش اجازه دادے بره مدرسه؟ ... به چه حقے اسم هانیه رو مدرسه نوشتے؟ ...🤨 از نعره هاے پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... 😭 بلندترین صدایے که تا اون موقع شنیده بود، صداے افتادن ظرف، توے آشپزخونه از دست من بود ... علے همیشه بهم سفارش مے کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علے بدجور ترسیده بود ... علے عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... -- هانیه خانم، لطف مے کنے با زینب برے توے اتاق؟ ... قلبم توے دهنم مے زد ... 😥 زینب رو برداشتم و رفتم توے اتاق ولے در رو نبستم ... از لاے در مراقب بودم مبادا پدرم به علے حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و مے لرزید ...😨 علے همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... -- دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمے داشت و عربده مے کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ...😡 به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعے و قانونے ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه هاے اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونے پدرم مے پرید ...😡 چشم هاش داشت از حدقه بیرون مے زد ... لابد بعدش هم می خواے بفرستیش دانشگاه؟ ...🤨 ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』