#داستان_شهدایی📝
هنگامصحبتبا نامحرم
سرش را بالا نمۍگرفت؛
حجب و حیا در چهرهاش موج میزد . وقتۍ براۍ ڪمڪ
بہ مغازه پدرش مۍرفت اگر خانمۍ
وارد میشد؛
ڪتابۍ در دست میگرفت و سرش را بالا نمۍآورد و میگفت :
پدرجان ، شما جواب بده..!
#شهیدسیدمجتبۍٰعلمداࢪ🌿'-
『🌙 @Gordane118 ○°.』
..🕊✨..
.﷽.
#داستان_شهدایی📝
سرچند قسمت از مطالب مجلہی سوره انتقاد تندی نسبت بہ #سیدمرتضۍ داشتم .
با ناراحتی رفتم خانہ و قصد داشتم دیگر همڪاری نڪنم؛
پلڪ ڪہ روۍهم گذاشتم #حضرتزهرا.س. را خواب دیدم ، سہ بار از سید گلہ ڪردم و هر سہ بار حضرت فرمود :
#باپسرمنچہڪاردارۍ؟!
بعد از مدتۍ نامہای از سید برایم رسید؛
نوشتہ بود " یوسفجان! دوستتدارم؛ هرجایی ڪہ میخواهۍ بروی برو . ولیبدان..
براۍ من پارتۍبازی شده و اجدادم هوایم را دارند..!
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#داستان_شهدایی📝
#تلنگـــــر🖇💔
بہبیان#کمیل
یکیازشھداےمدافعحرمبود
داعشیهادورشزدن
تاتیرداشتباتیرجنگید!تیرتمومشد،
سنگ،سنگتمومشد،بامشتولگد💔
داعشیهانیتکردهبودنزندهبگیرنش...
همونموقعحاجقاسمهمتویمنطقهبود...
خلاصهاینقدریاینبچهروزدنتادیگهبدنشکمآورد💔
دستازدعواکشیدواسیرشد
ولییکلحظهسرشوازترسپاییننیاورد✌️🏻💔
تشنهبود!
آبجلوشمیریختنروزمین...😓
فهمیدنحاجقاسمتویمنطقس ...
برااینکهروحیهحاجقاسمُوبچههاشرو خراب کنن،بیسیمرضااسماعیلیروگرفتن جلودهنرضاوچاقوگذاشتنزیرگردنشکم کمبرااینکهزجرکششکنن
آرومآرومشروعکردنبهبریدنسرش😭😭وبشمیگفتنحضرتزینب س فوشبده پشت بیسیم..😤😭💔
ببیناینقدریواشیواشبریدنکه ۴۵ دقیقهطولکشید.... 😱😭💔
ولیازاولشتالحظه ایکهصدایخِرخِرگلو آمد💔
اینپسرفقطچندتاکلمهمیگفت:
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
«اصلامنآمدمجونمبدم؛اصلامنآمدم فدابشمبراحضرتزینب؛اصلامنآمدم
سرمرو بدم؛یاعلی'ع'یامولایازهرا'س'..»
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
میگنحاجقاسمعیناین۴۵دقیقهروگریه میکردکهپشتبیسیمگوشمیداد ....
بعدمسررضاروگذاشتنجعبهوفرستادنبرا حاجقاسم😓💔
『🌙 @Gordane118 ○°.』