eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
42 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
: قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت، تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران، فقط دعایت میکردم. علی اصغر کوچولو به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از اینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم خجالت میکشیدم، پس فقط منتظر ماندم تا بالأخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند. * چنگالم را در ظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یکجا میخورم. فاطمه به پهلویم میزند. _ آروم بابا، همه ش مال توئه! ادای مسخره ای درمیآورم و با دهان پر جواب میدهم. _ دکتر... دیر شده، میخوام برم حرم. _ وا! خب همه قراره فردا بریم دیگه. _ نه. من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته؛ دیگه فرصت زیادی نمونده. فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند. _ بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم. _ اتفاقًا این آقا شیطون پدرسوخته ست که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی. _ وا... بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن! _ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه. یادت میافتم و سالاد را با بغض قورت میدهم. _ باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن. تو تاریکی پیاده نریا! سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین میآیم. در کمد را باز میکنم، لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را میپوشم. روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سر میکنم. فاطمه با موهای به هم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثل ُخلا شدی! اخم میکند و درحالیکه با دستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید. _ ایش... تو زائری یا فوضول؟! زبانم را بیرون میآورم. _ جفتش شلمان خانوم. آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم. از داخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبًا تا آسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه ی کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم؛ شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند؛ اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته میافتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم. آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم. در بخش پذیرش، خانومی شیکپوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید. با قدم های بلند به سمتش میروم. _ سلام خانوم. شبتون بخیر! _ سلام عزیزم، بفرمایید؟ _ یه ماشین تا حرم میخواستم. _ برای رفت و برگشت؟ _ نه فقط ببره. لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های کنار هم چیده شده بنشینم.