eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
42 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
: پتوراڪنار میزنم،چشمهایم را ریزو به ساعت نگاه میڪنم. "سه نیمه شب"! خوابم نمیبرد... نگران حال پدر بزرگم.. زهراخانوم اخرکار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت... بخود میپیچم... دستشویـےدر حیاط و من از تاریڪـےمیترسم! تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفـــــــےبه تنم میندازد. بلندمیشوم ، شالم را روی سرم میندازمو با قدم های آهسته از اتاق فاطمه خارج میشوم.در اتاقت بسته است.حتمن آرام خوابیده ای ! یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سرمیگذارم. اقا سـجادبعداز شـام برای انجام باقــــــــــےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوسـتانش به مسـجدرفت. توو علےاصغردر یڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه،ڪوتاه و بلند اطرافم تڪان میخورند. قدم هایم را تندترمیڪنم و وارد حیاط میشوم. چند مترفاصله هس یا چندکیلومتره؟؟ زیرلب ناله میڪنم: ای خدا چقد من ترسوام...! ترس از تاریڪےرا ازڪودڪےداشتم. چشم هایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسر جا میخڪوبم میڪند! *** صدای پچ پچ... زمزمه!!... "نکنه... جن"!!! از ترس به دیوار میچسبم و سعےمیڪنم اطرافم رادرآن گنگـے و سیاهـےرصدڪنم! اما هیچ چیزنیست جز سایه حوض،درخت و تخت چوبـے!! زمزمه قطع میشودو پشت سرش صدایـےدیگر... گویـےڪسےداردپا روی زمین میڪشد!!! قلبم گروپ گروپ میزند، گیج از خودم میپرسم: صدا از چیهه!!!! سرم را بـےاختیار بالا میگیرم... روی پشت بام. سایه یڪ مرد!!! ایستاده و بمن زل زده!! نفسم در سینه حبس میشود. یڪ دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!! بـےاختیار با یڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم و سمت در میدوم!! صدای خفه در گلویم را رها میڪنم: دززززدددد...دزدرو پشت بومهه..!!!دزدد..!! خودم را از پله ها بالا میڪشم !گریه و ترس با هم ادغام میشوند.. _ دزد!!! در اتاقت باز میشود و تو سراسیمه بیرون مـےایی !!! شوڪه نگاهت را به چهره ام میدوزی!! سمتت می ایم و دیوانه وار تڪرار میڪنم:دزددد...الان فرااار میڪنههه _ کو!! به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم: رو... رو... پش... پشت... بوم..م.. فاطمه و علـےاصغرهردو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـےایند.. و تو با سرعت ازپله ها پایین میدوی.. نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』