#رمان_مدافع_عشق_قسمت21
#هوالعشـق:
نفس هایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگرمانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت را باز میڪنے...
قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی...
_ چیکار میکردی!
ِمن ِمن میکنم....
_من....دا...داش...داشتم...
میپری بین نفس های بشماره افتاده ام:
_ میخواستم برم پایین گـفتم مامان شک میکنه... تو اخه چرا!... نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو!؟
از ترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده...
_ اخه چرا...! چرا اذیت میکنی...
بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را ترمیڪند..
_ چون... چون دوست دارم!
بغضـم میترکد و مثل ابربهاری شـروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم را میگیری و
فشار میدهی
_ گریه نکن..
توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهی
_ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه..
یک لحظه نگاهش میکنم..
_ برات مهمه؟... اشکای من!؟
_ درسته دوست ندارم ... ولی... آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالابس کن
زیر لب تکرار میکنم.
_ دوسم نداری..
و هجوم اشک ها هرلحظه بیشتر میشود.
_ میشه بس کنی... صدات میره پایین!
دستم را ازدستت بیرون میکشم
_ مهم نیست. بزار بشنون!
پشـتم را بهت میکنم و روی تختت مینشـینم.دســت بردار نیســتم ... حالامیبینی! میخوای جونموبگیری مهم نیسـت تاتهش هسـتم.
می ابے سمتم که چندتقه به در میخورد:
_ چه خبره!؟.. علی؟ریحان؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید
هل میکنی،پشت در میروی و ارام میگویـے..
_ چیزی نیست... یکم ریحان سردرد داره!
_مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟
_ نه!... توبرو بخواب. من مراقبشم!
پوزخندمیزنم:
_ اره! مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے. فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم... فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه... اگر چیزی شد حتمن صدام ڪن!
_ باشه! شب خوش!
چندلحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
باڪلافگےموهایت را چنگ میزنے،همان جا روی زمین مےنشینےو به در تڪیه میدهے.
***
چادرم را سرمیڪنم،به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
_ مامان زهرااا!.. مامان زهرااا!! اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم از شپزخانه جواب میدهد
_اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.
میخوادبره حوزه!
در آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم و
با لحن لوس میگویم:
_آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانت رو بخور!
_ نه دیگه کلاس دارم باید برم.
_ عه؟!خب پس به علےبگو برسونتت!
_ چشم مامان ! فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید:
_ اووو...کجا این وقت صبح!
_ کلاس دارم
_ خب صبر کن با هم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو
و لبخند پررنگے میزنم.
_آهااااع! توراه خوش بگذره پس...
و چشــــــمک میزند. جلوی در میرومو به چپو راســـــت نگاه میکنم. میبینمت که داری موتورت را تا ســــــرکوچه کنارت میکشــــــے. بےاراده لبخندمیزنم ودنبالت مےایم...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』