🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_هفتم
بیچاره نمے دونست ...
بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهاے مختلف توے خونه داشتم ...😁
با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه اے ڪرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنے مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...😅
ڪارم رو شروع ڪردم ... یا رگ پیدا نمی ڪردم ...
یا تا سوزن رو مے کردم توے دستش، رگ گم مے شد ...😕
هے سوزن رو مے ڪردم و در میے آوردم ...
می انداختم دور و بعدے رو برمے داشتم ... 🤦♀
نزدیک ساعت 3 صبح بود ڪه بالاخره تونستم رگش رو پیدا ڪنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالے داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...😍
یهو دیدم زینب توے در اتاق ایستاده ...😢
زل زده بود به ما ... با چشم هاے متعجب و وحشت زده بهمون نگاه مے ڪرد ... خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزے نیست ...😅
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزے نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردے ...
اون وقت میگے چیزے نیست؟ ...
تو جلادے یا مامان مایے؟ ...😡
و حمله کرد سمت من ...
علے پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ...
محڪم بغلش ڪرد...
- چیزے نشده زینب گلم ...
بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...😉
سعی مے ڪرد آرومش ڪنه اما فایده اے نداشت ...
محڪم علے رو بغل ڪرده و براے باباش گریه مے ڪرد ... حتے نگذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ...
اونقدر محو ڪار شده بودم ڪه اصلا نفهمیدم ...
هر دو دست علے ... سوراخ سوراخ ...😢
ڪبود و قلوه ڪن شده بود ...
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』