#رمان_مدافع_عشق_قسمت15
#هوالعشــــق:
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی از رضایت مےزنم. روسری سورمه ای رنگم را لبنانـــےمےبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم! صدای
ِافِ اِف و این قلب من اسـت ڪه مےایســتد! سـمت پنجره میدوم، خم میشــوم و توی ڪوچه را نگاه میڪنم. زهراخانوم جعبه شــیرینی
رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است!
فاطمه مدام ورجه و ورجه میڪند!
"اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه"
نگاهم دنبال توسـت! از پشـت صـندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی و قرمزبیرون
مے
اوری. چقدر خوشتیپ
شده ای...
قلبم چنان در سینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند
ان رادر حلقم بوضوح ببیند!
***
سرت پایین است و با گلهای قالی ور میروی! یک ربع است که همینجور ساکتو سربه زیری!
دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم
بالاخره بعداز مکث طولانـےمیپرسی:
من شروع ڪنم یا شما؟
_ اول شما!
صدایت را صاف و آهسته شروع میڪنـے
_ راستش... خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یا نه!
ممکنه بعدازین جلسه هر اتفاقی بیفته... خب... من بخاطر اونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم...
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب."ِمن وِمن میڪنی"
_ من مدتهاســــــت تصــــــمیم دارم برم جنگ!.. برای دفاع! پدرم مخالفت میڪنه.. و به هیچ عنوان رضــــــایت نمیده. از هر دری وارد شــــــدم.
خب... حرفش اینکه...
با استرس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم! بعد برم. یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما.... نمیدونم!!
جســـارته این حرف،اما... من میخوام کمکم کنید.... حس میکردم رفتار شـــما با من یطور خاصــه. اگر اینقدر زود اقدام کردم... برای این
بودکه میخواستم زودبرم.
" گیج و گنگ نگاهت میکنم".
_ ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید... میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه... موقت!
اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
_ اینطوری اسمن،عرفا و شرعا همه ما رو زن و شوهرمیدونن..
_ اما... من میرم جنگ و ...
و شما میتونید بعداز من ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته... نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه. میشه گـفت برای
اشنایــی بوده و بهم خورده!! یچیزمثل ازدواج سوری
" باورم نمیشوداین همان علـــےاکبراست!دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم... ترس ازینڪه چقدربا
ان چیزی که از تو در
ذهنم داشتم فاصله داری"!!
_ شایدفکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیرپا بزارم و بالابرم! اما نه.!
من فقط کمک میخوام.
گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم
یک ماهه که درگیر این مسعله ام!.. که اگربگم چی میشه!؟؟؟
دردلم میگویم چیزی نشد... تنها قلب من شکست!...اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تومیخواهےاز قفس بپری! پدرت بالت رابسته! و من شرط رهایـےتوام...!
ذهنم
انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟... حق دارید هر چی میخواید بگید!!... ازدواج کردن بدنیست!
فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد... زن و بچم تنها بمونن.
درسته خدا بالا سر شونه! اما خیلـےسخته... خیلی...!
من که قصدموندن ندارم چرا چندنفرم اسیر خودم کنم؟؟
نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت را خفه میکند! شوکه نگاهم میکنی!
این اولین بار است که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزم!
بخودت می ایی و نگاهت را میگردانـے.
جواب میدهیـ:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے! اما... چه میشود عشق من درسینه ات باشد و بعدبپری "
گویـےحرف دلم را از سڪوتم میخوانـے...
_ من اگر ڪمڪ خواستم... واقعا کمک میخوام! نه یه مانع!.... از جنس عاشقـے!
" بـےاختیار لبخندمیزنم...
نمیتوانم این فرصت را ازدست بدهم.
شــــــاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید
#دختر_تو چقـدراحمقی... اما... اما من
فقط این را درک میکنم! که قرار اســــــت
مال من باشـے!!... شاید کوتاه... شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتر است بگویم
من تورا به جان میخرم!!
#حتی_سوری
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』