eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
42 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
: روی صندلی خشک و سردراه ان جا به جا میشوم و غرولندمیکنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: _ چته از وختی نشستی هی غرمیزنی. پدرم که در حال بازی با گوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید _ خب غرغر ازدوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم را ازهردویشـان میدزدمو به ورودی ایسـتگاه نگاه میکنم.دلشـوره به جانم افتاده " نکندنرسـندو ما تنها برویم" از اسـترس گوشـه روسـری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و باز میکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم از جا بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد: _ کجا؟ _ میرم آب بخورم _ وا اب که داریم تو کیف منه! _ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ _ نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار آهسته چشم میگویم و سمت بسردکن میروم اما نگاهم میچرخددر فکراینکه هر لحظه ممکن است برسید. به آبســـــردکن میرســـــم یک لیوان یکبارمصــــــرف را پر ازاب خنک میکنم و برمیگردم. حواســــــم نیســــــت و ســــــرم به اطراف میگردد که یک دفعه به چیزی میخورمو لیوان ازدستم می افتد.. _ هووی خانوم حواست کجاست!؟ روبه رو را نگاه میکنم مردی قد بلند و چهارشــــــانه با پیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیســــــش کرده بود! بلیط هایــی که در دســــــت چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صورتم میکشم، خم میشوم وهمانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده! ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و در حالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد: _ همینه دیگه! گند میزنید بعد میگید ببخشید. دردلم میگویم خب چیزی نیست که... خشک میشه! اما فقط میگویم _ بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که ارایش روی صـــــورتش ماســـــیده و موهای زردرنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!! دلش از جای دیگر پراست! سرم را پایین میندازم که از کنارش رد شوم که دوباره میگوید _ چادریین دیگه! یه ببخشید وسرتونومیندازیدپایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار اخر نگاهش میکنم _ در حد خودتون صحبت کنید اقا!! صورتش را جمع میکندو زیرلب ارام میگویدبرو بابادهاتی! از پشـت همان لحظه دسـتی روی شـانه اش مینشـیند. برمیگردد و با چرخشــش فضــای پشــتش را میبینم. تو!! با لبخند و نگاهی ارام،تن صدایت را به حداقل میرسانی... _ یه چند لحظه!! مرد شانه اش را کنار میکشدو با لحن بدی میگوید _ چندلحظه چی؟ حتمن صاحابشی! _ مگه اسباب بازیه؟... نه اقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکـتون کنم! خانومم هستن.. _ برو اقا! برو بحدکافی اسباب بازی گونی پیچت گندزدبه اعصابم... ببین بلیطارو چیکار کرد! نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشــــود. اما تو ســـردو تلخ نگاهت را به چهره مردمیدوزی. دســــت راســــتت را بالامی اوری ســــمت دکمه اخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و در یک چشـــم بهم زدن انگشـــتت را در فضـــای خالی بین دودکمه میبری و با فشـــار انگشـــتت دو دکمه اول را میکنی !! مرد شوکه نگاهت میکند. با حفظ خونسردیت سمت من می ایی و با لبخندمعناداری میگویـے _ خواستم بگم این دو تادکمه رو مادهاتیا میبندیم! بهش میگن یقه اخوندی اینجوری خوشتیپ تری! این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی!! بازوی مرا میگیری و بدنبال خودمیکشی. مرد عصبی داد میزند وایسا بینم! و سمتمان می اید. با ترس آستینت را میکشم _ علی الان میکشتت! اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی _ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی و به حراست اشاره میکنی. مرد می ایستد و باحرص داد میزند _ اره اونام از خودتون!! میخندی _ اوهوم! همه دهاتی!! و پشتت به او میکنی ودست مرا محکم میگیری. با تعجب نگاهت میکنم. زیر چشمی نگاهم میکنی _ اولن سالا دومن چیه داری قورتم میدی باچشات؟ _ نترسیدی؟ازینکه... _ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟ _ ترشی؟ _ اره دیگه! مگه منظورت له نیست؟ میخندم. _ اره!ترشی! _ نه! اینا فقط ادا و صدان! _ کارت زشت نبود؟... اینکه دکمشوپاره کردی _ زشت بود! اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم ....الالله الاالله... میزدم... فقط بخاطر یه کلمش... دردلم قند الاسکا میشود!! چقدر روم حساسی!!! باذوق نگاهت میکنم. میفهمی و بحث را عوض میکنی _ اممم... خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم. نگران میشن بیخود. پدرت ایســــــتاده و ســــــیبی را به پدرم تعارف میزند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشــــــســــــته و گرم گرفته. فاطمه هم یه گوشــــــه کنار چمدانش ایستاده و با گوشی ور میرود. پدرم که ما را در چند قدمی میبیند میگوید: _ از تشنگی خفه شدم بابادیگه زحمت نکش دختر... با شرمندگی میگویم _ ببخشید باباجون نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد _ اصن نیووردی؟؟؟... هوش و حواس نمونده که!