eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
42 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌الحسن💚
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 118دفعه‌بردم‌به‌لبم‌نام‌حسن☺️ 118دفعه‌زهرا‌به‌جوابش‌جانــم😍 💚 『🌙 @Gordane118 ○°.』
پسرانه‌های‌آرام✨ هی‌زمیـــݩ‌میخورن‌ولی‌ته‌خـط🚶🏻 عاشقــاایستاده‌میمیرن🔥✋🏻 🍃 『🌙 @Gordane118 ○°.』
امام حسن مجتبي عليه السلام می فرمایند :✨ عَلَيكُم بِالفِكرِ فَإنَّه حَياةُ قَلبِ البَصيرِ وَمََفاتِيحُ أبوَابِ الحِكمَةِ.🍃 از تفکر غافل نشويد؛ زيرا تفکر حيات‌بخش قلب آگاهان و کليد درهای حکمت است💚 🖌بحارالانوار، جلد 78، صفحه 115📚 🌸 『🌙 @Gordane118 ○°.』
آهنگران‌ڪوفه‌عجب‌درتلاطم‌اند... خرمافروش‌یک‌شبه‌خنجرفروش‌شد:)
دادیم‌به‌حکاک‌عقیق‌دل‌وگفتیم.... حک‌کن‌به‌عقیق‌دل‌مااسم‌حسن‌را☺️ 🍂 『🌙 @Gordane118 ○°.』
: چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشـوم. روی تخت دراز کشــیده ای و ســــرم دسـتت را نگاه میکنی. با قدم های اهسته سمت تخت می آیم و کنارت می ایســتم. از گوشــه ی چشــمت یک قطره اشــک روی بالشــت ابی رنگ بیمارستان می افتد با ســـر انگشـــتم زیر پلکت راپاک میکنم. نفس عمیق میکشی وهمانطور که نگاهت را اهسته از من میدزدی زیر لب میگویی میگویــی _ همه چیزوگفت؟... _ کی؟... _ دکـتر..! بسختی لبخندمیزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تاروی سینه ات بالا آمده دست میکشم.. _ این مهم نیست... الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلخ میخندی _ میدونی... زیادی خوبی ریحانه!.. زیادی چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری. حرفهایــی که مدتهاست در سینه نگه داشته ای.. _ تو الان میتونی هر کار که دوستداری بکنی... هر فکری که راجب من بکنی درسـته! من خیلی نامردمدکه روز خواسـتگاری بهت نگـفتم... لبهایت را روی هم فشار میدهی.. _ گرچه فکر میکردم.. گـفتن با نگـفتنش فرق نداره! بهر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی... یعنی... بغضت را فرو میخوری. _ یعنی...بالاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم... وهمه چیز فیلمه... من ..همون اوایلش پشــیمون شــدم! ازینکه چرا نگـفتم!؟در حالیکه این حق تو بود!... ریحانه!... من نمیدونم با اینهمه حق الناســی که....چجور توقع دارم...منو.... این بار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد _ نمیدونی چقد ســــخته که فکرکنی قراره الکی الکی بمیری...دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشــــه! میخواستم ....میخواستم لحظه اخر درد ســرطان جونمو تو دســتاش خفه نکنه!.. ریحانه من دلم یه سـربندمیخواسـت رو پیشـونیم...که به شـعاع چندمیلی متری سوراخ شه!...دلم پرپرزدن تومرز رو میخواست... یعنی...دلم میخواد! اقدام من برای زوداومدن جلو، بدون فکر و با عجله... بخاطر همین بود. فرصتی نداشــتم... فکر میکردم رفتنم دســـــــت خودمه! ولی الان... الان ببین چجوری اینجا افتادم... قراربود یک ماه پیش برم...قرار بود... دیگر ادامه نمیدهی و چشــــمهایت را میبندی. چقدر برایم شــــنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشــــیدنت ســــخت اســــت. ســــرم را تکان میدهم ودستم را روی موهایت میکشم.. _ چرا اینقدر ناامید... عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه... نمیگم برام سـخــت نبود! لحظــه ای کــه فهمیــدم بهم نگـفتی... ولی وقتی فکر کردم دیــدم میفهمیــدمم فرقی نمیکرد! بهرحــال تو قرار بود بری... و من پذیرفته بودم! اینکه توفقط فقط میخوای نود روز مال من باشی.... با کناره کـف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم _ ما الان بهترین جای دنیاییم... پیش اقامیتونی حاجتت رو بگیری... میتونی سالمتیت رو... بین حرفم میپری _ ریحانه حاجت من سلامتی نیست... حاجت من پریدنه.... پریدن.... بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد... بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت... بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم اخرنفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم... حسرت... میفهمی!؟... بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد... دلم مرد بخدا .... مرد... ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم... " خدایا....! ببین بنده ات رو.... ببین چقدر بریده.... توکه خبرداری از غصه هرنفسش... چرا که خودت گـفتی " نحن اقرب الیه من حبل الورید"... گ ذشـتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از توبه درون سینه ام به ارث رسیده بودمانع میشدکه همه چیزرا خراب یا وســــــط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبرنداشــــــتندو تواصـــــرارداشــــــتی که هیچ وقت بویــی نبرند.همان روز درســـت زمان برگشـــت بود،اما تو با یک صحبت مختصـــر و خلاصـــه اعلام کردی که ســـه چهار روز بیشـــترمیمانیم... پدرم اول بشـــدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند. خانواده هر دویمان شـب با قطار ســــاعت هشــــت و نیم به تهران برگشــــتند. پدرت در یـک هتــل جــدا و مجلـل برایمــان اتــاق گرفــت... میگـفـت هـدیـه برای عروس گلم
هیچ کس نمیــدانســـــــــت بهترین اتــاقها هم دیگر برای مــادلخوشی نمیشوند. حالت اصلن خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگـفتی... اینکه شـیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت... چون پزشـکها میگـفتندبه درمان کمکی نمیکندفقط کمی پیشـروی را عقب میندازد.اینکه اگراز اول همراه ما به مشـــــهد نیامدی چون دنبال کارهای اخر پزشـکی ات بودی... اما هیچ گواهی وجود نداشــــــت برای رفتنت! همه میگـفتند انقدر وضـعیتت خراب است کهن رسـیده به مرز برای جنگ حالت بدمیشـــــــودو نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی... واین تورا میترساند. * ازحمام بیرون می ایی و من در حالیڪه جانماز کوچکم رادر کیفم میگذارم زیرلب میگویم _ عافیت باشه اقا غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان میدهی و سمتم می ایی .. _ شما چی؟ غسل کردی؟ _ اره..داشتم! دســـتم رادراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شــانه ات انداخته ای برمیدارمو به صــندلی چوبی اســتوانه ای مقابل دراور ســوئیت اشــاره میکنم _ بشین.. مبهم نگاهم میکنی _ چیکار میخوای کنی؟ _ شما بشین عزیز مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را روی سرت میگذارمو ارام ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود. دستهایت را بالامی اوری و روی دست های من میگذاری _ زحمت نکش خانوم _ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شه بریم حرم.. سرت را پائین میندازی ودر فکرفرو میروی.در آینه به چهره ات نگاه میکنم _ به چی فکر میکنی؟... _ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگمو میخوام یا حاجتم.... و سرت را بالامیگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی. دلم میلرزداین چه خواسته ای است... از توبعید است!! کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورمو به گردنت میزنم... چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم. * چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم... _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت... _ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر گردیم هتل؟ _ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما! لبخندمیزنم اماته دلم هنوز میلرزد... نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری بادو نی و با خوشحالی کنارم می ایـے _ بیا بخور ببین اگردوست داشتی یکی دیگه بخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه... به دو نی اشاره میکنم _ ولی فکرکنم کلن هدفت این بوده که تویه لیوان بخوریما... میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تاحرم دســــت در دســــتت و در آرامش مطلق بودم. زیارت تنها با تو حال و هوایــی دیگر داشــت. تا نزدیک اذان مغرب در صــحن نشــســته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رســیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشــی. اما من تمام تلاشــم را میکنم تاهواســت را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و ســرم را روی شــانه ات میگذارم این اولین بار اســت که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخوای برگردیم؟ _ نه من حاجتمو میخوام _ خب بخدا اقا میده ... توالان باید بیشتر استراحت کنی.. مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی _ نه یا حاجت یاهیچی... خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده... همان لحظه اقایــی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند... نگاه پر ازدردت را به مرد میدوزی و اه میکشی مرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد. تو هم دســـــتت را در جیب شلوارت فرو میبری و تســــبیح تربتت را بیرون می اوری ســــرت را چندباری به چپو راست تکان میدهی و زمزمه میکنی: _ هوای این روزای من هوای سنگره... یه حسی روحموتا زینبیه میبره تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم.... به عکس صورت شهیدامون نگا کنم... باز لرزش شانه هایتو صدای بلندهق هقت... انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم.. نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ نفس‌نزن‌جانا‌که‌جانم‌میرود🍃❤️ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hossein Sibsorkhi - Elahi Cheragh Roze Hat Roshan Bashe.mp3
3.78M
الهی‌که‌چراغ‌روضه‌هات‌روشن‌باشه زیرپرچم‌تو‌یه‌دنیاسینه‌زن‌باشه✨ میده‌بوی‌توهرکسی‌که‌دوست‌داره🍃 باتوخوشبختم‌وبی‌تومنم‌یه‌آواره😞 『🌙 @Gordane118 ○°.』
بسم‌رب‌الجنون‌حسن...🍃✨
[°روزِمَن‌بایک‌سَلام‌برتوزیبامیشود... اَلسلام‌ای‌حَضرت‌اَرباب...مولاناحَسَنْ]• 💚 『🌙 @Gordane118 ○°.』
ای‌علمدارِروضه‌های‌حسیـن نگـــران‌محرمیم‌همه...:)
💔 کفران نعمت کرده‌ایم😔🤲 ما ترک طاعت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ما جُرم بی حد کرده ایم بر نفس خود بد کرده ایم آری جسارت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای وجه رَبَّ العٰالَميِن دلتنگی ما را ببین 💔 خود را ملامت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای صاحب فلک نجات ،🌅🌺 سرچشمه آب حیات دل را به نامت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر حال و هوای شهر ما دیگر هوای روضه نیست آری جنایت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر🤲🙁 عَبد و غُلامت می شویم، سرمست نامت می شویم هر صبح سلامت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای فخر شاهان جهان،🌿🧡 جاروکشی در صحن تان میل زیارت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای باعث بود و نبود ، بی مهرتان ما راچه سود؟😞 عرض ارادت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر آقا در این شهر شلوغ، دور از فضای روضه ها 🕌 احساس غربت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر در پای این بزم عزا، با دوستان باصفا✨🌈 عُمری رفاقت کردیم از ما *مُحَرَّم* را مگیر بی روضه ها افسرده ایم،😞💔 چون لاله ای پژمُرده ایم میل ضیافت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر عالَم همه دشمن ولی،، آقا کنار نامتان احساس عِزَّت کرده‌ایم😇🤞 از ما *مُحَرَّم* را مگیر وقتی *مُحَرَّم* می رسد ، بر جان ما غم می رسد🖤 عادت به هیئت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای شاه بانوی دمشق🥀 بی رونق است بازار عشق ما استعانت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر با کاروان کربلا ،، از کوفه تا شام بلا شرح اسارت کرده‌ایم⚔ از ما *مُحَرَّم* را مگیر از کوچه ها بازارها ،، با آن همه آزار ها غَم را روایت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر از سنگها،دشنام ها ، از شعله ها ،از بامها ذکر مصیبت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ،،🙏 هرچند غفلت کرده‌ایم😥 از ما *مُحَرَّم* را مگیر.🏴 『🌙 @Gordane118 ○°.』
|✨ یهوشبکه خبراعلام کنه کروناازجهان رفت.... چمدون هاتونوجمع کنیدبرای پیاده روی اربعین:) 😞 『🌙 @Gordane118 ○°.』 ᷝᷝᷝ
دست مرا برای گدایی نوشته‌اند ؛ رزق مرا امام رضایی نوشته‌اند...! (ع)🌱 『🌙 @Gordane118 ○°.』 ᷝᷝᷝ
مرد سجده آخرش را که می‌رود دیوانه وار از جا بلند میشوی و سمتش میروی من هم بدنبالت از جا بلند می‌شوم سمتش میروی و روی شانه اش میزنی _ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش می پرسد بله؟ همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویــی _ فقط خواستم بگم دعا کنید ماهم لیاقت پیدا کنیم... بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مردمینشیند _ اولن سلام...دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده! سلام علیکم... ماخیلی وقته اره.. خیلی وقته... _ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر... _ ممنون!.. شرمنده یهو زدم رو شونتون... فقط...دل دیگه یاعلی پشتت را میکنی که او میپرسد _ خب چرا نمیری؟... اینقدبیتابی وهنوز اینجایــی؟... کارا تو کردی؟ باهر جمله ی مردبیشتر میلرزی ودلت اتش میگیرد. نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی! دستمو بستن!... میترسم برم...! او بی اطلاع جواب میدهد _ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!... استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین... در فکرفرو میروی.. _ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم _ اره! چرا تاحالانکردی!؟ شاید خوب در اومد! _ اخه... اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم... وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! _ مطمئن؟... از چی میطمئنی؟ صدایت میلرزد _ ازینکه اگرم برم.. فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی... اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده! ولوله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کـفشتو بپوش... بدو... همانطور که بسرعت کـفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا اســـتخاره میگیریم... فوقش حالم بد میشــــه اونجا! شـــاید حکمتیه... اصــــن شـــایدم نشــــه... دیگه حرف دکـترم برام مهم نیست.... باید برم... _ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره... مچ دســــــتم را میگیری ودنبال خودت میکشــــــی. نمیدانیم بایدکجا برویم حدودیک ربع میچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواســـــــمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم... دردفترپاسخگویــی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم... _ سلام علیکم... روحانی کـتابش را میبندد _ وعلیکم السلام... بفرمایید _ میخواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم... یعنی موقت... _ خب برای زمان دائم؟!... خلاصه خیر دیگه! _ نه!... کلافه دستت را داخل موهایت میبری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی،برای همین ب دادت میرسم _ نه حاجی!... همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره... حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!... باید رفت... _ نه اخه... همسرم یه مشکلی داره... که دکـترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد... باید رفت بابا... رفت! با چفیه روی شانه ات زیرپلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی _ یعنی... یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟... میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خداهی داره میگ برو توهی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم میپرسی _ چی در اومد... یعنی بازم؟ _ بله! در اومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به نتیجه نداشته باشید.... چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دو دستت را بالامی اوری صورتت را رو به آسمان میگیری _ ای خدا قربونت برم من!... اجازموگرفتم... چرا زودترنگرفته بودم... بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویــی _ دستتون درد نکنه!... نمیدونم چی بگم.... _ من چیکار کردم اخه؟برو خدا تو شکر کن... _ نه! این استخاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هر چی دوست دارید و به صالحتونه خدا بهتون بده... جلومیروی و تسبیح تربتت را از جیب در می آوری و روی میزمقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه..... ولی ... الان دوست دارم بدمش بشما...
خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح را برمیداردو روی چشمهایش میمالد _ خیر رو فعلا خدا بهتوداده جوون!دعا کن! خوشحال عقب عقب می ایی _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلندمیشود ودست راستش را بالامی اورد _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم... چادرم را میکشی و به صحن میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری. چقدر حالت بوی خدا میدهد... *** ماشین خیابان رادور میزندو به سمت راه آهن حرکت میکند چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم... چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست... میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود... خیلی زود!... نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می ایم تنها! کاش میشد نرفت... هنوز نرفته دلم برایت می تپد رضا ع بغض چنگ به گلویم میندازد... ... اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد... نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی میدانم هم خوشحالی هم ناراحت... خوشحال بخاطر جواز رفتنت... ناراحت بخاطر دو چیز... اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهدپرمیزند ودوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویــی کهم یخواهی بروی... میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند دستم را روی دستت میگذارمو فشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم... _ علی؟... _ جان؟... _ بسپار بخدا لبخندمیزنی ودستم را میگیری زمان حرکت غروب بودو ما دقیقا لحظه حرکت قطار رســـیدیم. تو با عجله ســـاک را دنبال خود میکشـــیدی و من هم پشـــت ســـرت تقریبا میدویدم.. بلیط ها را نشان میدهی و میخندی _ بدو ریحانه جا میمونیما تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم... واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتمن باید کنار پنجره بشینم. توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم لبخند میزنی و کنارم مینشینی _ خب بگوببینم خانوم! سفر چطور بود؟ چشمهایت را رصد میکنم. نزدیک می ایم و در گوشت ارام میگویم _ تو که باشی همه چیز خوبه... چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی. اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد... _ اره!... ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز... سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی _ خانوم حواســم نیســت توام چیزی نمیگی ها!!... زشـــته عزیزم! اینکارا رو نکن دو تا جوون میبینن دلشــون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه میخندم وجواب میدهم _ چشششششم... عاقا! شما امرکن! البته جای اون واسه جوونادعا کن! _ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون... ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهی _ البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم _ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم! _ خب منظور شمایــی دیگه!... بعد شهادت شما میشی حوری... عزیزم! رویم راسمت شیشه برمیگردانم َ _ نعخیر دیگه قبول نیست!قهر قهر تا روز قیامت! َ _ قیامت که نوکرتم. قرنکن... ولی حاالا الان بقول خودت قر نکن گناه دارما... یروزدلت تنگ میشه خانوم نکن! دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم دردلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه... برای امروز... برای این نگاه خاصت. یکدفعه بلند میشـوم و از جایگاه کیف سـاک ها،کیفم رابرمیدارمو ازداخلش دوربینم را بیرون می اورم سـر جایم مینشینم ودوربین را جلوی صورتم میگیرم _ خب .. میخوام یه یادگاری بگیرم... زودباشبگو سیب! میخندی ودستت را روی لنزمیگذاری _ از قیافه کج و کوله من؟.... _ نعخیر!.. به سید توهین نکنا..!!! _ اوه اوه چه غیرتی... و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندان هایت پیدا میشود _ اینجوری خوبه؟؟؟ میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم _ عههه نکن دیگه!... ترو خدا یه لبخند خوشگل بزن لبخندمیزنی ودلم را میبری _ بفرما خانوم _ بگو سیب _ نه... نمیگم سیب _ باز اذیت کردی _ میگم... میگم... دوربین را تنظیم میکنم _ یک...دو... سه... بگو _ شهیییید... قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ لبخندتوراچندصباحی‌ست‌ندیدم یک‌باردگر‌خانه‌ات‌آبادبگو...سیب❤️ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20200816-WA0017.
2.88M
تودل‌غم‌مونده😞 یه‌ماتم‌مونده‌...💔 یه‌چند‌شب‌دیگه‌تا‌به‌محرم‌مونده... 『🌙 @Gordane118 ○°.』
✨ کاش میذاشت یه جوری زندگی می کردیم که سال دیگه همین موقع به مادرامون میگفتن... ..🍂🥀 『🌙 @Gordane118 ○°.』
شکرخداکه‌لطفِ‌تودست‌مراگرفت مِهرت‌میانِ‌این‌دل‌ویرانه‌جاگرفت:) 🍃
بسم‌خدای‌کرامت‌حسن💚