#شعر_علوی
به عشق حضرت حیدر به عشق آل علی (ع) ،💚
به عشق حضرت زهرا (س) به طلعت نبوی ،✨
همیشه ذکر لبانم به هرکجا این است...
علی امام من است و منم غلام علی (ع) ،☺️
تمام گردش عالم بود به نام علی ،☝️
برون ز حد تصور بود مقام علی...
به زیر سایه لطفش بشین ترانه بخوان ،
علی امام من است و منم غلام علی (ع)...😇
#علی_امام_من_است🍃
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#پسرانههایآرام✨
بهقولحاجمرتضیآوینی...
شهادتحالمیخواهدنهبال🍃
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت25
#هوالعشـق:
همانطور که پله ها را دو تا یڪے بالامیروم باڪلافگےبافت موهایم را باز میکنم. احســـــاس میڪنم ڪســــے پشـــــت ســـــرم
می اید ســـــر
میگردانم ... تویــی!
زهرا خانوم جلوی در اتاق تو ایستاده ما را که میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که! جا انداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینڪه منتظر جواب بماند از کنارمان رد میشــــود و از پله ها پایین میرود. نگاهت میکنم. شــــوکه به مادرت خیره
شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشـــتم. نفســت را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشـــت ســـرت. به رخت خواب ها نگاه
میکنی و میگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!... توبخواب!
ســکوت میکنم و روی پتوهای تا شـده مینشـینم. بعد از مکث چند
دقیقه ای اهسته پنجره اتاقت را باز میکنی و به لبه چوبــــےاش تکیه
میدهی. ســــرجایم دراز میکشــــم و پتو را تا زیر چانه ام بالا میکشــــم. چشـــم هایم روی دســـت ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را
روشـــن کرده
میلرزد. خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود...
***
چشـــــم هایم را باز میکنم،چند باری پلڪ میزنم و ســـــعی میکنم به یادبیارم کجاهســـــتم. نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میکند که به تو
میرسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟.. چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام از جایم بلند میشــوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم. شــایداین تصــور رادارم که اگر این کار را کنم ســر و صــدا نمیشــود! با پنجه پا
نزدیکت میشــــــوم... چشــــــمهایت را بســــــته ای.
آنقدر ارامی ڪه بی اراده لبخند میزنم. خم میشــــــوم و پتویت را از روی زمین برمیدارم و با
احتیاط رویت میندازم. تکانی میخوری ودوباره ارام نفس میڪشـــے. سـمت صـورتت خم میشـوم.دردلم اضــطراب می افتد ودســتهایم
شروع میکندبه لرزیدن. نفسم به موهایت میخوردو چندتار را بوضوح تکان میدهد.ڪمـــےنزدیڪ تر
میشومو اب دهانم را به زور قورت
میدهم. فقط چند سانت مانده... فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میمانداز ترس...
ترس اینکه نکند بیدار شوی! صدایــی دردلم نهیب میزند!
" از چی میترسی!! بزار بیدار شه! تو زنشی"..
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت21
#هوالعشـق:
نفس هایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگرمانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت را باز میڪنے...
قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی...
_ چیکار میکردی!
ِمن ِمن میکنم....
_من....دا...داش...داشتم...
میپری بین نفس های بشماره افتاده ام:
_ میخواستم برم پایین گـفتم مامان شک میکنه... تو اخه چرا!... نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو!؟
از ترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده...
_ اخه چرا...! چرا اذیت میکنی...
بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را ترمیڪند..
_ چون... چون دوست دارم!
بغضـم میترکد و مثل ابربهاری شـروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم را میگیری و
فشار میدهی
_ گریه نکن..
توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهی
_ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه..
یک لحظه نگاهش میکنم..
_ برات مهمه؟... اشکای من!؟
_ درسته دوست ندارم ... ولی... آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالابس کن
زیر لب تکرار میکنم.
_ دوسم نداری..
و هجوم اشک ها هرلحظه بیشتر میشود.
_ میشه بس کنی... صدات میره پایین!
دستم را ازدستت بیرون میکشم
_ مهم نیست. بزار بشنون!
پشـتم را بهت میکنم و روی تختت مینشـینم.دســت بردار نیســتم ... حالامیبینی! میخوای جونموبگیری مهم نیسـت تاتهش هسـتم.
می ابے سمتم که چندتقه به در میخورد:
_ چه خبره!؟.. علی؟ریحان؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید
هل میکنی،پشت در میروی و ارام میگویـے..
_ چیزی نیست... یکم ریحان سردرد داره!
_مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟
_ نه!... توبرو بخواب. من مراقبشم!
پوزخندمیزنم:
_ اره! مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے. فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم... فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه... اگر چیزی شد حتمن صدام ڪن!
_ باشه! شب خوش!
چندلحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
باڪلافگےموهایت را چنگ میزنے،همان جا روی زمین مےنشینےو به در تڪیه میدهے.
***
چادرم را سرمیڪنم،به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
_ مامان زهرااا!.. مامان زهرااا!! اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم از شپزخانه جواب میدهد
_اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.
میخوادبره حوزه!
در آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم و
با لحن لوس میگویم:
_آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانت رو بخور!
_ نه دیگه کلاس دارم باید برم.
_ عه؟!خب پس به علےبگو برسونتت!
_ چشم مامان ! فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید:
_ اووو...کجا این وقت صبح!
_ کلاس دارم
_ خب صبر کن با هم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو
و لبخند پررنگے میزنم.
_آهااااع! توراه خوش بگذره پس...
و چشــــــمک میزند. جلوی در میرومو به چپو راســـــت نگاه میکنم. میبینمت که داری موتورت را تا ســــــرکوچه کنارت میکشــــــے. بےاراده لبخندمیزنم ودنبالت مےایم...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
دربہرویهمهبازاست...
بایدببینیچهکسی
#پایرفتن دارد✨
حک شده بر روی گردن بند زهرا یاعلی...
هک شده بر ذوالفقار مرتضی یافاطمه...❤️✨
#دو_خط_شعر✨
طلب رزق نکردیم ز دربارکسی
نان هر سفره حرام است مگر نان کریم ...
#شیفت_شب 🌙