eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
42 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 اولین روز زندگے مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن مے ترسیدم و فرارے بودم ...😕 برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزے وسط میومد از زیرش در مے رفتم ... بالاخره یکے از معیارهاے سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزے و هنر بود ... هر چند، روزهاے آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس مے ریخت ... غذا تفریبا آماده شده بود که علے از مسجد برگشت ... بوے غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...😋😊 با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه اے به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ...😌 رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... گریه ام گرفت ...😭 خاک بر سرت هانیه ...😕 مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدے به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علے رو چی بدم؟ ... 😢 پدرم هر دفعه طعم غذا حتے یه کم ایراد داشت ... - کمک مے خواے هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توے یه دست ... در قابلمه توے دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... --نه علے آقا ... برو بشین الان سفره رو مے اندازم ... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم هاے لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کارے داری علے جان؟ ... چیزے مے خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمے هستی که مے خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل مے کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توے دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزے شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ...😨 مُردے هانیه ... کارت تمومه ...😰 ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 چند لحظه مکث کرد ... زل زد توے چشم هام ... --واسه این ناراحتے، مے خواے گریه کنے؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... 😔 افتضاح شده ...😭 با صداے بلند زد زیر خنده ...😄 با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ...😳 رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ... غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طورے غذا مے خورد که اگر یکے مے دید فکر مے کرد غذاے بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونے بخوریش؟ ... خیلے شوره ... چطورے دارے قورتش میدے؟ ...😕 از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...😅😅😅 - خیلی عادے ... 😁 همین طور که مے بینے ... تازه خیلے هم عالے شده ... دستت درد نکنه ...👌😊 - مسخره ام مے کنے؟ ...😕 - نه به خدا ...☺️ چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدے جدے داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم براے خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بے نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توے دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بے نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... 🤦‍♀ دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتے سرش رو بالا نیاورد ... - مادر جان گفته بود بلد نیستے حتے املت درست کنے ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه مے کرد ... براے بار اول، کارت عالے بود ...☺️ اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطورے لوم داده بود ...😥 اما بعد خیلے خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناے خجالت کشیدن رو درک مے کرد ... ادامه دارد.... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 هر روز که مے گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علے با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو مے کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادے، همیشه توے ناز و نعمت بودم ... مے ترسیدم ازش چیزے بخوام ... علے یه طلبه ساده بود ... مے ترسیدم ازش چیزے بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزے بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمے گذاشت ... مطمئن بودم هر کارے برام مے کنه یا چیزے برام مے خره ... تمام توانش همین قدره ... علے الخصوص زمانے که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توے چشم هاش جمع شد ... دیگه نمے گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در مے آورد ... مدام سرش غر مے زد که تو دارے این رو لوسش مے کنے ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدے سوارت میشه ...😏 اما علے گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو مے کردم که وقتے برمے گرده ... با اون خستگے، نخواد کارهاے خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدے، حتے پدرم، چیزے نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ... 9 ماه گذشت ... 9 ماهی که براے من، تمامش شادے بود ... ☺️ اما با شادے تموم نشد ... وقتی علے خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادے خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتے فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... --لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانے هم می خواے؟ ...😡🤨 و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پاے تلفن خشکش زده بود ...😳 و زیرچشمے با چشم هاے پر اشک بهم نگاه مے کرد ... ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹  مادرم بعد کلے دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علے و خانواده اش بود ... 😢 و مے خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد هاے اونها باشم ... هنوز توے شوک بودم که دیدم علے توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... 😭 نمے تونستم جلوے خودم رو بگیرم ... خنده روے لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه مے کرد ...😳 چقدر گذشت؟ نمے دونم ... مادرم با شرمندگے سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علے آقا ... دختره ...😔 نگاهش خیلے جدے شد ... هرگز اون طورے ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... --حاج خانم، عذرمے خوام ولے امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ... مادرم با ترس ... در حالے که زیرچشمے به من و علے نگاه مے کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توے بغلش ... دیگه اشک نبود... با صداے بلند زدم زیر گریه ...😭 بدجور دلم سوخته بود ...😔 - خانم گلم ... آخه چرا ناشکرے مے کنے؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... 😊 خدا به هر کے نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...☺️ و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر مے شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صداے من داره از ترس سکته مے کنه ... بغلش کرد ... در حالے که بسم الله مے گفت و صلوات مے فرستاد، پارچه قنداق رو از توے صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتے پلک نمے زد ... در حالے که لبخند شادے صورتش رو پر کرده بود ...☺️ دانه هاے اشک از چشمش سرازیر شد ... - بچه اوله و این همه زحمت کشیدے ... حق خودته که اسمش رو بزارے ... اما من می خوام پیش دستے کنم ... مکث کوتاهے کرد ... زینب یعنے زینت پدر ...☺️ پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدے زینب خانم ... و من هنوز گریه مے کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانے ... ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از تولد زینب و بے حرمتے اے که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علے همه رو بیرون کرد ... حتے اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتے اصرارهاے مادر علے هم فایده اے نداشت ... خودش توے خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایے انجام مے داد ... مثل پرستار ... و گاهے کارگر دم دستم بود ... تا تکان مے خوردم از خواب مے پرید ... اونقدر که از خودم خجالت مے کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... 😔 پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش مے برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توے در ایستادم ... فقط نگاهش مے کردم ... با اون دست هاے زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاے زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم هاے پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چے شده؟ ...😢 چرا گریه مے کنے؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست هاے خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چے کار مے کنے هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمے تونستم جلوے اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ... - تو عین طهارتے علے ... عین طهارت ... هر چے بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توے دست تو پاک میشه ... من گریه مے کردم ... علی متحیر، سعے در آروم کردن من داشت...😳 اما هیچ چیز حریف اشک هاے من نمے شد ...😭 ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 زینب، شش هفت ماهه بود ... علے رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز مے کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روے زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن هاے پاے تخته ... 😞 توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالاے سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ...😨 چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توے صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... -- عجب غرقے شده بودے... نیم ساعت بیشتر بالاے سرت ایستاده بودم ...😅 منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... 😔 چهره اش رفت توے هم ... همین طور که زینب توے بغلش بود و داشت باهاش بازے مے کرد ... یه نیم نگاهے بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتے؟ ... من فکر مے کردم خودت درس رو ول کردے ... یهو حالتش جدے شد ... سکوت عمیقے کرد ... مے خواے بازم درس بخونے؟ ... از خوشحالے گریه ام گرفته بود ...😭 باورم نمے شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چے کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخواے کمکت می کنم ... ایستاده توے در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایے رو که مے شنیدم باور نمے کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توے آشپزخونه که علے اشکم رو نبینه ... علے همون طور با زینب بازے مے کرد و صداے خنده هاے زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگیر کارهاے من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلے دوندگے کرد تا سوابقم رو از ته بایگانے آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... 😢 هانیه داره برمے گرده مدرسه ... ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامے ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ...😢 صورت سرخ با چشم هاے پف کرده ... 😡 از نگاهش خون مے بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهے بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو مے بره و میزاره کف دست علے ...😰 بدون اینکه جواب سلام علے رو بده، رو کرد بهش ... -- تو چه حقے داشتی بهش اجازه دادے بره مدرسه؟ ... به چه حقے اسم هانیه رو مدرسه نوشتے؟ ...🤨 از نعره هاے پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... 😭 بلندترین صدایے که تا اون موقع شنیده بود، صداے افتادن ظرف، توے آشپزخونه از دست من بود ... علے همیشه بهم سفارش مے کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علے بدجور ترسیده بود ... علے عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... -- هانیه خانم، لطف مے کنے با زینب برے توے اتاق؟ ... قلبم توے دهنم مے زد ... 😥 زینب رو برداشتم و رفتم توے اتاق ولے در رو نبستم ... از لاے در مراقب بودم مبادا پدرم به علے حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و مے لرزید ...😨 علے همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... -- دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمے داشت و عربده مے کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ...😡 به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعے و قانونے ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه هاے اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونے پدرم مے پرید ...😡 چشم هاش داشت از حدقه بیرون مے زد ... لابد بعدش هم می خواے بفرستیش دانشگاه؟ ...🤨 ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 علے سکوت عمیقے کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم مے پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج مے شد ... - اون وقت ... تو مے خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدے؟ ...😏😠 تا اون لحظه، صورت علے آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدے شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توے خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگارے فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه مے داره و حفظش مے کنه ... ایمانے که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روے چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدے توے حریم خصوصے خانوادگے من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس مے زد ... در حالے که مے لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند دربارے ...در رو محکم بهم کوبید و رفت ...😡 ( راوے داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزے به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادرے بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبے بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمے با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسرے سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمے کردند ... علے برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختے کشید ...) ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علے از زینب نگهدارے مے کرد ... حتے بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس مے خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت مے گرفتیم ...😉 من سعے مے کردم خودم رو زود برسونم ... ولے عموم مواقع که مے رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالے بود ...☺️ حتے وقتے سیب زمینے پخته با نعناع خشک درست مے کرد ... واقعا سخت مے گذشت علے الخصوص به علے ...😞 اما به روم نمے آورد ... طورے شده بود که زینب فقط بغل علے مے خوابید ... سر سفره روے پاے اون مے نشست و علے دهنش غذا مے گذاشت ... صد در صد بابایے شده بود ... گاهے حتے باهام غریبے هم مے کرد ... زندگے عادے و طلبگے ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس مے کردم یه چیزے رو ازم مخفے مے کنه ... هر چے زمان مے گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک مے شد ... مرموز و یواشکے کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلے مهم رو ازم مخفے مے کرد ... شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...😳 زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش مے کرد و مے خندید ... زیر چشمے بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...😉 چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توے چشم هاش ... - نکنه انتظار دارے از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...😒 حسابے جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ...😳 نمے تونستم با چیزهایے که شنیده بودم کنار بیام ... نمے دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگے بود ...😓 از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علے اومد توے اتاق ... با دیدن من توے اون حالت حسابے جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که ندارے ... ترسیدے این همه عرق کردے ... 😨 یا حالت بد شده؟ ... بغضم ترکید ... نمے تونستم حرف بزنم ...😭 خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... مے خواے برات آب قند بیارم؟ ... در حالے که اشک مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علے ... - جان علے؟ ... - مے دونستی چادر روز خواستگارے الکے بود؟ ... لبخند ملیحے زد ...☺️ چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردے و این همه سال به روم نیاوردے؟ ... - یه استادے داشتیم ... مے گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توے نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روے بقیه ببنده ...سکوت عمیقے کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بے قیدے نیست ... تو دل پاکے داشتے و دارے ... مهم الانه ... کے هستے ... چے هستے ... و روے این انتخاب چقدر محکمے... و الا فرداے هیچ آدمے مشخص نیست ... خیلے حزب بادن ... با هر بادے به هر جهت ... مهم براے من، تویے که چنین آدمے نبودے ...😊 راست مے گفت ... من حزب باد و ... بادے به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بے حجاب بودن ... منم یکے عین اونها... اما یه چیزے رو مے دونستم ... از اون روز ... علے بود و چادر و شاهرگم ... ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 علے حسابے جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقے افتاده؟ ...😕 رفتم تو اتاق، سر کمد و علے دنبالم ... از لاے ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علے؟ ...🤨 رنگش پرید ...😰 - تو اونها رو چطورے پیدا کردے؟ ...😥 - من میگم اینها چیه؟ ... تو مے پرسے چطور پیداشون کردم؟ ...🤨😕 با ناراحتے اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان ... شما خودت رو قاطے این کارها نکن ... با عصبانیت گفتم ... یعنے چے خودم رو قاطے نکنم؟ ...🤨  مے فهمے اگر ساواک شک کنه و بریزه توے خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا مے کنه ... 😡 بعد هم مے برنت داغت مے مونه روے دلم ...😞 نازدونه علے به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود...🤦‍♀ اومد جلو و عباے علے رو گرفت ...  بغض کرده و با چشم هاے پر اشک خودش رو چسبوند به علے ...  با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ...😓  بغض گلوے خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...  چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... 😊 اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...😭 - عمر دست خداست هانیه جان ...☺️ اینها رو همین امشب مے برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابے لجم گرفته بود ... - من رو به یه پیرمرد فروختے؟ ...😕 خنده اش گرفت ... 😅 رفتم نشستم کنارش ... - این طورے ببندی شون لو میرے ... بده من می بندم روے شکمم ...😉  هر کے ببینه فکر مے کنه باردارم ...😌 - خوب اینطورے یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چے شد؟ ...🤨 خطر داره ... 😕 نمی خوام پاے شما کشیده بشه وسط ...☺️ توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهے میشه که باردارم ...😊 ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ...سه ماه قبل از تولد دو سالگے زینب ...  دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علے نبود ...😕 اما برعکس دفعه قبل... اصلا علے نیومد ... 😞 این بار هم گریه مے ڪردم ... 😭 اما نه به خاطر بچه اے ڪه دختر بود ...  به خاطر علے ڪه هیچ ڪسے از سرنوشتش خبرے نداشت ... تا یه ماهگے هیچ اسمے روش نگذاشتم ... ڪارم اشک بود و اشڪ ...😔😭 مادر علے ازمون مراقبت مے ڪرد ...  من مے زدم زیر گریه، اونم پا به پاے من گریه مے ڪرد ...  زینب بابا هم با دلتنگے ها و بهانه گیرے هاے ڪودڪانه اش روے زخم دلم نمڪ مےپاشید ...😢  از طرفے، پدرم هیچ سراغے از ما نمے گرفت ...  زمانب هم گفته بود از ارث محرومم ڪرده ...  توے اون شرایط، جواب ڪنڪور هم اومد ... تهران، پرستارے قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبرے نبود ...  هر چند وقت یه بار، ساواڪی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، مے ریختن توے خونه ...😨  همه چیز رو بهم می ریختن ...😣  خیلے از وسایل مون توے اون مدت شکست ...  زینب با وحشت به من مے چسبید و گریه مے کرد ...😭😞 چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولے بعد از یڪے دو روز، ڪتڪ خورده ولم مے ڪردن ... 😥 روزهاے سیاه و سخت ما مے گذشت ...  پدر علے سعے مے ڪرد ڪمڪ خرج مون باشه ولے دست اونها هم تنگ بود ... درس مے خوندم و خیاطے مے ڪردم تا خرج زندگے رو در بیارم ... اما روزهاے سخت ترے انتظار ما رو می ڪشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر ڪلاس نشسته بودم که یهو ساواڪی ها ریختن تو ... 😢 دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ...  اول فڪر می ڪردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...😰 چطور و از ڪجا؟ ...  اما من هم لو رفته بودم ...  چشم باز ڪردم دیدم توی اتاق بازجویے ساواکم ...😥 روزگارم با طعم شڪنجه شروع شد ...  ڪتڪ خوردن با ڪابل، ساده ترین بلایی بود ڪه سرم مے اومد ...😔 چند ماه ڪه گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ...  به خاطر یه شک ساده، ڪارم به اتاق شڪنجه ساواڪ کشیده بود ...😕 اما حقیقت این بود ... همیشه مے تونه بدترے هم وجود داشته باشه ...😞  و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ...  توی اون روز شوم شڪل گرفت ... دوباره من رو ڪشون ڪشون به اتاق بازجویے بردن ...  چشم ڪه باز ڪردم ... علے جلوے من بود ...  بعد از دو سال ...😳  ڪه نمی دونستم زنده است یا اونو ڪشتن ... زخمے و داغون ... جلوے من نشسته بود ...😞 ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 اول اصلا نشناختمش ...😳  چشمش ڪه بهم افتاد رنگش پرید...😨  لب هاش مے لرزید ... چشم هاش پر از اشڪ شده بود... 😭 اما من بے اختیار از خوشحالے گریه مے ڪردم ... 😭 از خوشحالے زنده بودن علے ... فقط گریه مے ڪردم ... 😭 اما این خوشحالے چندان طول نڪشید ...😞 اون لحظات و ثانیه هاے شیرین ...  جاش رو به شوم ترین لحظه هاے زندگیم داد ... قبل از اینڪه حتے بتونیم با هم صحبت ڪنیم ...  شڪنجه گرها اومدن تو ... 😥 من رو آورده بودن تا جلوی چشم هاے علے شڪنجه ڪنن ...😰 علے هیچ طور حاضر به همڪارے نشده بود ... سرسخت و محڪم استقامت ڪرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ... اونها، من رو جلوے چشم هاے علے شکنجه مے ڪردن ... 😔 و اون ضجه مے زد و فریاد مے ڪشید ...  صداے یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمے شد ...😭 با تمام وجود، خودم رو ڪنترل مے ڪردم ... مے ترسیدم ... مے ترسیدم حتے با گفتن یه آخ ڪوچیڪ ...😥  دل علے بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علے التماس مے ڪردم ... و ته دلم خدا خدا مے گفتم ... نه براے خودم ... نه براے درد ... نه براے نجات مون ...  به خدا التماس مے ڪردم به علے ڪمڪ کنه ... 😭 التماس مے ڪردم مبادا به حرف بیاد ...😭  التماس مے ڪردم ڪه ... بوے گوشت سوخته بدن من ... ڪل اتاق رو پر ڪرده بود ... ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ثانیه ها به اندازه یڪ روز ... و روزها به اندازه یڪ قرن طول مے ڪشید ... ما همدیگه رو مے دیدیم ... اما هیچ حرفے بین ما رد و بدل نمے شد ...😔  از یڪ طرف دیدن علے خوشحالم مے ڪرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شڪنجه هاے سخت تر بود ...😢  هر چند، بیشتر از زجر شڪنجه ...  درد دیدن علے توے اون شرایط آزارم مے داد ...😞  فقط به خدا التماس مے ڪردم ... - خدایا ... حتے اگر توے این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علے ڪمڪ کن طاقت بیاره ... علے رو نجات بده ...😥 بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرڪت هاے مردم ...  شاه مجبور شد یه عده از زندانے هاے سیاسے رو آزاد ڪنه ... منم جزء شون بودم ...از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینڪه روے پاهام بایستم رو نداشتم ...  تمام هیڪلم بوی ادرار ساواڪی ها ... و چرڪ و خون مے داد ...😕 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علے، به هزار زحمت اونها رو آوردن توے بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ...  علے زنده است ... من، علے رو دیدم ... علے زنده بود ... بچه هام رو بغل ڪردم ... فقط گریه مے ڪردم ... همه مون گریه مے ڪردیم ...😭😭 ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 شلوغے ها به شدت به دانشگاه ها ڪشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود ڪه نفهمیدن یه زندانے سیاسے برگشته دانشگاه ...  منم از فرصت استفاده ڪردم... با قدرت و تمام توان درس مے خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادے تمام زندانے هاے سیاسے همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینے فرار شاه ... با آزادے علے همراه شده بود ... صداے زنگ در بلند شد ... در رو ڪه باز ڪردم ... علے بود ...😍 علے 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😢 چهره شڪسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ...  با موهایے ڪه مے شد تارهای سفید رو بین شون دید ...  و پایے ڪه مے لنگید ...😔 زینب یڪ سال و نیمه بود ڪه علے رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...  حالا زینبم داشت وارد هفت سال مے شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علے غریبے مے ڪرد ...  مے ترسید به پدرش نزدیڪ بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توے حال و هواے خودم نبودم ...  نمی فهمیدم باید چه ڪار ڪنم ... به زحمت خودم رو ڪنترل مے ڪردم ...دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف مے ڪردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایے برگشته خونه ...علے با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتے نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ...  مریم خودش رو جمع ڪرد و دستش رو از توے دست علے ڪشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایے اومده ... علے با سر بهم اشاره ڪرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش مے لرزید ...  دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتے براے ڪنترل اشڪ هام نداشتم ...😭  صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علي جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت ڪرد توے بغل علے ... بغض علے هم شڪست ... محڪم زینب رو بغل ڪرده بود و بے امان گریه مے ڪرد ...😭 من پاے در آشپزخونه ... زینب توے بغل علے ... و مریم غریبے ڪنان ...  شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شڪل مے گذشت ...😞 بدترین لحظه، زمانے بود ڪه صداے در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علے، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علے گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علے افتاد از هوش رفت ...😢 علے من، پیر شده بود ...😔 ادامه دارد به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 روزهاے التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... اما هنوز دولت جایگزین شاه، سر ڪار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملڪت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...  حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😞 علے با اون حالش ... بیشتر اوقات توے خیابون بود ...  تازه اون موقع بود ڪه فهمیدم ڪار با سلاح رو عالے بلده ... ☺️ توی مسجد به جوان ها، ڪار با سلاح و گشت زنے رو یاد مے داد... پیش یه چریڪ لبنانے ... توے کوه هاے اطراف تهران آموزش دیده بود ... اسلحه مے گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توے خیابون ها گشت مے زد ...😢 هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش مے شد ...  اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادے مثل علے بود ... و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توے خیابون ...  مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز مے ڪردیم ...  اون روزها اصلا علے رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرڪت امام ...  همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊 ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با اون پاے مشڪل دارش، پا به پای همه ڪار می ڪرد ...  برمے گشت خونه اما چه برگشتنے ... 😕 گاهے از شدت خستگے، نشسته خوابش مے برد ... می رفتم براش چاے بیارم، وقتی برمے گشتم خواب خواب بود ...  نیم ساعت، یه ساعت همون طورے مے خوابید و دوباره مے رفت بیرون ...😢 هر چند زمان اندڪی توے خونه بود ...  ولے توے همون زمان ڪم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... ☺️ هر چند خاطره اے ازش نداشت اما حسش نسبت به علے ... قوے تر از محبتش نسبت به من بود ... توے التهاب حڪومت نوپایے ڪه هنوز دولتش موقت بود ...  آتش درگیرے و جنگ شروع شد ... ڪشوری ڪه بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ...  ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم مے چشید ... 😔 و علے مردی نبود ڪه فقط نگاه ڪنه ... و منم ڪسی نبودم ڪه از علے جدا بشم ... سریع رفتم دنبال ڪارهاے درسیم ... تنها شانسم این بود ڪه درسم قبل از انقلاب فرهنگے و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهاے طرحم شدم ...  اون روزها ڪمبود نیروے پزشڪے و پرستارے غوغا مے ڪرد ... ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 اون شب علے مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوے در استقبالش ...😊 بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توے آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته اے؟ حسابے جا خوردم ... من ڪه با لبخند و خوشحالے رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز ڪردم و زل زدم بهش... 😳 خنده اش گرفت ...😁 - این بار دیگه چرا اینطورے نگام مے کنے؟ ...😅 - علے ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو مے خونے؟ ...🤨 صداے خنده اش بلندتر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز مے خندید ... - قسم خوردن ڪه خوب نیست ... ولی بخواے قسمم مے خورم ... 😅 نیازے به ذهن خونے نیست ... روی پیشونیت نوشته ... رفت توے حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روے پا بایستم ...😕 با چایے رفتم ڪنارش نشستم ... - راستش امروز هر ڪار ڪردم نتونستم رگ پیدا ڪنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچڪی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه مے ڪردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینڪه ناراحتے نداره ... 😉 بیا روے رگ هاے من تمرین کن ... - جدے؟😳 لاے چشمش رو باز ڪرد ... - رگ مفته ... جایے هم ڪه براے در رفتن ندارم ...😅 و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط ڪار جا زدے، نزدے ...😉 و با خنده مرموزانه اے رفتم توے اتاق و وسایلم رو آوردم ... ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹   بیچاره نمے دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهاے مختلف توے خونه داشتم ...😁 با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه اے ڪرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنے مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...😅 ڪارم رو شروع ڪردم ... یا رگ پیدا نمی ڪردم ... یا تا سوزن رو مے کردم توے دستش، رگ گم مے شد ...😕 هے سوزن رو مے ڪردم و در میے آوردم ... می انداختم دور و بعدے رو برمے داشتم ... 🤦‍♀ نزدیک ساعت 3 صبح بود ڪه بالاخره تونستم رگش رو پیدا ڪنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالے داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...😍 یهو دیدم زینب توے در اتاق ایستاده ...😢 زل زده بود به ما ... با چشم هاے متعجب و وحشت زده بهمون نگاه مے ڪرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزے نیست ...😅 انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزے نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردے ... اون وقت میگے چیزے نیست؟ ... تو جلادے یا مامان مایے؟ ...😡 و حمله کرد سمت من ... علے پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محڪم بغلش ڪرد... - چیزے نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...😉 سعی مے ڪرد آرومش ڪنه اما فایده اے نداشت ... محڪم علے رو بغل ڪرده و براے باباش گریه مے ڪرد ... حتے نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو ڪار شده بودم ڪه اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علے ... سوراخ سوراخ ...😢 ڪبود و قلوه ڪن شده بود ... ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 تا روز خداحافظے، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ...😕  تلاش هاے بے وقفه من و علے هم فایده اے نداشت ... علے رفت و منم چند روز بعد دنبالش ...  تا جایے ڪه مے شد سعے کردم بهش نزدیک باشم ... لیلے و مجنون شده بودیم ... اون لیلاے من ... منم مجنون اون ... روزهاے سخت توے بیمارستان صحرایے یڪے پس از دیگرے مے گذشت ...  مجروح پشت مجروح ... ڪم خوابے و پر کارے ... تازه حس اون روزهاے علے رو مے فهمیدم ڪه نشسته خوابش مے برد ... من گاهے به خاطر بچه ها برمے گشتم اما براے علے برگشتے نبود ...  اون مے موند و من باز دنبالش ... بو مے ڪشیدم ڪجاست ... تنها خوشحالیم این بود ڪه بین مجروح ها، علے رو نمے دیدم ...☺️  هر شب با خودم مے گفتم ... خدا رو شڪر ...  امروز هم علے من سالمه ...  همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شڪنجه، مجروح هم بشه ...😢 بیش از یه سال از شروع جنگ مے گذشت ...  داشتم توے بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض مے ڪردم ڪه یهو بند دلم پاره شد ...😥  حس ڪردم یڪی داره جانم رو از بدنم بیرون مے ڪشه ... زمان زیادے نگذشته بود ڪه شروع ڪردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیڪ غروب ادامه داشت ...  و من با همون شرایط به مجروح ها مے رسیدم ...  تعداد ما ڪم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر مے شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علے افتاد ...😨 یه گوشه روے زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...😰 ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با عجله رفتم سمتش ... خیلے بے حال شده بود ... 😥 یه نفر، عمامه علے رو بسته بود دور شڪمش ...  تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ...😰  عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ... چشم هاے بی رمقش رو باز ڪرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختے ڪار مے ڪرد ... - برو بگو یکے دیگه بیاد ... بے توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم ڪه بازش ڪنم ...  دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... - میزاری ڪارم رو بڪنم یا نه؟ ...😠 مجروحی ڪه ڪمی با فاصله از علے روے زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بڪن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط ڪرده ... من زنشم ... 😡 دردش اینجاست ڪه نمے خواد من زخمش رو ببینم ...😕 محڪم دست علے رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره ڪردم ... تازه فهمیدم چرا نمے خواست زخمش رو ببینم ...😨 علے رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش ڪردم ...😭  مجروح هایے با وضع بهتر از اون، شهید شدن ...😢  اما علے با اولین هلے ڪوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توے بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها براے یه پدر و مادر ...  یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علے بودن ... جبهه پر از علے بود ... ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بیست و شش روز بعد از مجروحیت علے، بالاخره تونستم برگردم ...  دل توے دلم نبود ...😞  توی این مدت، تلفنے احوالش رو مے پرسیدم ... اما تماس ها به سختے برقرار مے شد ... کیفیت صداے بد ... و کوتاه ...😕 برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ...  علے حالش خیلے بهتر شده بود ...  اما خشم نگاه زینب رو نمے شد ڪنترل کرد ... به شدت از نبود من ڪنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتے مے خواے بابا رو سوراخ سوراخ ڪنے و روش تمرین ڪنے، میاے ...😡  اما وقتے باید ازش مراقبت کنے نیستے ...😒 خودش شده بود پرستار علے ... نمے گذاشت حتے به علے نزدیڪ بشم ...  چند روز طول ڪشید تا باهام حرف بزنه ...  تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علے بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روے علے آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردے؟ ...🤨  من نگهش داشتم... تنهایے بزرگش ڪردم ... 😠 ناله هاے بابا، باباش رو تحمل ڪردم ...  باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا مے ڪنه ...😡 و علے باز هم خندید ... 😄 اعتراض احمقانه اے بود ... 🤦‍♀ وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علے شده بودم ...😅☺️ ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ...  علے هم تازه راه افتاده بود و دیگه مے تونست بدون ڪمڪ دیگران راه بره ... اما نمے تونست بیڪار توے خونه بشینه ...  منم براے اینڪه مجبورش ڪنم استراحت ڪنه ...  نه مے گذاشتم دست به چیزے بزنه و نه جایے بره ... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ...  همه چیز تا این بخشش خوب بود ...😊  اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ...😢  هم ناغافلی سر و ڪله چند تا از رفقاے جبهه اش پیدا شد ... پدرم ڪه دل چندان خوشے از علے و اون بچه ها نداشت ...😕  زینب و مریم هم ڪه دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ...  دیگه نمے دونستم باید حواسم به ڪی و ڪجا باشه ...😣 مراقب پدرم و دوست هاے علے باشم ... یا مراقب بچه ها ڪه مشڪلے پیش نیاد ... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو ڪنترل ڪنم ... و زینب و مریم رو دعوا ڪردم .... و یڪی محکم زدم پشت دست مریم...😡 نازدونه هاے علی، بار اولشون بود دعوا مے شدن ...  قهر ڪردن و رفتن توے اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ... توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ...😥  هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علے اومد ...  قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... ☺️ بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 علے به ندرت حرفے رو با حالت جدے مے زد ...  اما یه بار خیلے جدے ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نڪنم...  به شدت با دعوا ڪردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه ڪارش رو با صبر و زیرڪی پیش مے برد ... تنها اشڪال این بود ڪه بچه ها هم این رو فهمیده بودن ...  اون هم جلوے مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...😢 علے با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمے نگاهے بهم انداخت ...  نیم خیز جلوے بچه ها نشست و با حالت جدے و ڪودڪانه اے گفت ... - جدے؟ ... 😳واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...😊 بچه ها با ذوق، بالا و پایین مے پریدن ...  و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف مے ڪردن ... و علے بدون توجه به مهمون ها ... و حتي اینڪه ڪوچڪ ترین نگاهے به اونها بکنه ...  غرق داستان جنایے بچه ها شده بود ... داستان شون ڪه تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با ڪدوم دستش مریم رو زد ...😉 و اونها هم مثل اینڪه فتح الفتوح ڪرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... -با دست چپ ...😌 علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوے همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحے زد ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت مے خوام ...☺️ و بدون مڪث، با همون خنده براے سلام و خوشامدگویے رفت سمت مهمون ها ...  هم من، هم مهمون ها خشڪ مون زده بود ... بچه ها دویدن توے اتاق و تا آخر مهمونے بیرون نیومدن ... منم دلم مے خواست آب بشم برم توے زمین ...😓  از همه دیدنے تر، قیافه پدرم بود ... 😅 چشم هاش داشت از حدقه بیرون مے زد ...😳 اون روز علے ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه ڪرد ...  این، اولین و آخرین بار وروجڪ ها شد ... و اولین و آخرین بار من... ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
سلام. حالا که تصمیم گرفتیم یه تکونی به کانال بدیم و مطالب زیبا و جذاب براتون بزاریم میخوایم یه کانال برای رمان ها بزنیم و ان شا الله کانال جدید رو دنبال کنید که فقط داخل اون کانال قرار میگیره 🆔 @romanmazhabiii لطفا هم این کانال (حسنیه) هم کانال رمان رو به دوستانتون معرفی کنید خیلی ممنون یاعلی