« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
این کانال توسط ایتا حذف شد ش
😐🤦🏻♂خیلیمچکرم
#رمان_مدافع_عشق_قسمت27
#هوالعشـــق:
دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـــت هر چه مرا شـــــکســـــتی و من هنوزهم احمقانه عاشـــــقت هســـــتم! نمیدانم چه عکس العملی نشــان میدهی اما دیگر کافیســـت برای این همه بی تفاوتی و ســـختی!دســـتهایم را مشـــت میکنم و لبهایم را روی هم فشـــار میدهم.
کلمات پشــت هم ازدهانت خارج میشـودو من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا بهتوان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد
و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ توبخاطرتحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشـود شـلیک
اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را بالا می آورم
و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشــــــــتی که الان دســــــــتمن اینجوری نبود!!... آره... آره گیرم که من زدم زیره همه چیز زدم زیر قول و
حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالیکه از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ توهنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شـــرعا و قانونا! شـــرع و قانون حرفای طی شـــده حالیش نیســــت! تو اگر منو مثل غریبه هابشــــــکنی تا ســــــر کوچه ام نمیبرنت چه برســــــه مرز برا جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشــــــتیم که تویروزی
میری... اما قرار نزاشـــــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پســــرپیغمبری... ســــید ســــیداز دهن رفیقات نمیفته! تو که
شاگرداول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالب !
چهره ات هرلحظه سرخ ترمیشود صدایت میلرزدو بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســــاکت بودم... هرچی شــــد بازم مثل احمقا دوســــت داشــــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده
نکشـــیدی بگو توضـــیح بده...ایناهمش توضـــیحه... اگر بعداز اتفاق دســتم من همه چیو می ســپردم به پدرم اینجور نمیشــد. وقتی که بابام
فهمیدتوبودی و من تنها راهی کلاس شــــــدم ایقدری عصــــــبانی شــــــدکه میگـفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــــــو
فهمیدی... ولی من جلوشــــو گرفتم و گـفتم که مقصــــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســــتی بیای دنبالم... نشــــد! اگر جلو شــــو نمیگرفتم
الان ســـــــــینت و جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گـفتن که تو مقصـــــــــر بودی... اره تو! اما من
گذشــــتم با غیرت! الان مشــــکلت شــــام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــــه میگم
حق باتوعه
باز میگویــی..
_ گـفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصــــــت رو دربیارم. اما این جا... فکر کردم تویــی!! چون مادرت گـفته بود ســـــــجاد
شب خونه نیست!!.. حالا چی؟بازم حرف داری؟بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم...
_ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام
ارزوی اون جنگ ودفاع و به دلت بزاره...
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم...
_ نه!... من ... من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوســـــتدارم... اره لعنتی دوســـــتدارم... اون دعاموپس میگیرم! برو...
بایدبری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم..
احســاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. ســرم را بالا میگیرم. گریه میکنی... شــدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شــانه
هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویــی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد...
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام را میگیری و بدنبال خودمیکشــــی. به دســـــتم نگاه میکنم خون از لابه لای باندروی فرش میریزد. از هال بیرون وهر دو خشـــــک
میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده...
_ داداش.. تو چیکار کردی؟...
پس تمام این مدت حرفهایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیزفاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشــوی به طبقه
بالا میدوی و چنددقیقه بعدبا یک چفیه و شلوار ورزشی و سویــی شرت پایین می ایــی.
چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی...
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشوم و میپوشم. سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت با گریه میگوید..
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینها راهمینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی..
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه ازهمان
بالا میگوید.
_ با ماشین ببر خب... هوا...
حرفش را نیمه قطع میکنی...
_ اینجوری زودتر میرسم...
به حیاط میدوی و من همانطور که به ســختی کش چادرم را روی چفیه میکشــم نگاهی به مادرت میکنم که گوشــه ای ایســتاده و تماشــا
میکند.
_ ریحانه؟... اینایــی که گـفتید.. بادعوا... راست بود؟
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم.
***
پرستار برای بار
اخر دستم را چک میکند و میگوید:
_ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن... نیم ساعت دیگه بعداز تموم شدن سرم، میتونید برید.
این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای ســرم ایســتاده ای وهنوز بغض داری. حس میکنم زیادی تند رفته ام... زیادی غیرت را برخت
کشیده ام. هرچه است سبک شده ام... شاید بخاطر گریه و مشت هایم بود!
روی صندلی کنار تخت مینشینـےودستت را روی دست سالمم میگذاری..
با تعجب نگاهت میکنم.
اهسته میپرسی:
_ چندروزه؟... چندروزه که...
لرزش بیشتری به صدایت میدود...
_ چندروزه که زنمی؟
ارام جواب میدهم:
_ بیست وهفت روز...
لبخند تلخی میزنی...
_ دیدی اشتباه گـفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها راداری!
_ از من دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبری...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
کرامت حسنی با مزجمان جور است...
ز دست هیچ کسی لقمه نان نمیخواهیم...💚✨
#یا_کریم_آل_الله_مدد
『🌙 @Gordane118 ○°.』
تمامزندگیامخیمهگاههیئتبود
بگوملائکہازمادرمسؤالکنند :)
#قربانِنخعبایِحسنع
پسرانههایآرام...✨
بهآنانکهخدارامی بینند
شهادتمیدهندنهآنانکه
خدارامی دانند …
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
پسرانههایآرام...✨ بهآنانکهخدارامی بینند شهادتمیدهندنهآنانکه خدارامی دانند … 『🌙 @Gordane118 ○
بِســـمِاللهالرّحمـــنِالرّحیـــم
أُوْلَئِکَالَّذِینَامْتَحَنَاللَّهُقُلُوبَهـمْلِلتَّقـوَی
آنهاکســانیاندکهخداقلبهاشان
رابرایتقـــواامتحانکرده...:)
کربلایی_امیر_برومند_محرم_98_شب_ششم_-_شور_-_تیغ_ابرو_تو_زور_بازوی_تو-15678354.mp3
17.06M
دوبارهیلآمد..
شاهبیتهمهابیاتغزلآمد✨
پسرصفشکنجنگجملآمد☺️
درپیمقصداحلیمنالعسلآمد💚
#امیربرومند😍
#پیشنهاد_دانلود👌
『🌙 @Gordane118 ○°.』
می گـویند :
شهـدا رفتند تا ما بمانیم ...
ولـــی
من می گویـم :
" شهـدا رفتند تا ما هم
به دنبالـشان بـرویـم "
آری !
جـامانـده ایـم ...
دل را بایـد صـافــ کـرد !
#رزقڪ_شهـادت
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت28
#هوالعشـــق:
_ فکر کنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی! اما من مصــــمم بودم برای اینکه بدانم چطور اســــت که تعداد روزهای ســــپری شــــده در خاطر تو
بهترمانده تا من!
_ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی..
_ میخوای بدونی چرا؟...
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویــی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!... حدسشومیزدم! جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.
دستت را سمت صورتم مےاوری ، چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد. توعلی اکبر منی؟
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات اهسته پایین می آید و روی پیرهنت میچکد به من من می افتم
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات..
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلندمیشوی و از اتاق میدوی بیرون.
با نگرانی روی تخت مینشینم...
*
موتورت راداخل حیاط هل میدهی و من کنارت
هسته داخل می ایم..
_ علی مطمعنی خوبی؟...
_ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشب تا صبح کـتاب میخوندم!
با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویــی..
_ من هر چی گـفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشــــوی و بعدهم هال...
یا شــــاید بهتر اســــت بگویم ســــمت اتاق بازجویــی!! زهرا خانوم لبخندی ســـــاختگی بمن میزند و
میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی گـفت؟
دستم را بالامیگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد.
چندقدم سمتم می اید و شانه هایت را میگیرد..
_ بیا بشین کنار من..
و اشـــاره میکندبه کاناپه ســـورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشـــینم و تو ایســـتاده ای در انتظار ســــوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق
بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید..
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشوبگو
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند..
_ بمن دروغ نگوهمین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایــی که گـفتید... چیزایــی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟
از استرس دستهایم یخ زده. میترسم بویــی ببرد. دستم را ازدستش بیرون میکشم.
اب دهانم را قورت میدهم
_ بله! میخواد بره...
تو چندقدم جلومی ایی و میپری وسط حرف من
_ ببین مادر من! بزار من بهت...
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت!
رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ توام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گفتی توی حرفات قول و قرار. چه قول و قراری باهم گذاشتی مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد!
_ ما...ما... هیچ قول و قراری.. فقط....فقط روز خواستگاری...روز..
تو بازهم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویــی..
_ چیزی نیست مادر من!چه قول و قراری اخه!؟
_ علی!!! یکباردیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
* @gordane118 ✨🍃