#رمان_مدافع_عشق_قسمت28
#هوالعشـــق:
_ فکر کنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی! اما من مصــــمم بودم برای اینکه بدانم چطور اســــت که تعداد روزهای ســــپری شــــده در خاطر تو
بهترمانده تا من!
_ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی..
_ میخوای بدونی چرا؟...
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویــی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!... حدسشومیزدم! جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.
دستت را سمت صورتم مےاوری ، چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد. توعلی اکبر منی؟
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات اهسته پایین می آید و روی پیرهنت میچکد به من من می افتم
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات..
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلندمیشوی و از اتاق میدوی بیرون.
با نگرانی روی تخت مینشینم...
*
موتورت راداخل حیاط هل میدهی و من کنارت
هسته داخل می ایم..
_ علی مطمعنی خوبی؟...
_ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشب تا صبح کـتاب میخوندم!
با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویــی..
_ من هر چی گـفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشــــوی و بعدهم هال...
یا شــــاید بهتر اســــت بگویم ســــمت اتاق بازجویــی!! زهرا خانوم لبخندی ســـــاختگی بمن میزند و
میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی گـفت؟
دستم را بالامیگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد.
چندقدم سمتم می اید و شانه هایت را میگیرد..
_ بیا بشین کنار من..
و اشـــاره میکندبه کاناپه ســـورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشـــینم و تو ایســـتاده ای در انتظار ســــوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق
بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید..
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشوبگو
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند..
_ بمن دروغ نگوهمین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایــی که گـفتید... چیزایــی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟
از استرس دستهایم یخ زده. میترسم بویــی ببرد. دستم را ازدستش بیرون میکشم.
اب دهانم را قورت میدهم
_ بله! میخواد بره...
تو چندقدم جلومی ایی و میپری وسط حرف من
_ ببین مادر من! بزار من بهت...
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت!
رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ توام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گفتی توی حرفات قول و قرار. چه قول و قراری باهم گذاشتی مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد!
_ ما...ما... هیچ قول و قراری.. فقط....فقط روز خواستگاری...روز..
تو بازهم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویــی..
_ چیزی نیست مادر من!چه قول و قراری اخه!؟
_ علی!!! یکباردیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
* @gordane118 ✨🍃