eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
42 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
: نفس هایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگرمانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت را باز میڪنے... قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی... _ چیکار میکردی! ِمن ِمن میکنم.... _من....دا...داش...داشتم... میپری بین نفس های بشماره افتاده ام: _ میخواستم برم پایین گـفتم مامان شک میکنه... تو اخه چرا!... نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو!؟ از ترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده... _ اخه چرا...! چرا اذیت میکنی... بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را ترمیڪند.. _ چون... چون دوست دارم! بغضـم میترکد و مثل ابربهاری شـروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم را میگیری و فشار میدهی _ گریه نکن.. توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهی _ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه.. یک لحظه نگاهش میکنم.. _ برات مهمه؟... اشکای من!؟ _ درسته دوست ندارم ... ولی... آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالابس کن زیر لب تکرار میکنم. _ دوسم نداری.. و هجوم اشک ها هرلحظه بیشتر میشود. _ میشه بس کنی... صدات میره پایین! دستم را ازدستت بیرون میکشم _ مهم نیست. بزار بشنون! پشـتم را بهت میکنم و روی تختت مینشـینم.دســت بردار نیســتم ... حالامیبینی! میخوای جونموبگیری مهم نیسـت تاتهش هسـتم. می ابے سمتم که چندتقه به در میخورد: _ چه خبره!؟.. علی؟ریحان؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید هل میکنی،پشت در میروی و ارام میگویـے.. _ چیزی نیست... یکم ریحان سردرد داره! _مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟ _ نه!... توبرو بخواب. من مراقبشم! پوزخندمیزنم: _ اره! مراقبمے! چپ چپ نگاهم میڪنے. فاطمه دوباره میگوید: _باشه مزاحم نمیشم... فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه... اگر چیزی شد حتمن صدام ڪن! _ باشه! شب خوش! چندلحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود! باڪلافگےموهایت را چنگ میزنے،همان جا روی زمین مےنشینےو به در تڪیه میدهے. *** چادرم را سرمیڪنم،به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم: _ مامان زهرااا!.. مامان زهرااا!! اقاعلےاڪبرکجاست!؟ زهراخانوم از شپزخانه جواب میدهد _اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره. میخوادبره حوزه! در آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم و با لحن لوس میگویم: _آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟ _ کجا؟بیا صبحانت رو بخور! _ نه دیگه کلاس دارم باید برم. _ عه؟!خب پس به علےبگو برسونتت! _ چشم مامان ! فعلا خدافظ! و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید: _ اووو...کجا این وقت صبح! _ کلاس دارم _ خب صبر کن با هم بریم! _ نه دیگه میرسونن منو و لبخند پررنگے میزنم. _آهااااع! توراه خوش بگذره پس... و چشــــــمک میزند. جلوی در میرومو به چپو راســـــت نگاه میکنم. میبینمت که داری موتورت را تا ســــــرکوچه کنارت میکشــــــے. بےاراده لبخندمیزنم ودنبالت مےایم... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』