#رمان_مدافع_عشق_قسمت32
#هوالعشـــق:
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشـوم. روی تخت دراز کشــیده ای و ســــرم دسـتت را نگاه میکنی. با قدم های اهسته سمت تخت
می آیم و کنارت می ایســتم.
از گوشــه ی چشــمت یک قطره اشــک روی بالشــت ابی رنگ بیمارستان می افتد با ســـر انگشـــتم زیر پلکت راپاک میکنم. نفس عمیق میکشی وهمانطور که نگاهت را اهسته از من میدزدی زیر لب میگویی میگویــی
_ همه چیزوگفت؟...
_ کی؟...
_ دکـتر..!
بسختی لبخندمیزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تاروی سینه ات بالا آمده دست میکشم..
_ این مهم نیست... الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا...
تلخ میخندی
_ میدونی... زیادی خوبی ریحانه!.. زیادی
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری. حرفهایــی که مدتهاست در سینه نگه داشته ای..
_ تو الان میتونی هر کار که دوستداری بکنی... هر فکری که راجب من بکنی درسـته! من خیلی نامردمدکه روز خواسـتگاری بهت
نگـفتم...
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم.. گـفتن با نگـفتنش فرق نداره! بهر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی... یعنی...
بغضت را فرو میخوری.
_ یعنی...بالاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم... وهمه چیز فیلمه...
من ..همون اوایلش پشــیمون شــدم! ازینکه چرا نگـفتم!؟در حالیکه این حق تو بود!... ریحانه!... من نمیدونم با اینهمه حق الناســی که....چجور توقع دارم...منو....
این بار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد ســــخته که فکرکنی قراره الکی الکی بمیری...دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشــــه! میخواستم ....میخواستم
لحظه اخر درد ســرطان جونمو تو دســتاش خفه نکنه!.. ریحانه من دلم یه سـربندمیخواسـت رو پیشـونیم...که به شـعاع چندمیلی متری سوراخ شه!...دلم پرپرزدن تومرز رو میخواست... یعنی...دلم میخواد!
اقدام من برای زوداومدن جلو، بدون فکر و با عجله... بخاطر همین بود. فرصتی نداشــتم... فکر میکردم رفتنم دســـــــت خودمه! ولی
الان... الان ببین چجوری اینجا افتادم... قراربود یک ماه پیش برم...قرار بود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشــــمهایت را میبندی. چقدر برایم شــــنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشــــیدنت ســــخت اســــت. ســــرم را تکان میدهم ودستم را روی موهایت میکشم..
_ چرا اینقدر ناامید... عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام سـخــت نبود! لحظــه ای کــه فهمیــدم بهم نگـفتی... ولی وقتی فکر کردم دیــدم میفهمیــدمم فرقی نمیکرد! بهرحــال تو قرار بود بری... و من پذیرفته بودم! اینکه توفقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
با کناره کـف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...
پیش اقامیتونی حاجتت رو بگیری... میتونی سالمتیت رو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه.... پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم اخرنفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم... حسرت...
میفهمی!؟... بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد... دلم مرد بخدا .... مرد...
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم...
" خدایا....!
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
توکه خبرداری از غصه هرنفسش...
چرا که خودت گـفتی
" نحن اقرب الیه من حبل الورید"...
گ ذشـتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از توبه درون سینه ام به ارث رسیده بودمانع میشدکه همه چیزرا خراب یا وســــــط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبرنداشــــــتندو تواصـــــرارداشــــــتی که هیچ وقت بویــی نبرند.همان روز
درســـت زمان برگشـــت بود،اما تو با یک صحبت مختصـــر و خلاصـــه اعلام کردی که ســـه چهار روز بیشـــترمیمانیم... پدرم اول بشـــدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند. خانواده هر دویمان شـب با قطار ســــاعت هشــــت و نیم به تهران برگشــــتند. پدرت در
یـک هتــل جــدا و مجلـل برایمــان اتــاق گرفــت... میگـفـت هـدیـه برای عروس گلم